من یه عنکبوتم، خب که چی؟!
قسمت: 5
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
«فصل پنجم»
«دومین همکلاسی»
دارم مدتی رو تنها سپری میکنم.
سو به خونه مادرشون رفته.
از اونجایی که من و سو خواهر و برادر ناتنی حساب میشیم، برای همین من هیچ نسبتی با مادر سو ندارم؛ اگر بیشتر به این موضوع فکر کنید، مادر سو یکی از چندین همسر پادشاه هست، برای همین نمیشه گفت اون زیاد از من خوشش میاد! به همین دلیل وقتی سو با مادرش ملاقات کرد سعی میکردم فاصلم رو با اون حفظ کنم.
راستش رو بخواید، از این زمان تنهاییم لذت میبرم!
معمولا وقتی از اتاقم بیرون میام، <آنا> یا <کلیویا>، یا یکی دیگه از پیش خدمت هام من رو همراهی میکردن؛ ولی الان هیچکدوم این اطراف نیستن.
از دستشون عصبانی نبودم که بخوام تنبیهشون کنم؛ فقط مستقیما بهشون گفتم که میخوام تنها باشم.
آنا یک الف دورگه هست؛ یک استاد در هنر جادو.
کلیویا سابقا یک شوالیه بوده؛ با بدنی با ماهیچه های چنان قوی که در نگاه اول با یک مرد اشتباه گرفته میشه.
حتی اگر تلاش هم کنم، بازم نمیتونم کاری کنم که اون ها خم به ابرو بیارن!
با اینکه جادوی من همین الانشم از آنا بیشتره، اما طبق گفته های اون تا وقتی که نتونم به درستی از اون استفاده کنم، من برای اون اصلا رقیبی به حساب نمیام!
جادو تنها به وسیله کسی میتونه استفاده بشه که دید جادویی یا مهارت جادویی یا تکنیک جادویی داشته باشه.
از اونجایی که هنوز هیچ مهارت جادویی ندارم، پس نمیتونم از جادوهام استفاده کنم.
برای به دست آوردن مهارت های جادویی، یا باید امتیازهای مهارتیت رو خرج اونها کنی و یا باید با استفاده از وسیله یا سلاحی جادویی در اون تخصص پیدا کنی؛ مثلا استفاده از سنگ ارزیابی مهارت.
میتونم وقت رو تلف نکنم و از امتیازهای مهارتیم استفاده کنم ولی آنا بهم هشدار داد با اینکه میتونم یک مهارت جادویی رو از این راه کسب کنم ولی اصلا نمیتونم از اون استفاده کنم!
به بیان دیگه، من خیلی جوونم!!
به غیر از اینکه برای استفاده از مهارت جادویی باید خود جادو رو داشته باشه، باید قدرت بدنی و استقامت هم داشته باشی تا بدنت بتونه نیروی جادویی که ازش رد میشه رو تحمل کنه.
قدرت هام و جادوهم شاید برای یک نفر به سن من زیاد باشه، ولی در مقایسه با افراد بالغ و جنگجو های این قلعه، من خیلی هم ضعیف هستم!
شاید باورتون نشه، ولی جنگجو هایی که اینجا هستن، چنان قوی اند که یک فرد ضعیفی مثل من باید از چرخیدن توی خود قلعه هم ترس داشته باشه!!!
میگید خود قلعه یک مکان امن برای من حساب میشه؟ جواب نه هستش.
تا الان متوجه نبودم، ولی همیشه یک نفر توی تاریکی هست که حواسش به من باشه و مراقب من باشه.
همین الان در راه زمین تمرین داخل قصر، در راهرو های قصر قدم میزدم. فی روی شونه های من، مثل من برای شروع تمرین طاقت نداره.
اگر به تمریناتم ادامه بدم، مطمعنا به قدرتی که میخوام دست پیدا میکنم. درست همونطور که کاتیا موقع خوندن دایره المعارف میگفت، اگر به استفاده از مهارت های پایه ایم ادامه بدم، سطح اون ها هم افزایش پیدا میکنه.
بهترین و موثرترین روش برای افرزایش مهارت های بدنی، تمرین و ورزش های بدنی ساده هستش.
برای همین توی زمین تمرین به دو و وزنه برداری مشغول میشم؛ فی هم حرکات من رو تقلید میکنه! اینکه واقعا داره خودش رو تمرین میده یا فقط داره بازی میکنه، هنوز برای من سواله...!
فی خیلی باهوشه... پس حتما اون هم داره تمرین میکنه!
وقتی که تموم قسمت های بدنم رو ورزش دادم، به یک استراحت کوچک میرم. یکم از آبی که با خودم آوردم رو مینوشم.
ولی فی چیزی از این آب نمینوشه. من چیزی از آناتومی هیولاها نمیدونم، ولی تا حالا ندیدم فی آب بخوره!!
همینطور که استراحت میکنم، زیر زبون آهنگ میخونم.
این یک آهنگ ژاپنیه؛ یادم میاد هر دفعه که با کاناتا و کیویا به کارااوکه میرفتیم این آهنگ رو گوش میدادیم...
این آهنگ داره خاطراتی رو برام زنده میکنه...
+«من این آهنگ رو میشناسم»!
شاید این جواب به زبان ژاپنی بود که یکدفعه من رو شوکه کرد؛ آخه من و کاتیا حتی وقتی هم که تنها هستیم زیاد ژاپنی حرف نمیزنیم.
توی همین حالت شو شروع به گشتن به دنبال منبع صدا میکنم.
+من این پایینم!
همزمان با صدا، یک کششی رو توی آستینم حس میکنم.
پایین رو که میبینم، فی درحال کشیدن و گاز گرفتن آستینم به آرومی هستش.
_فی، یعنی تو شینوهارا هستی؟؟!!!
+درسته!
وقتی که بالاخره آروم شدم، شروع به گوش کردن به داستان آکا شینوهارا میکنم.
راستش رو بخواید، اون قادر به حرف زدن نیست بلکه از مهارتی استفاده میکنه که اون رو قادر میکنه به صرت تله پاتیک با من ارتباط برقرار کنه.
مثل اینکه اون وقتی این مهارت رو یادگرفت که داشت همراه با من به دایره المعارف مهارت ها نگاه میکردیم.
+آآآآ، اگر بخوای میتونی من رو فی صدا کنی.
_آهان، خیلی خب...
نمیتونستم جلوی این حس راحت نبودنم رو کنترل کنم...
آخه این هیولایی که تا الان به عنوان حیوون خونگی ازش نگهداری میکردم، همکلاسی منه!!!
+آآآآآ شان، باورم نمیشه که تو به عنوان یک شاهزاده تناسخ پیدا کردی، ولی باید اعتراف کنم که یکم از این ناراحت شدم!
_خیلی عذر میخوام، چی؟!! این حرف جالبی نیست که داری توی صورتم میگی!!
+نه منظورم خودم هستم! من به عنوان یک بچه اژدها تناسخ پیدا کردم، البته این رو هم نگم که حیوون خونگی یک شاهزاده هستم. فکر کنم از حالا به بعد با بزرگ شدنم بتونم تبدیل به یک شاهدخت بشم؟
_نه، فکر نکنم.
+آآآآ، بیخیال! یه دختر هم میتونه آرزو داشته باشه...!
_این آرزو به نظرم یکم زیادیه!
آخه چطور میتونم بدون آرزو و رویا به زندگیم ادامه بدم؛ اصلا نمیدونی تناسخ پیدا کردن به عنوان یک غیر انسان چه حسی داره!
اصلا حواسم به این موضوع نبود.
یادمه حتی وقتی که به عنوان یک بچه انسان تناسخ پیدا کردم، باز هم حسابی ترسیده بودم.
اصلا نمیتونم تصور کنم اون به عنوان یک غیر انسان چی کشیده!!!
_آره درستی میگی... باید من رو ببخشی؛ باید این مدت برات سخت گذشته باشه.
+همینطوره. وقتی که توی تخم بودم، میتونستم صداهای اطرافم روبشنوم. از این روش برای یادگرفتن زبان افراد اینجا استفاده کردم
_آره، دقیقا! من هم وقتی نوزاد بودم همین کار رو کردم... صبر کن ببینم! یعنی وقت هایی که مشغول مطالعه بودم و تو روی زانوی من نشسته بودی داشتی مثل من کتاب می خوندی؟!!!
+آره همینطوره! ههههههی، چقدر خوبه که دوباره میتونم با دوستم صحبت کنم...
یک دوست، آره؟!
_راستی، میدونستی کاتیا هم یک تناسخ یافتست!!
+چی؟؟! راست میگی؟؟!
_آره! اون کاناتا اوشیما هستش.
+داری باهام شوخی میکنی؟! اوشیما که یه پسر بود!
_درست میگی، ولی وقتی که تناسخ پیدا کرد، جنسیتش هم عوض شد.
+واقعا؟!! جدا که خنده داره!!!
_ولی فکر نکنم این موضوع برای اون خنده دار باشه.
+آره، به گمونم راست میگی؛ سعی میکنم نخندم... حداقل جلوی روش!
این حرف های شینوهارا برای من تازگی داره.
اون قبلا توی مدرسه یک دختر گردن کلفت بود که همش یک دختر دیگه به اسم واکابا رو اذیت میکرد.
حقیقت ماجرا این بود که شینوهارا روی یک پسر کلاس بالاتر، علاقه داشته ولی اون پسر واکابا رو دوست داشته؛ خود واکابا اصلا از این موضوع خبر نداشته. وقتی که شینوهارا علاقه خودش رو به پسره ابراز میکنه، پسره دست رد به سینه اون میزنه و علاقش رو به واکابا اعتراف میکنه.
واکابا خوشگل ترین دختر کلاس، نه، کل مدرسه بود. برای همسن هم همیشه در معرض حسادت بقیه بچه ها قرار داشت. و شینوهارا هم سردسته اون ها بود...
اون هر روز واکابا رو اذیت میکرد؛ وقتی که در تیررس اون بود، مستقیما حرف ای زشتی به اون میزد و یا وسایل شخصیش رو قایم میکرد.
واکابا اصلا نشونه ای از اذیت شدن از خودش بروز نمیداد، برای همین هم کسی به دنبال راه حل مشکل اون هم نبود. ولی با این حال باز هم این قلدری حساب میشد...
+تعجب کردی؟
افکارم باید روی چهرم نمایان شده باشن.
_آره یکم.
راستش رو بهش گفتم؛ به نظرم اینطوری بهتره.
+راستش رو بخوای، وقت زیادی رو توی اون تخم به فکر کردن به کارهام گذروندم. زیاد طول نکشید که بفهمم دیگه انسان نیستم؛ فکر کنم این تنبیه کارهایی که کردم باشه.
صحبت های فی، بدون اینکه بتونه کنترولشون کنه، به فکر من وارد میشن.
+ولی چه خوشم بیاد و چه نیاد، من الان یک حیوون خونگی ام! برای همین هم با به دنیا اومدنم تصمیم گرفتم به بهترین شکل ممکن به صاحبم خدمت کنم؛ اینطور نیست که سعی در آمرزش گناهانم داشته باشم، ولی انگار جور در میاد که ارباب من یکی از همکلاسی های مدرسم باشه.
_متاسفم که مجبوری وقتت رو با من سر کنی.
+ها ها ها! بهت برخورد؟ داشتم سر به سرت میذاشتم!
_به نظرم خیلی هم جدی میگفتی!
+خیلی خب خیلی خب بیخیال؛ بیا از حالا به بعد باهم دوست باشیم! باشه "ارباب" ؟!!
توی صحبت هاش خیلی سعی میکنه احساساتش رو مخفی کنه، ولی اینقدر توی حرف هاش عصبانیت و ناراحتی و ناامیدی وجود داره که من در جوابش فقط میتونم سرم رو تکون بدم...
و اینطوری شد که با دومین همکلاسیم هم ملاقات کردم.
بله، دومی!
وقتی با اولین همکلاسیم،کاتیا همراه شدم، یکسری شک و شبه هایی داشتم. ولی حالا تمامی شک هام به یقین تبدیل شدند.
مثل اینکه بقیه همکلاسی هام هم اینجا تناسخ پیدا کردند...!!!
«بخش 7»
«دارم تکامل پیدا میکنم!»
اووو پسر... هزارپاها ترسناک هستنا!! عجب! اصلا دلم نمیخواد اون ها دوباره تعقیبم کنن.
وای، حسابی خسته شدم.
پاهام دارن میلرزن؛ احتمالا به خاطر اینکه اینقدر دویدم که حتی خط زرد استقامتم هم نتونسته پا به پام بیاد...
الان دیگه موقع استراحته.
یکبار دیگه پشت سرم رو چک میکنم که یک وقت ارتش هزارپاها هنوز به دنبال من نباشن... خوبه، خبری نیست.
یکم تار روی زمین پهن میکنم تا یک لونه برای خودم بسازم.
به محض اینکه آخرین تار خونه رو بافتم، تمامی انرژیم تموم میشه و از حال میرم.
وای، فکر کنم هنوز توی شوک هستم!
شاید اون هزارپاها به صورت تکی خطری به حساب نیاند، ولی یک گروه به اون بزرگی یک مشکل اساسی حساب میشه!
اگر توی گروهشون گیر بیوفتم، فکر نکنم راه فراری داشته باشم.
به غیر از این، اون ها سم فلج کننده دارن؛ حتی اگر یک بار هم من رو نیش بزنن، کلا توانایی حرکتم رو از دست میدم! بعدش هم باید صبر کنم تا زنده زنده من رو بخورن... حتی فکر کردن بهش هم باعث میشه مورمورم بشه!!!
باید زودتر فکرش رو میکردم که این هیولاها باید یک لانه بزرگ داشته باشند.
این همه نشونه جلوی روی من بود؛ مثلا اینکه هیچ هیولای دیگه ای غیر از اون ها اینجا نیست.
در دفاع از خودم باید بگم اول شک کردم که چرا با وجود این همه طعمه که به آسونی شکار میشن، چرا هیچ شکارچی اینجا نیست؛ ولی بعد به خودم گفتم شاید به خاطر اینکه شکارچی ها نمیخواند طعمه ای که توی بدنش سم فلج کننده داره رو بخورن؛ ولی توی دخمه ای این چنینی که پر از هیولاها و طعمه های سمی هستش، این دلیلم یکم منطقی نمیومد...
مثل اینکه این محوطه برای این از هیولاهای دیگه خالیه چون یا میدونند اینجا یک لشکر از هزارپایان وجود داره و از اومدن به اینجا خودداری میکنن، یا اینکه اتفاقی به اینجا میاند و توی لونه هزارپاها گیر میوفتن و خورده میشن.
با در نظر گرفتن اینکه یک هیولایی به سرعت من توی فرار از دست اون ها مشکل داشته، مطمعنا هیولاهای کم سرعت تر از من نمیتونن از دست گروه هزارپاها فرار کنن و خیلی زود خودشون رو وسط انبوه این حشرات میبینن و خیلی زود...
واییییییی، ترسناکه!!!!!
به نظرم منطقی میاد که حتی هیولاهای ضعیف تر هم راهی برای جبران نقطه ضعف هاشون داشته باشن.
مثلا خود من توی جنگ های رو در رو فوق العاده ضعیف عمل میکنم، اما اگر بتونم با کمک ارهام، دوشمن رو گیر بندازم، اون موقع میتونم حتی هیولاهایی قوی تر از خودم رو هم شکست بدم.
برای همین هم هست حتی اگر هیولای پیش روت ضعیف هم به نظر بیاد، تو به هیچ وجه نباید دفاعت رو پایین بیاری.
بهتره بگیم این مبارزه قبلی این نکته رو خیلی واضح اثبات کرد!
با این حال من تونستم زنده بمونم و تونستم چندتایی از اون هزارپاهارو هم خوراک خودم کنم. تازه، از این راه تونستم چندتایی هم لول بگیرم.
با اینکه پشت سر هم ارتقا سطح پیدا کردم، ولی هیچ تغییری توی اندازه بدنم احساس نمیکنم.
موجودات معمولا برای این پوست میندازن چون دارند بزرگ میشن، مگه نه؟
منظورم اینه که از لحاظ قدرت دارم بزرگ میشم ولی از لحاظ اندازه هیچ تغییری نکردم؛ اون مادر عنکبوتی بزرگم رو یادتون میاد؟ مطمعنم که بالاخره به اون بزرگی میشم...
ولی فعلا که خبری از بزرگ شدن نیست.
از اونجایی که سیستم لول پیدا کردن توی این دنیا وجودداره، پس باید سیستم تکامل پیدا کردن هم وجود داشته باشه.
اووو، حرف از لول پیدا کردن شد...
وقتی که اون ارتش هزارپاها رو ارزیابی کردم، سطح مهارت ارزیابیم هم افزایش پیدا کرد!
خیلی شانسی این اتفاق افتاد.
برای الان، از اونجایی که موقع فرار از اون هیولاها وقتش رو نداشتم، حالا به ارزیابی خودم مشغول میشم...:
» +«تراتکت کوچک ضعیف بی نام؛ وضعیت: ضعیف.
_منظورت چیه "وضعیت ضعیف" ؟ این حرفت خیلی مبهمه!!!
از این گذشته، همش داری من رو ضعیف صدا میکنی... تا الان خودم متوجه این موضوع شدم ولی خواهشا تو دیگه این رو همش تکرار نکن!!
اینکه خود صدای الهی من رو ضعیف صدا میکنه نشون میده که در مقایسه با دیگر هیولاها و موجودات این دنیا چه قدر اختلاف وضعیتی دارم.
ولی هرچی که باشه، من تارهام رو دارم.
تا وقتی که از تارهام استفاده کنم، توی هر نبردی پیروزم! فکر کنم!
اگر از دید دیگه ای به این موضوع نگاه کنید، میبینید که من خیلی هم قوی هستم!
منظورم اینکه درسته که قدرت هام ابتدایی هستن، ولی خوب میدونم چطور باید ازشون استفاده کنم...
من میتونم برای هیولاها تله بزارم، توی تله هام دست بالا رو داشته باشم و وقتی که طعمه ام گیر افتاد، با نیش سمیم کارش رو یکسره کنم...!
آره، اعتراف میکنم یکم ناجوانمردانه میجنگم، ولی با این همه ضعفی که توی نبرد رو در رو دارم، از هر چیزی برای پیروزیم استفاده میکنم.
فقط باید حواسم به این باشه که همه چیز طبق نقشه ام پیش بره...
اووو پسر، اگر همه چیز همینطور پیش بره، من اصلا به مشکلی بر نمیخورم!
هااااااممممم، خیلی خستم؛ دیگه وقت خوابه.
الان بیدارم.
حس نمیکنم که خستگیم رفع شده ولی یک چیزی باعث شد تا چشمام باز بشن.
این دیگه چه حسیه؟ چیزی نمیبینم، ولی حس ششمم میگه توی بد دردسری افتادم!
سریع بلند میشم و تارهای بیشتری به لونم اظافه میکنم.
اونجا بود که اون رو دیدم...:
+«بالادورادوی اِلِروئی لول9 : وضعیت غیر قابل خواندن است.»
اون یک مار غول پیکره.
این قدر بزرگه که میتونه بدون هیچ مشکلی یک آدم رو درسته قورت بده. طول بدنش به 10 متر میرسه.
خلاصه بگم، اون به نظر قوی میاد؛ این رو هم اشاره نکنم که لول اون 9 هستش!
تا الان قویترین هیولایی که شکست دادم لول 4 بوده؛ پس این جهش بزرگی به حساب میاد.
حتی اگر از لحاظ تفاوت گونه ای هم حساب کنیم، نتیجه معلومه! اگر عادلانه وارد جنگ رو در رو بشیم، کار من ساختست...
عرق سرد روی پیشانیم جمع میشه. انگار من یک غورباقم که طعمه مار شده، ولی این بار به جای غورباقه، یک عنکبوتم.
بدنم خشکش زده، ولی نمیدونم چطوری اما هر طوری هست اون رو وادار به حرکت میکنم تا یک فاصله ای بین من و مار ایجاد بشه.
ولی انگار مار نقشه های دیگه ای داره.
بدون هیچ مشکلی، از توی تارهای خونم رد میشه و صاف به طرفم میاد.
با اینکه تونست تارهام رو پاره کنه، ولی هنوز نتونسته خودش رو کامل رها کنه.
تارهایی که خونم رو تشکیل داده بودند الان مثل یک تور به دور مار پیچیده شدند.
خودشه! این موقعیتیه که دنبالش بودم!
با یک حرکت خودم رو به بدن درحال تکون خوردن مار میچسبونم.
در لحظه ای که به مار چسبیدم، سریعا نیشم رو به بدنش فرو کردم؛ نیشم از پولک های محکم مار رد میشه و من با تمام قدرت شروع به پمپ کردن سم به بدن اون میکنم و همزمان از پشتم تارهای بیشتری روی بدن اون میریزم.
بدن درحال تکون خوردن مارحالا وحشیانه تر به این طرف و آن طرف میره.
حالا که داره بیشتر توی تارهام گیر میوفته، بیشتر هم خودش رو تکون میده.
بدن مار من رو چندین و چند بار به دیوار و کف غار میکوبه ولی من با همه قدرتی که دارم، خودم رو چسبیده به اون نگه میدارم.
خط زرد استقامتم داره به آخر میرسه و خط سبز جانم هم با هر ضربه ای که میبینم، کمتر و کمتر میشه.
و هر دفعه هم که تار تولید میکنم، یکم از سطح قرمز استقامت هم کاهش پیدا میکنه.
اگر خط قرمز استقامتم تموم بشه، فکر نکنم بتونم تار بیشتری تولید کنم.
اگر اینطور بشه، چیزی طول نمیکشه که مار از بندهاش رها بشه...
باید قبل از اینکه این اتفاق بیوفته این هیولا رو از پا در بیارم؛ برای همین هم تمام انرژی باقی ماندم رو صرف پمپ کردن سم به بدن اون و تولید تار میکنم.
حرکات مار شروع به کند شدن میکنه.
وقتی که خط زرد استقامتم خیلی وقته تموم شده و از خط قرمز استقامتم فقط 10 درصد مونده، بدن مار بالاخره از حرکت می ایسته.
_این بلا سرت نیاد وقتی که یک موجود ضعیف رو دست کم میگیری...!!!
+«امتیازهای تجربی به حد نصاب رسید: شخصیت تاتکت کوچک ضعیف از لول 8 به 9 رسید.»
» +«تمامی مهارت های پایه افزایش سطح پیدا کردند.
» +«امتیازهای تخصصی جدید کسب شدند.
+«تخصص به میزان مورد نیاز رسید: مهارت [نیش سمی_سطح]5 به [نیش سمی_سطح6] رسید.»
+»تخصص به میزان مورد نیاز رسید:مهارت [دید در شب_سطح9 ]به [دید در شب _سطح10] رسید.»
+«شرایط مورد نیاز محیا شد: مهارت [میدان دید وسیع_سطح1] از زیر مجموعه مهارت [دید درشب_سطح10] به دست آمد.»
+«امتیازهای مهارتی جدید کسب شدند.»
+« قابلیت [مقاومت در برابر درد_سطح]1 به [مقاومت در برابر درد_سطح]2 رسید.»
وای، حسابی چیز جدید به دست آوردم.
مثل اینکه شکست دادن یک دشمن که از و سر تر باشه خیلی رویلول پیدا کردن تاثیر داره!
این باعث شد به جای یکی، دوتا لول بالاتر برم!
این مار یک دشمن سر سخت بود؛ اگر رو در رو باهاش مبارزه میکردم مطمعنا شانسی نداشتم.
اون هم حمله قوی و هم دفاعی قوی، باتوجه به پولک های زره مانندش، داشت. اون حتی سرعت بیشتری از من داشت ولی چون از توی تارهام رد شد خودش رو گیر انداخت.
از این ها هم گذشته، مار مساوی با زهر هستش؛ مسلما اون مار حملات سمی هم داشته!
رک و پوسکنده بگم، این جنگی که باهم داشتیم، اینکه اون توی تار گیر افتاده بود و من هم پشت سر هم بهش سم تزریق میکردم، همش پنجاه_ پنجاه بود.
تمامی زخم هام وقتی که افزایش لول پیدا کردم، ترمیم شدن؛ ولی اون واقعا نبرد تنگاتنگی بود! آخر های مبارزه، من فقط یوم استقامت برام مونده بود و جونم هم به مقدار خطرناکی کم شده بود.
ولی همه اون ریسک کردن ها نتیجه دادن.
وقتی که مشغول شکار هزار پاها بودم، میدونستم که چیزی نمونده به لول 8 برسم؛ ولی اصلا فکرش رو نمیکردم که یک نبرد من رو 2لول بالاتر ببره!
از اینکه لول پیدا کردم خوشحالم، ولی همش این نیست؛ مهارت هام هم افزایش سطح پیدا کردند!
این صد در صد چیز خوبیه که نیش سمی مقاومت به درد رو در مواقع مورد نیاز، پشت دستم داشته باشم.
اگر نیش سمیم افزایش سطح پیدا کرده، به این معنیه که حملاتم هم قدرتمندتر شده.
متاسفانه استفاده از نیش هام تنها روش حملات من هستش و چیز دیگه ای ندارم که با اون به دشمن آسیب وارد کنم.
اینکه همش روی نیش هام حساب میکنم ممکنه در آینده به ضررم تموم بشه! چون احتمالا قراره با یک هیولا که مقاومت به سم زیادی داره رو به رو بشم.
از میان همه این مهارت ها، دید در شب چیزیه که نظرم رو جلب کرده.
وقتی فکرش رو میکنم، به نظر منطقی میاد که این مهارت رو داشته باشم.
برای همینه که این دخمه برای من فقط یکم کم نوره اونم وقتی که هیچ منبع نوری در اینجا وجود نداره.
حالا که سطح این مهارتم بالا رفته، میزان دید من هم فوق العاده بهتر شده!
به همین خاطر فکر میکنم سطح 10 باید آخرین سطح یک مهارت باشه.
مگر اینکه فقط مهارت دید در شب تا سطح 10 بیشتر نمیره!
علاوه بر این، من مهارت دید وسیع رو در نتیجه رسوندن مهارت دید در شب به سطح 10 به دست آوردم؛ ولی بدی این مسئله اینه که اصلا نمیدونم این مهارت چه تغییری در دید من ایجاد کرده...!
اینطور که از اسمش پیداست، باید میدان دیدم رو بیشتر کنه، ولی به نظر میاد کارایی دیگه ای داشته باشه.
خب، این اولین باری نیست که فقط با دیدن اسم یک مهارت، هیچ اطلاعاتی از اوم دستگیرم نمیشه!
خیلی خوب میشد اگر میتونستم اسم این مهارت ها رو ارزیابی کنم، ولی مثل اینکه این کار از دستم برنمیاد.
یکی از شرایطی که مهارت ارزیابی برای درس کار کردن بهش احتیاج داره، اینکه چیزی که قراره ارزیابی بشه باید وجود داشته باشه!
از اونجایی که یک مهارت رو نمیشه با چشم نشون داد، برای همین راهی ندارم که اطلاعاتی هم از اون ها به دست بیارم.
شاید بپرسید" پس چطور اسمامی داخل ذهنت رو تونستی ارزیابی کنی؟!"؛ در جواب باید بگم اون ها اسامی یا اطلاعاتی بودن که از ارزیابی کردن وسایل جلوی روم به دست اومده بودند! برای همین میشه گفت اون ها وجود خارجی دارند...!
تا به الان، تمامی چیزهایی که درباره مهارت هام میدونم، اطلاعات و حرف هاییه که صدای الهی بهم گفته.
ولی شاید اگر به لول دادن مهارت ارزیابیم ادامه بدم، اون موقع اسامی مهارت هام توی پنل وضعیتم ظاهر میشن و اون موقع میتونم درموردشون اطلاعات به دست بیارم.
فعلا کاری نمیشه کرد؛ برای الان، این مهارت ها یک راز باقی میمونند.
حالا که اینچنین شکار بزرگی رو صاحب شدم، به نظرم فکر خوبیه که شروع به خوردن کنم!
قبل از اون، خونم رو دوباره بازسازی میکنم تا هیچ هیولایی درحال خوردن غذا مزاحمم نشه.
از اونجایی که بدن این مار خیلی بزرگه، نمیتونم همش رو یکجا بخورم؛ واسه همین تا یک مدتی توی این ناحیه میمونم تا بتونم همه بدن اون رو ببلعم!
برای همین هم لونه موقت جدیدم رو یکم با دقت تر از معمول درست میکنم.
+ تخصص به حد نصاب رسید: مهارت تارعنکبوتسطح6 به تارعنکبوتسطح7 رسید.
مثل اینکه امروز روز شانس منه!!
مهارت تارهای عنکبوتیم که خیلی وقت بود افزایش سطح پیدا نکرده بود بالاخره زیاد شد.
شاید به خاطر اینکه از این مهارت موقع نبردم با مار، حسابی استفاده کردم.
به هر حال، دوتا از اصلی ترین و پرکاریرد ترین مهارت هام یعنی نیش سمی و تارهای عنکبوتیم، لول پیدا کردند.
راستش رو بخواید، این دوتا مهارت خیلی بیشتر از مهارت های پایه ایم به دردم میخورن!
الان حالم خیلی خوبه و آماده غذا خوردنم.
اوه، ولی اول باید از شر این پولک ها خلاص بشم؛ اون ها زیادی سفت هستن!
اووووو، خیلی خب، پولک گیری تموم شد! خیلی بیشتر از اونی که فکر میکردم طول کشید. حالا دیگه خیلی خیلی گرسنمه!!
چونکه کندن پولک های این مار کار سخت و طولانی بود، خط قرمز استقامتم که تازه پر شده بود حالا دوباره به مقدار زیادی پایین رفت.
ولی حالا بدون هیچ مشکلی میتونم اون رو میل کنم! پس بدون هیچ حرف دیگه ای، غذا خوردن رو شروع میکنم.
اَاَاَاَیییییی!!! چقدر بد مزه است!!!!!!!!!!!!!!
حسابی تلخه! شاید نشونه این باشه که گوشتش سمیه!
گوشت تلخ این دوستمون نشون میده که سم مهلکی توی توی بدنش داشته؛ اگر حتی یک بار از اون نیش میخوردم، نمیدونم چه عاقبتی در انتظارم میبود...
+«تخصص به حد نصاب رسید: قابلیت مقاومت در برابر سمسطح5 به [مقاومت در برابر سم_سطح]6 رسید.»
چند روزی از شکار مار میگذره.
حداقل این چیزیه که فکر میکنم؛ آخه اینجا هیچ تصویری از خورشید نیست.
در هر صورت، تا یک مدتی کار من فقط خوردن و خوابیدن بود.
هنوز هم نتونستم تموم بدن مار رو تموم کنم و همزمان هم طعمه های دیگه ای توی تار هام گیر میوفتن. تصمیم داشتم یک استراحت کوتاه داشته باشم ولی انگار تصمیماتم داره عوض میشه!
کم کم دارم به طرز زندگی قبلیم به عنوان یک گوشه نشین برمیگردم!
به پشت سرم که یک کوه از طعمه هایی که در این چند روز شکار کردم، نگاه میکنم.
آره، یک کوه... کوه...
کوه به ژاپنی میشه یامادا.
حالا که فکرش رو میکنم، من یک همکلاسی به اسم یامادا داشتم.
حالا هرچی؛ مطمعنم دیگه الان مهم نیست.
همینطور که میگفتم، این کوه از غذا نتیجه عملکرد سیستماتیک من در شکار کردن و انبار کردن طعمه هاست.
قبلا به محض اینکه طعمه ای رو شکار میکردم، بدون وقت تلف کردن اون رو میخوردم؛ ولی حالا تا وقتی که خوردن این مار رو تموم نکنم سراغ غذای دیگه ای نمیرم!
تا حالا به دشمنی برنخوردم که مثل این مار بتونه از تارهای لونم رد بشه؛ برای همین توی کشتن اون ها مشکلی نداشتم.
یکی از اون ها که به نظر قوی میاومد، یک هیولای لول6 بود، ولی حالا جزیی از کوه غذای منه...
خب، یک هیولای لول6 به این معنی نیست که حتما باید قوی باشه.
مثلا من الان لول9 هستم، درست مثل این مار؛ ولی اون مار از لحاظ قدرت بدنی و قابلیت های جنگی خیلی از الان من سر تر بود!
راستش رو بخواید بدون تارهام اصلا نمیتونم یک هیولای لول پایین تر از خودم رو شکست بدم!
کم کم دارم به این نتیجه میرسم که نژاد و گونه یک موجود در این دنیا به اندازه مقدار لول اون هم اهمنیت داره. مثلا اگر دو هیولا در یک سطح و لول باشند، هیولایی برنده نبرده که از نژاد برتر باشه.
مثلا اگر مادر عنکبوتیم که بزرگترین هیولایی هست که تا الان دیدم، لول 1 باشه، من باز هم قادر به شکست دادنش نخواهم بود.
بدون در نظر گرفتن لول یک رقیب، دشمنی به اون بزرگی به راحتی میتونه من رو له کنه.
برای همین به غیر از تفاوت در مقدار لول، تفاوت در مهارت ها و قابلیت های نژادی هم باید در نظر گرفته بشن.
غیر از این ها، من تا الان سه_چهارم از مار رو خوردم و هنوز یک کوه از غذا هم برام مونده؛ بهتره که سریعا بدن این مار رو تموم کنم و به سراغ غذا هایی که جمع کردم برم.
این همه غذا یکجا، مطمعنا قبل از اینکه بتونم سراغشون برم، شروع به گندیدن میکنن!
ولی از طرفی هم من مقاومت در برابر غذاهای گندیده رو دارم؛ پس این موضوع نباید زیاد اذیتم کنه.
حالا که فکرش رو میکنم، بهتره که یکم از این غذاهای درحال فاسدشدن بخورم تا مقاومتم افزایش سطح پیدا کنه...
میپرسید چطور مزه ش رو تحمل میکنم؟
تا الان اینقدر از این هیولاهای سمی و بد مزه خوردم که مطمعنم غذای گندیده زیاد فرقی با طعم های قبلی نمیکنه.
خیلی خب؛ همونطور که گفتم، تا وقتی که خوردن این همه غذا رو تموم نکنم، از این ناحیه خارج نمیشم. قسمت سخت ماجرا فقط همین بدن مار هستش؛ بقیه طعمه ها اونقدر بزرگ نیستن، برای همین خیلی زود میتونم به راهم ادامه بدم.
از طرفی هم اگر خودم رو مجبور نکنم که همه این ها رو یکجا تموم کنم، حتما به وضعیت زندگی گوشه نشینیم برمیگردم!
همینطور که به خوردن ادامه میدم، حس میکنم چیزی تکی تارهام گیر افتاده.
اوه پسر، حالا حتی بیشتر غذا برام اومده...!
اصلا فکرش رو نمیکردم توی موقعیتی گیر بوفتم که غذای های زیادی برام مشکل ساز بشه!!
به هر حال، میرم سراغ تارهام تا ببینم چی گیرم اومده.
با توجه به این همه تکون و موجهایی که حس میکنم، باید یک چیز بزرگی گیر انداخته باشم!
امیدوارم اینطور نباشه؛ آخه واقعا الان توی موقعیت خنده داری گیر افتادم.
+«راندانِل اِلروئی: وضعیت غیر قابل خواندن است.»
+«راندانِل اِلروئی: وضعیت غیر قابل خواندن است.»
+«راندانِل اِلروئی: وضعیت غیر قابل خواندن است.»
انگار سه تا هیولا رو هم زمان گیر انداختم! سه تای این آقایون رو هم همزمان توی خونه قبلیم شکار کرده بودم.
یعنی اینها همیشه توی گروه های سه تایی سفر میکنند؟!!
الان وضعیت خیلی بد تر از گیر انداختن یک هیولای بزرگ هست! چون الان گوشت خیلی بیشتری برای خوردن دارم!
قبل از اینکه از اینجا تکونشون بدم، تار بیشتری بهشون اضافه میکنم.
این یک روش ابدائی خودم هست.
به جای اینکه هر دفعه تار یک قسمتی از خونت رو بکنی، تار جدید به خود طعمه اضافه میکنی!
هر سه رو همزمان به سمت انبار غذاها میبرم.
آخخخ، کمرم! فکر کنم بهتر بود دونه دونه میاوردمتون!
مثل اینکه به خاطر بلند کردنتون یکم از مقدار جونم کم شد...!!!
لعنتی! همش تقصیر شماست!! خوبه که میتونم عصبانیتم رو سرتون خالی کنم!
گاز، گاز، گااازززز...!
+«امتیازهای تجربی به حد نصاب رسید: عنکبوت تاراتکت کوچک ضعیف از لول9 به لول10 رسید.»
+«تمامی مهارت های پایه افزایش پیدا کردند.»
+«امتیاز های تخصصی جدید قابل دسترسی میباشد.»
+«امتیازهای مهارتی کسب شدند.»
+«شرایط برای تکامل مهیا شده.»
چ...چیییی؟؟؟؟!!!!!!!!
یعنی چی میتونم تکامل پیدا کنم؟؟!!!
یعنی مثل بازی های ویدئویی میتونم کاراکترم رو کاملا تغییر بدم؟؟!!!!
+«شما برای عمل تکامل چندین گزینه دارید؛ لطفا یکی را انتخاب کنید:
#تاراتکت ضعیف
#تاراتکت کوچک
وااااای!!! خیلی خب خیلی خب، یکم به وقت بده...
این یکی از اون لحظاتیه که میتونه زندگی یک آدم رو تغییر بده... البته من عنکبوتم نه یه آدم!
در هر صورت، من نمیتونم این تصمیم رو سَرسَری بگیرم.
تکامل، هان!! از اونجایی که اینجا یک دنیایی هست که مثل یک بازی ویدئویی هستش، زیاد از موضوع تکامل سورپرایز نشدم؛ اگر بخوام اتفاقات این دنیا رو به یک بازی کامپیوتری نسبت بدم، حالا حالا ها به صحبت ادامه میدم!
اگر دارم تکامل پیدا میکنم، پس یعنی قدرت هام هم تغییر میکنن؟! پس نباید انتخابم رو به شانس بسپارم.
پس کدوم رو انتخاب کنم؟ تاراتکت ضعیف یا تاتکت کوچک؟!!
اگر بخوام بر اساس اسم هاشون تصمیم بگیرم، تفاوتی در " ضعیف" یا " کوچک" نمیبینم.
شاید اگر از مهارت ارزیابیم استفاده کنم، اون موقع صدای الهی توضیحاتی در اینباره به من میده!!
بزار اول یک حدسی بزنم...!
اگر تاراتک ضعیف رو انتخاب کنم، اون موقع صفت " کوچک" رو از من حذف میکنه؛ اون موقع هست که یک عنکبوت بالغ حساب میشم.
حالا ار تاراتک کوچک رو انتخاب کنم و صفت " ضعیف " رو حذف کنم، اون موقع یک نژاد برتر حساب میشم؟!
ولی با این حال اگر هنوز صفت کوچک کنار اسمم باشه، اون موقع است که یک نابالغ حساب میشم.
فکر کنم این تفاوت بین این دوتا گزینه هستش.
اگر اینطور باشه، پس بهترین گزینه باید "ارات کوچک" باشه، مگه نه؟
دلم نمیخواد یک نژاد پست تر باقی بمونم؛ از اون گذشته، مطمعنا تکامل های دیگه ای بعد از این مرحله وجود داره تا بالاخره صفت کوچک هم از من حذف بشه و نهایتا به اسم " تاراتکت" برسم!
تا حالا تکامل پیدا نکردم و نمیدونم چه اتفاقی قراره بیوفته، اما مطمعنا قراره قوی بشم! پس بهترین گزینه اونیه که به پیشرفتت کمک میکنه.
با انتخاب گزینه "تاراتک ضعیف" هم شاید بتونم بعدا هم تکامل پیدا کنم، ولی دلم نمیخواد بر اساس یک احتمال این نتیجه گیری رو انجام بدم.
تکامل به سمت بلوغ به این معنیه که اندازم هم بزرگ تر میشه.
نمیشه گفت به محض انتخاب این گزینه، به چندین برابر این اندازه فعلیم بزرگ میشم، ولی از این بابت هم نمیشه مطمعن بود!
اینجا یک دنیای خیالی هست! پس نمیشه روی چیزی صد در صد حساب کرد؛ ممکنه با انتخاب این گزینه، یکدفعه صدای الهی بگه :" شما تکامل پیدا کردید! پووووووف! حالا یک عنکبوت غول پیکرید!"
اگر چنین احتمالی وجود داره، به ریسکش نمی ارزه!
مطمعنا اندازه غول پیکر پیدا نمیکنم، ولی اگر حتی یکم زیادی بزرگ بشم، اون موقع هست که توی راهرو تونل گیر میافتم و توی بد دردسری می افتم...
من اون "هیولای فینجیکوت" رو یادم میاد... اینقدر بزرگ بود که عرض 3متری راهروی غار رو پر کرده بود.
شک نکنید که با اون اندازه این طرف و اون طرف رفتن کار مشکلیه!
حدسم اینه که اون هیولا توی ناحیه بزرگ تری زندگی میکنه و از شانس بدش مجبور شده از اون راه رد بشه.
پس گیر افتادن توی راهرو های این غار یک امر ممکن هستش که اصلا دوست ندارم بهش گرفتار بشم! این یکی دیگه از دلایلی هستش که میخوام گزینه " تاراتک کوچک" رو انتخاب کنم.
خیلی خب پس، من انتخابم رو کردم! میخوام به یک " تاراتک کوچک" تبدیل بشم!!!
+تاراتک کوچک ضعیف به تاراتک کوچک تکامل پیدا میکند.
خیلی خب، مثل اینکه تکامل من شروع شد!
صدای الهی همیشه میره سر اصل مطلب، ولی امیدوارم اینبار وقت این رو بهم بده که از نظر روحی برای این تکامل آماده بشم!
آخه این اولین... تکاااامل... من... هستششش...!!!
+«تکامل کامل شد.»
+«تاراتک کوچک ضعیف به تتراتک کوچک تکامل پیدا کرد.»
+«تمامی مهارت های پایه افزایش پیدا کردند.»
» +«امتیاز تخصصی جدید تکاملی کسب شد.
+«شرایط به حد نصاب رسید: مهارت [حرام_سطح]1 به [حرام_سطح2] رسید؛ مهارت [جادوی کافر_سطح1] به [جادوی کافر_سطح]2 رسید؛ قابلیت [مقاومت در برابر غذاهای گندیده_سطح1] به [مقاومت در برابر غذا های گندیده_سطح2] رسید؛ مهارت [سکاندا_سطح]1 به [سکاندا_سطح]2 رسید.»
+«امتیازهای مهارتی کسب شدند.»
چی...؟! چی شده؟؟!!!!
الان یکدفعه ای خوابم برد؟؟!!!
نه، باید ناخداگاهم برای یک لحظه کنترلم رو از من گرفته باشه...
احتمالا این از تاثیرات تکامل هستش.
_خیلی ببخشید صدای الهی، اگر قراره بیهوشم کنی لطفا قبلش یک اخطاری بهم بده!!
هان؟ تکامل تکمیل شد؟!
تا اونجایی که من میبینم، تغییری در من صورت نگرفته.
خیلی خب، وقتشه که خودم رو ارزیابی اطلاعات کنم...:
+«تاراتک کوچک لول1 بی نام؛ وضعیت: ضعیف.»
اووووو!!!! اسم نژادم تغییر کرده! پس مثل اینکه تکامل موفقیت آمیز بوده!
لولم به 1 برگشته؟؟!!! مثله اینکه لول مهارت هام پایین نرفته ولی لول خود کاراکترم به لول 1 برگشته؛ مثل اینکه هر دفعه که تکامل پیدا میکنی، دوباره به لول 1 برمیگردی تا اینکه دوباره با رسیدن به لول10 دوباره تکامل پیدا کنی...
ولی آخه چرا وضعیتم هنوز روی " ضعیف" مونده؟!!!
چیزی که الان بیشتر تز همه نگرانم میکنه اینه که نوار قرمز رنگ استقامتم تقریبا به صفر رسیده!
برای همینه که اینقدر خسته و گرسنه هستم؛ باید حتما کلی انرژی صرف تکاملم کرده باشم...
از اقبال خوب من، خیلی وقته که دارم غذا انبار میکنم!!!
با اینکه تکامل من موفقیت آمیز بود، ولی این کار کاملا ریسکی بود! چراکه از نه تنها از حال رفتم، بلکه سطح انرژیم هم تقریبا به صفر رسید.
اگر شانس این رو پیدا کردم که دوباره تکامل پیدا کنم، مطمعن باشید قبلش یکسری تدارکات میچسنم...!
با تشکر از عمل تکاملم، الان خالی از انرژی ام؛ پس تمامی توجهم رو به سمت خوردن میبرم!
اول از همه، کار خوردن اون مار گده رو تموم میکنم؛ بدن این موجود من رو حسابی مشغول کرده بود، ولی حالا بقیه بدنش به راحتی به داخل شکمم میره!!
+«تخصص به میزان مورد نیاز رسید: قابلیت [مقاومت در برابر سم_سطح6] به [مقاومت در برابر سم_سطح]7 رسید.»
وقتی کار خوردن مار تموم شد، مقاومتم به سم افزایش پیدا کرد.
تا الان خوردن این مار، این مهارتم دوبار افزایش سطح داده؛ ممنونم جناب مار!!
قبل از اینکه تکامل پیدا کنم، مطمعن بودم اگر باقی مونده مار رو یکجا بخورم، حتما مثل یک توپ باد میکنم و زمین گیر میشم! ولی الان نمیدونم این همه غذایی که میخورم کجا میره! انگار نه انگار که الان یک مار عظیم الجثه رو خوردم!!!
به خاطر همین غذا خوردن ها، حالا نوار قرمز رنگ استقامتم یواش یواش به سمت پر شدن میره.
الان نه تنها مثل یک توپ باد نکردم، بلکه هنوز گرسنه هستم و نوار قرمز رنگ استقامتم هنوز خیلی مونده تا پر بشه...!
با تشکر از شکارهای چند روز گذشتم، من الان یک کوه از طعمه های آماده خوردن دارم.
مطمعنا این همه غذا باد برای سیر کردن من کافی باشه.
پس شروع به خوردن میکنم.
من میخورم و میخورم و میخورم.
جوری غذا هارو میخورم که انگار آخرین چیزیه که قراره بخورم!
توی زندگی قبلیم هیچ اشتهایی برای غذا نداشتم، ولی توی این دنیا اصلا برام مهم نیست اگر به یک فرد پرخور تبدیل بشم!!
احساس میکنم که الان میتونم برنده یک مسابقه غذاخوری بشم!
ولی جدا بدنم چه ویژگی پیدا کرده؟!
تا الان چند برابر حجم بدنم غذا خوردم ولی انگار نه انگار...!
جدا نگرانم که شکمم به یک سیاه چاله تبدیل شده باشه!
میدونم فکر کردن بهش چیزی رو حل نمیکنه ولی وقته پای بدنت درمیون باشه، نمیتونی از فکرش بیرون بیای.
مهم نیست که چقدر وقت صرف فکر کردن به این موضوع کردم، انگار قرار نیست به هیچ جوابی برسم.
_"اَاَاَاَه! اصلا بهش فکر نکن، اصلا بهش فکر نکن، اصلا بهش فکر نکن! فقط بخور!!!"
من میخورم و میخو... چی؟ غذا تموم شد؟؟!!!
جدا؟؟!!! ولیفقط 80 درصد از شکمم پر شده! البته این چیزیه که نوار قرمز استقامتم بهم میگه...
اووو پسر، تکامل پیدا کردن یک جورایی ترسناکه! فقط و فقط انرژی مصرف میکنی...!
اگر تکامل بعدیم دوباره در سطح10 رخ بده، پس باید از سطح9 شروع به انبار کردن غذا کنم!!!
من خوش شانس بودم که این شرایط رو در وضعیتی تجربه کردم که غذا محیا بود؛ اگر اینطور نبود مطمعنا داستان جور دیگه ای تموم میشد.
جدا خیلی خوشحالم که با اون مار مبارزه کردم؛ اگر به خاطر اون نبود، الان این لونه موقتی رو درست نمیکردم و شروع به جمع کردن غذا هم نمیکردم!
باز دوباره ممنونم جناب مار!
خیلی خ، الان حالم خیلی بهتره؛ با اینکه هنوز شکمم پر نشده و با توجه به اینکه دیگه غذایی برام نمونده، تصمیم گرفتم سفرم رو ادامه بدم.
_وقتشه که از این وضعیت گوشه نشینی فرار کنیم!
و اینطوری من سفر بی هدفم رو دوباره شروع کردم.
_دستت درد نکنه لونه موقتی! تو قرار بود فقط برای چند روز با من باشی ولی بیشتر از اونی که باید باهم موندیم. خداحافظ!
سریع شروع به دویدن میکنم!
خیلی خب، اولین کاری که میکنم اینه که دنبال طعمه های بیشتری بگردم؛ بعد از اون به گشت و گزارم توی این دخمه ادامه میدم، البته اگر بتونم خروجی اینجا رو پیدا کنم خیلی عالی میشه!
اگر شانس این روپیدا کنم که دوباره تکامل پیدا کنم، اون موقع است که حسابی گنده میشم!
با اینکه این تکامل زیاد روی ظاهرم تاثیری نزاشت، ولی مطمعنا تکامل بعدی همه چیز رو تغییر میده و ممکنه یکدفعه ای به یک عنکبوت غول پیکر تبدیل بشم.
برای همین هم هست که یکم نگران جا شدنم توی این تونل ها هستم!
حداقل باید بتونم خودم رو به یک ناحیه بزرگ تر از اینجا برسونم؛ ولی البته این احتمال احمقانه و خنده دار وجود داره که اگر قبل از رسیدن به خروجی خودم رو با تکامل، بزرگ کنم و ببینم که راه خروجی کوچک تر از اندازه من هست، اون موقع است که ب ای همیشه اینجا گیر می افتم!!
به غیر از اینها، مشکل دیگه ای که وجود داره اینه که ممکنه با رسیدنم به راه خروجی، با انسان ها برخورد کنم.
وی هرچی که بشه، من اصلا دلم نمیخواد تموم عمرم رو توی این وخمه سر کنم!
اون عنکبوت گنده ای که اولین بار دیدم، حد اقل 12متر ارتفاعش بود! اون نه تنها نمیتونه از اینجا خارج بشه، بلکه ممکنه اصلا نتونه از اون ناحیه ای که توش هست بیرون بره!!
اگر قبل از رسیدن به خروجی به تکامل یافتنم ادامه بدم، ممکنه به سرنوشت اون دچار بشم.
حالا که فکرش رو میکنم، مثل اینکه اون هیولای عنکبوتی، یک رئیس هیولاها(باس مانستر) باشه! یعنی ممکنه یک روز من هم به اندازه و لول اون برسم؟!!! نمیدونم اون چندبار تکامل پیدا کرده تا بالاخره به اون اندازه رسیده!!!
فکر کنم اون موقع است که بدون هیچ زحمتی میتونم از شر یک آدم مزاحم خلاص بشم...!
ولی اگر هدفم این بشه، اون موقع باید فکر بیرون رفتن از اینجا رو از سرم بیرون کنم.
یک قسمتی از وجودم از فکر اینکه به یک موجود قول پیکر تبدیل بشه هیجان زده اس، و قسمتی از بدن از این موضوع وحشت داره!
این جدا که یک حس عجیب و پیچیده ایه!!!
«میان پرده»
«صحبت های یک ماجراجو»
من در حال شکار در هزارتو با تیمی از ماجراجوهام بودم.
بیشتر وقت هو، ماجراجو ها برای افزایش لولشون به اینجا میاند؛ با اینکه خارج از هزارتو هیولاهای دیگه هم وجود داره، اما به اندازه و تراکم اینجا نمیرسه!
از طرف دیگه هم تمام هیولاهای این هزارتو توی خود این مکان بزرگ شدند بومی اینجا هستن؛ برای همین هم بازرگان هابرای مواد و منابعی که از شکار اون ها به دست میاد پول خوبی میدن.
لول پیدا کردن و پیداکردن منابع و امکانات و مهم تر از همه، پول! این چیزیه که ماجراجوها براش سر و دست میشکنن!
+هی اینجا رو نگاه کنین... این یک تار عنکبوته!
به اون جایی که یکی از همراهام اشاره میکنه نگاه میکنم...
اونجا، ددحال درخشش توی نور، یک تار با شکل های هندسی کنار هم، قرار داشت.
اون لانه یک عنکبوت هست... یک نوع نژاد عنکبوت هیولایی به نام تاراتکت که معمولا توی این هزارتو پیدا میشند.
++به نظرت اینجا عنکبوتی هست؟!
+باید باشه! الان لونش رو میسوزونم...
به طور کلی، تاراتکت ها هیولاهای ضعیفی هستن.
تا وقتی که حواست به نیش های سمی اون ها باشه، اون موقع است که دیگه هیچ خطری به حساب نمیاند.
ولی بعضی وقت ها هم بعضی از این تاراتکت ها لونه های این چنینی درست میکنند؛ اون موقع است که خطرناک میشن!
تارهای اون ها خیلی چسبناک و خیلی هم کشسان هستش؛ برای همین اگر توی اون ها گیر بیوفتی، تنهایی نمیتونی خودت رو از دستشون خلاص کنی.
از لحاظ تئوری، اگر میزان قدرت بدی بالایی داشته باشی، اون موقع میتونی از میون اون ها خارج بشی، وگرنه چداشدن از اون ها غیر ممکن هستش.
راحت ترین راه برای آزاد کردن خودت از این تارها، سوزاندن اون ها هستش.
این تارها در برابر زور و فشار تنها، مقاوم هستن ولی در برابر آتش به راحتی از بین میرند.
یکی از همراهان من با کمک مشعلش لبه یکی از تارها رو آتش میزنه.
اون خیلی راحت شعله ور میشه و شروع میکنه به بقیه تارها سرایت کنه.
+هی نگاه کنید، آتش داره به راخل تونل هم سرایت میکنه!
++این یک لونه فوق العاده بزرگیه! فکر میکنی جونور داخلش تکامل پیدا کرده؟!
حرف های دوستم عرق سرد رو به پیشانیم میشونه.
خیلی کم اتفاق میوفته که یک هیولا تکامل پیدا کنه، ولی وقتی این اتفاق میوفته اون ها به موجوداتی قوی تر از شکل قبلیشون تبدیل میشن؛ همین اتفاق هم میتونه برای یک تاراتکت بیوفته؛ شکل تکامل نیافته اون ها ضعیف هستش اما اگر با موفقیت تکامل پیدا کنند، اون موقع است که مقابله باهاشون غیر ممکن میشه. حالا خطرناکی این تاراتکت تکامل یافته وقتی که لونه هم داشته باشه، چند برابر هم میشه!!!
وقتی که بالاخره آتش خودش رو خاموش میکنه، ما پیشتر به داخل تونل حرکت میکنیم.
+وااااای، یعنی چشم هم درست میبینن؟!!!!!!
++اصلا امکان نداره!!!!!!!!
همراهانم با ترس و تعجب به منظره جلوی روشن نگاه میکنند درحالی که من چشمم رو به سقف میدوزم، انگار که از خدا منتظر پاسخ ام...!
جلوی ما انگار یک سلاخ خانه است!!
یک اسکلت عظیمی از یک مار به همراه اجساد خورده شده چندین هیولای خورده شده دیگه...
هیولایی که تونسته تمامی این ها رو از پا در آورده باشه باید واقعا وحشت آور باشه.
اسکلت این مار باید یه وقتی متعلق به یک هیولا به اسم "بالابادو اِلروئی" باشه.
این مار جزء هیولاهای قدرتمند حساب میشه.
+پس جسد جونوری که اینجا زندگی میکرده کجاست؟؟
++اون...اینجا نیست...
+ یک تکه تار از لونش تا به اینجا کشیده شده... پس باید خیلی وقت باشه که اینجا رو ترک کرده.
من به تکه تار باقی مانده ای که دوستم پیدا کرده نگاه میکنم؛ تفاوت چندانی با تارهای معمولی که یک تاراتکت تولید میکنه نداره.
اگر این تار رو دنبال کنیم حتما به صاحب این لونه هم میرسیم.
+به نظرت چکار باید کنیم؟
_بیاید دنبالش کنیم...
نمیشه بگزاریم این موجود راحت برای خودش توی هزارتو بگرده؛ برای بقیه ماجراجو ها خطرناکه!
اگر پیداش کردیم و مطمعن شدیم که تکامل پیدا کرده، اون موقع است که هیچ کاری از دستمون برنمیاد به جز اینکه برای نجات جونمون فرار کنیم و به دنیای بیرون این مسئله رو گزارش بدیم...

«بخش هشتم»
«سقوط»
وضعیتم رو چک میکنم که چقدر جون برام باقی مونده.
نوار سبز رنگ داره حسابی به نقطه صفرش نزدیک میشه.
به سختی زنده ام؛ انگار به یک تارمو بندم.
چطور قراره جون سالم به در ببرم؟
اصلا نمیدونم.
اصلا چی شد که کارم به اینجا کشید؟
...
حتی بعد از تکاملم، باز هم بر روی حملات قافل گیرانم متکی بودم.
توی یک چشم برهم زدن، از لول 1 به لول 2 رسیدم.
مثل اینکه مقدار امتیاز های تجربی مورد نیاز برای لول پیدا کردن، نسبت به قبل اصلا زیاد نشده!
از اونجایی که تکامل پیدا کردم و یک لول هم بالاتر رفتم، به خودم گفتم وقتشه تاکتیک های جدیدی برای حملات و مبارزاتم ابداع کنم.
مثل اینکه تونسته بودم امتیازهای مهارتی مورد نیازم رو جمع کنم، برای همین هم دوتا از مهارت هام رو افزایش سطح پیدا کردند.
اولین اون ها "کنترل تارها" نام داره.
همینطور که از اسمش پیداست، این مهارت قابلیت این رو بهم میده تا تارهام رو به هر شکلی که بخوام در بیارم.
با استفاده از مقدار جادو ذخیره شدم، میتونم این مهارت رو فعال کنم و با استفاده از اون تارهام رو تا هرچقدر که بخوام به هر طرف که بخوام، حرکت بدم!
این برای من خبر خوبیه؛ چونکه استفاده از تارهام یک مهارت کلیدی برای من محسوب میشه.
ولی خبر بد اینکه این مهارت هنوز در سطح 1 قرار داره.
به زور میتونم با اون، تارهام رو تکون بدم.
لعنت بهش!
خب، حداقلش اینکه میدونم چطور جادوم رو برای فعال کردنش استفاده کنم، بر خلاف مهارت های جادویی دیگرم که اصلا نمیدونم چطور فعال میشن! مطمعنم خیلی زود در سطح های بالاتر، این مهارت خیلی به کارم میاد.
دومین مهارتم... خب بهتره اون رو یک اشتباه محض صدا بزنیم!
برای کسی مثل من که خیلی زیاد از حملات قافل گیرانه استفاده میکنه، شناسایی دشمن از مهم ترین چیز ها حساب میشه.
این قابلیت نه تنها بهم این اجازه رو میده که به راحتی دشمن ها رو قافل گیر کنم، همچنین من رو از حملات دیگر هیولاها آگاه میکنه!
به خاطر همین هم من یک مهارت به نام " مهارت شناسایی" رو قبول کردم.
اما از وقتی که اون رو دارا شدم، با هر بار استفاده ازش سر درد های مزمنی به سراغم میاند! بزای همین هم تصمیم گرفتم فعلا استفاده از اون رو کنار بگزارم.
و حالا من به گشت و گزارم رو توی هزارتو ادامه میدم...
+تخصص به حد نصاب رسید: مهارت ارزیابی محیطسطح5 به ارزیابی محیطسطح6 رسید.
چه عجب! بالاخره داریم یک پیشرفتی میکنیم!
از اونجایی که ماکسیموم سطح این مهارت، 10 هستش، پس از حالا باید قابلیت های خوبی بهم بده!
البته فکر کنم!!
همینطور که خکدم رو شروع به ارزیابی میکنم، نفسم رو توی سینه حبس میکنم...:
+تاراتکت لول 2 بی نام؛ وضعیت:
مقدار جان: 36/36
مقدار استقامت: 36/36(نوار زرد)
34/36(نوار قرمز)
مقدار جادو: 36/36
متوسط قابلیت حمله: 19
متوسط قابلیت دفاع: 19
متوسط قابلیت جادو : 18
متوسط مقاومت ها: 18
متوسط سرعت: 384
_وااا... چیییی؟؟!!!!!
_هی..هییییی وای من!!!!!
_تو دیگه کی هستی؟! تو مهارت ارزیابی من نیستی! اون مهارت من همیشه مثل یک بچه ای بود که همیشه من رو سرافکنده میکرد... ولی تو، تو کسی هستی که میتونی آینده من رو زیبا و روشن کنی!!!
_فکر میکردم قراره امیدم رو برای هیچی بالا ببرم و در آخر از اینکه هیچی از این سطح جدید مهارت نصیبم نشده، کلی غر بزنم.
_راستش برای الان کلی حرف و بد بیراه آماده کرده بودم!!!
ووووووه... خیلی خب، مثل اینکه خوب خودم رو خالی کردم!
ولی جدا این مقدار تغییر برای این مهارتم یک گام خیلی بلند به حساب میاد. الان این چیزیه که از همون اول از این مهارت انتظار داشتم!
اصلا انتظار این چنین پیشرفتی رو نداشتم!
الان حس یک بچه دبستانی رو دارم که بعد از مدت ها تصورات از محیط یک دبیرستان، بالاخره تونسته وارد اون بشه.
میدونم که این مثال یکم عجیبه...!
از همه این ها گذشته، از حالا میتونم به راحتی از اطلاعات مهم موجودات باخبر بشم؛ جدول وضعیتی مهارت هام که قبلا مثل یک راز بوده، حالا با یک نگاه ساده قابل دسترسیه.
ولی هنوز یک مشکلی هست... من این احساس رو دارم یا اینکه واقعا مقدار مهارت هام پایین هستش؟!
درسته که فعلا جدول وضعیتی کس دیگه ای رو ندیدم تا با اون مقایسه کنم، ولی به نظر میرسه این مقدار مهارت ها برای موجودی که یک بار به لول 10 رسیده یک مقداری کم باشه!
و مسئله دیگه سرعتم هستش.
به نظر میرسه سرعتم 10برابر مقدار مهارت های دیگرم هستش!
خودم متوجه شدم که سرعت بالایی دارم، ولی 10برایر بیشتر یک مقداری عجیب میاد.
خب، خب ،خب...
وقتشه که وضعیت خودم رو با وضعیت بقیه هیولاها مقایسه کنم.
با این حال، شانس اینکه بتونم با موفقیت وضعیت هیولاهای دیگه رو بخونم، کم هست؛ چونکه تا الان نتونستم اطلاعاتی بیشتر از اسم و سطح لول هیولای دیگر رو ارزیابی کنم.
ولی حالا که سطح مهارتم بالا رفته، شانس موفقیتم هم با اون بالا رفته.
برای آزمایش این موضوع، شروع به گشتن به دنبال یک هیولا کردن. بالاخره به یک موجودی رسیدم که شبیه به یک موش هستش.
_خیلی خب، وقت ارزیابیه:
+«گرِیم اِلروئی: مقدار وضعیت ناخوانا می باشد.»
بله، درسات همونطوری که فکر میکردم. خواندن وضعیت بقیه هیولاها هنوز برای مهارتم یک چالش حساب میشه.
باشه، پس الان وقت شکاره...
سویش، سویش، سویش... گاااااز.
+تخصص به حد نصاب رسید: مهارت نیش سمیسطح6 به نیش سمیسطح7 رسید.
همینه!!! این مهارتیه که میخوام بالاتر بره!!!
حالا که فهمیدم چقدر مهارت های ضعیفی دارم، پس راست میگم که چاره ای به جز حمله با تارهام و نیشم ندارم.
پس زیاد شدن مهارت نیشم، که مهمترین طرز حمله ام به حساب میاد، برام اهمنیت زیادی داره.
خیلی خب، دیگه ماجراجویی برای امروز کافیه.
درست همین جایی که ایستادم، یک لونه معمولی درست میکنم.
حالا که امنیتم تامین شده، وقتشه این موش کوچولو رو بخورم... شایدم نه! میتونم اون رو بخور ولی الان خیلی گرسنم نیست. بهتره اون رو برای فردا صبحم به عنوان صبحانه نگه دارم.
پس تنها کاری که باید بکنم اینه که بخوابم، اووو هنوز یک کار دیگه مونده!
پیششش، دانگ، دانگ، دانگ...
آآآآآآم، کار خاصی نمیکنم، فقط دارم مهارت کنترل تارهام رو یکم تمرین و تقویت میکنم.
با این تمریناتم، متوجه شدم که فقط میتونم در هر بار استفاده، فقط یکی از تارهام رو تکون بدم، اونم با سرعت یک حلزون! ولی باید بگم که طول فاصله ای که میتونم این مهارت رو به کار ببرم به طور حیرت آوری طولانی هستش! مقدار جادویی هم که از این راه مصرف میشه خیلی ناچیزه.
این ها اطلاعات خوبی هستن.
برای اولین باره که میبینم یک مهارت مربوط به تارهام توی میدان نبرد چندان به درد نمیخوره!
برای همین هم سعی کردم بیشتر تز جادوم استفاده کنم تا شاید بتونم این مهارت رو افزایش سطح بدم؛ اگر اینطور بشه، مطمعنا محدودیت های استفاده اون هم کمتر میشه.
از اونجایی که مهارت ارزیابی محیطم دیر شکوفا میشه، پس باید این مهارت هم حول و حوش لول6 یا 7 به دردم بخوره.
مثل اینکه باید بیشتر صبر کنم.
بعد از اینکه میزان سطح کنترل تارها یکم بالا بره، می خوام یک چیزی رو امتحان کنم.
از اون جایی که مهارت شناساییم خیلی به درد نمیخوره، میخوام سراغ پروژه قدیمیم برگردم؛ همونی که میتوستم با فرستادن تارهام به جلوی راه ها و تول ها، از وجود افراد وهیولاها باخبر بشم.
+«تخصص به حد نصاب رسید: مهارت کنترل تارسطح1 به کنترل تارسطح2 رسید.»
دیدیدگفتم!
فیشش، تانگ، تانگ، تانگ...
با این افزایش سطح، میزان کنترلم بر روی حرکات تارهام یکم بیشتر شد.
با اینکه هنوز به میزانی نرسیده که بخوام حتما از اون توی موقعیت های مختلف استفاده کنم، ولی به اندازه ای رسیده که بتونم آزمایشم رو ثابت کنم.
هنوز سکم جادو برام باقی مونده، پس به استفاده از اون ادامه میدم.
هاااااااامممم، چه خواب خوبی رفتم!
دیشب اینقدر با مهارت کنترل تارم تمرین کردم که تقریبا میزان جادوم رو به صفر رسوندم! ولی با این حال موفق شدم اون رو به سطح 3 برسونم.
راستش رو بخواید تصمیم داشتم اینقدر از این مهارت استفاده کنم تا اینکه مقدار نوار جادوم به صفر برسه؛ ولی یک حس بدی به این موضوع پیدا کردم.
نمیدونم چرا ولی غریزم بهم میگفت اگر جادوم رو به صفر برسونم، یک اتفاق بدی ممکنه بیوفته! برای همین دست از این کار کشیدم.
حالا بعد از یک خواب شبانه، نوار جادوم دوباره کامل پر شد.
خوبه، حالا میتونم هر شب قبل از خواب به تقویت مهارتم ادامه بدم.
حالا که فکرش رو میکنم، حالا که جادوم کامل پر شده بهتر نیست که صبح ها هم به تمرین این مهارت بپردازم؟!
من اصلا به غیر از این کار، از جادوم استفاده دیگه ای نمی کنم؛ حالا که میدونم با گذشته زمان کوتاهی، جادوم دوباره پر میشه، پس بهتره از اون قابلیت نهایت استفاده رو ببرم.
آره، به نظرم این کار خیلی بهتره.
اگر به خاطر اینکارم در طول روز به مشکلی بر بخورم، اون موقع به استفاده یک بار در روز برش میگردونم.
و حالا شروع به تمرین مهارت کنترل تار میکنم تا اندازه ای که جادوم به حداقل برسه.
+«تخصص به میزان مورد نیاز رسید: مهارت کنترل تارسطح3 به کنترل تارسطح4 رسید.»
اینم از خبر خوب صدای الهی!
خیلی خو، تا اینجاش که راحت بود.
از اونجایی که میزان جادوم به حدقل مقدار خودش رسیده، نمیتونم پیشرفت طول کنترل تارهام رو آزمتیش کنم؛ ولی مطمعن هستم سطح 4 یک تغییر اساسی توی اون ایجاد کرده.
با تمام اینها، میدونم که هنوز این مهارت در این سطح کمک زیادی در مبارزات به من نمیکنه، ولی میخوام چیزی رو آزمایش کنم؛میتونم حداقل با اون لباس های محافظ درست کنم! میخوام توی این کار یکم تجربه کسب کنم.
بالاخره وقته صبحانه است! خوشبختانه موشی رو که دیروز شکار کرده بودم الان آماده خوردنه.
همممم، ای بابا!
غذا خوردن اصلا مقدار جادوم رو زیاد نکرد؛ راستش رو بخواید حدس میزدم اینطور بشه.
ولی مهم نیست؛ از وقتی که تکامل پیدا کردم، هیچ چیزی نتونسته حال خوب من رو خراب کنه!
این نشانه خوبیه! انگار دنیا داره بالاخره روی خوش به من نشون میده.
_ها ها ها، هیچ چیزی جلو دار من نیست! ها ها ها ها!!
حالا تنها کاری که باید انجام بدم اینه که اینقدر توی این هزارتو بگردم تا راه خروج رو پیدا کنم.
میدونم که این دخمه بطور دیوانه واری بزرگه، پس پیدا کردن خروجی یک جورایی هدف نهایی و کلی منه...
به هر حال، امروز یکی دیگه از روزهاییه که من روی فرم هستم!!!
دووو_دِ_دووو... خیلی بازی وار شروع به گشت و گزار میکنم.
با این حال خوب و لول بالایی که حالا دارم، هیچ کدوم از هیولاهای این دخمه نمیتونن جلوم قد الم کنند!
تا وقتی که من زودتر از اون ها بتونم شناسایی شون کنم، با یک حمله قافل گیرانه کارشون تموم میشه.
اگر هم اون ها متوجه من بشن، خب، من الان یکبار تکامل پیدا کردم؛ اون قدری قوی شدم که توی نبرد تن به تن حریفم رو شکست بدم، مگه نه ؟!
یکبار تکامل، مهارت های من رو چند سطح بالاتر برده؛ مطمعن هستم توی یک نبرد رو در رو دوباره خودم رو مثل دفعه قبل که با اون غورباقه جنگیدم شرم زده نمیکنم.
میدونم الان توی نبرد جدید پیروزیم قطعی نیست، ولی با اعتماد به نفسی که الان به دست آوردم، مطمعن هستم شانسم پیروزیم بیشتر شده!
فکر کردن به اون قضیه مهارت شناسایی هنوز هم آذیتم میکنه، ولی دونستن این که الان یک بدن تکامل یافته دارم، همه حس و حالم رو بهتر میکنه.
زود باش دنیا، سخت ترین برگت رو رو کن!
نه، نه، نه، شوخی کردم!
هان؟؟!
نمیدونم چرا، ولی یکدفعه یک حس بدی بهم دست داد.
انگار تموم حواس غریزیم دارن بهم اخطار میدن که فرار کنم!
یواش یواش به عقب برمیگردم.
یکم جلوتر از جایی که داشتم میرفتم، یک گروه از انسان ها در حال اومدن به سمت من هستن.
از لباس هاشون پیداست که ماجراجو هستند.
__ وای، بهتر از این نمیشه!!!
بدون شک اون ها به دنبال من بودند چون به محض دیدن من، به طرفم حمله ور میشند.
_مطمعنم این انسان های کوچولو حریف من نمیشند، درسته؟!
+«انسان لول 29 ؛ نام: گوردیو. وضعیت: ناخوانا.»
+«انسان لول 27 ؛ نام: باردِن. وضعیت: ناخوانا.»
+«انسان لول 24 ؛ نام: اونجین. وضعیت: ناخوانا.»
+«انسان لول 27 ؛ نام: جولایر جاستیو. وضعیت: ناخوانا.»
+«انسان لول 22 ؛ نام: گایکون. وضعیت: ناخوانا.»
+«انسان لول 23 ؛ نام: لِکین. وضعیت: ناخوانا.»
آره حتما از پسشون بر میای، احمق!
جدا! لول 29!!!!!!!!!
حتی اگه من رو لول 12 هم حساب کنی، لول اون دو برابر من حساب میشه!
تازه انگار این کافی نیست! شیش تا آدم دیگه دور و بر همون لول هم همراهش هستن!
من به اندازه یک توپ برفی توی جهنم هم شانس زنده موندن در برابر اون ها رو ندارم!
فراااااار!!!
اوه، خوبه؛ یک دو راهی جلوی رومه.
چپ یا راست؟! بزار بریم... راست! نه، صبر کن ببینم...
من خیلی سریع یک نگاهی به راه سمت چپی می اندازم.
+بالادورادو اِلروئی لول 9. وضعیت: ناخوانا.
داری سر به سرم میزاری!!!
این ملجراجو ها بس نبودند، حالا یک مار غظیم الجثه هم بهشون اضافه شد!
با اینکه لول اون از ماری که دفعه قبل شکست دادم کمتر هست، ولی آخر چطور میتونم چنین هیولایی رو وقتی توی تارهام گیر نیوفتاده، شکست بدم!
ماجراجوها پشت سرم و یک مار هیولایی جلوی روم...! هردو تا هم دارن به سمت من میاند!
سریع... به سمت راه سمت راستی...! عمرا بخوام با هر دو گروه انسان و هیولا همزمان درگیر بشم!
عجب احمقی بودم که گفتم " دنیا سخت ترین برگت و رو کن!"
حالا که بهش فکر میکنم، شک اون مار سمت چپی بیشتر شبه به یک رئیس هیولاها بود تا یک هیولای معمولی!!
امیدوارم اینطور نباشه که از حالا به بعد این ماجراجوها همش جلوم سبز بشن.
اصلا چرا اون ها به دنبال شکار من هستن؟!
وااااااااای!!!
این صدا های پشت سرم برای چی هست؟!
چطور تونستن با این سرعت بهم نزدیک بشن؟! من سرعتم 384 هستش و تنها چیزیه که نسبت به بقیه بهم برتری میده!
عالی شد... باز هم هیولا جلوی من هست!
+«راندانِل اِلروئی لول 5. وضعیت: ناخوانا.»
+«راندانِل اِلروئی لول 4. وضعیت: ناخوانا.»
+«راندانِل اِلروئی لول 4. وضعیت: ناخوانا.»
چییییی؟؟!! باز دوباره این سه کله پوک پیداشون شد!!
اگر یکی از اون ها جلوم بور به راحتی میتونستم از کنارش جاخالی بدم و رد بشم، ولی حالا که سه تا هستن، عمرا این کار ممکن باشه!
چ...چی کار باید بکنم؟! خدایا، حتی وقت فکر کردن هم ندارم!!!
خیلی خب، شنا کن یا غرق شو!
همینطور که با نهایت سرعت میدوم، به سمت کناره دیوار میرم و در نهایت خودم رو به سقف میرسونم.
یوهوووووو!!! من تونستم! واقعا تونستم!
حالا که روی سقف دویدنم موفقیت آمیز بوده، تونستم از اون سه کله پوک رد بشم!
صدای ضربات شمشیر رو پشت سرم میشنوم، ولی اصلا نگاه نمیکنم.
نمیدونم اون سه تا هیولا چقدر زمان میتونن برای من بخرن، ولی حالا که فرصتش هست یکم یواش تر میدوم.
_خیلی ببخشید بچه ها، اصلا قضیه شخصی نیست! خیلی ممنون که دارید سپر بلای من میشید!
ها ها هاااا!
با استفاده از اون هیولاها تونستم خودم رو نجات بدم. احتمالا بهتره که یک دعایی چیزی برای اون ها بخونم...!!!
صبر کن، صبر کن، صبر کن ببینم! این دیگه چیه رو به رو؟!
چی! یک پرتگاه دیگه درست مثل لونه اون هزارپاها؟!!
نه، نه، نهههه... یکم برای وایستادن دیر شده!
آآآآآآآآآآ....!!!
وقتی به خودم میام، میبینم که درحال سقوط هستم.
چی؟ سقوط!
من درحال سقوطم!!!!
مثل یه بانجی جامپینک بدون طناب هستش!
چی؟ طناب! خودشه...!

زود باش تار عنکبوتیم، وقتشه دوباره خودی نشون بدی!
یکی از تارهام رو با طرف دیوار پرتاب میکنم و اون رو بهش میچسبونم.
هورا نجات پیدا کردم!... آخخخخ!
ای ای ااایی، خیلی درد داشت!
درسته که سقوطم تموم شد، ولی سرعتی که داشتم من رو به دیوار زد.
اوه پسر، فکر کردم قراره بمیرم.
یک مار دنبالت بزاره و بعدش از یک پرتگاه پرتاب بشی، اصلا جالب نیست.
شاید به خاطر اینکه خودم رو دست بالا گرفته بودم دارم تنبیه میشم.
_خیلی خب، باشه؛ من واقعا از کاری که کردم عذر میخوام؛ تازه دارم اشکال راهم رو میبینم... حالا میشه لطفا این صدای ویز ویز روی اعصاب رو قطع کنی؟!
+«فینیجیکوت لول 4. وضعیت: ناخوانا.»
+«فینیجیکوت لول 3. وضعیت: ناخوانا.»
+«فینیجیکوت لول 4. وضعیت: ناخوانا.»
اون ها یک گروه از زنبورهای هیولتیی هستن که قبلا دیده بودم. حالا هر سه اون ها به دور من ددحال پرواز اند.
س... سلام!!
_خواهش میکنم، تو رو به خدا دست از سرم بردارید!
تنها یک راه هست که میتونم خودم رو از این زنبور ها خلاص کنم
و اون راه هم پایین هستش.
اینبار به پایین شیرجه میرم؛ ولی نه مثل قبل.
این دفعه تار کشسانم رو که به دیوار وصل هست مثل یک طناب بانجی جامپینگ استفاده میکنم.
بعد از دو سه بار پریدن، صبر میکنم و یک تار جدید به دیوار وصل میکنم.
این پروسه رو چند بار دیگه تکرار میکنم تا اینکه بالاخره به سطح زمین میرسم.
ولی انگار این زنبور ها ول کن ماجرا نیستن!!
هرطور که هست، بدن خسته ام رو وادار به حرکت میکنم. باید هرطور که هست خودم رو از موقعیت خلاص کنم.
ولی انگار یکم کند عمل کردم.
یکی از این زنبور ها روی کمرم میشینه و بعدش یک حس تیز مانند روی کمرم حس میکنم.
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آییی، اون من رو زخمی کرد!
تازه، یک مایعی داره به زخمم پمپ میشه، سم؟!
هیچ راههی برای مبارزه با چیزی که به پشتم چسبیده رو ندارم.
صبر کن، یک راهی هست!
با اینکه جادوی زیادی برام نمونده، ولی الان وقت این نگرانی ها نیست.
از مهارت کنترل تارم استفاده میکنم تا تاری که به دیوار چسبیده بود رو تغییر حالت بدم و اون رو به دور گردن زنبور ببند.
با یک حرکت محکم، اون رو از پشتم جدا میکنم و با شدت به دیوار میکوبانم.
تصمیم داشتم که همونجا کارش رو یکسره کنم، ولی فرار کردن خیلی مهمتره.
خودم رو توی سایه یک سنگ بزرگ که به دیوار چسبیده مخفی میکنم.
زنبور ها نمیتونن توی راهرو به این کوچکی به دنبال من بگردن.
دقیقا همینطور شد. بعد از یکم بیز بیز کردن و پرواز به اطراف، بالاخره دست از پیدا کردن من کشیدند.
نمیدونم چطوری، اما من نجات پیدا کردم!!
ولی این تعقیب و گریز بدون عوارض هم نبوده.
نمیتونم با چشم هام ببینمش، ولی میدونم که یک حفره بزرگ درست پشت کمرم درست شده!
فقط 6 جون برام باقی مونده. درست با یک ضربه نیش، تمام 30 عدد جانم یکجا از بین رفت. با اینکه میزان دفاع و مقاومت هام کم هستن، ولی خلی خوشحالم که قابلیت های عنکبوتیم اینقدری بودند که من رو نجات بدند.
خوش شانس بودم که میزان مقاومتم در برابر سم به اندازه کافی بالا هست.
اون جونور صد در صد با نیشی که بهم زد، مقدار زیادی هم سم تزریق کرد.
اصلا هیچ راهی نیست که بدونم چه مقدار از صدمه از سم و چه مقداری از خود نیش بوده. نمیدونم مقاومتم به سم تونسته تمامی میزان صدمه اون رو خنثی کنه یا نه، ولی مطمعنا روی کم شدن میزان آسیب تاثیر داشته.
احتمالا نتونم تا مدتی با این زخم روی پشتم جایی برم، البته اگه این زخم بتونه خود به خود ترمیم بشه!
این به اون معنیه که بهترین راه اینه که سریعا لول پیدا کنم تا تمامی این صدماتم بهبود پیدا کنند.
برای همین هم میخوام برگردم و اون زنبوری رو که به دیوار پرتاب کردم رو هم به عنوان غذا و هم برای کسیب امتیاز تجربی، شکار کنم.
ولی حمله از زیر اون پرنده به نظر ایده بدی میاد.
شاید بتونم با مهارت کنترل تارم اون رو گیر بندازم و یواش یواش اون رو به روی زمین بکشونم.
درست همون موقع یک حس خطر دیگه ای بهم دست داد.
خیلی با احتیاط از پشت سنگ به اطراف نگاه میکنم.
درست پشت سرم، زنبوری رو کا با تارهام به دیوار کوبیده بودم، درحال تقلا برای رها کردن خودش از تارم هست.
در کنار اون، از توی سایه ها، یک موجود خیلی یواش و آروم درحال نزدیک شدن به اون هستش.
+«بالابادو اِلروئی لول 9. وضعیت : ناخوانا.»
این همون ماره! یعنی از سر دو راهی تا به اینجا من رو تعقیب کرده؟!
نه، فکر نکنم! درسته که لول هر دوشون یکی هست، اما شکلشون متفاوته.
لعنتی!
پس یعنی باید از اینجور مار ها توی این منطقه زیاد باشند. اینقدر این مارها بزرگ و ترسناک هستند که از نظر من هرکدوم یک آلفا حساب میشه!
اگر اون من رو توی این وضعیت زخمی پیدا کنه، فرار از دستش غیر ممکن هستش.
مار به آرومی به سمت اون میخزه.
_ازت خواهش میکنم! زنبور مال تو، فقط متوجه حضور من نشو!!!
ولی در آخر، این خزنده هیچ کاری با زنبور نکرد.
راستش رو بخواید، نتونست!
یک چیزی با سرعت کور کننده ای بدنش رو سوراخ کرد!
یعنی چشم های من درست میبینن؟!!
چیزی که من دیدم، یک سایه ای بود که با سرعت بدت مار رو مثل یک تکه کاغذ پاره کرد. ماری که پوستی مثل زره داشت! با اینکه اون مار سرعتی نزدیک به سرعت من داره، ولی اصلا وقت واکنش به اون حمه رو نداشت...
+«اژدهای زمینی لول 31؛ نام: آرابا. وضعیت: ناخوانا.»
درست روبه رومه... آرام و ساکت مثل یک سنگ.
برعکس اسمش، بیشتر شبیه به گرگه تا یک اژدها!
چهارتا پای بر روی زمین با یک دم بلند که این طرف و آن طرف تکون میخوره.
خبری از بال نیست.
موجودی که دارم میبیتم، یک اژدهای باوقار و زیباست.
وای خدا، حس غریزیم با شخصیت انسانیم و روح بیگناهم همه یک صدا یک چیز رو فریاد میزنند.
""امکان نداره بتونی با چنین رقیبی مقابله کنی!
راستش رو بخواید اصلا نمیتونم اسم اون رو رقیب بزارم! از نظر اون من یک شکاری بیش نیستم.
برای اون حتی شکار هم حساب نمیشم! بیشتر مثل یک لقمه غذای ناچیز میمونم!
دقیقا تفاوت ما این قدر فاحش هست!
حتی اگر لولم چندین برابر الانم بود، باز هم به مقابله با اون فکر هم نمیکردم!
مقدار لول رو هم که کنار بگذاریم، این موجود خارج از توانایی های من هستش.
آرابای اژدها شروع به بلعیدن تکه های پراکنده مار میکنه.
برای مخفی شدن، من با تمام سعیم جلوی نفس کشیدنم رو میگیرم.
+تخصص به حد نصاب رسید: مهارت نینجا_سطح1 به نینجاسطح2 رسید.
باشه، باشه، حالا ساکت شووو!!! اگه اون هیولا من رو ببینه همش تقصیر تو میشه!
وقتی که اژدها غذاش رو تموم میکنه، بدون اینکه توجهی به زنبور کنه، راهش رو میگیره و میره.
خدارو شکر!!!
نمیدونم متوجه من شد یا اینکه وجود من اصلا براش مهم نبود، ولی در هر صورت خیلی خوشحالم که هنوز زندم!!!
تا الان کلی تجربه نزدیک به مرگ رو داشتم، ولی این یکی بدترینشون بود!
حتی فکر کردن بهش باعث میشه از ترس بلرزم!
اگر این محوطه مطعلق به این اژدها هست، پس باید هرچه زودتر از اینجا خارج بشم...
به دور و اطرافم نگاه میکنم.
حفره ای که توی اون هستم تقریبا صد متر مربع مساحت داره.
ارتفاع این حفره تا به بالای اون احتمالا بیشتر از صد متر هستش.
اولین بار وقتی بالای سرم رو نگاه کردن، شبیه به سقف غار میومد، اما وقتی دقت کردم، دسته ای از زنبور ها رو دیدم که با جمعیت خودشون بالی سرم رو سیاه کرده بودند.
خوشحال بودم که مهارت ارزیابیم قادر نیست از این فاصله به بررسی اون ها مشغول بشه؛ چون اگر این اتفاق می افتاد، به خاطر حجم بالای اطلاعات اون ها حتما از هوش میرفتم
ولی اگر بخوام به ناحیه ای که قبلا در اون بودم برگردم، مجبورم از این دسته زنبور عبور کنم.
خطر بالا رفتن از یک پرتگاه خطرناک رو هم بهش اضافه کنید.
نه، اصلا این کار ممکن نیست.
به هیچ وجه نمیتونم موقعی که از دیوار بالا میرم بتونم با چیزی مبارزه کنم. اینطوری اصلا نمیتونم با سرعت همیشگیم حرکت کنم یا اینکه برای پرتاب تارهام درست هدف گیری کنم.
قدرت من فقط در جاهای محصور شده به کار میاد نه جاهایی باز و معلوم مثل این ورودی بالای سرم.
از اون گذشته، زنبور ها بدون هیچ مشکلی میتونن به دور من بگردند.
ممکن نیست توی چنین وضعیتی اون ها رو شکست بدم.
از طرف دیگه، گشت و گزار توی جایی مثل اینجا که لونه اون اژدها حساب میشه هم چیزی کمتر از خودکشی نیست.
به درستی که اطرافم رو بررسی میکنم، متوجه راه های مختلفی میشم که توی گوشه و کنار دیوار غار ناپدید میشن.
یعنی بهتره راهی برعکس راهی که اژدها رفت رو انتخاب کنم و به حرکتم ادامه بدم؟؟
نه، این کار اشتباهیه. با جراحاتی به این شدت، برخورد با هر هیولایی موجب مرگ من میشه؛ حتی اگر اون هیولا اژدها نباشه.
اوه نه! شاید این آخر داستان من باشه.
پس اینطوره...
چه کاری رو اشتباه انجام دادم؟
چی شد که خودم رو توی چنین دردسری انداختم؟
چطور قراره که زنده بمونم؟
نه، نمیزارم اینطوری تموم بشه.
نه توی مکانی مثل اینجا.
و اینطور شد که شروع به نقشه کشیدن و برنامه ریزی کردم...
«میان پرده2»
«صحبت های یک ماجراجو»
_لعنت بهش!!!
یک گروه از راندانِل های اِلروئی و یک مار بالابادو سر راه ما سبز شدن؛ مجبور شدیم ترتیبشون رو بدیم.
درست موقعی که فکر کردیم دیگه اون تاراتاکت رو گیر انداختیم، سر و کله اون مزاحم ها پیداشون شد.
شانس آوردیم هیولاها سرگرم جنگ با همدیگه بودن، برای همین به راحتی کلک مار بالابادو رو کندیم، ولی تاراتکت توی اون آشوب تونست از دست ما در بره.
_حالا چی؟ چیکار باید بکنیم؟!
+چاره ای نیست، مجبوریم عقب نشینی کنیم؛ بیشتر از این نمیتونم اون رو دنبال کنیم.
++درسته، باید برگردیم و به اتحادیه ماجراجوها و گزارش بدیم.
سرم رو به نشانه موافقت تکون میدم.
باتوجه به اندازه اون تاراتکت، باید خیلی جوون باشه!
ولی با این همه، توی یک چشم به هم زدن تونست از دست ما فرار کنه! این سرعت، سرعت یک تاراتکت معمولی نیست.
یک موجود ضعیف مثل عنکبوت های تاراتکت نباید بتونن با چنین سرعتی حرکت کنن.
پیداست که اون یک موجود خاصه!
این توی سن به این کمی اینقدر با مهارته، پس واقعا نمیدونم اگر به سن بلوغ تکامل پیدا کنه چه قدر قوی میشه!
اگر الان کاری نکنیم، معلوم نیست در آینده چه نسلی از هیولاها میتونه از اون بوجود بیاند.
_باید با سرعت هرچه تمام عقب نشینی کنیم...!
این فعلا تنها کاریه که میتونیم بکنیم؛ باید هرچه زودتر این اطلاعات رو گزارش کنیم.
شاید اینطوری ماجراجوهایی با درجات بالاتر یا حتی گارد سلطنتی بتونه این مشکل رو حل کنه.
برای آخرین بار به جایی که اون هیولا فرار کرد نگاه میکنیم و بالاخره اونجا رو ترک میکنیم...
«بخش9»
«عنکبوت در برابر زنبور»
بعد از اینکه از رفتن اژدها مطمعن شدم، بررسی دقیق محیط اطرافم رو شروع کردم.
اصلا مهم نیست چقدر اینجا رو بررسی کنم، بازهم احساس امنیت نمیکنم؛ ولی ای مهم نیست، باید یک کاری بکنم وگرنه تا ابد اینجا گیر میوفتم تا اینکه بمیرم.
آخخ، کمرم درد میکنه، ولی این روی مهارت تولید تارم تاثیری نگزاشته.
خیلی آروم و بی سر و صدا تارهام رو بیرون و به سمت هدفم میکشم.
زنبور هنوز درحال دست و پا زدنه، ولی برای اون دیگه خیلی دیر شده.
تنها کاری که باید بکنم اینکه اون رو قبل از هیولای دیگه ای به چنگ بیارم.
با هر ضربه به تارم، زخمم شروع به تیر کشیدن میکنه.
این درد غیر قابل تحمله، ولی به نظر میاد مقدار جون من درحال کم شدن نیست؛ پس سعی میکنم به درد اهمنیت ندم.
بالاخره طعمه رو به دست آوردم.
با نهایت سرعت، نیشم رو به بدن اون فرو میبرم و اون رو درجا میکشم.
باتوجه به اینکه سم من میتونه درجا هیولاهای دیگه رو از بین ببره، شاید میزان سمیت و مقاومت به سم بدن من بیشتر از همنوعان من هستش!
فعلا فکر کردن به این موضوع مشکلی رو از من حل نمیکنه.
مشکل اصلی اینکه قدم بعدی من باید چی باشه؟!
مطمعن باشید که گشتن توی این منطقه به معنی خودکشیه! احتمال اینکه هیولاهی دیگه ای مثل اون اژدها توی این ناحیه درحال زندگی باشن هست که خود این مسئله شانس بقای من رو کمتر میکنه.
باور کنید تا الان توی خیلی از موقعیت های خطرناک دیگه ای بودم، ولی این یکی ترس رو توی وجودم زنده میکنه.
توی شرایط معمولی، من به مهارت های جنگیم اطمینان دارم.
به تازگی، من توی این هزارتو میگردم و تاکتیک های جنگی مختلفی رو امتحان میکنم؛ ولی در آخر بیشتر از همه از تارهام برای شکار یا شکست دادن رقیبم استفاده میکنم. توی مبارزات ترجیح میدم رقیب به طرف من بیاد تا توی تارهام گیر بیوفته. آخر اگه یادتون باید من اون مار گنده رو با استفاده از یک لونه ابتدایی تونستم شکست بدم. پس تا وقتی که از ذهنم استفاده کنم و فکرم رو روی طراحی خانه های دفاعی بگزارم، هیچ هیولایی قادر به پیروزی در برابر من نخواهد بود...
البته نه همشون!
مثلا همین اژدها میتونه در یک چشم برهم زدن همه چیز رو از بین ببره.
تارها، نیش سمی، حملات قافل گیرانه، سرعت و همه و همه برای اون مثل حرکات یک دلقک میمونه.
تمامی تاکتیک های من نمیتونن در برابر قدرت این موجود قد الم کنند.
در تمامی طول زندگیم به عنوان یک عنکبوت، این دومین باره که خودم رو یک حریف ناچیز در برابر یک هیولا میبینم.
اولین بار موقعی بود که عنکبوت مادر رو دیدم.
مسئله این نیست که من نمیتونم اون رو شکست بدم، مسئله اینه که اون از من سریع تره!
اگر چیزی بتونه از سطوح دفاعی لونم رد بشه و بتونه با موفقیت وارد لونه من بشه، من هنوز فرصت این رو دارم که پا به فرار بزارم؛ درسته که بعدش حسابی خودم رو سرزنش میکنم، ولی لااقل جون خودم رو نجات دادم! ولی این بار مطمعنم اگر اینطودی پا به فرار بزارم، اون هیولا حتما بهم میرسه...
اگر با اون بجنگم، اون موقع اصلا شانس پیروزی ندارم، چه برسه به فرار!
جدا اگر اون حتی برای یک لحظه چشمش به من بیوفته، دیگه همه چیز تمومه.
عجب جونور دلهوره آوریه!
اگر خبر داشتم چنین موجودی اینجا زندگی میکنه، همون موقع برمیگشتم تا شانسم رو در برابر اون مار امتحان کنم!!
تازه، اصلا نمیدونم آیا اون تنهاست یا افراد همگونه دیگه ای هم این اطراف هستن.
ترسناکه!
تا الان این نزدیک ترین تجربم به مرگ بوده!
از اینکه اینقدر ترسیدم خودم تعجب کرده ام!
با اینکه خیلی وقت ها توی موقعیت های عجیبی گیر می افتادم، ولی هیچ کدوم از اون ها ترسناک یا دلهوره آور نبودند؛ برای همین به خودم گفتم که دیگه نیازی به چنین احساساتی ندارم.
ولی حالا متوجه میشم که اینطور نیست.
احساسات ترس و وحشت من از بین نرفتند، فقط تا الان نیاز به بروز اونها نداشتم.
هه هه.
ای بابا، یعنی واقعا نیاز داشتم توی چنین مخمصه ای بیوفتم تا متوجه این قضیه بشم؟!!
خیلی خب، تاسف خوردن کافیه. وقتشه یک راه حل پیدا کنیم.
اول از همه، باید یک میزان از امنیت برای خودم فراهم کنم.
میدونم که لونه ام در برابر اون اژدها هیچ امنیتی برام فراهم نمیکنه، ولی با این حال باید یک لونه کنار این سنگ برای خودم ببافم.
در حال حاضر از لحاظ فیزیکی، خروج برای من ناممکنه.
پس برای الان، تمام تلاشم رو میکنم تا خونه سومم رو بسازم؛ اگر ممکنه میخوام هیولاهای ضعیف تر رو گیر بندازم؛ مثلا اون زنبورها!
هدف فعلیم اینه که تلاش کنم لول پیدا کنم تا زخم ها و صدماتم بهبود پیدا کنند. به غیر از اینکار، چیز دیگه ای از دستم برنمیاد. با وضعیتی که الان دارم، یک ضربه از ضعیف ترین هیولا کافیه تا من رو از پا دربیاره.
بهتره که خودم رو امیدوار نکنم به اینکه زخم هام خود به خود خوب میشند.
پسر، ای کاش یک مهارتی داشتم که میزان جونم رو اوتوماتیک وار زیاد میکرد! نه، این ای کاش ها فایده ای ندارند... باید شرایط فعلیم رو قبول کنم و سعی کنم درستش کنم.
خیلی خب، اولین قدم، درست کردن لونم زیر این سنگه.
راستش ساختن لونه توی این ناحیه، حضور من رو واضح تر میکنه. اگر هیولایی به قدرت اون اژدها من رو پیدا کنه توی بد دردسری میوفتم.
ولی با این جراحات سختی که دارم چاره دیگه ای ندارم.
پس بهتره تمرکزم رو روی لول پیدا کردن بزارم.
وقتی که تونستم لول پیدا کنم و زخم هام رو خوب کنم، اون موقع برای فرار از اینجا نقشه میکشم.
بهتر نیست سعی کنم از این حفره بالا و به سمت دسته زنبورها برم یا اینکه به سمت یکی از چندراهی هایی که به تاریکی ختم میشه برم؟ به نظرم هر دوتا به جهنم ختم میشه!
حالا که فکرش رو میکنم، با بودنم توی این حفره همین الانش هم توی جهنم هستم! حالا سوال اساسی اینه که زنده میمونم یا نه. جواب همش به شانس برمیگرده.
تا الان که همه احتمالات بر ضد من اند؛ یعنی میتونم کاری کنم که احتمالات به نفع من بشن؟!
خب، بهتره تلاشم رو بکنم.
به اندازه کافی استقامت دارم که لونم رو کامل کنم؛ یک زنبور به اندازه کافی بزرگ هست که برای من یک غذای کامل محسوب بشه.
مجبورم از تمامی مقدار استقامتی که شکار زنبور قبلی برای من فراهم کرده استفاده کنم تا لونم کال بشه.
از حالا به بعد، همه چیز به مهارت و شانس من مربوط میشه...
روز اولم رو در این حفره با ساختن یک لونه ابتدایی تموم میکنم و به خواب میرم.
با دردی که توی کمرم داشتم، نمیشه گفت خواب راحتی بود ولی خوشحالم که در طول استراحتم چیزی بهم حمله نکرد.
علاوه بر اینها، من حسابی نگران بودم که با این زخم هایی که دارم ممکنه توی خواب از دنیا برم؛ پس وقتی از خواب بیدار شدم، حسابی خیالم راحت شد.
میزان جونم مثل دیروز روی 6 بود.
نمیدونم ناراحت باشم از اینکه در طول خوابم بالا نرفت یا خوشحال باشم از اینکه در طول اون مدت، پایین تر نرفت!
تمام وقت روز دوم رو صرف بزرگتر کردن لونم کردم.
با تشکر از درد پشت کمرم، درست کردن و گسترش این خونه سخت تر از چیزی شد که انتظارش رو داشتم.
از اونجایی هم که بعضی وقت ها صدای بیز بیز زنبور ها به گوشم نزدیک تر میشد، مجبور بودم دست از کار بکشم و پناه بگیرم.
برخلاف ساختن خونه های دیگم، الان مجبورم همزمان حواسم به اطرافم هم باشه که این خودش استرسم رو چند برابر میکنه.
موقعی که بالاخره وقت استراحت پیدا کردم، زنبوری که از دیروز شکار کرده بودم رو آروم آروم شروع به خوردن کردم تا از صفر شدن نوار استقامتم جلوگیری کنم؛ نمیخوام از وضعی که الان دارم به مرگ نزدیک تر بشم. استقامت برای بقای من حیاتیه؛ به این خاطر که مجبورم پشت سرهم تار درست کنم و هر از چندگاهی این طرف و اون طرف برم. علاوه بر اینها، میخوام مقداری استقامت حداقل برای یک مبارزه ذخیره داشته بشم.
از طرف دیگه نمیدونم غذای بعدی کی به دستم میرسه؛ برای همسن هم باید میزان مصرف استقامتم رو کنترل کنم تا مبادا وارد وضعیت سوء تغذیه بشم.
همسنطور که مشغول کار بودم، متوجه شدم قابلیت مقاومتم به درد حسابی افزایش سطح پیدا کرده. تا اونجایی که یادم میاد اون تا سطح2 پیشرفت کرده بود، ولی موقعی که داشتم تارهام رو میبافتم، صدای الهی گفت:
+«تخصص به حد نصاب رسید: قابلیت[ مقاومت در برابر درد_سطح6 ] به [مقاومت در برابر درد_سطح7] رسید.»
پس اسنطوری شد که یک دفعه به سطح7 رسید!
اصلا نمیدونم چی باعث شده اون اینقدر پیشرفت کنه ولی حدس من اینه که موقعی که خواب بودم این اتفاق افتاده.
راستش رو بخواید دیشب خواب راحتی نداشتم. اگر تنها یزی که این قابلیت نیاز داره تا لول پیدا کنه احساس درد هستش، پس من حسابی تونستم به اون کمک کنم!
حالا که فکرش رو میکنم، یادم میاد که توی خوابم صدای الهی داشت با من صحبت میکرد.
معلوم شد که این قابلیت باعث نمیشه درد کمتری رو احساس کنی؛ بلکه این امکان رو بهت میده تا درد زیاد، فکر کردن و حرکاتت رو محدود نکنه.
عجبا!!!
درد زخمم اصلا کمتر نشده و حرکاتم هم همچنان کمی محدوده!
اولین باری که این قابلیت رو کسب کردم، احساس کردم میزان دردم کمتر شده، ولی مثل اینکه همش تصورات من بوده.
در آخر روز، سطح مقاومت به دردم به 8 رسید.
حالا، روز سوم...
من جسد زنبور دو روز پیش رو بالاخره تموم کردم و الان تا اونجایی که تونستم خونم رو گسترش دادم. حالا مرحله بعدی شروع میشه؛ باید تا میتونم شکار کنم تا لولم افزایش پیدا کنه.
حالا سوال اینجاست که چطور میتونم چیزی شکار کنم؟!
زنبور های بالای سرم از دیروز تا حالا بهم نزدیک تر شدند، ولی بهم حمله نمیکنند. انگار از چیزی احتیاط میکنند.
فکر میکردم اون ها بدون هیچ فکری بهم حمله ور بشن، ولی انگار ماجرا اونجوری که میخواستم پیش نمیره.
الان فعلا به بالای سقف و به زنبورها نگاخ میکنم و منتظر یک فرص مناسب میشینم.
تا الان سعی کردم اون هایی گه نزدیک من هستند رو تحریک کنم، ولی باز هم فایده ای نداره.
همینطور که زنبور ها رو زیر نظر میگیرم، چنوا چیز متوجه شدم.
اول از همه اینکه به نظر میاد اون ها گروه های پنج یا شش تایی تشکیل میدند و هر گروه به صورت یک واحد جدا عمل میکنه.
و هر گروه یک رهبر داره.
+«فینجیکوت فرمانده لول 1. وضعیت: ناخوانا.»
یک فینجیکوی پیشرفته تر.
باتوجه به شکلش، اون به نظر قوی تر از بقیه میاد. شاید اون مثل من تکامل پیدا کرده باشه!
بیشتر اک فرمان ها در لول1 هستن؛ پس این امکان وجود داره.
میان بقیه زنبور های معمولی، کسایی رو میبینم که لول 8 یا 9 هستند؛ اون ها منتظرند با تکامل پیدا کردنشون تبدیل به فرمانده یک گروه جدید بشند.
فیجیکوت های فرمانده رنگ تیره تر و سیاه تری نسبت به بقیه دارند؛ این تنها تفاوت بین اون هاست.
مهارت ارزیابیم طبق معمول همه جدول وضعیت اون ها رو ناخوانا میدونه، ولی مطمعن هستم میزان مهارت های اون ها از زنبور های معمولی بیشتر هستش.
_هه، مطمعن باشید اونقدر قدرت و مهارت ندارن که از تارهای من رد بشن!
مثل اینکه خود اون ها متوجه این موضوع هستن؛ ب ای همین هم هست که هیچ پیشرفتی به سمت من نمیکنند!
این به اون معنیه که این زنبورها باهوش هستن.
هر از چند گاهی میبینم که یک گروه از اونها به داخل یکی از تونل های دخمه شیرجه میزنند و ناپدید میشند.
بعد با یک شکار در دست هاشون با حفره برمیگردند. مثل اینکه طرز شکارشون اینطوریه؛ با یک گروه مدیریت شده.
پس اون ها واقعا باهوش هستند.
البته میان اون ها زنبورهایی هستند که بدون گروه برای خودشون میگردند.
چیزی که نظرم رو جلب کرده اینه که اون ها برای شکار به داخل تونل های این حفره میرند و برمیگردند؛ این به معنیه اینه که تموم هیولاهای داخل این حفره مثل اون اژدها، قوی و ترسناک نیستند.
همین نکته باعث شد یکم حالم بهتر بشه.
با همه این ها، گاهی وقت ها گروه زنبور ها با تعداد کمتری از تونل ها برمیگردند. پس نباید دفاع خودم رو پایین بیارم. این یعنی اینجا هیولاهایی هستند که میتونند جلوی گروه زنبورها بایستند.
بعضی وقت ها، گروه زنبورها با جسد همراهان زنبوری خودشون از تونل ها برمیگردند.
بدون شک اینجا یک منطقه فوق العاده خطرناکیه!
به مشاهده اون ها ادامه میدم..
درست میان مشاهداتم، صدای پیغام صدای الهی به گوشم میرسه:
+«تخصص به حد نصاب رسید: قابلیت [ مقاومت در برابر درد_سطح9 ]به [درد ناچیز] رسید.»
+«شرایط موردنیاز مهارت جدید محیا شد: مهارت [کاهش درد_سطح1 ]از زیر مجموعه [درد ناچیز] به دست آمد.»
مقاومت در برابر دردم دوباره افزایش پیدا کرد.
اصلت متوجه نشدم کی از سطح8 به 9 رفت.
حتما دوباره موقعی که خواب بودم این اتفاق افتاده.
حالا نه تنها اسم این قابلیت به [مقاومت به درد ناچیز] تغییر پیدا کرده، بلکه دیگه شماره سطحی کنارش نداره! پس باید اون رو تا آخر پیشرفت داده باشمش.
بعد از مهارت دید در شب، این دومین مهارتیه که تا آخر لول دادم.
ولی مهارت دید در شبم همون اولش تا نیمه پیشرقت کرده بود، پس میشه گفت این اولین مهارتیه که خودم به تنهایی تا آخر پیش بردم.
ولی راستش رو بخواید نمی دونم این ارزش این همه خاطره ورد آور رو داره یا نه!
خب تا الان که انگار اون مهارت جدید تونسته یکم درد من رو کم کنه.
این مهارت جدید توی لول 1 آنچنان تغییری در میزان درد من ایجاد نکرده؛ مقدار سوزش زخم پشتم هنوز هم به وضوح خودش رو نشون میده.
بهتره امیدوار باشیم این مهارت هم مثل قبلی در حین خوابیدنم افزایش پیدا کنه.
پس بدون هیچ حرفی، میرم که بخوابم.
روز چهارم...
استقامتم داره کم کم به پایین ترین حد خودش میرسه؛ پس بهتره یک کاری بکنم.
هدف من، یکی از زنبور های منفرده. جلب کردن توجه یک گروه از زنبورها ریسک زیادی داره.
نمیگم که نمیتونم از پسشون بر بیام، ولی بهتره که احتیاط رو رعایت کنم.
اگر بخوام با یک گروه کامل اکن ها مقابله کنم، احتمال کلی اتفاقات پیش بینی نشده وجود داره. پس راحت ترین کار اینه که سراغ اون تک زنبور برم.
میزان مهارت زنبور های منفرد در بررسی محیط اطرافشون نسبت به اون هایی که داخل گروه هستند، کمتره؛ طبق مشاهدات دیروزم، زنبورهای بدون رهبر به داخل تونل هایی سفر میکنند که گروه زنبورهای با فرمانده حتی نزدیک اون ها نمی رند!
مثل اینکه اون زنبوری که خیلی وقت پیش توی یکی از لدنه های قبلیم تونستم گیر بندازم یکی از همون ها بوده.
ولی مطمعنا یکی از طنبورهای این کلنی نبوده، چون که خیلی فاصله بسن اینجا تا خونه قبلی من هست.
زنبورهای ولگردی که زیر نظر داشتم، به نظر خیلی باهوش نمیایند! شاید به همسن دلیل هست که توی هیچ گروهی پزیرفته نشدند؛ برای همین هم یک زندگی تک نفره رو انتخاب کردند.
حالا هرچی. به نظرم اون ها رو راحت تر میشه به سمت تارهای لونم تحریک کرد.
ولی قرار نیست حمله من بر اساس شانس باشه!
الان وقتشه که از سلاحی که دیروز درست کردم استفاده کنم...
اسمش رو گذاشتم، گرز عنکبوتی!!!
اون یک تار کلفت و محکم هست که انتهای اون یک توپ تارس بزرگ فوق العاده چسبناک قرار داره.
هاهاها!!!
قراره با استفاده از قدرتم و مهارت کنترل تارم این گرز رو به طرف وسط زنبورها پرتاب کنم.
به احتمال زیاد، ولی نه صد در صد، قراره که به هدف نخوره!
ولی ایرادی نداره.
فقط کافیه اون ها من رو به عنوان یک حریف شناسایی کنن، اون موقع است که به پایین میاند تا با من مبارزه کنند.
اگر به هدف زدم که چه بهتر، اگر نه فقط نیاز دارم اون ها من رو ببینند و برای حمله به طرفم بیاند. هردو گزینه رو یک برگ برنده میدونم.
با توجه به چیزهایی که دیروز دیدم، زنبورهای ولگرد بیشتر وقت ها نزدیک لونم میاند تا ببینند اینجا چه خبره؛ برای همسن مطمعن هستم اون ها این دفعه توی تله می افتند.
+«تخصص به میزان مورد نظر رسید: مهارت [کاهش درد_سطح2 ] به [کاهش درد_سطح3 ]رسید.»
همینطور که صبر میکنم، مهارت کاهش دردم هم بالا میره.
هممم، انگار این مهارت جدید در مقایسه با مقاومت در برابر درد، دیر تر لول پیدا میکنه! انتظار داشتم با یک بار خوابیدن حداقل به لول 5 برسه!
با این حال همین که این مهارت افزایش سطح پیدا کرده نشون میده که همه چیز داره به درستی کار میکنه.
انگار مهارت کاهش درد واقعا باعث کمتر شدن درد میشه. با تشکر از اون حالا درد کمر کمی بهتر شده.
این عجب زخم بدخیمیه!!!
سعی کردم با چسباندن کمی تار با استفاده از مهارت کنترل تارم روی اون، بهش کمک های اولیه برسونم، ولی هنوز یک سوراخ رو کمرم دارم.
اگر هنوز یک انسان بودم، مطمعنم با حفره ای به این بزرگی روی کمرم تا الان مرده بودم!
الان به خاطر چی زنده موندم؟ به خاطر اینکه یک عنکبوتم با به خاطر اینکه یک هیولا ام؟؟!!!
هرچی که باشه این یک معجزه است که هنوز زنده ام.
با مهارت کنترل تارم سعی کردم زخم رو تمیز کنم تا زهر های داخل اون خارج بشند، ولی هر دفعه که این کار رو میکنم، چنان دردی بهم وارد میشه که حس میکنم قراره بمیرم.
باید هرچه زودتر لول پیدا کنم؛ اگر این زخم همینجور بمونه، مطمعنا بدتر میشه.
گندیدگی، بافت مردگی، عفونت باکتریایی... باید قبل از اینکه هرکدوم از این نشانه ها رو بگیرم سریع درمان بشم!
حالا، بالاخره موقعیتی رو که میخواستم رو به دست آوردم.
یکی از زنبورهای دور افتاده داره درست به سمت من میاد.
کس دیگه ای همراه اون نیست، چون اگر بودند تا الان به کمک این زنبور میومدند.
از اونجایی که این اتفاق اصلا نمی افته، پس این بهترین موقعیتی هست که برام پیش اومده.
گرز عنکبوتیم رو شروع به چرخوندن میکنم.
_تمرکز کن...تمرکز کن...
_هدف بگیر... و حالا!!!!
+«تخصص به حد نصاب رسید: مهارت [تمرکز_سطح1 ]کسب شد.»
اوووووو، زدمش!!! تازه، همزمان یک مهارت هم به دست آوردم!!!
ایول!
اصلا انتظارش رو نداشتم با گرزم بتونم بهش ضربه ای بزنم، ولی الان تونستم با گرز محکم به بدن اون بزنم.
یدون هیچ معطلی، با مهارت کنترل تارم، گرز رو به اطراف بدن اون میپیچونم و اون رو با احترام به داخل لونم دعوت و با نیش سمیم از اون پزیرایی میکنم!!
خیلی خب.
بهتر از اونی که فکرش رو میکردم پیش رفت. شاید بالاخره شانس داره بهم رو میکنه!
نه نه نه.
نباید دوباره مغرور بشم؛ همین غرور من رو به اینجا کشوند. من الان دیگه فروتن میشم!
کار بعدیم، خوردن این شکار هستش؛ خیلی وقته از وعده غذایی قبلیم میگذره.
برای الان، میخوام همینطور به خوردن ادامه بدم. اندازه این زنبور اونقدر بزرگ هست که من رو برای حداقل چند روز سیر نگه داره. حالا دیگه نیازی نیست نگران تموم شدن نوار استقامتم باشم.
این به معنی اینه که من الان گزینه های بیشتری در اختیار دارم.
از حالا شروع به گسترش لونه ام میکنم، اون هم رو به سمت بالا!!
اصلا دلم نمیخواد قسمت های عمیق تر این حفره رو بگردم. قضیه این نیست که نمیتونم، قضیه اینه که اصلا نمیخوام!
خیلی خیلی از اون اژدها میترسم، پس نه، خیلی ممنونم!
برای همین هم میخوام هرچه بیشتر به ورودی این حفره نزدیک تر بشم تا بتونم بالاخره از اون خارج بشم.
برای خروج از اینجا باید یک جوری از انبوه زنبور ها رد بشم.
اگر خیلی ساده شروع به بالا رفتن از دیوار پرتگاه کنم، این زنبورهای مزاحم خیلی راحت به من آسیب میزنند؛ پس باید یک نقشه بکشم.
نقشه من اینه که لونم رو بیشتر و بیشتر به سمت بالا بسازم.
شاید به نظرتون این ایده ام یک کمی زیادی جسورانه باشه، آخر دارم مثل یک بولدوزر از وسط این مشکل رد میشم!!!
هرچی باشه، من توی ساخت و ساز خیلی با مهارتم؛ پس به نظرم اومد اینطوری خودم رو نجات بدم.
صد البته این نقشه کلی مشکلات هم به همراه داره.
اول از همه اینه که ساختن تار بیشتر باعث مصرف بیشتر استقامتم میشه.
و برخلاف شرایط عادی، الان باید رو به بالا خونه بسازم!
از اونجایی که ساختن خونه به صورت عمودی خیلی باساختن اون به صورت افقی فرق داره، نمیدونم چقدر مصرف استقامتم بیشتر میشه.
این یک دونه زنبور برای کامل کردن کل پروژم کافی نیست؛ پس به کلی منابع غذایی احتیاج پیدا میکنم.
علاوه بر اینها، ممکنه با زنبورها بر سر موضوعی غیر از شکار، مجبور به مبارزه بشیم.
برای الان اون ها من رو نادیده گرفتند، اما اگر همینطوری به سمت قلمرو اون ها پیشروی کنم، مطمعنا نظر اون ها رو جلب میکنم.
این موضوع برای اون ها یک نقض قانون مرز هوایی حساب میشه! فکر نکنم اون ها بگزارند از این موضوع قسر در برم!
بدترین سنارسو اینه که صدها شاید هم هزاران زنبور هم زمان به من حمله کنند... واقعا که یک کابوس میشه!
تار های من نمیتونند این تعداد از زنبور رو از من دور نگه دارند. تازه، فقط زنبورها نیستند که من رو تهدید میکنند.
فعلا هیچ هیولای دیگه ای پایین این حفره ندیدم.
فقط اون مار واون اژدهای زمینی.
ولی اگر دوباره اون اژدها شروع به گشت و گزار توی این قسمت کنه...
دفعه قبل تونستم زیر این سنگ قایم بشم، ولی اگر همینطور به بزرگتر کردن اونم ادامه بدم، چه خوشم بیاد چه نیاد، توجه خیلی ها رو به خودم جلب میکنم.
اگر جلوی چشم اون جونور غول پیکر ظاهر بشم، اون موقع همه چیز تمومه.
همین الانش میترسم سروکله اون پیدا بشه.
به بیان دیگه، موفقیت توی این نقشه، باعث فرار من از این منطقه مرگبار میشه، اما این نقشه حسابی ریسک پذیره!!!
به غیر از این کار دیگه ای نمیتونم بکنم؛ اگر هم بتونم الان چیزی دیگه ای به ذهنم نمیرسه.
خیلی خب، من تصمیمم رو گرفتم! بیاید شروع کنیم...
اول از همه، باید پایه های خونه رو درست کنم. همین بنیان خونه هست که معلوم میکنه که آیا اون سرپا میمونه یا اینکه فرو میریزه.
چه پایه ای بهتر از پایه سنگی!
این یکی به نظرم خوبه...
جلوی روم، یک سنگ بزرگ که به دیوار تکیه داده قرار داره. با ۳ متر ارتفاع و دو متر عرض. به نظرم این برای کف خونه مناسبه.
با تارهایی که الان در اختیار دارم، میتونم فضای بین این سنگ و دیوار و یکم بالاتر از اون رو بپوشونم.
اول از همه در بین فضای سنگ با دیوار، یک تار کلفت به صورت مورب وصل میکنم. بعد با کمک این تار به عنوان یکی دیگر از پایه های لونه، تارهای دیگه رو بین سنگ و دیوار متصل میکنم.
حالا که پایه کامل شده، تنها کاری که باید بکنم اینه که خونه رو از حالا به سمت بالا بسازم.
همینطور به کارم ادامه میدم. هر از چندگاهی برای خوردن تکه های بیشتر زنبور، استراحت میکنم تا دوباره نوار استقامتم کامل بشه.
بعضی وقت ها میبینم که یک یا چند گروه تز زنبورها با فرماندشون مشغول زیر نظر گرفتن من هستن؛ ولی هیچ حمله یا حرکتی رو به سمت من انجام نمیدند.
مثل اینکه هنوز به محدوده حمله اون ها نرسیدم.
روزم رو با خوردن نبور شکار شده، تموم میکنم.
حالا وارد روز پنچم میشیم...
درد پشت کمرم خیلی خیلی بهتر شده، اما میزان جانم هنوز روی عدد 6 مونده.
از اونجایی که درد هنوز وجود داره، پس باید مهارت کاهش دردم موقع خواب حسابی بالا رفته باشه.
اینکه دیگه توی درد فلج کننده نیستم حس خوبیه!
با تشکر از مهارت کاهش درد، تونستم حسابی کارهام رو جلو بندازم. این که دیگه توی درد نباشی حسابی روی میزان کارت تاثیر میگزاره!
درسته که حس درد کاملا از بین نرفته و آسیبم هنوز بهبود پیدا نکرده، ولی با این حال کمی آروم تر هستم.
وقتی که یک انسان بودم، به هیچ وجه چنین دردی رو تجربه نکرده بودم!
اون موقع تنها درد وحشتناکی که کشیده بودم، وقتی بود که انگشت کوچیکه پام رو به میز کوبیدم... اوووو پسر اون چقدر درد داشت!!!
مطمعن باشید اون درد در مقایسه با درد الانم، هیچی نیست.
حالا که حالم بهتره، سرعت پروسه کار هم بیشتر شده.
الان یکی از زنبور های ولگرد به لونه من نزدیک میشه، ولی یکی از گروه های زنبوری درست کنار اون هستش.
به عنوان یک آزمایش، میخوام به اون زنبور حمله کنم! میخوام ببینم گروه های زنبوری نسبت به این ولگرد ها واکنشی نشون میدند یا که نه. اگر گروه واکنش نشون داد و به سمتم حرکت کرد، خیلی سریع به اعماق خونم عقب نشینی میکنم؛ اگر نه که به کارم ادامه میدم.
گرز عنکبوتیم رو آمادا میکنم.
_بچرخون، بچرخون... هدف گیری و... پرتاب!!!
به هدف خورد!!!
وای، من خیلی باحالم مگه نه!!
وقتی ای سلاح رو ساختم اصلا انتظارش رو نداشتم که چیزی رو باهاش بزنم؛ ولی تا حالا هر دوتا هدف هام رو به پایین کشوندم!
منی که کمترین نمره رو توی امتحان ورزش برای بازی وسطیم آوردم...!
او اووو، اینقدر حواسم پرت شد که واکنش گروه زنبور ها رو ندیدم.
هممم، گروه و فرمانده گروه دست به هیچ کاری نمی زنند. پس اگه یکی از زنبورهای تک و تنها و بدون گروه بلایی سرش بیاد، بقیه هیچ عکس العملی نشون نمیدن.
فقط من این حس دلسوزی رو دارم یا شما هم همینطورید؟!
خب مثل اینکه برای زنده موندن توی چنین جایی باید دلسوزی رو کنار بگذاری.
خیلی خب، اگر کسی بهم حمله نمیکنه، پس از این موضوع به نفع خودم استفاده میکنم. همینطور که پیش خودم میخندم، این زنبور در حال تقلا رو به داخل لونم میبرم و با نیش سمیم کارش رو یکسره میکنم.
حالا که یکی دیگه از این زنبورهای ولگرد رو شکار کردم (تعداد شکار اون ها از دستم در رفته!)، حرف های صدای الهی به گوشم میرسه:
+«امتیازهای تجربی به میزان مورد نیاز رسیدند: کاراکتر تاراتک کوچک از لول 2 به لول 3 رسید.»
+«تمامی مهارت های پایه ارتقا یافتند.»
+«امتیازهای تخصصی جدید کسب شدند.»
+«تخصص ها به حد نصاب رسیدند: مهارت پایه ای[ قدرت_سطح1 ] به [قدرت_سطح2 ]رسید.
مهارت پایه ای [استحکام بدنی_سطح1] به [استحکام بدنی_سطح2 ]رسید.
[مهارت پرخوری_سطح1 ]به [پرخوری_سطح2 ]رسید.»
+«امتیازهای مهارتی جدید کسب شدند.»
لحظه ای که منتظرش بودم بالاخره فرارسید.
پوست بدنم به آهستگی جدا میشه.
با اینکه نمیتونم ببینمش، ولی حس میکنم حفره روی کمرم داره بسته میشه.
+«تخصص به حد نصاب رسید: مهارت بهبودی خودکارسطح1 کسب شد.»
چی؟؟ جدا؟؟!!!
اووووو، حالا این یک سوپرایز عالیه!!!
یعنی هر باری که با لول پیدا کردنم سلامتی کاملم رو دوباره به دست میاوردم، این خودش شکلی از مهارت بهبودی خودکار هستش؟!!!
باور کنید از هیجان دارم بال در میارم! ولی میخوام یک انتقاد دوستانه بکنم... خیلی بهتر بود اگر این مهارت رو خیلی وقت پیش داشتم!
اگر این مهارت رو زودتر داشتم، خیلی از زجر کشیدن هام کمتر میشد. ولی نباید دندون های اسب پیش کشی رو بشماری! الآن بهترین کار اینه که جشن بگیرم و کلی از نگرانی هام رو از ذهنم پاک کنم.
راستش رو بخواید، خطر از گوشم رد شد؛ همونطور که میترسیدم، میزان جانم شروع به تحلیل رفتن و کم شدن کرد. وقتی که نوار سبز رنگ جانم از عدد 6 به 5 سقوط کرد، سایه سنگین مرگ رو روی خودم حس کردم.
میزان جانم تا همین چند دقیقه پیش درحال کاهش بود تا اینکه درست قبل از لول پیدا کردنم به عدد3 رسید!
جدا به سختی تونستم از این وضعیت خودم رو خلاص کنم.
خوشحالم که تونستم استرسم رو اونقدری کنترل کنم که بت نم روی پرتتب این گرز عنکبوتیم تمرکز کنم.
شکار زنبورها ادامه داره. با کمال تعجب، همه حملاتم با گرز به هدف میخوره!
نمیتونم این فکر رو از سرم بیرون کنم؛ یعنی همه این ها از مزیت های داشتن یک بدن عنکبوتیه؟!
شاید! ولی هرچی که هست با تشکر از اون تونستم دوتا مهارت جدید به دست بیارم؛ یکی مهارت پرتاب و دیگری مهارت ضربه. هردو اینها باعث شده حملاتم با این گرز خیلی بهتر بشه.
تازه، در آخرین افزایش لولم، سه تا دیگه از مهارت هام ارتقا پیدا کردند.
خب مسلما ارتقای هر مهارتی خیلی خوبه، ولی این مهارت[ پرخوری] خیلی روی اعصاب منه!
همینطور که به شکار زنبورها مشغول میشم، بیشتر و بیشتر از مهارت های تولید تار و مهارت کنترل تار استفاده میکنم که همین باعث شد اون ها هم افزایش سطح پیدا کنند.
تارهای عنکبوتیم الآن در سطح8 و مهارت کنترل تارها در سطح 5 هستند.
مهارت کنترل تار خیلی مفیدتر از چیزیه که فکرش رو میکردم.
توی سطح5 اون، می تونم با دقت هرچه بیشتر و در فاصله طولانی تری به تارهام شکل بدم.
انتخاب این مهارت از بهترین تصمیم هام بوده.
مهارت کاهش درد هم الان در سطح5 هست که کارها رو خیلی برام راحت تر کرده.
یکی دیگه از خوبی های این مهارت به غیر از کاهش دردی که از اسمش پیداست، اینه که حتی اگر هم دردی رو حس نکنم ولی با این حال متوجه خطر یا آسیب میشم!
هرچی باشه، وظیفه درد اینه که تو رو از آسیب ها یا وضعیت بد بدنی مطلع کنه؛ ولی با این مهارت نه تنها میتونم تمامی این ها رو متوجه بشم، بلکه عمق و وضعیت زخم که چقدر وخیم هست رو می فهمم بدون اینکه دردی باعث ناراحتی من بشه!
سخته که چنین حس غریزی رو بخوای توضیح بدی، ولی مثل این میمونه که من از درد آگاه هستم ولی اون من رو اذیت نمیکنه!
به هرحال، با تشکر از اون حالا درد هیچ ضرر و بدی برای من نداره.
این رو هم در نظر بگیرید که این مهارت هنوز در سطح 5 هست و باعث شده هیچ دردی رو متوجه نشم!
خیلی خب، حالا که لول پیدا کردم، بهتره یک نگاهی به جدول وضعیتم بندازم:
+تاراتک کوچک لول 3 بی نام؛ جدول وضعیت:
میزان جان: 38/38 (سبز)
میزان استقامت: 38/38 (زرد)
میزان استقامت پایه: 38/38 (قرمز)
میزان جادو: 38/38 (آبی)
متوسط میزان حمله: 21
متوسط میزان دفاع: 21
متوسط قابلیت جادویی: 19
متوسط مقاومت: 19
متوسط سرعت: 369
اوه هو هو هووو...!
میزان جان، استقامت و جادوم هر سه به میزان 2 عدد بیشتر شدند، درست مثل متوسط حمله و دفاعم؛ علاوه بر اینها میزان قابلیت جادوییم و متوسط مقاومتم هم 1 عدد بالاتر رفتند.
و این قضیه سرعتم هم هست؛ جدا ماجرا چیه؟ اگر درست یادم باشه، قبلا 348 بود، یعنی 21 بالاتر رفته؟!!!
یکم عجیبه، مگه نه؟!
میزان افزایش این قابلیتم در مقایسه با بقیه خیلی خیلی بیشتره...!
آخر میزان افزایش سرعتم با یک افزایش لول من به اندازه میزان کل مقدار حمله یا دفاع من هستش! عجب...!!!
حالا غیر از اینکه کلی بیشتر از میزان قابلیت جادوییم یا میزان مقاومتم هست.
بالاخره تصمیم گرفتم از این الگوی عجیب افزایش مهارت هام چشم پوشی کنم؛ هرچی باشه، بالاخره به هدف لول پیرا کردن و بهبودی کامل رسیدم. حالا وقتشه روی نقشه فرار تمرکز کنم.
وقتی که بدنم آسیب دیده بود، مجبور بودم با سرعت کمتری کار کنم و همزمان مراقب اطرافم هم باشم.
از حالا به بعد، هر وقت که فرصتش رو گیر بیارم زنبورهای تک و تنها رو شکار میکنم. اینطوری میتونم یک منبع ثابت از برای پر نگه داشتن استقامتم برای ادامه ساخت لونم داشته باشم.
تا الان یک چهارم راه رو اومدم، پس کلی راه برای رفتن دارم.
زنبورها هنوز هیچ حرکت خصمانه به سمت من انجام ندادند، ولی نمیدونم این صلح تا چقدر دیگه پایدار میمونه. برای همین باید حواسم باشه برای حملات احتمالی اون ها آماده باشم و انرژی به اندازه کافی ذخیره کنم.
همه اینها کار رو یکم مشکل میکنه.
همونطور که حدس میزدم، ساختن یک خونه روی دیوار پر چالش تر از ساختن اون روی زمینه. هرچقدر ارتفاع خونم بیشتر میشه، اضافه کردن طبقات هم سخت تر میشه.
هر دفعه مجبور میشم تارهای کلفتی رو از پایه خونه تا به ارتفاع مورد نظرم بکشم و بعد با تارهای کوچک تر اون رو تقویت کنم.
این درجه سختی تازه برای یک چهارم راه هستش، پس کارم قراره حسابی مشکل تر بشه.
ولی چه میشه کرد، این کاریه که باید انجام بشه چون دیر یا زود سر و کله اون اژدهای زمینی پیدا میشه.
بدترین سناریو اینه که مجبور میشم ساخت خونه رو نیمه راه رها کنم و ادامه راه رو با سرعت زیاد طی کنم.
این بهترین گزینه نیست، ولی وقتی شرایط مرگ و زندگی رخ بده، چاره دیگه ای ندارم.
به امید اینکه این سناریو اتفاق نیوفته، به ساخت و ساز ادامه میدم.
فکر کنم بالاخره زمانش فرارسیده:
+«فینجیکوت لول 6؛ وضعیت: ناخوانا.»
+«فینجیکوت لول 4؛ وضعیت: ناخوانا.»
+«فینجیکوت لول 5؛ وضعیت: ناخوانا.»
+«فینجیکوت لول 5؛ وضعیت: ناخوانا.»
+«فینجیکوت فرمانده لول 1؛ وضعیت: ناخوانا.»
یکی از گروه های زنبوری داره درست به سمت من میاد.
این رفتار معمول گروه نیست؛ معمولا ونارم پرواز میکردند و من رو زیر نظر میگرفتند. بدون شک اون ها برای مبارزه به سمت من میاند.
تا الان تونستم نصفه راه خونم رو بسازم.
همینطور که به سمت بالا پیشرفت میکردم، رفتار زنبورها هم کم کم عوض میشد. مثل اینکه بالاخره به این نتیجه رسیدند که من بیشتر از این نباید زنده بمونم.
ولی از تمامی زنبورها، فقط یک گروه از اون ها به طرفم حمله ور شده. یا زنبورهای دیگه من رو دست کم گرفتند و حمله به من رو وقت تلف کردن میدونند و یا اینکه این گروه پیش قراوُل هستش و بقیه میخواند ببینند واکنش من نسبت به این گروه چطور هستش.
اگر فکر کردند با یک گروه میتونند من رو از پا در بیارند، سخت در اشتباه اند! حالا که لونم رو ساختم، مثل آب خوردن دخل همشون رو میارم!!
گرز عنکبوتی رو آماده میکنم.
لونم به خوبی با تارها پوشیده شده ولی توی دیواره های اون درزهایی درست کردم تا گرزم به راحتی از بین اون ها رد بشه.
درزها اون قدر بزرگ نیستند که بگزارند یک زنبور سه متری از اون ها عبور کنه!
رقیب من نمیتونه از تارهای لونم رد بشه و من میتونم هرچه قدر که دلم بخواد از داخل لونه به اون ها حمله کنم؛ وای اون ها میتونند هر وقت که بخواند پرواز کنند و از من دور بشند؛ پس این یک نبرد برابرو عادلانست.
دو تا از اعضای لول 5 گروه مستقیم به سمت من میاند.
هه، فکر کردند انگار دوتا زنبور برای شکستن دیوار دفاعی من کافیه!
مهارت تارهای عنکبوتیم الان در سطح8 هستش؛ حتی اون موقع که لول پایین تری داشت، اونقدر قدرت داشت که تقریبا هیچ موجودی نتونه از اون رد بشه... حالا با هر بار لول پیدا کردن، تا های من هم قوی و قوی تر شدند!
همونطور که فکر میکردم، هردو زنبور به سطح لونه برخورد میکنند؛ برخلاف میزان سرعت و وزنی که موقع برخورد داشتند، تارهای من هیچ صدمه ای ندیدند! حتی دیوار لانه تکان هم نخورده!
تارهایی که برای سطح خارجی لونه استفاده کردم، نوعی تار قوی هست که قدرت کشسانی زیادی داره؛ وقتی که چیزی بهش برخورد میکنه، به صورت خودکار خودش رو شل میکنه تا قدرت ضربه رو جذب کنه... به نظر من نفوذ به چنین دیواری تقریبا غیر ممکنه!
ضربه ای که زنبورها به دیواره لانه وارد کردند، اون قدری نبود که باعث بشه تارهای اون حالت کشسانی خودشون رو نشون بدند. این به معنی اینه که تارهام توی توی میزان استحکامشون این قدر قوی شدند که نیازی به استفاده از قابلیت کشسانی شون نداشتند!!
باور کنید این دوتا زنبور با نهایت سرعت و قدرتشون حمله کردند.
طبق مشاهدات من، این نوع زنبور ها از نوع قوی میان بقیه زنبورها هستند.
یادمه یک گروه اینچنینی از زنبورها تونستند یک مار رو از زمین بلند کنند!
این موجودات، نقاط قوت زیادی دارند: اول اینکه میتونند حمله یک جانبه از سمت بالا به هیولاهای دیگه داشته باشند؛ یعنی هیولاها نمیتونند به حملات این زنبورها پاسخ مستقیم بدند. دوماً اون ها دارای نیش های فوق سمی هستند و سوماً از قدرت بدنی خوبی برخورد دارند.
در شرایط معمولی، این هیولاها رقیب های خطرناکی به حساب میاند.
به خاطر اینکه بیشتر حملات بهشون نمیرسه، میتونند خیلی راحت شکار رو از بالا سر نیش بزنند و اون رو از بین ببرند.
ولی همسن نقطه قوتشون، تبدیل به نقطه ضعفشون شده! به خاطر اینکه اون ها میدونند وقتی درحال پرواز هستند، موجودی نمیتونه حملات اون ها رو پاسخ بده؛ برای همین هم وقتی که اون ها درست توی هوا به طرف من حمله ور میشند، با کمک گرز عنکبوتیم، دونه دونه اون ها رو به سمت پایین سقوص میدم! اون ها نمیتونند در برابر حملات زمین به هوا از خودشون دفاع کنند!
باز هم میگم، توی مبارزات عادی، این زنبورها یک رقیب خطرناک به حساب میاند، ولی فقط در مبارزات عادی...!
لانه من اصلا عادی نیست...میزان دفاع غیر عادی، مقدار چسبندگی فوق العاده و استراتجی محشر خودم!
مطمعنم این زنبورها توی عمرشون تاحالا چنین تاکتیکی در مبارزه ندیدند.
هرچی نباشه، من قدرت عنکبوتیم رو با هوش انسانیم ترکیب کردم.
برای الان، اون دوتا زنبور گیر افتاده در تار رو کنار میگزارم و روی زنبورهایی که هنوز درحالت تعجب موندن، تمرکز میکنم...
_الان وقته گرز پرتاب کردنه!!!
زنبور فرمانده، ناتوان در جاخالی دادن به موقع گرز من، یک حمله جانانه به صورت رو تجربه میکنه. هرچی باشه همیشه اول بهتره سراغ سر بری! (تانوس!)
با کمک جاذبه، فرمانده گروه رو به سمت دیواره لانم هدایت میکنم.
و اینطوری زنبور فرمانده رو از میدان مبارزه حذف میکنم.
با حذف شدن رهبر گروه، دو زنبور باقی مانده میان زمین و هوا خشک میشند؛ مثل اینکه بدون فرمانده توانایی تصمیم گیری به موقع ندارند.
_این کارتون به نفع منه...
گرز رو با تمام قدرت به بدن زنبوری که لول بالاتری داره میزنم و اون رو به پایین میکشم. درست موقعی که درحال چرخاندن گرز برای پرتاب به آخرین زنبور هستم، اون بالاخره به خودش میاد و یک حرکتی انجام میده که متاسفانه اصلا عقلانی نیست.
نمیدونم با این کارش میخواست به چی برسه، ولی اون با تمام قدرت به سمت من حمله میکنه!
رفیق، یعنی تو اون دوتا از دوستات رو ندیدی که چطور توی تارهام گیر افتادن؟!!!
با اینکه ضربه اون قوی تر از بقیه دوستاش بود، ولی مثل اون ها توی تارهای لونم گیر کرد و دست از حرکت برداشت.
مثل اینکه زیادی از این زنبورها انتظار داشتم.
اولین باری که این پایین اومدم، این هیولاها برام ترسناک بودن، ولی حالا که لونه خودم رو دارم، اون ها حتی نمیتونند به من نزدیک بشن.
با توجه به اون حمله تمام قدرتی اون دوتا زنبور، شک دارم هیچ کدوم از اون ها بتونن از دیواره خونم رد بشن، حالا هرچقدر هم تلاش کنن.
همین الان بهشون ثابت شد که من تا چه حد میتونم خطرناک بشم.
به خاطر قدرت کشسانی بالای تارهام، ضربات زنبورها نتونسته هیچ شکافی توی دیواره خونم ایجاد کنه.
راستش رو بخواید، تصور میکردم خونم اونقدری آسیب میبینه که نیاز به تعمیرات پیدا کنه، ولی الان که درحال چک کردن اون هستم، حتی یک خراش هم بهش وارد نشده.
ولی با این همه هنوز هم صدها زنبور دیگه باقی موندند.
حالا که میدونم هیچ کدوم از اون ها قادر به صدمه زدن به من نیست، دیگه ترسی ندارم.
بالاخره شانسم برای فرار داره بیشتر و بیشتر میشه.
با این حس هیجان زدم، به ساختن این برج عنکبوتی ادامه میدم...
بعد از حمله گروه اول زنبورها، گروه دومی هم وارد عمل شد، ولی درست مثل گروه قبلی خیلی راحت از شر اون ها خلاص شدم.
ولی داستان به اینجا ختم نمیشه.
دیگه زنبورها یک گروه یک گروه به سمت من نمیاند... اینبار ده الی دوازده گروه از زنبورهای عصبانی به من هجوم میارند!!!
_این جدا که غیر قابل باوره...!!!
از نظر زنبور ها این تاکتیک در برابر یک دشمن تک و تنها جواب میده.
ولی من تا وقتی که پشت دیوارهای لونم باشم، هیچ مشکلی ندارم.
همینطور که به اطرافم نگاه میکنم، یک آهی میکشم. زنبور، زنبور، زنبور... فقط و فقط زنبور!
_واقعا مشکلتون با من چیه؟!!
با جمع شدن همه اونها در یک نقطه داره باعث میشه این صدای ویز ویز اونها خیلی روی اعصاب بره!
آخه چطور میتونم توی این صدا بخوابم؟!!!
با اینکه همش پشت سرهم یکی یکی اون ها رو از پت در میارم، ولی جاشون چند ثانیه بعد با یکی دیگه تعویض میشه.
درسته که حالا به خاطر این مهارت[ پرخوری] میتونم غذای بیشتری مصرف کنم، ولی این همه شکار برای من خیلی زیادیه!
به خاطر اندتزه بزرگ این هیولاها، شکار و خوردن گروه های پنج تایی اون ها برای من زیادی هستش.
با تموم این خوردن ها، حتی مهارت پرخوری من به سطح 3 رسیده!
مقابله با دسته زنبورها باعث شده از پروژه ساخت و سازم عقب بمونم.
هدف اصلی من فرار از این مکانه، نه کشتن یک مشت حشره!
و تازه، حملات اون ها این قدر پشت سر هم هستش که اصلا نمیتونم هیچ تاری به لونم اضافه کنم.
من الان اونقدری غذا دارم که خوشحال میشم به هیچ کدوم از اون ها آسیب نزنم، ولی این زنبورها اصلا حرف حساب حالیشون نیست!
هیچ جوری نمیتونم بهشون بفهمونم که بهم حمله نکنند تا بتونم مکان زندگی شون رو ترک کنم!
هیچ چاره ای ندارم جز اینکه از فرصت چند ثانیه ایه بین حملات زنبورها، کارم رو ادامه بدم.
توی این شرایط، زنبورها اینقدر روی من تمرکز کردند که خروج از لونم مساوی با خودکشی هستش!
صد البته الان دیگه نقشه شماره دو من که دویدن نیم راه باقی مانده هست دیگر کاربردی نداره.
مهم نیست در مواقع عادی سرعت اصلی من چقدر هست، الان توی این شرایط و روی این دیوار عمودی نمیتونم از تمام سرعت خودم استفاده کنم؛ پس دویدن بقیه راه با نیش خوردن من به پایان میرسه.
لعنت بهش!!!
گیر افتادن توی این شرایط و وقت تلف کردن برای من بد ترین چیز ممکنه.
نمیدونم کی قراره سر و کله اون اژدهای زمینی پیدا بشه.
چی؟!!... اژدها!!!
ناگهان شوکی به بدنم وارد میشه.
_«اون دیگه چی بود؟!!!»
نه، نه، نه، نه، نه، نه، نه، نه، نههه...!!!
نمیتونم بهش نگاه کنم!!
نمیتونم، ولی مجبورم!
+«اژدهای زمینی لول 31. وضعیت: ناخوانا.»
بدترین کابوسم زنده شده؛ بدتر از همه اینکه اون داره خونهی من رو نگاه میکنه.

چیکار باید بکنم؟
چیکار میتونم بکنم؟!
میدونم که هیچ کاری از دستم بر نمیاد.
من توان مقابله با اون رو ندارم.
تنها گزینه ای که دارم اینه که دعا کنم کاری به من نداشته باشه.
ولی این گزینه همراه با همه امید برای زنده موندنم ریز ریز میشه.
اژدهای زمینی دهان خودش رو باز میکنه.
درسته؛ قوی ترین سلاح یک اژدها، نفس آتشین اونه!
اژدها با صدایی مثل رعد و برق غرش میکنه.
اطراف من یک گردباد نابود کننده ایجاد میشه.
نمیدونم دور و تطرافم چی میگزره ولی از یک چیز مطمعن هستم.
خونه من همراه با سنگی که پایه خونه من بود، همه از بین میرند؛ الان یک سوراخ بزرگ در دیواری که سنگ به اون تکیه داده بود ایجاد شده.
همینطور که سوراخ دیوار بزرگ و بزرگ ت میشه، سنگ های بیشتری شروع به ریزش میکنند...
دیوار درحال فرو ریختنه!
یک حمله از اژدها، بیشتر از نیمی از خونم رو از بین برده؛ حتی نیمه بالایی اون هم مثل دیوار کناری درحال خراب شدنه.
من یک جایی در بالای خونه قرار دارم.
به نظر نمیاد که نفس اون به من خورده باشه، ولی با این حال من درست مثل تارهای کنارم درحال سقوط هستم.
بدون هیچ زمانی برای عکس العمل، من به سختی به زمین برخورد میکنم.
آخخخ!!
میزان جانم حسابی کم شده ولی به طور معجزه آسایی هنوز زنده ام!!!
هنوز نمردم ولی نمی دونم وضعیت تا کی اینطور میمونه.
همه چیز به تصمیمات اژدها بستگی داره.
همینطور که روی زمین افتادم، یکی از دسته تارهام روی من پهن میشه؛ اتفاقا این چیز خوبیه!
تموم بدنم زیر تاره پنهان شده. سنگ های بالای سرم به اطرافم سقوط میکنند. اگر همین جا بی حرکت بمونم، شاید از چشم های اون پنهان بمونم.
با تمام توانم، نفسم رو نگه میدارم و بدنم رو وادار میکنم برای چند لحظه از ترس به خودش نلرزه.
+«تخصص به حد نصاب رسید: مهارت [مقاومت در برابر ترس_سطح1] کسب شد.»
با اینکه ترسم یک مقدار کمتر شد ولی هنوز دارم به خودم می لرزم.
_«کمک کمک کمک کمک کمک کمک کمک...!!!»
+«تخصص به میزان مورد نیاز رسید: مهارت [نینجا_سطح2] به [نینجا_سطح3 ] رسید.
قابلیت [مقاومت در برابر ترس_سطح1 ] به [مقاومت در برابر ترس_سطح2 ] رسید.
مهارت [نینجا_سطح3 ] به [نینجا_سطح4 ] رسید.
قابلیت [مقاومت در برابر ترس_سطح2 ] به [مقاومت در برابر ترس_سطح3 ] رسید.
مهارت [افزایش جان خودکار_سطح1 ]به [افزایش جان خودکار_سطح2 ] رسید.
قابلیت [مقاومت در برابر ترس_سطح3 ] به [مقاومت در برابر ترس_سطح4 ] رسید.
مهارت [نینجا_سطح4 ] به [نینجا_سطح5] رسید.
قابلیت [مقاومت در برابر ترس_سطح4 ]به [مقاومت در برابر ترس_سطح5 ] رسید.»
اصلا نمیدونم چه قدر زمان گذشته.
نمیدونم چقدر از وقتم رو این زیر درحال مخفی شدن بودم.
با توجه به تعداد مهارت هایی که ارتقا دادم احتمالا خیلی وقته که این زیرم.
به نظرم رسید با چک کردن میزان کاهش نوار مقاوتم بفهم چقدر زمان گذشته، ولی مقامتم اصلا کم نشده!
از مهارت کنترل تارم استفاده میکنم تا تارهای روی خودم رو کنار بزنم.
اطرافم رو که نگاه میکنم، خبری از اژدهای زمینی نیست.
من نجات پیدا کردم.
کتابهای تصادفی

