من یه عنکبوتم، خب که چی؟!
قسمت: 10
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
«فصل۱»
شروع آکادمی
تو این کشور فقط یه جا به اسم آکادمی وجود داره.
تو دنیای قبلیمون، انتظارات همه این بود که به مدرسه برن، ولی این دنیا، حتی داشتن پایینترین تحصیلات برای یه نفر، خیلی عجیب و رده بالا محسوب میشه. تنها افرادی که میتونن وارد جایی به اسم آکادمی بشن، فقط اشرافزادهها و اعضای خانواده سلطنتی هستن، کسایی که از هر نظر ثروتمندن. در غیر این صورت، یه نفر باید نهایت استعداد و هوش رو داشته باشه تا توی چنین جایی قبول بشه...!
از اونجایی که من عضوی از خانواده سلطنتی هستم، ورود من به اینجا هیچ مشکلی نداره.
سو هم همینطوره، و صد البته کاتیا! از اونجایی که دختر دوکه، اون هم شرایط لازم برای حضور رو داره.
و اینطوری شد که هر سه ما وارد آکادمی شدیم.
درست مثل دنیای قبلیمون، اینجا هم توی هر کلاسی، درسها و رشتههای خاصی تدریس میشه. از طرف دیگه، همزمان به ما طرز مبارزه کردن هم آموزش داده میشه! راستش رو بخواین، روی این یکی تمرکز خیلی بیشتری گذاشتن، تا آموزش و درس!
این کشور جدید که ما اومدیم اسمش دازرودیا هستش. یکی از معدود کشورهایی که توسط انسانها اداره میشه و از هیاهوی جنگ با شیاطین به دوره.
البته این دلیل نمیشه که اینجا کشور امنی باشه! تعداد زیادی هیولا و نیروهای شیطانی توی مناطق مختلف اینجا فعالیت دارن. اهریمن سعی داره تا اینجا رو هم به آشوب بکشه؛ برای همین هم دولت اینجا همیشه از ورود جنگجوهای جدید استقبال میکنه.
توی آکادمی، بیشتر زمان، صرف آموزش و تمرین مبارزه و فنون نظامی میشه.
من، کاتیا و سو الان تو مراسم ورود به آکادمی هستیم.
از اونجایی که فِی، حیوون خونگی من، البته بهتره بگم همراه من، حساب میشه، اون هم اجازه ورود به آکادمی رو داره.
مثل اینکه اجازه دارم اون رو توی کلاسها همراه با خودم بیارم ولی نمیتونم اون رو توی مسابقات و همایشهای رقابتی شرکت بدم.
اطرافم رو که نگاه میکنم، بقیه دانشآموزها رو میبینم که مثل خودم روی صندلیهاشون نشستن و منتظر شروع مراسمن.
این آکادمی یکی از بزرگترین مراکز آموزشی موجوده! برای همین هم هست که خیلیها از نقاط دور و کشورهای دیگه به اینجا میان.
همینطور که دانشآموزها رو نگاه میکنم، بعضیهاشون تا متوجه من میشن، سریع نگاهشون رو برمیگردونن ولی بعضیهاشون هم برعکس، به چشمهام خیره میشن!
سنگینی نگاه اطرافیان رو روی خودم حس میکنم. صدای پچپچ شایعات و حرفهاشون به گوشم میرسه!
«اون شاهزاده کشوره که اونجا نشسته!»
«شنیدم که اون استعداد بینظیری داره؛ ولی به نظر من که اونقدرها هم قوی به نظر نمیاد...!»
«یعنی میشه یه جوری بهش نزدیک بشیم؟!»
به خاطر مهارت «افزایش قدرت شنوایی» میتونم هر حرفی رو که میزنن رو بشنوم.
حالا دیگه واقعا دارم احساس ناراحتی میکنم.
یک نفر با صدایی آرامشبخش، سنگینی فضای اطراف رو به هم میزنه: «صبحتون بخی... ر!»
به سمت منبع صدا که نگاه میکنم، اون اِلف آشنا رو میبینم؛ فیلیموس یا اونطور که من صداش میزنم، خانم اوکا!
-: «صبحتون بخیر خانم اوکا؛ عجیبه که شما رو اینجا به عنوان یه دانشآموز میبینم!»
فیلیموس: «از اینکه دارم جوونی رو دوباره تجربه میکنم خیلی هیجانزدهم!»
همینطور که درحال صحبت هستیم، کنارم میشینه.
سو که روی صندلی سمت چپم نشسته، خیلی خلاصه با یه چهره تقریبا عبوس به خانم اوکا سلام میکنه. البته بهتره بگم تقریبا نه، بلکه کاملا عبوس!
هوم، مثل اینکه این اولین باریه که سو معلم سابقم رو ملاقات میکنه.
-: «سو این کار زشته، انقدر به کسی خیره نشو! عذر میخوام خانم، ایشون سو، خواهرمه.»
خانم اوکا، به سرتا پای سو نگاه میکنه و همزمان لبخندی میزنه که من رو حسابی نگران میکنه: «اوه! که اینطور! خی... لی با نمکین!»
مطمئنم داره به چیزهای بدی فکر میکنه! [داره به چیزهای مثبت ۱۸ فکر میکنه...!]
«برادر، این خانمی که رفتار مشکوکی داره، کیه؟!»
سو سعی میکنه خودش رو پشت من قایم کنه؛ درکش میکنم!
«شان، عزیزم؛ تو که یه وقت کارهای بد بد با خواهر کوچولوت نکردی، کردی؟!»
آخه این چه سوالیه که داری با همچین لحن جدیای ازم میپرسی؟! معلومه که نه!
کاتیا جلو میاد و توضیحات لازم رو میده: «سو، ایشون خانم فیلیموسه، اِلفی که قراره توی کلاسها همراه ما باشه. راستش رو بخوای من و شان، ایشون رو قبلا هم ملاقات کردیم. با اینکه چهره بچگانهای داره، ولی درست همسن ماست! به این خاطر که اِلفها به کندی پیر میشن. علاوه بر این، ایشون، خیلی از جاهای دیگه کشور مشغول بود، برای همین هم اطلاعات زیادی درباره این دنیا نسبت به ما داره...»
من اصلا توی واضح توضیح دادن اینجور مسائل خوب نیستم؛ پس حرفهای کاتیا کمک بزرگی برای منه!
«از ملاقات باهات خی... لی خرسندم!»
«منم همینطور.»
سو با اینکه هنوز کمی معذبه، ولی به صحبت با خانم اوکا ادامه میده.
«کاتیا، واقعاً برادرم زنهایی که حالت بچگانه دارن رو ترجیح میده؟»
«نه، اصلا اینطور نیست! برخلاف چهره خانم فیلیموس، ایشون خیلی هم پخته و بالغه. نگاه برادرت به ایشون فقط از روی احترامه؛ پس نگران نباش.»
میدونی که میتونم صدات رو بشنوم، آره؟! خیلی ممنون از این همه شایعه و حرف که پشت سرم دارین میزنین! من اصلا هم لولیکان* نیستم!
*کسی که به دخترهای زیر سن قانونی علاقه داره.
واقعا از کاتیا برای دفاع ازم ممنونم، ولی بهتره بعدا یه صحبتی با سو داشته باشم...
خانم اوکا باید این مکالمه رو شنیده باشه. برخلاف حال بدم، یه لبخند خشک به خانم اوکا میزنم و اون هم با لبخند لطیفی بهم جواب میده.
مراسم ورودی بدون هیچ مشکلی به پایان میرسه. بعد از اون، بعضی دانشجوها به خوابگاههای خودشون میرن و بقیه شروع به گشتوگذار میکنن.
این آکادمی شبانهروزیه؛ یعنی اینکه من هم مثل بقیه تا وقتی که اینجا تحصیل میکنم باید توی خوابگاه زندگی کنم.
به جز یه سری شرایط خاص، دانشآموزها حق ترک آکادمی رو بهجز تعطیلات عید ندارن.
کاتیا بلند و واضح سوالش رو توی خوابگاهمون میپرسه: «خیلی خب، به نظرتون حالا چیکار کنیم؟»
ما همین الانش هم اتاقهامون آمادهست. من به شخصه خیلی دوست دارم زمینها و قسمتهای دیگه آکادمی رو بیشتر بگردم، ولی از طرفی دوست ندارم بعداً فِی به خاطر اینکه برای مدت طولانی توی اتاق به حال خودش رهاش کردم بهم غُر بزنه! پس بهتره اول یه سَری به خوابگاهم بزنم.
درست موقعی که میخوام به اتاقم برگردم، خانم اوکا صدام میکنه: «چند نفری هستن که خی... لی دوست دارم ملاقاتشون کنم؛ دوست داری با من بیای؟!»
-: «فرد خاصی رو میخوای ببینی؟»
فیلیموس: «اوه آره! قدیس اعظم آینده و استاد شمشیرزنی آینده! ضرر نمیکنی اگه با اونها یه آشنایی پیدا کنی!»
اوه، بله؛ قدیس و پادشاه شمشیرزنها! این قدیسی که دربارش حرف زده میشه شخصیت معنوی و سنبل دینی کشور همسایه ما، اَلیوس هستش. معمولا اون رو «مکمل قهرمان» صدا میکنن؛ سرنوشت اون، اینطور رقم خورده که همیشه در کنار و همراه قهرمان باشه.
این قدیس کاملا براساس تواناییهاش انتخاب شده و نه اصالت و شجرهنامه.
و از اونجایی که کشور مقدس اَلیوس جایگاه اصلی دینی به نام «کلام خدا» هستش، همه پیروها این دین اونجا جمع میشن.
به بیان دیگه، قدیس بین گروهی از زنان پیرو کلام خدا انتخاب میشه.
قدیس فعلی درحال سفر و همراهی برادرم جولیوسه.
اسم اون یوناست؛ استاد جادوی نور و شفابخشی. اون تنها عضو مونث گروه برادرمه.
من فقط تونستم به تعداد انگشتشماری اون رو ملاقات کنم، ولی به نظر من رفتار اون برای یه قدیس زیادی پسرونهست!
پس این شخصی که قراره توی آکادمی ملاقات کنیم، جانشین یوناست.
از طرف دیگه، پادشاه شمشیرزنها لقب فرمانروای امپراطوری «رِنِکساندِت»، سرزمینی با بیشترین جمعیت انسانها نسبت به بقیه امپراطوریها در قاره کاساناگارا هستش.
امپراطوری رِکساندِت درست در همسایگی زمینهای شیاطینه؛ به همین دلیل هم مرتباً تحت حملات اونها قرار میگیره.
برای سرپا نگهداشتن چنین امپراطوری، نیاز اول، قدرته.
به همین دلیل هم هست که فرمانروایان بعد از اولین پادشاه، اسم اون رو به عنوان لقب روی خودشون میذارن... پادشاه شمشیرزنها!
برخلاف «قدیس اعظم» که از میان گروهی از افراد توانا و با استعداد انتخاب میشه، پادشاه شمشیرزنها فقط و فقط به شجرنامه شخص مربوط میشه!
این یعنی پسر پادشاه رِکساندِت، پادشاه شمشیرزنهای آینده، توی این آکادمی ثبتنام کرده!
«آه آره، شاهزاده امپراطوری رِکساندِت... درباره اون شایعات زیادی شنیدم. گفته شده مهارت شمشیرزنی اون با مهارت اولین پادشاه شمشیرزنها برابری میکنه! البته اینطور شنیدم.»
آخه کاتیا چطور از این چیزها خبر داره؟! شخصاً اولینباریه که دارم دربارهش میشنوم!
شان، بهتره یکم توجهت رو به دنیای اطرافت بیشتر کنی...!
کاتیا برای من ابرو بالا میندازه! ای بابا مثل اینکه چهرهم گویای همه چیزه! خوب دستم رو خوند...
«اما... اما اگه شما دارین به ملاقاتشون میرین، این یعنی...؟!»
«دقی... قاً همینطوره!»
کاتیا و فیلیموس به صحبتهاشون ادامه میدن، درحالی که من و سو با چهرهای متعجب بهشون نگاه میکنیم...
یعنی منظورشون از این حرف چیه؟!
فیلیموس: «خیلی خب شان، زود باش بیا... صبر کن ببینم، چرا چهرت اینقدر درهمه؟!»
-: «اِ... م، راستش اصلا نمیدونم شما دارین درباره چی حرف میزنین...؟»
کاتیا: «چی؟ واقعاً شان؟! این حرف رو اگه سو میزد درک میکردم، ولی تو دیگه چرا...؟!»
کاتیا و معلمم هردو با چهرههایی بهم نگاه میکنن که انگار حسابی ازم ناامید شدن!
اوه بیخیال! واقعا همچین قیافه گرفتنی لازمه؟!
-: «راستش اینکه خانم اوکا پیشنهاد ملاقات با اونها رو داده رو درک میکنم، چون که دیر یا زود باید با همچین افراد هم سن و مقام خودم آشنا بشم، ولی چیز دیگهای رو متوجه نمیشم!»
کاتیا با کلافگی دستش رو روی پیشونیش میذاره: «شان، واقعاً که! جداً اینقدر به خانم اوکا اعتماد داری؟!»
-: «ها؟»
برای چند لحظه به چشمهای کاتیا نگاه میکنم، نگاهی که نشون میده چیزی از حرفهاش سر در نمیارم.
کاتیا آه عمیقی میکشه...
فیلیموس: «اوه اینجا رو ببین! مثل اینکه نیازی نیست دنبال این دوتا بگردیم...!»
سرم رو بالا میارم و چشمهاش رو دنبال میکنم... با چهره دو نفر روبهرو میشم؛ یه پسر و یه دختر.
پسر موهای قهوهای مایل به مشکی با چشمهایی به همین رنگ داره، و البته با بدنی فوقالعاده عضلانی!
از طرف دیگه، دختر موهای بلوند با چشمهای آبی و زیبایی وصف ناپذیر...
«هه، پس این اِلف کوچولو خانم اوکائه؟!»
«هی، ناتسومی این اصلا طرز درست صحبت با معلممون نیست! از ملاقات با شما خرسندیم، خانم اوکا.»
هر دو اونها دارن ژاپنی حرف میزنن.
تازه دارم متوجه میشم منظور کاتیا و خانم اوکا چی بود.
این دو هم درست مثل ما تناسخیافته هستن!
فیلیموس: «من هم از دیدن شما خی... لی خوشحالم، ناتسومی و هاسِبی!»
خانم معلم اسامی واقعی اونها رو بهمون میگه.
ناتسومی سرپرست و رهبر گروهی از پسرهای داخل مدرسه قبلیمون بوده.
راستش هیچوقت از این پسر خوشم نمیاومد!
تا اونجایی که یادم میاد، اون همیشه بدن ورزیده و ورزشکاری داشت؛ با اینکه به بقیه زور نمیگفت ولی همیشه دوست داشت قدرت و هیکلش رو به همه نشون بده، خودنمایی کنه و همیشه با چشم حقارت به بقیه نگاه کنه.
همه پسرهای کلاس تلاششون رو میکردن که یا وارد گروهش بشن یا تا اونجایی که میتونن ازش فاصله بگیرن... من جزء دسته دوم بودم.
«هاهاها، خانم اوکا همیشه بدن کوچولو موچولویی داشت؛ حالا حتی کوچولوتر هم شده! خیلی خندهداره!»
«ناتسومی...!»
این دختر که همش درحال اخم کردن و امرونهی کردن به ناتسومیه، اسمش یویکی هاسِبی هست؛ کسی که همیشه نیمکت کناری من مینشست.
برخلاف ناتسومی، هاسِبی هیچ حرکتی از خودش نشون نمیداد که نشوندهنده خوب بودن یا بد بودن شخصیتش باشه.
بین دخترهای مدرسه، دختری که مثل مو توی شیر معلوم بود، آکامِرِی شینوهارا بود که الان همون فِی خودمونه! درست برعکس اون، هاسِبی جزء دخترهای ساکت کلاس و مدرسه بود؛ درست مثل تِماریکاوا و فوروتا.
با اینحال، درسته که فِی قبلا یه دختر دردسرساز بود، ولی همیشه فعال و یه دانشآموز نمونه بود. ولی در تمام اون سالها هاسِبی هیچ کار خاصی نکرده بود که من رو به این فکر بندازه که کسی مثل اون پتانسیل قدیس شدن رو میتونه داشته باشه!
«اولا، من الان دیگه یه اِلف هستم و کاریش هم نمیتونم بکنم، دوماً، خودت هم اونقدرا از من قد بلندتر نیستی ناتسومی...!»
«یکم دیگه صبر کن میبینی چه رشدی قراره بکنم! بگذریم، تو شاهزاده کشور هستی، درسته؟ بگو ببینم کی توی این بدنه؟!»
ناتسومی مثل یه شکارچی که به شکارش نگاه میکنه من رو برانداز میکنه. چشمهاش بهم میگن که اون هر لحظه ممکنه شمشیرش رو بکشه و حمله کنه. یادمه این آدم شوخیبرداری نبود، ولی همیشه چشمهاش انقدر ترسناک بوده؟
-: «شانسوکی یامادا.»
بعد از جواب دادنم، کاتیا سریع جلو میاد تا خودش رو معرفی کنه.
«و من هم کاناتا اوشیما؛ خیلی وقته همدیگه رو ندیدیم...»
«ها؟ اوشیما؟!»
«آره دقیقاً؛ سوپرایز! مثل اینکه باید به عنوان یه خانم تناسخ پیدا میکردم...!»
هاسابی با شوک و تعجب به کاتیا نگاه میکنه.
بعد از چند لحظه یخ جمعمون آب میشه و شروع به صحبت کردن میکنیم.
ناتسومی نگاهش رو از روی من برمیداره. ممنونم کاتیا!
شاید اسم ناتسومی به هوگو بِینت رِکساندِت تغییر کرده باشه، ولی من درست مثل زندگی قبلیم اصلا دوست ندارم هیچ رفتوآمدی با اون داشته باشم...
«میان پرده»
دختر دوک و معلمش
«عذر میخوام خانم معلم، ولی دلیل اومدنت به آکادمی چیه؟!»
«چرا؟! خب معلومه، تا دوباره جوونیم رو تجربه کنم!»
«متوجه هستی دارم جدی میپرسم؟!»
«با... شه، دستم رو خوندی! میخوام حواسم جمع شما اشرافزادههای کوچولو باشه؛ شمایی که اینقدر مقامتون بالاست که نمیتونم زیر بال و پر خودم بگیرمتون.»
«حدس میزدم.»
«اوه جداً! چقدر زود حدس زدی!»
«البته حدسم تا یه حدی درست بود. از اونجایی که شما بیشتر تناسخیافتهها رو توی یه آکادمی آوردی حدس زدم... البته اصلا نمیدونم چطور تونستی این کار رو بکنی! فکر کنم شما اِلفها یه جور مهارت خاصی توی مذاکره دارین!»
«درسته؛ ولی راستش رو بخواین، بودن هاسِبی توی این آکادمی تماماً از روی شانس بوده!»
«پس قبول داری که برای درس خوندن به اینجا نیومدی؟»
«بله بله... بهت اعتراف میکنم چون میدونم نمیتونم گولت بزنم خانم باهوش!»
«خیلی خب، حالا که اینقدر باهوشم، بذار یه سوال دیگه بپرسم... به نظرت ششتای دیگهای که پیدا نشدن هنوز زندهن؟!»
«خب... ما صد در صد مطمئن هستیم که چهارتای اونها کشته شدن؛ اون دوتای دیگه هم که هنوز زنده هستن رو فعلا به هیچوجه بهشون دسترسی نداریم.»
«خدای من... حدس میزدم...!»
«خیلی متاسفم عزیز دلم.»
«نه خانم، شما اصلا نباید عذرخواهی کنی... شما که مقصر نبودی! میشه لطف کنی اسم اونهایی که فوت شدن رو بهم بگی؟»
«البته... کوتا هایاشی، هیرو واکابا، نااُفومی کوگوره و ایسِی ساکورازاکی.»
«هوم که اینطور... پس برای همین هم هست که شما وقت کافی برای شرکت تو آکادمی رو داری؛ چون که دیگه نیازی به پیدا کردن بقیه نیست...»
«درسته، ولی فراموش نکن دو نفر دیگه هستن که به من احتیاج دارن و باید پیدا بشن.»
«خب، حالا مگه اونها به چه موجوداتی تبدیل شدن که دسترسی بهشون غیر ممکن شده؟!»
«این دیگه یه را... زه!»
«خانم دارم جدی صحبت میکنم.»
«منم همینطور؛ جداً باید این موضوع رو یه راز نگه دارم.»
«دلیل راز بودنش به این ربط داره که هنوز بقیه تناسخیافتهها رو بهمون نشون ندادی؟»
«نه، اون یه موضوع کاملا متفاوته.»
«خب، حال اونها چطوره؟!»
«اونها حالشون خوبه خوبه! نگران نباش.»
«و اسم اونها چیه؟»
«این رو هم نمیتونم بهت بگم!»
«آخه برای چی؟»
«راستش دیر یا زود خودت ملاقاتشون میکنی، ولی فعلا نمیتونم اونها رو معرفی کنم.»
«این حرفتون با عقل جور در نمیاد!»
«متاسفم ولی فعلا وضعیت همینطوره. از اینها گذشته، من یه اخطار برات دارم...»
«چی؟!»
«لطفاً سعی کن مهارتهات رو زیاد قوی نکنی...!»
«چی؟ آخه برای چی؟!»
«همین که گفتم.»
«سرکار خانم، نمیدونم شما چی توی اون دنیای بیرون دیدی که اینقدر نگرانت کرده، ولی باید این رو هم بدونی که برادر شان همون قهرمان معروفه! من همه داستانهای اون رو از زبون شان شنیدم؛ اینکه چطوری تونست یه تنه گروهی از هیولاها که به یه روستا حمله کرده بودن رو از بین ببره و یا اینکه چطور تونست یه شیطان رو بعد از اینکه مجبورش کرد سم بنوشه رو شکست داد...!»
«خب، منظورت چیه؟»
«این دنیا جای فوقالعاده خطرناکیه؛ ولی با این حال من و شان یه نقشی تو این دنیا داریم که باید بهش عمل کنیم؛ احتمالا بعداً باید میدون نبرد با شیاطین شرکت کنیم! درسته که من یه زن هستم و احتمال این اتفاق برای من کمه، ولی در هر صورت ممکنه همینطور بشه! از طرف دیگه، شان وارث تاج و تخت نیست، چون که برادرهای بزرگتر اون توی صف هستن؛ پس اون هم به احتمال زیاد به جنگ فراخونده میشه. این حرف شما که میگی مهارتهامون رو تقویت نکنیم یعنی داری میگی بهتره خودکشی کنیم!»
«معلومه که نه!»
«پس با کمال احترام خانم، نمیتونم بدون دلیل موجه به این حرفتون عمل کنم.»
«مثل اینکه حق با توئه...»
«متاسفم... نباید این طوری باهاتون حرف میزدم.»
«نه، نه؛ حق با توئه، این منم که دارم کلی راز ازتون مخفی میکنم...»
«و حدس میزنم این هم که شما همه این رازها رو نگه داشتی هم یه رازه!»
«خیلی متاسفم...»
«این ماجراها ربطی به اِلفها داره؟»
«هوم؟!»
«پس ربط داره! هوم... ولی چرا اِلفها باید به ما تناسخیافتهها کمک کنن؟! مثل اینکه ماجرا رو براشون توضیح دادی... ولی یعنی واقعاً میشه بهشون اعتماد کرد؟ اونها که به زور شمشیر شما رو مجبور به همکاری نکردن، کردن؟!»
«چی؟! نه اصلا! باید این بار بدون چون و چرا بهم اعتماد کنی!»
«با این همه باز از من میخوای بهت اعتماد کنم؟»
«امیدوارم!»
«برعکس شان، من نمیتونم فقط بر اساس حس ششمم تصمیم بگیرم. بد برداشت نکن! من خیلی دوست دارم بهت اعتماد کنم، ولی با این همه رازی که نگه داشتی و سوالهایی که از جواب دادنشون طفره میری، متاسفانه نمیتونم این کار رو بکنم.»
«هه، به نظر من تو داری بهترین کار ممکن رو میکنی؛ هرچی باشه، شان زیادی به همه اعتماد میکنه!»
«آره، موافقم. گاهی وقتها فکر میکنم اون بدون من توی همه کارهاش به مشکل میخوره!»
«اوه! هاها! درسته که شما با همدیگه دوست هستین، ولی مثل اینکه میخوای یکم رابطهت رو با شان جلو ببری! هوم، عجب پیشرفت خو... بی!»
«ها؟! چی؟! خانم معلم، حالا که شما دیگه مثل یه دختر جوون شدی، این نیشخندهات هم خیلی ترسناک شده! میشه لطفا اینجوری بهم نگاه نکنی؟!»
«این دفعه دیگه نوبت منه که یه درس درست حسابی بهت بدم...!»
«چی؟! او... ی!»
《بخش سوم》
شروع بازی در طبقه میانی!
رسیدم به طبقه میانی؛ هورا...!
امروز قراره اینجا رو زیر و رو کنم؛ هورا...!
هنوز حملات از راه دور یا مقاومتم به گرما رو خیلی خوب تقویت نکردم، ولی به هرحال باید کار رو شروع کنم؛ هورا...!
آ... ه ، اصلا نمیتونم خودم رو وادار به این کار کنم مگه اینکه یه جوری به خودم انگیزه بدم!
چند روزی از کشف این طبقه میگذره.
توی این مدت من هم حسابی روی مهارتهام تمرکز کردم و تونستم تا حدی تقویتشون کنم.
این جدول وضعیت فعلیمه:
«تاراتکت کوچک سمی لول۵؛ وضعیت:
میزان جان: ۵۷/۸۳ (سبز) میزان جادو: ۱۸۱/۱۸۱ (آبی)
میزان استقامت: ۵۱/۸۲ (زرد)<۲تا افزایش> ۸۲/۸۲(قرمز)<۲تا افزایش>
متوسط حمله: ۹۲ متوسط دفاع: ۹۲
متوسط قابلیتهای جادویی:۱۳۵ متوسط مقاومتها:۱۶۸
متوسط سرعت: ۸۳۰<۱ افزایش>
مهارتها:
[افزایش جان خودکار_لول۵] [سرعت بازیابی جادو_لول۳] [مصرف کمتر جادو_لول۲] [سرعت بازیابی استقامت_لول۲]
[مصرف کمتر استقامت_لول۳<۱افزایش>] [قدرت نابودی_لول۱] [تقویت مهارت بریدن_لول۱] [تقویت سم_لول۱]
ذهنیت جنگی_لول۱] [اعطای انرژی_لول۲] [حملات سمی مهلک_لول۳] [سم ترکیبی_لول۷]
[طنابباز_لول۳] [تار عنکبوتی_لول۹] [تار براّن_لول۶] [کنترل تار_ لول۸]
[پرتاب_لول۶] [برخورد_لول۷] [گریز از دردسر_لول۳] [مانورهای ویژه_لول۳]
[اختفا_لول۷] [تمرکز_لول۹] [پیشبینی_لول۸] [تفکرات موازی_لول۴]
[استفاده از اعداد_سطح۶] [ارزیابی محیط_لول۸] [شناسایی_لول۶] [جادوی کافر_لول۳]
[جادوی سایهها_لول۲] [جادوی سمها_لول۲] [جادوی برزخ_لول۱۰] [مقاومت در برابر نابودی_لول۱]
[مقاومت در برابر برخورد_لول۲] [مقاومت در برابر زخمی شدن_لول۳] [مقاومت در برابر آتش_لول۱] [مقاومت در برابر تاریکی_لول۱]
[مقاومت در باربر سموم مهلک_لول۲] [مقاومت در برابر فلج شدن_لول۳] [مقاومت در برابر سنگ شدن_لول۳] [مقاومت در برابر اسید_لول۴]
مقاومت در برابر گندیدن فساد_لول۳] [مقاومت در باربر بیهوشی_لول۲] مقاومت در برابر ترس_لول۷<۱افزایش>] [مقاومت در برابر کفر_لول۳]
[از بین برنده درد] [کاهش درد_لول۷] [افزایش قدرت دید_لول۸] [افزایش میدان دید_لول۲]
[دید در شب_لول۱] [افزایش قدرت شنوایی_لول۸] [افزایش قدرت بویایی_لول۷] [افزایش قدرت چشایی_لول۴]
[افزایش قدرت لامسه_لول۶] [زندگی_اول۷] [انبوه جادو_ لول۸] [سرعت عمل_لول۸<۱افزایش>]
[ماندگاری_لول۸<۱افزایش>] [قدرت هرکول_لول۳] [تنومندی_لول۳] [محافظت_لول۳]
[اِسکاندا_لول۳] [غرور] [پرخوری_لول۷] [هِیدیس]
[کفر_لول۴] [n%I=W]
امتیازهای مهارتی: ۱۸۰»
اوه پسر! فقط نگاه کن که چقدر قوی شدم و مهارتهای جدیدی به دست آوردم!
از وقتی که مهارت ارزیابی عزیزم تونسته بهم لیستی از مهارتهایی که هنوز به دست نیاوردم رو نشون بده، هر وقتی که چشمم به مهارتی میافته که به نظر جالب میاد، کارهایی رو تمرین میکنم که باعث به دست آوردن اون مهارت میشه؛ بدون اینکه مجبور بشم اون مهارت رو بخرم...!
برای همین هم هست که لیست مهارتهام همهش درحال رشده. صد البته، این نتیجه داشتن مهارت غروره!
توی این مدت من همه سعیم رو برای به دست آوردن مهارتهای مرتبط با استقامت و میزان جادو کردم.
مثل بازیابی مقدار اونها و مصرف کمترشون...
«مهارتهای بازیابی»، همونطور که از اسمشون پیداست، باعث میشن سرعت زیاد شدن و بازیابی میزان استقامت یا جادوم بیشتر بشه؛ از طرفی هم «مهارتهای مصرف کمتر» بهم کمک میکنن با استفاده کمتر از مهارتهای پایهایم همون میزان بازدهی رو از اونها داشته باشم.
این مهارت «مصرف کمتر استقامت» هم که به تازگی به دستش آوردم، مثل اینکه هم میزان مصرف نوار زرد رنگ استقامتم رو کمتر کرده و هم نوار قرمز رنگ رو!
حالا دیگه نوار قرمز رنگ استقامتم به سختی کم میشه و سرعت کاهش نوار زرد رنگ هم موقع دویدن کمتر شده.
به غیر از اینها، به تازگی مهارتی به اسم «مانورهای خاص» به دست آوردم که اصلا برای به دست آوردنش برنامهای نداشتم! یهدفعهای دیدم توی لیست مهارتهام ظاهر شد!
فکر کنم به این خاطر باشه که لونهم رو روی سقف درست کردم؛ برای همین هم همهش مشغول بالا و پایین رفتن از سقف هستم! مثل اینکه این مهارت بهم کمک میکنه راحتتر به این طرف و اون طرف بپرم و حرکت کنم.
راستش نیازی به این مهارت نداشتم، چون قبلا هم میتونستم این کارها رو بکنم...!
خیلی خب، بقیه مهارتهام رو یکم دیگه توضیح میدم.
آهان راستی؛ فکر کنم تاحالا متوجه شدین که اون علامتهای <چندتا افزایش> که کنار بعضی از مهارتهام ظاهر شدن نشون میده که از دفعه قبل که لیست مهارتهام رو چک کردم تا حالا چه تغییراتی توی اونها ایجاد شده.
مثل اینکه این دفعه مهارتهای کاهش مصرف استقامت، مقاومت در برابر ترس، سرعت عمل و ماندگاری، افزایش پیدا کردن.
تنومندی و سرعت عمل از زیرمجموعه استقامت هستن که به این مهارت پایهایم قدرت میدن؛ اولی روی نوار قرمز رنگ و دومی روی نوار زرد رنگ اثر میذاره.
هوم، مثل اینکه سرعت حرکت و میزان استقامتم هم زیاد شدن.
توی چند روز گذشته متوجه موضوعی شدم؛ اینکه حتما نیازی نیست برای افزایش مقدار یه مهارت پایهای حتما اون رو لول بدی! یعنی میتونی با تمرین دادنشون اونها رو قویتر کنی!
این مسئله رو موقعی متوجه شدم که برای افزایش لول مهارت اِسکاندا داشتم این طرف و اون طرف میدویدم که فهمیدم چندتایی به سرعت دویدنم اضافه شده!
ولی پس چرا قبلا وقتی که داشتم از دست هیولاها فرار میکردم این مهارتم زیاد نشد؟! شاید به اندازه کافی ندویدم و یا شاید همه اینها به خاطر مهارت غروره!
سخته که بگم کدوم یکی از این دوتا درسته، ولی از یه چیز اطمینان کامل دارم... مهارت «غرور» داره کار میکنه...!
کلمه <افزایش> از روی لیست مهارتهام پاک شده؛ این نشون میده این مقدار افزایشها به خاطر کاریه که دارم انجام میدم.
هه هه هه... خیلی جالبه که چطور تونستم توی یه مدت کوتاه این همه کلمه <افزایش> جلوی مهارهام ظاهر کنم!
خب... به این خاطر که زندگیم رو کف دستهام گذاشتم و دارم فرار میکنم...
«کاگنا، اژدهای زمینی لول ۲۶؛ وضعیت:
جان:۴,۱۹۸/۴,۱۹۸(سبز) میزان جادو: ۳,۳۳۹/۳,۶۵۴ (آبی)
استقامت: ۲,۷۹۸/۲,۷۹۸ (زرد) ۲,۹۹۵/۳,۱۲۳ (قرمز)»
«وضعیت نیمه خوانا»
بله، این لعنتی یه اژدهاست!
در مقایسه با اژدهای زمینی قبلی یعنی آرابا، این یکی کمی کوچیکتر و جمعوجورتره! با این حال انگار قویتر هم هست!
طرح و رنگ بالهای این با بالهای آرابا فرق میکنن.
این یکی ناگهانی جلوم ظاهر شد!
وقتی که خواستم مثل همیشه به شکار برم، یهو دیدم لونهم پشت سرم تبدیل به خاکستر شد!
همون صحنه کافی بود تا من رو فراری بده که از گوشه چشمم اون اژدها رو دیدم...
بعد از اون با تموم سرعت به سمت طبقه میانی دویدم؛ پس دلیل اصلی اینجا بودنم همینه!
هاهاها، بله خیلی ممنون از یادآوریتون؛ درست فکر کردین؛ برای نجات زندگیم میدویدم.
ولی نیمه پر لیوان اینه که تونستم یه ارزیابی از قدرتهای اون اژدها داشته باشم.
ولی یه چیزی خیلی روی اعصابمه؛ آخه مشکل این اژادر با لونههای عنکبوتی من چیه؟! همیشه اولین کاری که میکنن اینه که لونهم رو با خاک یکی میکنن!
عجبا!
نکنه طبقه پایینی هزارتو در اصل خونه و محل زندگی اژادر مختلفه و من خبر نداشتم؟!
خیلی ترسناکه!
نه نه نه، حتما دارم اشتباه میکنم؛ غیر ممکنه تعداد زیادی از این جونورهای خطرناک یه جا کنار هم باشن.
مثل اینکه داره ارزیابی اطلاعاتی که از اژدها کرده بودم یادم میاد.
همه قدرتهاش ۴ رقمی بودن! خیلی مسخرهست؛ غیر ممکنه بتونم مقابل همچین چیزی بایستم!
همه اینها به کنار، وقتی از نفس آتشینش استفاده کرد، مقدار ذخیره جادو و استقامتش به سختی کم شد! این یعنی اگه بخواد میتونه تا ابد به این همه مهلکهش ادامه بده!
اصلا نمیتونم با همچین هیولاهایی مقابله کنم؛ اوه پسر، اژدهاهای زمینی چقدر ترسناکن!
با این همه، این یکی یه جورایی با اژدهای زمینی قبلی، آرابا، که بهش برخورده بودم فرق داشت.
با اینکه این یکی لولش پایینتر از آرابا هستش، ولی چون نتونستم آرابا رو ارزیابی اطلاعات کنم، نمیدونم واقعا کدومشون قویترن.
راستش اینطور نیست که من نقشه داشته باشم باهاشون بجنگم؛ پس بهتره ذهنم رو زیاد درگیر این جور سوالهایی نکنم.
کنجکاوم بدونم بین اونها هیچ ارتباطی وجود داره؟! خب هردوتاشون اژدها هستن، درسته؟
شاید هردوشون از یه ریشه بودن و تو ادامه تکاملشون، از همدیگه جدا شدن.
هوم، این میتونه باشه.
اژادر تو این دنیا به معنای واقعی «گونه برتر» هستن. تعجب نمیکنم اگه کلی گزینه برای تکامل پیدا کردن و تغییر گونه برای اونها وجود داشته باشه.
در غیر این صورت، شاید اژدهای زمینی خودش یه گونه جدا و یه گزینه جدا در تکامل اونها باشه!
مثل این میمونه که به خاطر اینکه اونها گونه خیلی خاص و کمیابی هستن، فقط چندتا از اونها وجود داره، ولی در عین حال هرکدومشون یه گونه جدا هستن که حسابی قدرتمندن!
راستش رو بخواین حتی کلمه قدرتمند هم برای توصیف اونها کمه!
اگه اینطور باشه که فکر میکنم، پس شانس برخورد من با اونها باید خیلی کم باشه...
ای وای، یه دقیقه صبر کن ببینم...
اگه شانس برخورد با اونها انقدر کمه، پس چرا من تا الان دوبار باهاشون روبهرو شدم؟!
این یعنی من فوقالعاده بد شانسم...؟!
نـ نـ نه، ایـ این، درست، نـ نـ نیست...!
من تا الان دهها برخورد و جنگهای نزدیک به مرگ داشتم ولی هر بار تونستم قسر در برم... این یعنی من خیلی خوش شانسم، مگه نه؟!
صبر کن ببینم؛ اگه یه نفر خیلی خوش شانس باشه پس اصلا نباید در همون وهله اول توی دردسر بیفته!
هوم...
ولش کن، بهتره انقدر فکرم رو درگیر این چیزها نکنم.
این دفعه خطر از بیخ گوشم گذشت... شانس آوردم که همون اول آماده رفتن به طبقه میانی بودم!
هنوز نتونستم این فکر دلیل بد شانس بودنم رو از ذهنم بیرون کنم...
خواهشاً یه نفر بهم بگه که من بد شانس نیستم...!
«تخصص به میزان مورد نیاز رسید: مهارت [پیشبینی_سطح۸] به [پیشبینی_سطح۹] رسید.»
هی، کسی نظر تو رو نپرسید!
عجب زمانبندی دقیقی! یعنی تو منتظر بودی اینطوری من رو بترسونی؟!
فکر میکنی کارهات خیلی خندهدارن؟! آره صدای الهی؟!
اوه، خیلی خب! برای هیچی دارم جوش میارم!
بهتره که این شروع وحشتناک رو فراموش کنیم و به راهمون سمت طبقه میانی ادامه بدم.
اولین و مهمترین هدفم دور شدن از اون اژدهاست!
خیلی خب، بزار وضعیت فعلیم رو بررسی کنم.
قراره که از هر طرف با ماگمای سوزان محاصره بشم. زمینهای اطراف اون رودخونههای ماگمایی هم کم و بیش به همون اندازه داغ هستن.
صبر کن ببینم! دارم راه رو درست میرم؟! آخه یه جورایی، خیلی با عجله و استرس شروع به حرکت کردم!
راستش از اونجایی که اصلا معلوم نیست، همون بهتر که به راهم ادامه بدم.
خب، با تشکر از موج انفجاری که نفس اژدها ایجاد کرد و از اونجایی که خیلی وقته که برای نجات جونم درحال دویدنم، میزان جونم کمی کاهش پیدا کرده.
این مقدار خیلی زیاد نیست، ولی به خاطر اینکه صدمه گرمای درحال افزایش اطرافم و بهبودی افزایش جان خودکارم همدیگه رو خنثی میکنن، فکر نکنم حالاحالاها جونم زیادتر از اینی که هست بشه!
توی چند روز گذشته موفق شدم با رفتوآمدم به طبقه میانی و تحمل گرمای اونجا، قابلیت مقاومت در برابر گرما رو به دست بیارم! ولی متاسفانه الان فقط در سطح۱ هستش...
با این حال، با همه این «مقاومت در برابر آتش» و مهارت «افزایش جان خودکار»، به سختی تونستم میزان صدمه گرمای سوزان این طبقه رو خنثی کنم!
این خودش خبر خیلی خوبیه، ولی از طرفی هم اگه صدمه دیگهای بهم وارد بشه، اون موقع جمعوجور کردن خودم سخت میشه!
تنها گزینههای ممکن من برای به دست آوردن یه نوار جان کامل، یا با لول پیدا کردن کاراکترمه، که اونطوری پوست میندازم و همه صدماتم رو درمان میکنم، و یا با افزایش سطح یکی از اون دو مهارتمه!
یکی از ترسهای من اینه که به خاطر زیادی نزدیک بودن به ماگما، گرما بتونه به مهارتهای درمانیم غلبه کنه!
باید تا اونجا که میتونم از همچین جاهای گرمی اجتناب کنم.
با توجه به طبقههایی که تاحالا بودم میشه تصور کرد که طبقه میانی هم به اندازه اونها وسیعه.
هرچی باشه اینجا بزرگترین هزارتوی جهانه!
تا اونجایی که میدونم، این مکان دو قاره رو بهم متصل کرده، پس میشه حدس زد که حرکت توی این طبقه ممکنه چند روز طول بکشه.
یه راه طولانی در انتظارمه؛ اینکه اینقدر با عجله سفرم رو شروع کردم اصلا نشونه خوبی نیست...
خب چه میشه کرد! بهتره که ادامه بدم...!
اوه، اینجا داره حسابی داغ میشه!
از وقتی که به عنوان یه عنکبوت تناسخ پیدا کردم، همیشه توی یه محیط خوش آبوهوا بودم! میدونین، نه سرد و نه گرم!
اینکه یه تغییر ناگهانی توی دما رخ بده، یه خبر بد برای منه.
گرما اونقدری بد نیست که غیر قابل تحمل باشه، اگه یادتون باشه چندباری برای به دست آوردن مقاومت به اینجا اومدم، ولی با این حال...
اصلا نمیتونم این موضوع رو هضم کنم که کل طبقه میانی همین قدر گرمه!
هی... بیچاره پاهام!
آخه شوخی به کنار، دقیقا کنار من ماگما داره سر ریز میکنه!
اینجا قراره انقدری داغ باشه که حتی آسفالتهای توی تابستون هم به پاش نمیرسه!
اونهایی که تخممرغ روی کاپوت ماشین سرخ میکنن رو فراموش کنین؛ زمین اینجا میتونه به راحتی هر چیزی رو سرخ کنه! و من هم قراره اینجا راه برم...!
آه داره به بدنم آسیب میرسونه.
عمراً اگه میتونستم بدون مهارتهای خنثیسازی درد و افزایش جون خودکار اینجا دووم بیارم...
اوه اونجا رو ببین؛ یه هیولا!
«گانِراش اِلروئی لول۵؛ وضعیت:
میزان جان: ۱۵۸/۱۵۸(سبز) میزان جادو: ۱۴۵/۱۴۸(آبی)
میزان استقامت: ۱۴۵/۱۴۵(زرد) ۱۱۶/۱۴۵(قرمز)
متوسط حمله: ۸۳ متوسط دفاع: ۸۱
متوسط ذخیره جادو: ۷۹ متوسط استقامتها: ۷۷
متوسط سرعت: ۸۸»
«ناتوانی در خواندن مهارتها»
هه هه هه... حالا که مهارت ارزیابیم ارتقا پیدا کرده میتونم قدرتهای حریفهام رو ببینم!
خیلی خوب شد! با این حال با این مشخصاتی که من میبینم، درصد موفقیتم اونقدرها هم زیاد نیست...!
این همون هیولاییه که بار اول هم توی این طبقه باهاش برخورد داشتم.
همون هیولایی که شبیه به اسب دریایی بود.
این حریف عجیب من درحال شنا داخل ماگماست... واقعاً که باورم نمیشه!
اون هنوز متوجه حضور من نشده؛ از یه طرف خیلی دوست دارم بدون اینکه توجهش رو جلب کنم از کنارش رد بشم، ولی از طرف دیگه مجبورم برای گذر از اون خیلی بهش نزدیک بشم.
چیکار کنم بهتره؟!
همینطور که معطل میکنم، حریفم حضور من رو احساس میکنه.
درست مثل دفعه قبل، یه توپ آتشین به طرفم پرتاب میشه.
هو... ف، ازش جاخالی دادم!
حملاتش انقدر سریع نیست که بتونه چیزی بهم بزنه.
یادم میاد یه زمانی بود که نمیتونستم پرتابهای اسیدی یه قورباغه رو جاخالی بدم! ولی از اون موقع خیلی وقته گذشته و من قویتر شدم و سرعتم هم خیلی بیشتر شده؛ تازه، من الان مهارت «فرار از خطر» رو هم دارم!
الان کاراکتر من چنان چابکی خدا مانندی داره که هر بازیکنی بهش حسادت میکنه!
اگه نذارم هیچ ضربهای بهم برخورد کنه، پس اهمیتی نداره که یه برخورد با این توپهای آتشین میتونه دفاع مثل کاغذ من رو نابود کنه.
مثل اینکه توی این شرایط هیچ کدوم از ما دست بالا رو نداره.
آخه اون توپهای آتشین قرار نیست بهم برخورد کنن!
از اونجایی هم که نمیتونم هیچ تاری تولید کنم، هیچ راهی برای حمله به اون هم ندارم.
شرایط مساویه.
اوه، مثل اینکه این حریف لجباز ما داره جادو کم میاره! به نظر میاد این توپهای آتشین کلی جادو نیاز دارن.
پس اگه میزان ذخیره جادوش تموم بشه، اون موقعست که دیگه نمیتونه حمله کنه و احتمالا پا به فرار بذاره...
جداً مهارت ارزیابی مثل یه کد تقلب میمونه! آخه میتونم تمامی اطلاعات حریفم رو داشته باشم!
خیلی خب، با کنار رفتن از سر راه آخرین گلوله آتیشی، این دوستمون هیچ جادویی براش باقی نمونده.
حرکت بعدی اسب دریایی، ماجرای نبرد رو به طور کلی عوض میکنه؛ میپرسین چطوری؟! آه، اون داره از توی ماگما خودش رو بیرون میکشه! و حالا هم داره سمتم حملهور میشه!
عجب ابلهی! اگه من جای اون بودم، توی این شرایط به محض اینکه جادوم تموم میشد دمم رو روی کولم میذاشتم و فرار میکردم!
اینطور که من میبینم، دویدن و حمله اون به آرومی رخ میده. من به راحتی میتونم از مسیر ضرباتش کنار برم!
حالا، به پشت سر اون خودم رو میچسبونم و چنگکهای سمیم رو تو بدنش فرو میبرم.
راستی، بهتون گفته بودم بدن این اسب آبی چقدر داغه؟ انقدری که کمی از جونم کم شد! جون باارزشم!
به هر حال، سم کار خودش رو میکنه و چند لحظه بعد بدن بیجونش روی زمین میفته.
هوف، تونستم اولین نبردم توی این طبقه رو پیروز بشم.
چندین گلوله آتشین از کنارم به زمین برخورد میکنن و تیکههای زمین پشت سرم رو سیاه میکنن.
مسیر حرکت اونها رو که با چشمم دنبال میکنم، دوتا اسب دریایی دیگه رو اون جلوتر میبینم. مثل اینکه اینجا پر از این جونورها شده!
اونها به صورت گلهای زندگی نمیکنن... هرکدوم از اونها جداگونه توی این دریای ماگما پرسه میزنن و هر از چندگاهی اگه نزدیک هم باشن، با همدیگه به یه دشمن مشترک حمله میکنن. خیلی خب... تا وقتی که مثل اون میمونها روی سرم سرازیر نشن من مشکلی ندارم!
دوتا گلوله دیگه رو هم جاخالی میدم.
این دو نفر اصلا باهم همکاری نمیکنن. فکر کنم به خاطر اینه که کلا موجودات گوشهنشین و منفردی هستن.
هر گلولهای که به طرفم پرتاب میکنن به نظر بیحساب و کتاب میاد!
اگه کمی همکاری میکردن، اون موقع بود که این نبرد واقعاّ سخت میشد.
تنها کاری که نیازه بکنم اینه که جاخالی بدم؛ ولی از طرف دیگه، اگه حتی یکی از اینها به من برخورد کنه...
من به آتش و گرما حساسم. اگه اونها بتونن حتی یکی از گلولههاشون رو به هدف بزنن، بعید میدونم فقط با چندتا سوختگی کوچیک مواجه بشم!
علاوه بر این، درسته کنار رفتن از سر راه این توپها به نظر ساده میاد، ولی من دارم این کار رو روی زمینی انجام میدم که با ماگما محاصره شده! اگه اتفاقی پام لیز بخوره و توی مواد مذاب بیوفتم، بدنم آتش نمیگیره بلکه درجا ذوب میشه!
پس به غیر از اینکه باید حواسم به بالای سرم باشه، باید یه چشمم هم روی زمین باشه!
این ماجرا حس این رو بهم میده که انگار توی بازی کامپیوتری فقط یه قلب برام باقی مونده...
تنها تفاوتش با بازی اینه که الان پای جون من درمیونه!
ایکاش میتونستم یه جوری یه ضد حمله داشته باشم.
توی این طبقه، به محض اینکه یه تار درست کنم، سریع خاکستر میشه؛ مخصوصاً حالا که انقدر به ماگما نزدیک هستم.
الان تنها کاری که میشه کرد اینه که جاخالی بدم؛ درست مثل یه ماهی توی بشکه!
فقط باید صبر داشته باشم تا وقتی که ذخیره جادوشون تموم بشه.
چیزی نمیگذره که این دو اسب دریایی از دریای ماگما بیرون میان.
واقعاً نمیدونم چرا باید خودشون رو از بهترین موقعیت زمین نبرد خارج کنن و خودشون رو در معرض آسیب قرار بدن!
هه... چقدر جوانمردانه... چقدر احمقانه...!
اولین اسب دریایی به طرفم میاد. بدون وقت تلف کردن چنگال سمیم رو تو بدنش فرو میبرم و کارش رو میسازم.
خیلی خوب شد که زودتر توی ماجراجوییهای قبلیم تونستم مهارتهای «تخریب»و «افزایش قدرت برندگی» رو به دست بیارم.
مهارت تخریب، همینطور که از اسمش پیداست، میزان توانایی من رو تو نابود کردن زیاد میکنه. توضیحاتش کمی گنگه، ولی کلا میدونم این مهارت مقدار متوسط حملهم رو زیاد میکنه.
افزایش قدرت برندگی هم همینطوره، منتها فقط در صورتی که چیزی رو بِبُرم، به کار میفته!
دومین اسب دریایی هم خودش رو به من میرسونه. زمانبندیش بهتر از این نمیشه...!
+«امتیازهای تجربی به میزان مورد نیاز رسیدند: کاراکتر عنکبوت تاراتکت از لول ۵ به لول ۶ صعود کرد.»
+«همه مهارتهای پایهای افزایش یافتند.»
+«امتیازهای تخصصی افزایش یافتند.»
+«تخصص به میزان موردنیاز رسید: مهارت [سم پیشرفته_سطح۲] به [سم پیشرفته_سطح۳] و مهارت [گریز از دردسر_سطح۳] به [گریز از دردسر_سطح۴] رسید.»
+«امتیازهای مهارتی جدید کسب شدند.»
اوه، لول پیدا کردم!
از این لول پیدا کردن حسابی خوشحالم چون حالا دوباره جونم مثل اولش پر میشه! با یه پوست انداختن دوباره به سرحالی اولم میشم!
خیلی خب، درسته که میتونم به راحتی اون اسبهای دریایی رو شکست بدم، ولی به محض اینکه بدنشون رو لمس میکنم بهم آسیب وارد میشه.
جنگ با یکی دوتای اونها صدمه جدیای بهم وارد نمیکنه، اما مطمئناً بعد از نبرد با یه دستشون، این آسیبهای جزئی روی هم جمع میشن و...
از اونجایی که لول پیدا کردن تنها راه برای ترمیم شدن توی این طبقهست، ترجیح میدم هیچ آسیبی هرچند جزئی بهم وارد نشه.
خیلی خب، یکم صبر میکنم تا بدنشون کمی سردتر بشه تا شروع به خوردنشون کنم...!
خیلی خوب میشد اگه یکی از مهارتهای افزایش جون خودکار یا مقاومت به آتیش توی این لول پیدا کردنم هم ارتقا پیدا میکردن؛ ولی نه، این دنیا انقدرها هم مهربون نیست...!
مقاومتم به آتیش هنوز تو سطح یکه و مهارت افزایش جونم هم زیاد نشده.
خب راستش رو بخواین با عقل جور درمیاد که چرا مقاومتم انقدر به سختی زیاد میشه؛ به خاطر اینه که من طبیعتاً به آتیش حساسم، ممکن نیست که یک شبه بتونم به این دشمن طبیعیم غلبه کنم.
از طرف دیگه، مهارت افزایش جون خودکار هم چنان مهارت مهم و کاربردی هست که کلا نمیشه به این راحتیها اون رو ارتقا داد.
آخه حتی توی بازیهای کامپیوتری هم این مهارت رو آخرهای بازی به دست میاری!
من خوششانس بودم که تونستم اون رو بدون صرف هیچ امتیاز مهارتی به دست بیارم. حدس میزنم این یکی توی لیست مهارتها حسابی گرون باشه! هر دفعه به خودم یادآوری میکنم که این مهارت رو خدا برام فرستاده! آخه راستش رو بخواین، بدون این مهارت، سفر به طبقه میانی رو از ذهنم دور میکردم.
اصلا برای چی باید بدون امکانات لازم به جایی برم که هر ثانیهش به خاطر گرما ازم جون کم میشه؟! این کار خودکشی محضه!
من اصلا علاقهای به خودکشی ندارم؛ پس اگه این مهارت رو نداشتم، احتمالا الان توی طبقه زیرین دنبال یه صخرهای چیزی بودم تا ازش بالا برم و خودم رو به طبقه بالایی برسونم.
هه، گشتوگزار توی طبقه پایینی با اونهمه اژدها، البته که این یکی هم خودکشی حساب میشه!
سفرم توی طبقه میانی بهتر از اونی که فکر میکردم داره پیش میره.
به چندتا هیولا غیر از اون دوتا اسب دریایی هم برخورد کردم، ولی راستش مشکل خاصی نبودن.
اگه به خاطر این گرمای لعنتی نبود، میتونستم اینجا رو روی انگشت کوچیکم بچرخونم! میتونستم خیلی راحت همه هیولاهای اینجا رو کنار بزنم.
ولی مشکلاتی که اینجا دارم باهاشون سروکله میزنم حسابی دردسرسازن.
اول از همه این مواد مذاب... یه مشکل اعصاب خوردکن!
اگه با یه هیولایی روبهرو بشم که توی ماگما درحال شنا باشه، مجبورم حملاتش رو تحمل کنم تا اینکه خودش از ماگما بیرون بیاد.
البته از اونجایی که مهارت پرتاب رو دارم، چندباری سعی کردم پرتاب سنگ میمونها رو تقلید کنم، ولی راستش آسیب چندانی نتونستم وارد کنم!
در نهایت، تا وقتی که نتونم با دشمنم سرشاخ بشم، نمیتونم صدمهای بهشون وارد کنم!
خیلی خوب میشد اگه همه هیولاهای مقیم اینجا درست مثل اون اسبهای دریایی رفتار میکردن و به محض تموم شدن جادوشون به سمتم هجوم میآوردن، ولی نه، اینطور نیست.
بدترین این هیولاها اونهایی هستن که وقتی روی زمین گیرشون میارم، سریعا خودشون رو داخل ماگما پرت میکنن.
اگه میتونستم حتی کمی هم که شده از تارم استفاده کنم، میتونستم اونها رو موقع پریدن توی ماگما، بین زمین و هوا گیر بندازم!
یه چیز دیگه که حسابی روی اعصابمه، اینه که درست قبل از این که اینجا بیام، تونستم مهارت «طنابباز» رو به دست بیارم که باعث میشه همه مهارتهای مربوط به تارزنیم قویتر بشن و بتونم از تارهای ابریشمیم به عنوان یه قلاب سنگ استفاده کنم و باهاش سنگ پرتاب کنم، ولی بیشتر وقتها حریفم انقدر دوره که سنگه فقط آتش میگیره و درنهایت داخل ماگما میفته.
مشکل اعصاب خوردکن اصلی، این تارهایی هستن که از روی غریزه درست میکنم.
هر وقت که شروع به حرکت میکنم، به طور خودکار، مقداری ابریشم از پشت سرم تولید میشه و روی زمین رها میشه. ولی توی طبقه میانی، این ابریشمها آتش میگیرن! این تارها مثل یه فیتیله دینامیت عمل میکنن... انقدر میسوزن تا اینکه پشتم احساس سوختن میکنه!
دفعه اول زهرم ترکید وقتی متوجه شدم یه آتیش کوچولو زیر باسنم درست شده!
این اتفاق باعث شد جونم کمتر بشه؛ وقتی هم که سعی کردم آتیش رو با سم ترکیبیم خاموش کنم، جونم کمتر هم شد!
راستش اون موقع این تنها چیزی بود که برای خاموش کردن به ذهنم رسید...! آخرش تاری که آتش گرفته بود رو قطع کردم.
باید یه راهحلی برای این مشکل پیدا کنم، وگرنه پشتم به مشعل المپیک تبدیل میشه!
خوابیدن هم یه مشکل دیگهست!
اگه سعی کنم یه لونه درست کنم، بدون شک آتیش میگیره و من هم مثل خودش به خاکستر تبدیل میکنه!
واسه همین هم سعی میکنم با این وضعیت کنار بیام و زیر سایه یه سنگ بزرگی چیزی بخوابم؛ البته، جایی که مدام از گرما بهم آسیب وارد میشه و هر لحظه باید حواسم رو جمع خطرات اطرافم کنم، اصلا خواب به چشمهام نمیاد. شاید من یه شخصیت شجاع داشته باشم، ولی بی پروا نیستم. با این همه، باز هم مجبورم حتی کمی هم که شده بخوابم.
همونطور که گفتم، اینجا خواب چندانی ندارم، ولی هردفعه که موقعیتش رو پیدا کنم، کمی به چشمهام استراحت میدم.
با اینکه این طبقه از هر لحاظی خیلی بدتر از طبقه پایینه، ولی تنها خوبی که داره اینه که هیولاهای اینجا خیلی ضعیفترن!
از لحاظ تهدید، زیاد با هیولاهای طبقه بالایی تفاوتی ندارن.
نمیگم که این دو طبقه هیولاهای خطرناک و قدرتمندی ندارن، مثلا اون مارهایی که طبقه بالا باهاشون روبهرو شدم! ولی تا الان موجودات اینجا دردسری برام درست نکردن.
فاحشترین تفاوت بین تهدید موجودات این طبقه با طبقه بالایی، اینه که اینها از محیط اطرافشون به نحو احسنت استفاده میکنن!
همین باعث میشه هیولاهای ضعیف اینجا به دشمنهای خطرناکی تبدیل بشن!
از اونجایی که راههای ترمیم شدن و بهبود پیدا کردنم خیلی محدودن، کوچکترین ضربه یا صدمه از اونها میتونه من رو حسابی توی دردسر بندازه.
تا حالا همه هیولاها به جزء اون دسته جزئی، ضعیف بودن و به راحتی میتونم از پسشون بر بیام؛ ولی با این حال احتمال این وجود داره که یه جور هیولای وحشتناک با لولی مثل هیولاهای طبقه پایینی داخل این ماگماها تو کمین باشه... محیط اطرافم به تنهایی یه مشکل بزرگ برای منه؛ اگه با یک چنین هیولایی روبهرو بشم...
خب، تنها کاری که از دستم بر میاد اینه که دعا کنم همچین موجودی وجود نداشته باشه!
اوه پسر، فقط اگه میتونستم از جادو استفاده کنم... اون موقعست که کل این طبقه رو زیر و رو میکنم!
ولی برای استفاده از جادو باید از مهارت شناسایی استفاده کنم، مهارتی که صد برابر بدتر از این طبقه از خدا بیخبره!
در هر صورت، این مشکلات رو حالا حالاها نمیتونم حل کنم.
اوه پسر، چقدر دلم میخواد از جادو استفاده کنم!
جولیوس: بخش ۲
«ردپای کابوس»
بعد از گذشت چند روز از ورودمون به هزارتوی عظیم اِلروئی، بالاخره به موقعیتی که آخرین بار اون تاراتکت عجیب دیده شده بود رسیدیم.
از همونجا سعی کردیم با کمک راهنمامون، گویف، اثری از حریف مورد نظرمون پیدا کنیم.
گویف: «لطفا مراقب باشین؛ از اونجایی که راهروهای اینجا حسابی بزرگ و پهنن، امکان اینکه یه دفعه با یه اژدهای زمینی برخورد کنین زیاده.»
اژدهای زمینی؟! اژدهاها به طور کلی خیلی قوی هستن. اژدهازادگانی با لولهای پایین معمولا خطری بیشتر از هیولاهای معمولی دیگه ندارن؛ اما هرچی لول و گونه اونها بالاتر میره، تهدیدشون هم قویتر میشه. امکانش هست بعضی از اونها به اندازه من قدرت داشته باشن؛ حتی ممکنه از من قویتر هم باشن!
یسکن: «اینجا زیادی ساکته...»
سرم رو به نشون تایید بهش تکون میدم.
این خوبه که بالاخره به جایی که میخواستیم رسیدیم، ولی از وقتی که اینجا اومدیم حتی با یه هیولا هم برخورد نداشتیم. اینجا هزارتوی بزرگ اِلروئیه، جایی که به انبوه هیولاهاش معروفه! ولی با این حال هیچی اینجا نیست...!
من صد دردصد مطمئنم اینجا یه خبرایی هست.
یهدفعه، مو به تنم سیخ میشه.
سریع شمشیرم رو میکشم.
هایریس سپرش رو بلند میکنه و یانا هم شروع به آمادهسازی جادوهاش میکنه تا موقع نیاز آماده داشته باشدشون.
یِسکن و هاکین با نگرانی به اطراف خیره شدن.
عرق سرد روی پیشانی گویِف به وضوح دیده میشه.
یه صدایی داخل ذهنم اکو میشه، صدایی که هیچ منبع مشخصی نداره: «هی نگاه کنید، قهرمان اومده!»
با تموم سرعت سرم رو به پشت میچرخونم.
اینجاست که صورتم تو فاصله چند سانتیمتری با یه عنکبوت عظیمالجثه قرار میگیره!
گویف: «ت-ت-تاراتکت غولپیکر...!»
گویف انگار که لکنت زبان گرفته.
یه تاراتکت غولپیکر میتونه به اندازه یه اژدهازاده لول بالا، قدرتمند باشه!
الان روبهروی من سه تا از اونها وجود دارن!
ولی چشمهای من توجهی به این سه تا نمیکنن، عوضش توجه من به سمت یه تاراتکت کوچکتر که پشت این سه قایم شده جلب میشه. یه جهشیافته! یه موجود سفید کوچیک.
گویف: «خو-خودشه! اون ردپای کابوسه! همون موجودی که کابوس هزارتو از خودش بهجا گذاشته!»
ردپای کابوس. هیولایی که ده سال پیش خودش رو نشون داد.
همونطور که از لقبش پیداست، موجود فوقالعاده قویایه. اون انسانها رو مثل حشره از بین میبره. اولین هیولایی که طمع تلخ شکست رو بهم چشوند.
مثل اینکه هدف ما فقط یه تاراتکت عجیب نیست. هدف ما یه تاراتکتی از آب دراومد که ممکنه از یه اژدها قویتر باشه! موجودی که توسط کابوس هزارتو بهوجود اومده.
مثل اینکه چند وقت پیش به یکی از گروههای ماجراجو حمله کرده و نیمی از گروه رو به قتل رسونده. برای همینه که ما اینجا برای شکارش اومدیم.
«بمیر قهرمان!»
ردپای کابوس از دید ما پنهون میشه. یا خودش رو با جادو نامرئی کرده و یا اینکه با چنان سرعتی حرکت میکنه که چشم کسی قادر به دیدنش نیست.
از روی غریزه، دست یانا رو میگیرم و خودم رو طرفی پرتاب میکنم.
همون موقع، یه چیزی هوای اطراف جایی که ایستاده بودیم رو میشکافه!
برای یه لحظه موفق شدم اون رو دوباره ببینم. مثل اینکه اون عنکبوت دو پای جلویی خودش رو به دو داس تیز تبدیل کرده.
یانا رو بغل میگیرم و روی زمین غلت میزنم. از سرعت غلتخوردنم استفاده میکنم تا دوباره روی پاهام بایستم و یانا رو پشت سرم نگه دارم.
-: «یانا! از اونجایی که نمیتونیم مستقیما بهش حمله کنیم، سعی کن با جادوت ازمون محافظت کنی...»
«متوجه شدم!»
چه سرعتی! بدون جادوی افزایش دقت، فکر نکنم هیچ ضربهای بشه بهش وارد کرد.
استادم شاید بتونه همچین جادوی قدرتمندی رو روی من متمرکز کنه، ولی یانا... الان نمیتونم چنین انتظاری رو ازش داشته باشم.
هرچی باشه، استادم از هر لحاظ بالاتر از همه جادوگرها بود.
همرزمهام به دستور من حمله میکنن و همزمان سه تاراتکت غولپیکر هم به جلو حرکت میکنن.
متوسط قابلیتهای هر کدوم از این تاراتکتهای بزرگ، چیزی به اندازه ۲۰۰۰ هستش.
ولی بدون استثناء، قویترین اونها همین ردپای کابوسه که اونها رو همراهی میکنه.
همینطور که به سمت اون سهتا هجوم میبرم، دستورات رو هم فریاد میزنم: «من ترتیب تاراتکتهای بزرگ رو میدم؛ شما روی ردپای کابوس تمرکز کنین.»
یِسکن داسهای زنجیرشدهش رو سمت کابوس پرت میکنه.
اون جونور با پریدن روی سقف، از حمله جاخالی میده و خودش رو بهش میچسبونه.
هاکین یه دسته خنجر سمتش پرت میکنه، ولی اون با سرعتی کورکننده روی سقف حرکت میکنه... یه هدف غیر ممکن!
خنجرها به دیوار سقف برخورد میکنن و با صدای برخورد آهن به سنگ روی زمین میفتن.
هاکین: «آ-آخه چطور میتونه اینقدر روی سقف سریع باشه؟!»
صدای هاکین کمی میشکنه... سرزنشش نمیکنم.
مثل اینکه بهترین گزینه اینه که هرچه سریعتر کار این سه تا رو بسازم و به گروهم ملحق بشم.
شمشیرم پر از پرتوی نور الهی میشه.
یکی از تاراتاکتها با پاشیدن مقداری تار روی پاهام سعی میکنه سرعت حملهم رو کم کنه.
گرمای نور شمشیرم به راحتی تارها رو کنار میزنه.
تارهای ابریشمی تاراتکت میتونن خیلی خطرناک باشن، ولی مقابل جادوی شمشیرم هیچن.
به حرکتم ادامه میدم تا اینکه بتونم یه جای پای مناسب برای حمله به نزدیکترین تاراتکت پیدا کنم.
هیولا سعی میکنه با دو پای جلوییش از خودش محافظت کنه، ولی شمشیر براّن من به راحتی دوپای جولویی اون رو همراه با سرش تو یه ضربه جدا میکنه.
خون هیولا به هر طرف پاشیده میشه.
دومین تاراتکت از فرصتش استفاده میکنه؛ از روی جنازه همرزمش میپره و سعی میکنه با نیشهای به بزرگی تبرش روی من فرود بیاد.
زهی خیال باطل!
من زودتر جادوی نورم رو آماده کرده بودم...
گوی نورانی مقدس. این جادو به راحتی اون رو به کنار پرت میکنه.
این جادو چنان برای این تاراتکت قوی بود که بدنش قبل از رسیدن به زمین به تیکههای بزرگ تقسیم شد!
حالا فقط یکی مونده!
همینطور که جنگ ادامه پیدا میکنه، بالاخره جادوی یانا فعال میشه. میتونم احساسش کنم...
این جادو نه تنها تمامی مهارتهای پایهای ما رو زیاد میکنه، بلکه یه مقاومتی هم در برابر زهر بهمون میده.
همه میدونیم، وقتی که با یه عنکبوت هیولایی میجنگی باید حواست به سمش باشه، و البته تارهاش!
پشت سرم رو که نگاه میکنم، اولین چیزی که میبینم اینه که یه بارانی از تار به سمت هم گروهیهام درحال ریختنه!
داسهای زنجیرشده یِسکن حالا تو آتیش افروخته شدن!
یه ماجراجوی با تجربه مثل اون خوب میدونه که تارهای تاراتکتها به آتیش حساسن. مثل اینکه اینجور حیلهها روی یِسکن کارساز نیست. اون داسهاش رو سمت کابوس که روی سقف چسبیده میچرخونه.
به محض اینکه داسها و زنجیرهای آتشین به سقف میرسن، کابوس یهدفعه ناپدید میشه... و ناگهانی خودش رو جلوی یسکن ظاهر میکنه؛ با پاهای داسمانندی که تیزیهاشون، سلاحهای یِسکن رو شبیه به اسباببازی نشون میدن!
هایریس با سپر عظیمش به موقع جلوی یِسکن میپره و حمله رو دفع میکنه.
صدای سنگین کشیده شدن داس روی سپر، گوشهام رو برای یه لحظه کیپ میکنه.
هایریس به خاطر سنگینی حمله، چند قدمی به عقب پرت میشه و همزمان، کابوس خودش رو از سپر جدا میکنه تا کمی فاصله بین خودش و حریفش قرار بده.
من و کابوس، هردو میدونیم که الان سرنوشت نبردمون فقط به یه لحظه بستگی داره.
در ثانیهای میخوام شروع به دویدن سمت گروهم کنم. لحظهای که تمرکزم رو روی دویدن میذارم، آخرین تاراتکت بزرگ این رو به عنوان یه فرصت میبینه و خودش رو سمت من پرتاب میکنه.
چقدر ساده لوح!
نیشهای سمیش به دیوار محافظم برخورد میکنه. نور کورکننده فضای اطرافم رو پر میکنه.
این، یکی دیگه از جادوهای نور منه؛ اسمش دفاع نورانیه. این جادو معمولا از افراد در برابر حملات ساده و ضعیفی مثل برخورد تیر محافظت میکنه؛ ولی با جدول وضعیت و قدرتی که من دارم، این دفاع حسابی قدرتمندتره!
یه گوی مقدس نورانی دیگه خرج این یکی تاراتکت تنها میکنم.
حالا که دیگه هیچ نوچهای برای کابوس نمونده، به راهم سمت گروه ادامه میدم.
کابوس پشت سرش رو نگاه نمیکنه؛ از این فرصت برای زدن یه ضربه به پشتش استفاده میکنم.
اما اون با چنان سرعتی به حملهم واکنش نشون میده و از کنار شمشیرم عبور میکنه که انگار پشت سرش هم چشم داره!
گرچه، من منتظر این کارش بودم... به جایی که حدس میزنم قراره جاخالی بده، یه جادوی نورانی آزاد میکنم.
این جادو درست مثل جادوی رعدوبرق، یکی از سریعترین جادوهای ممکنه!
مهم نیست ردپای کابوس چقدر میتونه سریع باشه؛ غیر ممکنه بتونه به سرعت برق باشه!
من شک ندارم که حملهم به هدف خورده، ولی انگار چیزی اون رو دفع کرده.
ردپای کابوس با استفاده از جادوی تاریک تونست جادوی نور من رو کنار بزنه...!
-: «چ... ی؟!»
نمیتونم شوک و تعجبم رو مخفی کنم.
این مسئله که این جونور میتونه از جادو استفاده کنه من رو متعجب نکرده، اون موقعی که دیدم زبون انسانها رو متوجه میشه، فهمیدم انقدر باهوش هست که از جادو استفاده کنه. ولی آخه چطور تونست جادویی به قدرت جادوی قهرمان رو خنثی کنه؟!
باید جدول وضعیتیش به اندازه یه اژدهازاده بالا باشه... یا شاید خود اژدها!
عرق سرد از پیشونیم سرازیر میشه.
ردپای کابوس از چاقوهای پرتابی هاکین جاخالی میده تا اینکه روبهروی یِسکن قرار میگیره. ماجراجوی پیر با شمشیر آتشین از عنکبوت پذیرایی میکنه.
یِسکن میتونه با توجه به وضعیت جنگ و هیولایی که با اون مبارزه میکنه، هر نوع سلاحی رو استفاده کنه.
اون معمولا از یه تبر بزرگ برای نبردهاش استفاده میکنه، سلاح مورد علاقش؛ ولی الان به خاطر اینکه با شمشیر سرعت عمل بیشتری داری، داره از اون استفاده میکنه.
با این حال، کابوس به حملات خودش ادامه میده و چپ و راست با پاهای داسمانندش بدنش رو زخمی میکنه.
یِسکن با یه ناله به زانو میفته: «آ... ه»
کابوس میخواد که کار رو تموم کنه ولی هایریس جلوی یِسکن ظاهر میشه.
هایریس: «یانا...!»
«خیلی خب...»
یانا به فریاد هایریس جواب میده و سمت یِسکن برای درمانش میدوه.
از فرصتی که هایریس بهم داده استفاده میکنم تا یه جادوی دیگه آماده کنم.
این دفعه هیولا حتی زحمت خنثی کردن جادوم رو نمیده، بلکه به راحتی ذهنم رو میخونه و از حملهم جاخالی میده.
ولی من هم برای این حرکتش آماده بودم.
به محض اینکه به طرف مخالف برای کنار رفتن از سر راه حملهم میپره، دومین جادویی که برای این کارش آماده کرده بودم رو آزاد میکنم.
جادوی نور. «میدان نور_سطح۱۰»
مواقع جنگ با همچین موجودات سریعی، بهترین کار حمله با جادوهاییه که یه محوطه بزرگ رو هدف قرار میدن. میدان نور هم دقیقاً همین کار رو میکنه؛ فضای بزرگی رو پر از پرتوهای نوری میکنه که برای دشمنها غیر قابل تحمله.
حتی جونوری به سرعت ردپای کابوس نمیتونه از همچین جادویی فرار کنه.
با این حال، باز هم احتمال میدم که بتونه یهجوری قسر در بره، برای همین هم محض اطمینان از اینکه همچین اتفاقی نمیفته، اولین حملهم رو صرف برهم زدن تعادلش کردم.
تشعشعات نور، کابوس رو دربر میگیره؛ درست همونطور که میخواستم. واقعا استراتژی خوبی رو پیاده کردم...
ولی یهدفعه جایی که کابوس قرار داشت، بین اون همه نور کورکننده انگار که یه خورشیدگرفتگی بهوجود اومده! اون نیشهاش رو کاملا باز کرده؛ با جادوی سم اطرافش رو تیره کرده تا نوری بهش نرسه.
با نیشهایی آماده برای کشت، خودش رو روی من پرت میکنه.
درد فلجکننده سراسر بدنم میپیچه.
احساس میکنم مقدار جونم به سرعت درحال کم شدنه.
با تشکر از جادوی یانا، کمی به زهر مقاومت پیدا کردم، ولی با این حال...
«جولیوس!»
یهدفعه درد آروم میگیره. این صدای یانا نیست. گویف؟!
«این بهترین کاریه که از دستم برمیاد؛ خلاص شدن از سم رو به من بسپار...»
گویف با یهجور جادوی پادزهر من رو نجات داد. آه...!
چشمهام رو که دوباره روی نبرد متمرکز میکنم، میبینم که کابوس داره خودش رو از کنار پرتوهای نور بیرون میکشه.
صددرصد زخمی شده، ولی خیلی مونده تا زخمهاش کشنده بشن.
نه تنها زخمهاش کاری نیستن، بلکه درحال بهبود هم هستن! مثل اینکه اون یهجور مهارت خود درمانی داره؛ شاید مهارت بازیابی جان خودکار؟!
هرچی که هست مثل اینکه حملات معمولمون مقابل اون کارساز نیست.
هایریس: «هه، عجب... مثل اینکه به سختی میتونیم به اون ضربه وارد کنیم؛ وقتی هم که حملاتمون بهش میخوره، انگار اصلا آسیبی بهش وارد نمیشه. مثل اینکه همه اینها حسابی ناامیدت کرده، مگه نه؟!»
از طرز صحبت هایریس خندهم میگیره. در واقع وضعیتمون خیلی خیلی بدتر از این حرفهاست... هایریس خودش این رو خوب میدونه، برای همین هم هست که سعی داره با حرفهاش حواس ما رو از ناامیدی پرت کنه.
اگه جادوی میدان نور نمیتونه این موجود رو از پا در بیاره، پس چارهای ندارم جز اینکه از جادوی قویتری استفاده کنم.
درست شنیدین، من یه جادوی قدرتمندتر هم در اختیار دارم!
قویترین جادوی من، جادوی نور مقدس سطح ۷، «ستون نور»ـه.
درسته که این یه جادوی فوقالعاده قدرتمنده، ولی یه بدی داره، اینکه فقط میتونه توی یه خط مستقیم اثر بذاره.
در برابر موجودی با چنین سرعتی، چطور میتونم جادو رو به درستی روش پیاده کنم؟
خداروشکر من تنها نیستم. همتیمیهام برام یه موقعیت مناسب درست میکنن.
با اعتمادم به همرزمهام، شروع به آماده کردن جادو میکنم.
همین موقعست که متوجه یه چیزی میشم.
ردپای کابوس داره عجیب رفتار میکنه! اون سر جای خودش ایستاده، انگار که از ترس خشکش زده!
هرچیزی که باشه، یه فرصت عالی برای من ایجاد کرده.
یِسکن با استفاده از داسهای زنجیریش، عنکبوت خشکزده رو گیر میندازه.
جونور انگار که تازه به خودش اومده، برای رها کردن خودش تقلا میکنه.
یکی از چاقوهای پرتابی هاکین، بدن هیولا رو میشکافه.
بیشتر سلاحهای هاکین به زهری آغشته هستن که باعث فلج شدن قربانیهاش میشه.
ردپای کابوس شروع به رعشه رفتن میکنه و یه دفعه از حرکت میایسته.
درست همین موقعست که جادو رو روش رها میکنم. ستون نور...
صدای تشویق گویف از دور به گوش میرسه: «کار همتون عالی بود!»
به اطراف که نگاه میکنم، اثری از خطر نمیبینم؛ فقط همتیمیهام باقی موندن.
چی باعث شد که ردپای کابوس اونطوری خشکش بزنه؟!
اگه این اتفاق نمیفتاد، به احتمال زیاد ما این نبرد رو باخته بودیم!
هایریس: «جولیوس، میدونم این مسئله نگرانت کرده، ولی مهم نیست! مهم اینه که ما پیروز شدیم. بیا روی همین موضوع تمرکز کنیم...»
سرم رو به آرومی بهش تکون میدم. درست میگه؛ بهتره حواس خودم رو با چیزهایی که ازشون سر در نمیارم پرت نکنم.
چرا باید ردپای کابوس، من رو، قهرمان رو، هدف حمله قرار بده؟چرا باید یهدفعه وسط جنگی که پیروزیش توی اون حتمی بود، ناگهان خشکش بزنه؟ چرا انقدر احساس بدی نسبت به این پیروزی دارم؟
فعلا هیچ راهی وجود نداره که حقیقت ماجرا رو بفهمم، پس بهتره برای الان خودم رو نگرانش نکنم.
هرچی باشه مهم نیست، من یه قهرمانم و باید به جنگیدن ادامه بدم.
-: «خب، مثل اینکه کار ما اینجا تموم شده.»
گویف: «همینطوره؛ پس بذارین هرچه سریعتر اینجا رو ترک کنیم.»
هایریس: «هی مراقب باش! یه عنکبوت پشت سرته!»
یانا: «چی؟! کجا؟!»
هایریس: «اوه ببخشید، تقصیر منه. دیگه دارم همه چیز رو قاطی پاتی میبینم...!»
یانا لپهاش رو از روی عصبانیت به خاطر شوخی هایریس باد میکنه.
چهره یِسکن مثل همیشهست و هاکین یه لبخند خشک و خالی میزنه.
همشون به حالتهای عادیشون برگشتن...
خیلی خب، من صددرصد از عادی بودن ماجرا مطمئن نشدم، ولی خوشحالم که همه چیز درست شده.
حالا دیگه ردپای کابوس نمیتونه به کسی آسیب برسونه.
محافظت از مردم کار یه قهرمانه. مطمئنم این موفقیت ما باعث یه جشن باشکوه میشه.
با اتمام این نبرد، ما در نهایت موفق شدیم بدون هیچ حادثه و مشکلی، هزارتوی اِلروئی رو ترک کنیم.
__________
«این همون چیزی بود که انتظارش رو داشتین؟»
«هوم، یکی از اونها یه شروع اشتباه داشت، پس باید بعدا بهش رسیدگی کنم...»
«میشه دوباره تکرار کنین؟!»
«هاه، نگران نباش، چیزی تقصیر تو نبوده که بخوای خودت رو براش سرزنش کنی.»
«خیلی خب، پس...»
«از همه مهمتر، چیزی که من رو خوشحال میکنه اینه که تو خودت کارهایی که بهت محول کردم رو به جلو بندازی، متوجه منظورم هستی؟»
«امر، امر شماست پادشاه شیاطین.»
کتابهای تصادفی


