فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

من یه عنکبوتم، خب که چی؟!

قسمت: 12

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل۲

«کلاس جادو»

درس امروز کلاس، یادگیری جادو هست.

بعد از یادگیری اصول جادو و پایه و اساس اون، حالا اجازه داریم تو کلاس‌های عملی شرکت کنیم.

استادمون، جناب آقای پرفسور اُریزا، با صدایی که نشون می‌ده علاقه‌ای به بودن تو کلاس نداره، عصاها رو بین ما توزیع می‌کنه: «خیلی خب بچه‌ها. الان به هر کدوم از شما یه عصای جادو داده می‌شه. برای حفظ سلامتی خودتون و بقیه هنرجوها، جادوی آب تو عصاهاتون جای داده شده.»

همه بچه‌ها هول می‌زنن تا نفر اولی باشن که عصا می‌گیرن.

«همه‌تون تا الان تونستین که مهارت‌های «درک جادویی» و «تنظیم قدرت‌های جادویی» رو به دست بیارین، درسته؟ چون اگه کسی این مهارت‌ها رو نداشته باشه نمی‌تونه توی این کلاس شرکت کنه. اگه میون شما کسی هست، لطفا بیاد جلو.»

صد البته همه‌مون این مهارت‌ها رو داشتیم.

راستش این خود پروفسور بود که این مهارت‌ها رو بهمون یاد داد!

«حالا همه‌تون روی عصاهاتون تمرکز کنین.»

حرف استاد رو اطاعت می‌کنم و هر ذره جادویی که تو وجودم دارم رو روی عصا متمرکز می‌کنم.

«وقتی متمرکز شدین، بذارین قدرت جادوییتون توی عصا جریان پیدا کنه. اینطوری قدرت عصا خود به خود فعال می‌شه.»

چی؟ همین؟!

«این‌ عصاها با جادوی سطح۱ آب، جادوی «گوی آبی» افسون شدن. این جادوی ساده قابلیت پرتاب گوی‌های آبی رو به شما می‌ده. فقط لطفاً مراقب باشین اون‌ها رو سمت همدیگه نگیرین! برای این کار یه سری هدف برای شما آماده شده.»

پروفسور اُریزا به جایی که هدف‌ها قرار گرفتن اشاره می‌کنه.

بدون هیچ معطلی، بچه‌ها شروع به سحر کردن می‌کنن. بیش‌ترشون یا جادوی کافی برای سحر کردن ندارن و یا جادو رو به درستی به کار نمی‌برن. هر کاری که می‌کنن جادوی عصا کار نمی‌کنه!

استاد: «شما اینجا اجازه دارین تا جایی که دوست دارین از این جادو استفاده کنین. کسی چه می‌دونه، شاید با استفاده مکرر از این عصا بتونین مهارت جادوی آبی رو کسب کنین. ولی یه موضوع رو مدنظر داشته باشین؛ وقتی میزان ذخیره جادوتون به اندازه خطرناکی کم شد، لطفا دست از استفاده‌ش بکشین، وگرنه نیاین پیش من گریه کنین و بگین که موقع تمرین از هوش رفتین!»

هه، این معلم چقدر بیخیاله!

ولی خب شاید در این باره حق داشته باشه. احتمالا هرسال تعداد زیادی از هنرجوها همینطوری از روی بی‌احتیاطی غش می‌کنن!

حتی همین الانش هم بعضی‌ها رو می‌بینم که حسابی خسته شدن. بعید نیست که یکی جوگیر بشه و بیش از حد به خودش فشار بیاره.

فِی درست کنار پام شروع به غر زدن می‌کنه: «جادوی آبی، آره؟! هه، من ترجیح می‌دم جادوی زمینی سحر کنم!»

اون خودش از گونه ویرم‌های زمینیه... پس براش عادیه که به جادوهای زمینی علاقه داشته باشه.

من شخصاً از علایق خودم خبر دارم؛ هرچی نباشه من یه مراسم ارزیابی داشتم!

جادوی نور من بالاترین و قوی‌ترین جادوی منه. جادوی آبی هم تو رده دوم قرار داره.

برای همین هم هست که دارم به این کلاس درس دل می‌دم!

از همه این‌ها گذشته، کلا چندتا سنگ قدرت توی دنیا هستن که می‌تونن مهارت‌های واقعیت رو بهت نشون بدن.

درصورتی که شخصی به همچین سنگ‌های قدرتی دسترسی نداشته باشه و ندونه تو چه جادو‌هایی تخصص داره، یا اینکه قابلیت‌های جادویی زیادی نداشته باشه، اون‌موقع‌ست که از سلاح‌های جادویی مثل همین عصای افسون‌شده استفاده می‌کنه.

به طور کلی، فرد وقتی می‌فهمه در جادوی خاصی مهارت داره که توی اون سریع پیشرفت کنه. گرچه این کار هم خیلی مشکله؛ چون فرد باید به سلاح‌های جادویی مختلفی دسترسی داشته باشه تا بتونه هر مدل جادویی رو امتحان کنه. پس خانواده‌هایی که از لحاظ جادویی فقیر هستن، فقط یه وسیله یا سلاح جادویی در اختیار دارن.

ولی توی این دانشکده، همه جور ابزار جادویی با قابلیت‌های مختلفی پیدا می‌شه که دانش‌آموزها اصلا نگران همچین مشکلاتی نیستن.

مکالمه بین کاتیا و هوگو رو می‌شنوم.

«من هیچ علاقه یا استعدادی تو جادوی آبی ندارم. برعکس، من حسابی تو جادوی آتیش استعداد دارم.»

«هوم، چقدر جالب! من هم زیاد تو زمینه جادوهای آبی جلوه نمی‌کنم ولی جادوی آتیش خوراکمه!»

کاتیا برخلاف حرف‌هاش، داره به راحتی و پشت سر هم گوی‌های آبی درست می‌کنه و درست وسط اهداف رو نشونه‌گیری می‌کنه.

درسته که این کار برای یه ساحره‌ای مثل کاتیا ساده‌ست، ولی با توجه به اینکه بقیه هنرجوها هنوز نتونستن گوی‌های خودشون رو شکل بدن، به‌نظر من کار کاتیا خیلی هم تحسین‌برانگیزه!

راستش اطرافم رو که نگاه می‌کنم، تنها کسایی که موفق بودن، کاتیا، هوگو و یوری۱ هستن.

یوری تموم تمرکزش رو روی پرتاب هرچه قوی‌تر گوی‌های آبی به اهداف کرده.

نمی‌دونم استفاده این اندازه از عصای جادو خطرناک هست یا نه، ولی می‌دونم حتی اگه به یوری هشدار هم بدم، چیزی نمی‌شنوه...

فکر کنم اون نقشه داره تا جایی که می‌تونه از عصا استفاده کنه که مهارت جادوی آبی رو به دست بیاره.

راستی تا یادم نرفته بگم که خانم اوکا اینجا نیست.

راستش اون هر وقت که دلش بخواد میاد و می‌ره! هیچ وقت هم بهمون نمی‌گه که وقتی توی دانشکده نیست کجا می‌ره...

خب، حالا هر چی. فعلا تنها چیزی که فکرم رو مشغول کرده اینه که چرا سو هیچ تلاشی تو استفاده از این جادو نمی‌کنه! اون تنها کاری که از اول کلاس تا حالا کرده این بوده که پشت من قایم بشه!

«سو، دلت نمی‌خواد تمرین کنی؟»

«اوه نه اصلا! من نباید جلوتر از برادر بزرگ‌ترم کاری بکنم! به جاش صبر می‌کنم تا تو قدرت فوق‌العاده و باورنکردنیت رو به همه نشون بدی. بعد از اینکه همه به قدرت و استعداد جادوییت اقرار کردن، اون موقع‌ست که یواشکی وقتی کسی داخل کلاس نیست شروع به تمرین می‌کنم.»

وای خدا... آخه من با تو چیکار کنم؟!

من همیشه دلم می‌خواست برادری باشم که خواهر کوچیک‌ترش بهش افتخار کنه؛ ولی تازگی‌ها همین باعث شده فشار زیادی روی شونه‌هام حس کنم!

همین موقع‌هاست که جادوی بقیه بچه‌ها یکی یکی به آخرش نزدیک می‌شه؛ برای همین به خودشون یه استراحت کوتاهی می‌دن.

این یعنی بالاخره چندتا از هدف‌ها خالی شده و من هم می‌تونم تمرین کنم.

حالا که فکرش رو می‌کنم، این اولین‌باریه که همچین جادویی رو تجربه می‌کنم!

تا حالا همه‌ش خانم آنا موقع استفاده از جادو جلوم رو می‌گرفت و می‌گفت که باید کنترلشون کنم. برای همینه که الان یکم هیجان‌زده‌م!

راستش فشاری که نگاه‌های سو داره بهم وارد می‌کنه، کمی مضطربم کرده!

«هه، آخه فایده تمرین جادویی که می‌دونم توش افتضاحم چیه؟!»

این حرف رو می‌زنم تا یکم هیجانم رو پنهون کنم.

هوگو عصاش رو به کناری پرت می‌کنه: «خیلی بهتره جادویی که توش خوب هستی رو بدون این وسایل بچه‌گانه تمرین کنی...»

هوگو جادوی خودش رو متمرکز می‌کنه... نقشه‌ش چیه؟!

چیزی نمی‌گذره که جادوی خودش رو تکمیل می‌کنه...اون هم بدون عصا!

نتیجه کار اون، جادوی آتیشه... جادوی آتیش قدرتمند! آخه چطور تونسته به این زودی به این طلسم دست پیدا کنه؟!

زبانه‌های جادوی اون، همه آدمک‌های هدف رو به آتیش می‌کشه!

واقعا که چه قدرت مخربی!

برای دانش‌آموزهایی که نمی‌تونن حتی یه جادوی آب ساده رو درست اجرا کنن، این کار هوگو نمایشی از قدرت بی‌همتای اونه.

راستش الان بهترین موقعیت برای به رخ کشیدنه! مطمئنم خود هوگو هم متوجه این موضوع شده که به این کار دست زد.

ولی با این حال به نظر من این یکم زیاده‌رویه!

گردبادی از آتیش همچنان به دور قسمتی که آدمک‌ها یه موقعی قرار داشتن، در حال چرخشه.

اگه کسی دست به کار نشه، ممکنه کل کلاس آتیش بگیره!

من با دیدن این صحنه، تمام جادوی وجودم رو به داخل عصا متمرکز می‌کنم و هر چی تو چنته دارم رو روی این دریای آتیش خالی می‌کنم.

عصا دستورم رو اجرا می‌کنه. جادوم رو می‌گیره و سحری که داخلشه رو با قدرت خیلی زیادی رها می‌کنه.

آب پرتلاطم مثل سدی آزادشده، از عصا روی آتیش ریخته می‌شه.

من خودم هم متحیّر شدم...!

آتیشی که نزدیک بود کل کلاس رو ببلعه، توسط جادوم از بین رفت‌.

«تخصص به میزان مورد نیاز رسید. مهارت [جادوی آب_سطح۱] کسب شد.»

من همین الان یه جادوی آبی به دست آوردم!

فکر کنم چون تخصص تو این زمینه از جادو دارم، تونستم با انجام یه جادوی آبی اون رو به دست بیارم!

شاید هم به‌خاطر این بود که این سحر باعث می‌شه سریعاً تو این نوع جادو تخصص پیدا کنی... شاید هم هر دو!

«این شما و این برادر بی‌همتای من! آخه کی رو می‌شناسین که یه جادوی سطح ۵ آتیش رو با یه جادوی سطح ۱ آبی از بین ببره؟!»

تمجیدات با صدای بلند سو، من رو از خیالاتم خارج می‌کنه.

خب، پس اون یه جادوی سطح ۵ بود.

یه دیقه صبر کن ببینم... تو داری از عمد این کارها رو می‌کنی! تو که همیشه خجالتی بودی!

صد البته، هوگو داره به‌خاطر از بین بردن لحظه شهرتش بهم چشم‌غره می‌ره.

قبل از اینکه ما دوتا فرصت صحبت داشته باشیم، پروفسور اُریزا پشت سر هوگو ظاهر می‌شه: «می‌تونم چند کلمه باهات صحبت کنم، هوگو؟»

«چ-چی؟! آخه من چرا بخوام با تو صحبتی داشته باشم؟!»

«نگران نباش، چند لحظه بیش‌تر طول نمی‌کشه...»

پروفسور هوگو رو به نحوی با زور از بین بقایای سوخته اهداف و گروه دانش‌آموز‌های فوق‌العاده مبهوت خارج می‌کنه.

حرف‌های زیر لبی فِی توی ذهنم می‌پیچه: «اَی، ناتسومی خیلی بی‌بخاره!»

از گوشه چشمم می‌بینم کاتیا داره نوک دانش‌آموزهای فضولی که می‌خوان شایعه درست کنن رو می‌چینه.۲

مثل همیشه ممنونتم کاتیا!

این روز، روزی بود که هوگو، من رو دشمن خودش تلقی کرد...

میان پرده

«دختر دوک و خواهر شاهزاده»

«کاتیا، می‌خوام بدونم چرا هیجان همه بچه‌ها رو از موفقیت برادر من سرکوب کردی؟»

«سو، تو واقعا فک می‌کنی شان همچین چیزی رو می‌خواد؟!»

«خب، فکر نکنم... شاید درست بگی کاتیا. جداً که تو دختر باهوشی هستی. رابطه تو با برادرم دقیقاً چیه؟!»

«منظورت چیه؟ البته که ما دوتا دوست هستیم! گرچه بستگی داره تو چی فکر می‌کنی...!»

«به‌نظر من تو یه دروغگویی! چیزی که بین تو و برادر من هست دقیقا همون چیزیه که بین تو و برادرم و اون اِلف روی اعصاب و اون قدیس کوچولو و اون پادشاه شمشیرزن‌ها که به جای مغز ماهیچه توی کلش داره هستش!»

«خب اگه واقعا اینطور فکر می‌کنی، به‌نظرت من الان راستش رو بهت می‌گم؟!»

«هوم، منظورت چیه؟!»

«می‌خوام بگم تو می‌خوای جواب من رو بشنوی یا جواب یه نفر دیگه رو...؟»

«خ-خب...!»

«تو باید همچین سوالاتی که انقدر فکرت رو مشغول کرده مستقیماً از شان بپرسی.»

«ولی...»

«ببین، من می‌تونم یه جواب قانع‌کننده‌ای بهت بدم، ولی اون‌موقع واقعاً راضی می‌شی؟»

«معلومه که می‌شم!»

«نه، فکر نکنم! از طرف دیگه، پس تو با این حرف منظورت اینه که شان اصلا برات مهم نیست؟!»

«من اصلا همچین حرفی نزدم!»

«پس باید از خودش بپرسی؛ اینطوری هم برای تو بهتره و هم برای شان.»

«شاید حق با تو باشه...»

«ببین، من حالت رو درک می‌کنم؛ من دقیقاً می‌دونم دلیل این احساساتت چیه... باورکن! به نظر من تو باید یکم بیش‌تر اون‌ها رو کنترل کنی.»

«درسته...!»

«هم؟ پس چرا نصفه و نیمه جواب می‌دی؟!»

«هیچی، فقط اینکه یه احساساتی هستن تو هم داریشون و ازشون بی‌خبری... پس بهتره من چیزی نگم!»

«چ... ی؟! این چه حرفیه می‌زنی؟!»

«نمی‌خوام کاری کنم که تو آینده رقیب عشقی من باشی...»

«تو الان چی گفتی؟!»

«هیچی... هیچی...»

هی... فکر کنم با این کارم فقط بار جواب دادن روی دوشم رو به شان سپردم؛ ولی خب که چی؟ این موضوع بین اون دوتا به عنوان یه خونواده‌ست. دلم نمی‌خواد خودم رو قاطی ماجرایی کنم که توی اون هیچ نقشی ندارم. آره این اصلا مشکل من نیستش!

می‌دونی چیه؟ فردا صبح یه صحبتی با شان می‌کنم، فقط محض اطمینان...!

کتاب‌های تصادفی