فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

من یه عنکبوتم، خب که چی؟!

قسمت: 13

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
بخش ۵ «عنکبوت در برابر ویرم آتشین» اون گربه‌ماهی چقدر خوشمزه بود! حسابی دلی از عزا درآوردم! هه، انقدر شارژ فوق‌العاده‌ای بود که حتی مهارت افزایش قدرت چشاییم رو به لول ۷ رسوند. فکر کنم تمرکز روز گذشته‌م رو کلا روی شکمم گذاشتم! هی، باید بهم حق بدین! تا قبل از این فقط غذای تلخ و بدمزه می‌خوردم! برای همین هم هر وقت دستم به یه چیز خوشمزه برسه حسابی جشن می‌گیرم! حالا به‌غیر از مهارت چشاییم، مهارت پرخوریم هم به سطح ۸ ارتقا پیدا کرد. راستش خیلی به این ارتقا نیاز نداشتم، ولی از اونجایی که باز هم مقدار ذخیره غذام رو بیش‌تر می‌کنه، پس باهاش مشکلی هم ندارم! هوم، کنجکاوم بدونم وقتی به لول ۱۰ برسه اون‌موقع چه مهارت جدید تکامل‌یافته‌ای بهم می‌ده... خود این مهارت به تنهایی خیلی برام مفید بوده... پس حسابی برای دیدن مدل تکامل‌یافته‌ش هیجان‌زده‌م! یه چیزی هست که همه‌ش نگرانم می‌کنه... مهارت غرور. غرور و تکبّر یکی از هفت گناه کبیره‌ست. یکی دیگه از این گناه‌ها هم شکم‌پرستیه. پرخوری، شکم‌پرستی... هر دوتای این‌ها معنی نزدیک به همی دارن. نکنه مدل تکامل‌یافته و بهترِ مهارت پرخوری، شکم‌پرستی باشه؟! وای... آخه چرا هر چی ماجرای عجیب هست سر من میاد؟!» مهارت غرور همین الانش هم از قوی‌ترین و بهترین مهارت‌های منه. مهارتی که همه قدرت‌هام رو از این رو به اون رو کرده! بعید نیست که مهارت شکم‌پرستی هم همچین تاثیری رو داشته باشه. اینکه دارم دونه دونه گناه‌های کبیره رو جمع می‌کنم، مضطربم کرده. خب، راستش پرخوریم تو سطح ۸ ئه؛ فعلا زوده که خودم رو نگرانش کنم. خب، مثل اینکه وقتشه به جست‌و‌جومون برای پیدا کردن گربه‌‌ماهی‌های بیش‌تر ادامه بدیم... گربه ماهی جون...! گشت‌و‌گذارم رو تو طبقه میانی ادامه می‌دم. هیچ خبری از گربه‌ماهی‌ها نیست. خب، اگه هم باشن، احتمالا به زیر ماگما رفتن. اولین‌باری که با یکیشون برخورد کردم، موقعی بود که خیلی شانسی سرش رو از مواد مذاب بیرون آورد! اگه اون‌ها به زیر ماگما برن، پیدا کردنشون برای من خیلی سخت می‌شه... نه، راستش غیر ممکن می‌شه! ای‌ کاش مهارتی داشتم که باهاش موجودات اطراف رو شناسایی می‌کردم... حالا که فکرش رو می‌کنم، من همیشه توی پیدا کردن و شناسایی سریع موجودات اطرافم موفق بودم! یه لحظه فکرش رو بکنین... من اصلا تا حالا توسط هیولایی غافلگیر نشدم و هر وقتی هم احساس کنم توی خطر هستم، معمولا درست احساس کردم! این حرف بیش‌تر یه حدسه ولی فکر کنم من طبیعتاً به‌خاطر عنکبوت بودنم حواس قوی دارم. خیلی وقت‌ها ناخواسته می‌تونم جهت حرکت هوا رو احساس کنم... هوم، حالا که فکرش رو می‌کنم، فکر کنم حواسی که باهاش خطر رو شناسایی می‌کنم متکی به حرکت هوای اطرافمه! برای همین هم هست که نمی‌تونم موقعیت این گربه‌ماهی‌ها رو شناسایی کنم چون که زیر ماگما هستن! پس مثل اینکه من نمی‌تونم حضور موجودات یا حملاتی که از زیر زمین یا زیر آب به سمتم میاد رو متوجه بشم... بهتره که از لبه رودخونه دور بمونم. اگه هیولایی اون نزدیکی و زیر ماگما باشه، یه حمله ازش کافیه تا به داستانم پایان بده. به‌غیر از این‌ها، کلا بهتره از ماگما دور بمونم... کنار ‌مواد مذاب بودن زیادی ریسک داره! بیا، دیدی گفتم! اگه بخوام شکل این موجودی که الان از رودخونه مواد مذاب بیرون اومد رو خلاصه کنم، اون یه مارماهی با دست، پا و پولکه! «گانِراو اِلروئی لول ۲ وضعیت: میزان جان: ۱۰۰۱/۱۰۰۱(سبز) میزان جادو: ۵۱۱/۵۱۱(آبی) میزان استقامت: ۸۹۹/۸۹۹(زرد) ۹۷۱/۹۷۱(قرمز) متوسط حمله: ۸۹۳ متوسط دفاع: ۸۲۱ متوسط قابلیت‌های جادویی: ۴۵۲ متوسط استقامت‌ها: ۴۳۳ متوسط سرعت: ۵۸۲   مهارت‌ها: [آتش ویرم_سطح۴] [زره اژدها_سطح۵] [افزایش قدرت آتش_سطح۱] [برخورد_سطح۱۰] [فرار از دردسر_سطح۱] [تصحیح اشتباهات_سطح۱] [شنا با سرعت بالا_سطح۲] [خنثی‌سازی گرما] [زندگی_سطح۳] [سرعت عمل_سطح۱] [ماندگاری_سطح۳] [قدرت_سطح۱] [تنومندی_سطح۱] [پرخوری_سطح۵]» او...ه پسر، این مارماهی چقدر قویه! «گانِرِو اِلروئی: یک ویرم سطح متوسط که در طبقه میانی هزارتوی بزرگ اِلروئی زندگی می‌کند. ترجیح می‌دهد بقیه هیولاها را شکار کند، ولی اگر دلش بخواهد، به سراغ خوردن هم‌نوع خودش هم می‌رود.» راستش حالا که کمی بهتر بهش نگاه می‌کنم، حدس می‌زنم نسخه تکامل‌یافته اون گربه‌ماهی‌ها باشه! خیلی خب باید تمرکز کنم... مارماهی تقریباً تو ۵۰ قدمی من قرار داره. اون از وجودم کاملا باخبره. سرعت من از اون بیش‌تره، ولی بقیه مهارت‌های پایه‌ایم به گرد پاش نمی‌رسه! نوار قرمز استقامتش حتی از جمع استقامت و مهارت پرخوری من هم بیش‌تره! این خیلی بده؛ اگه از دستش فرار کنم، شاید بتونم ازش جلو بیفتم، ولی اون هم انقدری انرژی داره تا خودش رو بهم برسونه... امیدوارم اگه کارم به فرار کشید، بعد از کمی دویدن علاقه‌ش ‌رو به شکار من از دست بده! همین الانش هم نوار زرد استقامتم کمه، پس فکر کنم فقط بتونم مسافت کوتاهی رو بدوم. اصلا می‌تونم از دستش فرار کنم؟! درست لحظه‌ای که این سوال به ذهنم خطور می‌کنه، یهو چشم‌هام دوتا مارماهی رو نشون می‌ده؛ یکی تار و اون یکی صاف... مثل اینکه مهارت پیش‌گوییم فعال شده! اون تصویر تار مارماهی، یه چیزی رو از دهنش به سمتم پرتاب می‌کنه. درست چند لحظه بعد، مارماهی اصلی یه گلوله آتیش به سمتم پرت می‌کنه. هوم، مثل اینکه باید تاکتیک همیشگی رو پیش بگیرم. ۱: هاسِبی سابق ۲: نوک چیدن: سر جا نشاندن، تنبیه کردن این گلوله آتشین از اون‌هایی که اسب‌های دریایی پرتاب می‌کردن سریع‌تر و بزرگ‌تره! با نهایت سرعت از مسیر گلوله کنار می‌رم. مهارت شتاب ذهنم داره کار می‌کنه، ولی انقدر سرعت این گلوله‌ها بالاست که نمی‌تونم دوتا تصویر رو از هم تشخیص بدم! انفجار آتیش درست اونجایی که چند لحظه پیش بودم گوش‌هام رو به درد میاره. با کمک مهارت‌های پیش‌گویی و شتاب ذهن به سختی تونستم از سر راه این حمله کنار برم. آخه این چه وضعشه؟! فکر می‌کردم سرعتم بیش‌تر از این حرف‌ها باشه! «تصحیح اشتباهات: مهارتی که تاثیر مثبتی روی اعمال کاربر می‌گذارد.» پس مشکل از من نیست... مهارت تصحیح اشتباهات این مارماهی لعنتیه که داره دقت حملاتش رو بالا می‌بره! همه این‌ها داره کار رو برای من سخت‌تر و سخت‌تر می‌کنه... شاید خودم رو توی دردسر انداخته باشم. سریعاً گلوله بعدی رو هم جاخالی می‌دم. قبل از اینکه حتی شانس موقعیت‌گیری درست رو داشته باشم، گلوله بعدی به سمتم پرتاب می‌شه. مثل اینکه دیگه گزینه فراری تو کار نیست. موج انفجار آخرین حمله، کمی از جونم رو کم می‌کنه. هوم، اگه با نهایت سرعت شروع به حرکت کنم، عمراً بتونه حتی یه شلیک درست داشته باشه، ولی با این کارم نوار زرد استقامتم رو تحت فشار می‌ذارم. اگه همین‌طور بدوم، توی یه چشم به هم زدن استقامتم ته می‌کشه و به نفس زدن می‌افتم. اون موقع‌ست که کارم تمومه...! مهارت‌های پیش‌گویی و شتاب ذهن دارن تو پیش‌بینی مسیر برخورد گلوله‌ها و جاخالی دادنشون کمکم می‌کنن. در عین حال، مارماهی با مهارت‌هایی که به اختیار داره، حملات خودش رو تصحیح می‌کنه! یعنی کدوممون موفق می‌شیم؟! این مبارزه مثل بازی شطرنج سرعتی می‌مونه... با این تفاوت که بازنده می‌میره! و البته، اگه گلوله‌های مارماهی به هدف نخورن، چیزی رو از دست نمی‌ده اما اگه من توی جاخالی دادنم موفق نباشم، کارم تمومه! «تخصص به میزان مورد نیاز رسید. مهارت‌ [شتاب ذهن_سطح۱] به [شتاب ذهن_سطح۲] و مهارت [پیش‌گویی_سطح۱] به [پیش‌گویی_سطح۲] رسید» زمان‌بندی بهتر از این نمی‌شد! به نظر میاد سرعت پایین اومدن گلوله‌ها یه‌ذره کم‌تر شده؛ ولی خب در عین حال سرعت حرکت خودم هم یکم پایین اومده؛ پس باید حواسم باشه. توپ‌های آتشین بیش‌تری رو جاخالی می‌دم. باتشکر از مهارت پیش‌گوییم، می‌بینم که مارماهی می‌خواد یه کار جدیدی رو امتحان کنه. انگار مثل قبل می‌خواد چیزی رو از دهنش پرتاب کنه، ولی این‌بار داره هوای خیلی بیش‌تری رو به داخل می‌مکه... این لحظه‌ایه که منتظرش بودم. وقتشه سرعت واقعیم رو نشون بدم! با چنان سرعتی از کنار هیولا عبور می‌کنم که برای چند لحظه زمین‌های اطرافم تار و کدر می‌شن. درست پشت سرم، جایی که ایستاده بودم، همه چیز تو آتیش و خاکستر فرو می‌ره. «نفس آتشین: مهارتی که با آن می‌توان یک محوطه وسیع را به آتش کشید.» این قابلیت مهارت سطح ۴ آتیش ویرمه. من مستقیماً با این حمله برخورد نکردم، ولی انگار کمر و پشت سرم آتیش گرفته! جونم یه‌ذره کم می‌شه. مثل اینکه برای من همه چیز داره بدتر و بدتر می‌شه. حتی اگه یه‌بار مستقیماً به این حملات برخورد کنم، دیگه یه عنکبوت مرده حساب می‌شم! الان نمی‌تونم طبق یه نقشه عمل کنم. باید تا اونجایی که می‌شه برای خودم وقت بخرم تا اینکه یه فرصت مناسب پیدا کنم... این قضیه که جونم داره ذره ذره به آخرش نزدیک می‌شه حسابی عصبانیم کرده! یه گلوله آتشین دیگه. با مهارت‌ سطح ۱۰ برخورد و مهارت تصحیحی که این مارماهی داره، همه حملاتش با دقت خیلی زیادی انجام می‌شه. اگه حتی یکی از مهارت‌های فرار از دردسر، شتاب ذهن یا پیش‌گویی رو نداشتم، بعید می‌دونم می‌تونستم حتی یکی از این گلوله‌ها رو جاخالی بدم! «تخصص به میزان مورد نیاز رسید. مهارت [فرار از دردسر_سطح۵] به [فرار از دردسر _سطح۶] رسید.» راستش این ارتقا اونقدری نیست که نتیجه نبرد رو از این رو به اون رو کنه، ولی به هر حال هر چیزی که حتی کمی به دردم بخوره رو با آغوش‌باز قبول می‌کنم! همین‌طور که از بین توپ‌های آتشین کنار می‌رم، میزان جادوی باقی مونده مارماهی رو هم بررسی می‌کنم. هوم، نصفش باقی مونده. فکر کنم چون نفس آتشین یه محوطه بزرگ رو تحت تاثیر قرار می‌ده، برای همین جادوی زیادی هم مصرف کنه. این خبر خوبیه چون اینطوری نمی‌تونه دیگه این مهارت رو پشت سر هم به کار ببره؛ پس می‌خوام تا اونجایی که می‌تونه از جادوش استفاده کنه تا اینکه تموم بشه! اصلا نمی‌دونم تا کی مهارت پیش‌گوییم می‌تونه توی این نبرد به کارم بیاد... نمی‌دونم تا کی می‌تونم از گلوله‌هاش دوری کنم! قبل از اینکه این فکر ناامیدی رو از ذهنم بیرون کنم، مهارت پیش‌گوییم یه تصویر از آینده رو نشون می‌ده... مارماهی دوباره می‌خواد از نفسش استفاده کنه! دوباره به سرعتم رو میارم. این بار اون به جای اینکه تو یه مسیر مستقیم نفس آتشینش رو رها کنه، اون رو به صورت چرخشی به روی زمین آزاد می‌کنه... انگار که بخواد زمین رو جارو کنه! این طرز حمله اون همون‌جوریش هم مسافت زیادی داشت؛ حالا با این کارش شدت حمله‌ش رو حتی بیش‌تر هم کرد! لعنتی... آتیشش یکم من رو گرفت! با اینکه بهم برخورد نکرد، ولی انقدری بهم نزدیک بود که جونم رو ۱۰تا پایین برد... قسمتی از کمرم و یکی از پاهای سومم سوختن... پام غرق درده، ولی می‌تونم تکونش بدم... فکر کنم! فکر کنم با این اتفاق یکم سرعتم پایین بیاد... لعنت بهش! «تخصص به میزان مورد نیاز رسید. قابلیت [مقاومت در برابر آتش_سطح۱] به [مقاومت در برابر آتش_سطح۲] رسید.» توی این وضعیت، بالاخره این مقاومت لجباز تصمیم گرفت یه لول بالاتر بره! عالی شد... با این ارتقای سطح، فکر کنم مهارت افزایش جون خودکارم بتونه از آسیبی که داره توسط محیط بهم وارد می‌شه پیشی بگیره! تفاوتش خیلی نیست، ولی همین یکم زیاد شدن جونم خیلی بهتر از زیاد نشدنشه! دوباره ذخیره جادوی مارماهی رو بررسی می‌کنم... هوم، کم‌تر از نصف شده. تا الان متوجه شدم که میزان مصرف جادو برای هر گلوله آتشین حدود ۱۰تا و برای هر نفس آتشین حدود ۵۰تاست. با اینکه میزان ذخیره جادوش خیلی کم شده، ولی حدس می‌زنم بتونه تا چهار بار دیگه از نفس آتشینش استفاده کنه. این اصلا خوب نیست! یکم عقب می‌رم تا کمی بین خودم و هیولا فاصله بندازم. مارماهی متوجه مقصودم شده، چون همین‌طور که به شلیک ادامه می‌ده داره به طرفم حرکت می‌کنه. شک دارم بتونه همزمان حرکت کنه و از نفس آتشینش استفاده کنه. اگه همین‌طور درحال حرکت نگه‌ش دارم و وادار به پرتاب گلوله کنم، طولی نمی‌کشه‌ که جادوش تموم می‌شه! اگه بتونم تا اون موقع دووم بیارم، مطمئنم یه فرصت طلایی نصیبم می‌شه... فعلا به جاخالی دادنم ادامه می‌دم. تا جایی که بتونم به دور شدنم ادامه می‌دم ولی تمرکز اصلیم روی جاخالی دادنه! خیلی با دقت مسیر حرکتم رو می‌چینم تا یه وقت خودم رو توی یه گوشه گیر نندازم. انگار دارم روی طناب راه می‌رم. یه قدم اشتباه کافیه تا... «تخصص به میزان مورد نیاز رسید. مهارت [افزایش جان خودکار_سطح۵] به [افزایش جان خودکار_سطح۶] رسید.» خودشه...! همینه! همه مهارت‌های مهمم دارن ارتقا پیدا می‌کنن؛ فکر‌ کنم به خاطر اینه که حسابی روی این جنگ متمرکز شدم! مقاومت مقابل آتیش و افزایش جون خودکار، دوتا از مهارت‌هایی بودن که حسابی سعی در ارتقاشون داشتم. برای یه لحظه توی دلم شادی می‌کنم... همین یه لحظه نزدیک بود به قیمت جونم تموم بشه! نفس آتشین مارماهی... این ‌بار مهارت پیش‌گوییم هیچ اخطاری بهم نداد! غیر ممکنه بتونم از سر راه این یکی کنار برم. آتیش از دهن مارماهی شعله‌ور می‌شه. با نهایت قدرت، همه پاهام رو به زمین می‌کوبم و خودم رو به آسمون پرتاب می‌کنم. شعله‌هاش نوک پاهام رو می‌سوزونه. با تمام وجود درد رو کنار می‌زنم تا بتونم با مهارت اعطای انرژیم، مهارت تار عنکبوتیم رو شارژ کنم...! اعطای انرژی، نوار قرمز استقامت رو می‌سوزونه تا مهارت‌های دیگه‌م رو قدرتمندتر کنه. با کمک این مهارت می‌تونم تارهایی درست کنم که قدرت مقاومت مقابل گرمای این طبقه جهنمی رو داشته باشن. با این حال می‌دونم که این شگردم زیاد دووم نمیاره... از تارهای قوی شدم استفاده می‌کنم تا خودم رو به سقف بچسبونم؛ قبل از اینکه آتش بگیرن، اون‌ها رو می‌برم... «تخصص به میزان مورد نیاز رسید. مهارت [مانورهای مخصوص_سطح۴] به [مانورهای مخصوص_سطح۵] رسید.» هیولا با چشم‌های متعجب بهم خیره می‌شه. درسته که تونستم غافلگیرش کنم، ولی هنوز اونه که دست بالا رو داره. حالا که روی سقفم، سرعتم حتی کم‌تر از قبل شده. همون‌جوریش روی زمین، جاخالی دادن حملات مارماهی برام مشکل بود... حالا اینجا روی سقف عمراً بتونم کاری کنم! باید سریعاً روی زمین برگردم، وگرنه اون با توپ‌های آتشینش زمین‌گیرم می‌کنه! فکر نکنین این منم که فقط داره به مشکل برمی‌خوره؛ خود مارماهی هم داره با چیزهایی دست و پنجه نرم می‌کنه! ذخیره جادوش حسابی پایین رفته! فکر ‌کنم فقط بتونه سه تا نفس آتشین یا شونزده‌تا توپ‌آتشین بفرسته. در مقایسه با اون چیزی که شروع کردیم، من اسمش رو پیشرفت می‌ذارم! ولی باز هم حسابی از من جلوتره! یعنی می‌تونم قبل از اینکه ضربه‌فنیم کنه خودم رو روی زمین برسونم؟! الان وقت کنار گذاشتن مهارت‌هام برای روز مبادا نیست...! ذهنیت جنگی، فعال شو! ذهنیت جنگی مهارتیه که با سوزوندن نوار قرمز استقامتم، به طور موقت قابلیت‌های فیزیکیم رو افزایش می‌ده. نوار قرمز استقامت، خط بین مرگ و زندگیمه! برای همین تا الان از این مهارت استفاده نکرده بودم، ولی الان وقت بخیل بودن نیست! به محض احساس کردن تاثیراتش، به سمت دیوار روبه‌رویی می‌دوم. مثل اینکه مارماهی دستم رو خونده! یه گلوله آتیش رو به جایی که قراره بپرم می‌فرسته. خیلی سخته روی سقف، حمله‌ای رو جاخالی بدی. فکر ‌کنم باید انقدر نگران استقامتم نباشم! گلوله درحال رسیدن رو با نهایت سرعت ممکن جاخالی می‌دم. فعلا بهترین گزینه‌م اینه که به پیش‌رویم ادامه بدم و امیدوار باشم مهارت‌های «کاهش مصرف استقامت» و «بازیابی استقامت» برام زمان لازم رو بخرن. باید قبل از اینکه نوار زردم تموم بشه خودم رو از سقف بکنم و به دیوار جلویی برسونم. حمله از اون و جاخالی دادن از ‌من... این کارهاش رسیدن به دیوار رو برام آسون‌تر نمی‌کنه! مثل اینکه نوار زرد استقامتم داره به آخرهاش نزدیک می‌شه. لعنتی! اگه تموم بشه، چسبیدن به سقف برام خیلی مشکل می‌شه! نباید بذارم این اتفاق بیفته، ولی شلیک‌های دقیق مارماهی، رسیدن به مقصد رو برام ناممکن کرده! بالاخره... نوار زرد استقامتم تموم می‌شه... خستگی مثل یه خنجر به بدنم نفوذ می‌کنه. قبل از اینکه بتونم به چیزی فکر کنم، یه گلوله آتیش به سمتم میاد. خیلی بد شد! می‌دونم که نمی‌تونم از سر راه این یکی کنار برم... پس خودم رو از سقف به پایین رها می‌کنم... به فضای خالی بین زمین و هوا! آتیش درست بالای سرم رو فرا می‌گیره و کمی از بدنم رو می‌سوزونه. برای جلوگیری از سقوط آزاد، به مهارت اعطای انرژیم رو میارم تا دوباره تارهام رو قوی کنه. با پرتاب یه تار، مثل تارزان خودم رو به حرکت درمیارم. یه توپ آتشین دیگه درست از فضایی که چند لحظه پیش بودم رد می‌شه. درست مثل پاندول ساعت، خودم رو روی آسمون چرخ می‌دم و با فاصله چند سانتی‌متری از مواد مذاب، خودم رو صحیح و سالم روی زمین فرود میارم. مارماهی بدون اتلاف وقت، یه گلوله به سمتم می‌فرسته. من از انرژی تاب خوردنم استفاده می‌کنم تا روی زمین بغلتم و از سر راه گلوله کنار برم. بدنم درد می‌کنه! این همه استفاده بی‌وقفه از استقامتم، من رو از نفس انداخته! با مهارت‌های کاهش درد و خنثی‌سازی دردی که دارم، خودم رو وادار به ادامه دادن می‌کنم... چون با چشم‌های خودم می‌بینم که مارماهی داره یه نفس آتشین دیگه آماده می‌کنه. بدن خسته و پر از دردم رو دوباره به کار می‌گیرم. خودم رو به سرعت فوق‌العاده‌ای می‌رسونم. از گوشه چشم‌هام آتیشی که بهم نزدیک می‌شه رو می‌بینم... می‌تونم گرمای سوزان رو پشت سرم حس کنم! نمی‌دونم چطور... ولی از نفس آتشین پیشی گرفتم! «تخصص به میزان مورد نیاز رسید. مهارت [فرار از دردسر_سطح۶] به [فرار از دردسر_سطح۷] رسید.» هوایی که تو سینه حبس کرده بودم رو بیرون می‌دم. نوار زرد استقامتم دوباره درحال پر شدنه. دیگه خبری از گلوله‌های آتشین نیست. مارماهی دیگه جادویی براش باقی نمونده. بدون روش یا سلاحی برای حمله از راه دور، مارماهی به خشکی میاد. مثل اینکه فقط سرش بود که شبیه مارماهی بود... کل بدنش به شکل یه اژدهای چینیه! با اینکه خالی از جادو شده، ولی دو چشم سوزانش رو از من برنمی‌داره. این هیولا من رو حالا دشمن خونی خودش می‌دونه! اولین بار که شروع به مبارزه کرد، فکر کردم از روی عادت یا گرسنگی داره باهام می‌جنگه، ولی بعد از گذشت چند دقیقه حملاتش جدی‌تر شد. وقتی بالاخره از نفس آتشینش استفاده کرد، فهمیدم که می‌خواد هرجوری که هست من رو بکشه! فکر ‌کنم حتی اگه پا به فرار می‌ذاشتم هم باز دنبالم می‌اومد. شاید میزان جادوش تموم شده باشه، ولی استقامتش همچنان پُره‌ پُره! از طرف دیگه، استقامت من، روزهای بهتر از این رو به خودش دیده...! با این همه دویدن و استفاده مداوم از نوار زرد استقامت و مهارت‌هایی که نوار قرمز استقامت می‌سوزوندن، انرژی زیادی برام باقی نمونده... هنوز مقداری از مهارت پرخوریم برام باقی مونده؛ پس اونقدرها هم خالی از انرژی نیستم؛ ولی اگه قرار باشه میزان استقامت، برنده رو معلوم کنه، این اژدها صد در صد پیروزه! فرار هم جزء گزینه‌های من نیست. این یعنی فقط یه کار می‌شه کرد... جنگ تا پیروزی! اگه فقط به عدد مهارت‌های پایه‌ایمون نگاه کنین، شاید بگین این هیولا برنده‌ست؛ ولی داشتن عدد بزرگ همه ماجرا نیست... اگه تنها یه چیز توی مبارزاتم یاد گرفته باشم، اینه که طرز استفاده مهارت‌ها، شکار رو از شکارچی جدا می‌کنه. آخه خودتون ببینین... اگه قرار بود تو این مبارزه، عددها باشن که تنها عامل پیروزی یا شکستن، پس بهم بگین چطوری من تا حالا زنده موندم؟! مثل اینکه من یه مهارت به اسم معجزه داشتم و خبر نداشتم...! دلیل موفقیتم تا حالا این بوده که جدا از میزان قدرت مهارت‌هام، اون‌ها رو به نحو احسنت استفاده کردم و هیچوقت فقط به زور بازو اکتفا نکردم؛ این ذهن و عقلم هم بوده که من رو تا اینجا رسونده! آخه خودتون ببینین، من تونستم این مارماهی اژدهایی رو از مواد مذاب به خشکی بکشونم! شاید ما دوتا فاصله بین عددهای جدول وضعیتیمون زیاد باشه، ولی انقدری نیست که اون رو برنده کنه. اگه کارت‌هام رو درست رو کنم، می‌تونم پیروز این میدان باشم... تازه، این رو هم یادآوری کنم که می‌تونم با چشم‌هام جدول وضعیتی این مارماهی رو کامل و واضح ببینم! از اونجایی که هیچ جادویی براش ‌نمونده، تنها چیزهایی که باید حواسم رو بهشون جمع کنم، مهارت‌های برخورد، فرار از دردسر و تصحیح اشتباهاتش هستن. از لحاظ دفاعی، قراره ببینم این زره اژدهاش چه حرفی برای گفتن داره. خطر دیگه‌ای که مارماهی برام داره، اندازه بزرگ و قدرت خام بدنی اونه. همین‌ها کافی هستن تا اون رو به یه حریف قابل، حتی بدون مهارت‌های جادوییش، تبدیل کنن. ولی بیاین فراموش نکنیم که خود من هم چندتا حقه توی آستینم دارم؛ قوی‌ترینشون: سم مرگبار! زره حریفم مقابل خورندگی سم من هیچه! این زهر ‌می‌تونه به راحتی پولک اژدهایی اون رو کنار بزنه و گوشت زیرش رو بسوزونه. همون‌طور که گفتم، همه چیز بالاخره به طرز استفاده از مهارت‌ها برمی‌گرده... خب، راستش این تنها چیزیه که بهم تو این موقعیت برتری می‌ده. البته اگه ازشون درست استفاده کنم! هر دوی ما توی دفاعمون ضعیف هستیم. این قراره یه جنگ تن به تن سریع باشه چون به این بستگی داره که چه کسی ضربه اول رو وارد می‌کنه. پس اولین حرکتم باید... راند دوم مبارزه بدون هیچ اخطاری شروع می‌شه. مارماهی بدنش رو به جلو و عقب سوق می‌ده. با تداخلاتی که تا حالا با هم داشتیم، به نظر میاد رفتارش باهام محتاط‌‌تر شده. این هیولا نسبت به بقیه موجوداتی که باهاشون برخورد داشتم باهوش‌تره؛ البته به باهوشی اون میمون‌ها نیست! همین کارم رو سخت می‌کنه... «تخصص به میزان مورد نیاز رسید. مهارت [شتاب ذهن_سطح۲] به [شتاب ذهن_سطح۳] و مهارت [پیش‌گویی_سطح۲] به [پیش‌گویی_سطح۳] رسید.» هوم، حالا بهتر می‌تونم تصویر آینده‌ش رو ببینم. مارماهی با یه حرکت سریع، دمش رو مثل شلاق به طرفم پرتاب می‌کنه. البته که ازش جاخالی می‌دم، ولی جمله‌ش به همین حرکت ختم نمی‌شه. با یه حرکت رفت و برگشت، دمش رو دوباره به سمتم میاره. مجبور ‌می‌شم باز هم کمی عقب‌نشینی کنم. بدون وقفه، سر مارماهی جای خودش رو با دمش عوض می‌کنه تا با دندون‌های آتشینش من رو گاز بگیره. این درست همون چیزیه که می‌خواستم! همین‌طور که به‌خاطر مهارت شتاب ذهن، دنیای اطرافم به آرومی حرکت می‌کنه، تمام حواسم رو روی سر هیولا متمرکز می‌کنم. درست قبل از رسیدن به نقطه‌ای که جاخالی دادن برام ممکن نباشه، سریعاً سم ترکیبیم رو فعال می‌کنم. حالا جاخالی می‌دم. این همون استراتژیه که روی گربه‌ماهی پیاده کردم. سم به داخل گلوی هیولا نفوذ می‌کنه. مارماهی از درد زجرآور به خودش می‌پیچه. کمی عقب می‌رم تا زیر دست و پاش نیفتم! همون‌طور که گفتم، وقتی هر دو حریف به یه اندازه قوی باشن، برنده اونی خواهد بود که بهترین نقشه رو برای فرود آوردن اولین ضربه رو داشته باشه! با اینکه مارماهی مهارت برخورد سطح ۱۰ و مهارت تصحیح اشتباهات رو داشت، ولی با این حال باز هم نتونست از پس شتاب ذهن و پیش‌گویی من بربیاد. راستش همون موقع که مارماهی خودش رو به خشکی آورد، شانس پیروزی من چندین برابر شد! با این حال نبرد هنوز ادامه داره. فکر کنم اون مقدار زهر برای کشتنش کافی نبوده. حتی گربه‌ماهی‌ها که ضعیف‌تر بودن هم با یه حمله من نمردن! از اون گذشته، مارماهی یه مهارت دیگه داره که می‌تونه حسابی روی نتیجه مبارزه تاثیر بذاره. درست جلوی چشم‌های من، میزان جونش شروع به افزایش پیدا کردن می‌کنه. «رد و بدل زندگی: مهارتی که به کاربر اجازه تبدیل استقامت به میزان جان را می‌دهد.» این یکی از قابلیت‌های ویرم‌های سطح ۳ هست. این مهارت استقامت رو می‌سوزونه ولی عوضش کمی جون به استفاده‌کننده‌ش برمی‌گردونه. درسته انقدری استقامت نداره که بتونه جونش رو کامل پر کنه، ولی انقدری هست که از حمله سمی من جون سالم به در ببره. همین‌طور که دارم جدول وضعیتی مارماهی رو برای دیدن مقدار جونش بررسی می‌کنم، می‌بینم که همین الان دوتا مهارت کسب کرد: [مقاومت در برابر زهر_سطح۱]و [افزایش جان خودکار_سطح۱]! سم همچنان به کار خودش ادامه می‌ده و جون مارماهی رو کم‌تر و کم‌تر می‌کنه، ولی اوج صدمه دیگه تموم شده. قرار نیست اینجا بشینم و بهبود پیدا کردن اون رو تماشا کنم! دوباره تارهام رو قوی می‌کنم و با نهایت سرعت خودم رو به مارماهی ‌می‌رسونم و بدنش رو طناب پیچ می‌کنم. تارهام بعد از لحظه‌ای به خاکستر تبدیل می‌شن. مهم نیست... تنها چیزی که می‌خوام همون یه لحظه‌ست. روی صورتش فرود میام و با دست‌هام دهنش رو باز نگه می‌دارم و نیشم رو داخل دهنش نگه می‌دارم. قلوپ قلوپ سم از گلوش پایین می‌ره... اشک از چشم‌های مار‌ماهی بیرون میاد، ولی مهم نیست... برای من مهم نیست! سرعت کم شدن مقدار جونش خیلی بیش‌تر از توانایی بهبود پیدا کردنشه. اون مقاومت جدیدش به سم هم نمی‌تونه با سلاحی که تمام عمرم درحال قوی کردنش بودم مقابله کنه...! دیگه استقامتی برای اون باقی نمونده که به جون تبدیل کنه... دیگه همه چیز تمومه! «+امتیازهای تجربی به میزان مورد نیاز رسیدند. کاراکتر عنکبوت تاراتکت کوچک سمی از لول ۷ به لول ۸ رسید. +تمامی مهارت‌های پایه‌ای افزایش یافتند. +مقدار تخصص کاربر افزایش یافت. +تخصص به میزان مورد نیاز رسید: مهارت [تفکرات موازی_سطح۴] به [تفکرات موازی_سطح۵] و مهارت [بازیابی استقامت_سطح۳] به [بازیابی مقاومت_سطح۴] رسید. +امتیازهای مهارتی جدید کسب شدند.» «+امتیازهای تجربی به میزان مورد نیاز رسیدند. کاراکتر عنکبوت تاراتکت کوچک سمی از لول ۸ به لول ۹ رسید. +تمامی مهارت‌های پایه‌ای افزایش یافتند. +مقدار تخصص کاربر افزایش یافت. +تخصص به میزان مورد نیاز رسید: مهارت [سرعت عمل_سطح۸] به [سرعت عمل_سطح۹] و مهارت [ماندگاری_سطح۸] به [ماندگاری_سطح۹] رسید. +امتیازهای مهارتی جدید کسب شدند.» «+امتیازهای تجربی به میزان مورد نیاز رسیدند. کاراکتر عنکبوت تاراتکت کوچک سمی از لول ۹ به لول ۱۰ رسید. +تمامی مهارت‌های پایه‌ای افزایش یافتند. +مقدار تخصص کاربر افزایش یافت. +تخصص به میزان مورد نیاز رسید: مهارت [استفاده از اعداد_سطح۶] به[مهارت استفاده از اعداد_سطح۷] و مهارت [افزایش قدرت دید_سطح۸] به [افزایش قدرت دید_سطح۹] و مهارت [زندگی_سطح۸] به [زندگی_سطح۹]رسید. +امتیازهای مهارتی جدید کسب شدند.» «شرایط مورد نیاز مهیا شده. کاراکتر توانایی تکامل دارد. چندین گزینه برای ادامه تکامل وجود دارند، لطفاً یکی را انتخاب کنید: تاراتکت سمی. زوآ اِله.» او... ه تکامل! چی، تکامل؟! اون هم به این زودی؟! دفعه قبل هم بعد از مبارزه با میمون‌ها تکامل پیدا کردم! خب، راستش الان دوست ندارم خودم رو درگیر گزینه‌های تکامل کنم. الان می‌خوام از پیروزیم لذت ببرم! من بردم... من جداً بردم! هو هو! من برنده شدم! اون مارماهی واقعا سر سخت بود... ولی من شکستش دادم! این واقعاً فوق‌العاده نیست؟! هه هه هه! با اینکه به زور از تارهام استفاده کردم، ولی باز هم توی مبارزه سر شاخ با اون برنده شدم! به این معنیه که من دیگه ضعیف نیستم... دیگه نه. اوه پسر! یوهو...! اون مارماهی اصلا و ابدا یه دشمن معمولی نبود، ولی با این حال تا پای مرگ باهاش جنگیدم... و بردم! من واقعا یه تک خالم...   فصل ۳ «دفترچه خاطرات تمرینات فِی» ما‌ مجبوریم هر طور شده لول کاراکتر فی رو افزایش بدیم، چون اون پدرسوخته یه اژدهای زمینیه! از اون جایی که اون یه هیولاست، باید کاری کنیم تا تکامل پیدا کنه وگرنه قبل از اینکه به سن بلوغ برسه می‌میره! برای اینکه لول پیدا کنه، اون باید با هیولاهای دیگه مبارزه کنه و شکستشون بده. اون متاسفانه به سنی رسیده که باید هر چه سریع‌تر تکامل پیدا کنه. با همه این قضایا، من اجازه خروج از آکادمی رو ندارم! برای همین هم از خدمتکارم، خانم آنا، درخواست کردم به لول پیدا کردن فِی کمک کنه. «امر امرِ شماست... ما به زودی برمی‌گردیم.» آنا با فِی تو بغلش، زمین‌های آکادمی رو به دنبال حل این مشکل ترک می‌کنه. برای امنیت هر چه بیش‌ترشون، چند محافظ اون‌ها رو همراهی می‌کنن؛ ولی خب از اونجایی که آنا یه اِلف دورگه‌ست، انقدر که به نظر میاد جوون نیست... اون یکی از پر استعدادترین جادوگرهای این سرزمینه! من شکی ندارم بزرگ‌ کردن فِی قراره موفق باشه. راستی، این رو بهتون بگم که آنا نمی‌دونه فِی یه تناسخ‌یافته‌ست. تا اونجایی که من فهمیدم، آنا، فِی رو به چشم یه بچه اژدهای باهوش نگاه می‌کنه. حقیقت رو فقط من و بقیه تناسخ‌یافته‌ها می‌دونیم. من حتی حقیقت رو به سو هم نگفتم! من قبلا فکر می‌کردم فِی به هوگو علاقه داشته، ولی وقتی ماجرا رو ازش پرسیدم فقط بهم جواب داد: «کی، ناتسومی رو می‌گی؟ واقعاً مگه کسی به اون غول بی‌شاخ و دم علاقه داره؟» خب، مثل اینکه درباره رابطه‌شون اشتباه می‌کردم! یادم میاد وقتی هوگو فهمید فِی به چی تبدیل شده، از خنده داشت روده‌بر می‌شد. پس مثل اینکه قبل از تناسخ پیدا کردن هم زیاد به همدیگه اهمیت نمی‌دادن... بعد از گذشت چند روز، فِی صحیح و سالم و تکامل‌یافته پیش من برگشت. همون‌طور که گفتم لول پیدا کردن یعنی کشتن هیولاها! برای همین من تمام مدت نگرانش بودم، ولی انگار نگرانی‌هام بی‌جا بودن. برگشت فِی خبر خوبی بود، ولی مشکل جدید، چیز دیگه بود... «حسابی بزرگ‌تر شدی، مگه نه؟» «اسمش جهش پیدا کردنه، باهوش!» یادمه بدن فِی به اندازه یه آفتاب‌پرست بود؛ همیشه روی شونه‌هام یا روی سرم می‌ذاشتمش و این طرف و اون طرف می‌بردم؛ ولی حالا طول بدنش به یه متری می‌رسه! اگه اندازه دمش رو هم در نظر بگیریم، هم‌قد من شده! اندازه‌ش از اندازه کف دست من به یه سگ بزرگ رسیده. «خودت خوب می‌دونی این اندازه برای یه اژدها هنوز خیلی کوچیک محسوب می‌شه.» «اگه همین‌جوری که می‌گی باشه، پس فکر نکنم بتونی از در ورودی رد بشی!» فِی الان توی خوابگاه با من زندگی می‌کنه؛ اگه از اینی‌ که هست بزرگ‌تر بشه، شک دارم با هم توی یه اتاق جا بشیم. «درست می‌گی... فکر کنم اندازه‌م قراره مشکل درست کنه!» شاید اون به یه هیولای کوچولو تبدیل شده باشه، ولی تو اعماق وجودش هنوز همون دختر دبیرستانیه! تعجبی نداره که دوست نداره مثل بقیه هیولاها بیرون از خوابگاه بخوابه. «حالا که تکامل پیدا کردم، طول عمرم هم حسابی بیش‌تر شده؛ فعلا نیازی نیست نگران این مسئله باشم.» با این حرفش خیالم راحت‌تر شد. با اجازه اون می‌خوام جدول وضعیتش رو ارزیابی کنم و ببینم چقدر پیشرفت کرده. هوم، مثل اینکه حسابی قوی‌تر شده! «راستش رو بخوای، جدول وضعیتی هیولاها خیلی سریع‌تر از انسان‌ها افزایش پیدا می‌کنه.» با حرفش موافقم، ولی با این حال این تغییرات و افزایش‌هایی که من تو اون دیدم، برای یه کاراکتر خیلی زیاده! هی، مشکلت چیه؟ تو خودت جدول وضعیتت به عنوان یه انسان انقدری قدرتمنده که از کنترل خارجه! تازه از اون گذشته، من زندگیم رو برای ارتقا دادن مهارت‌هام به خطر انداختم! من واقعا مشکلی با یکم قوی‌تر شدن نمی‌بینم؛ گرچه این قدرت‌ها زیاد برام مهم نیستن...» «اوه آره! فراموش‌کرده بودم که دخترها با پسرها خیلی فرق می‌کنن چون قدرت براشون مهم نیست...!» «هی، منظور من این نبود. مطمئن باش برای لول و تکامل پیدا کردن حتما به سراغ کشتن هیولاها می‌رم ولی حتی برای یه لحظه هم فکر نکن که این کار رو از روی لذت انجام می‌دم. از اون گذشته، تو الان جدول وضعیتم رو دیدی، درسته؟ مهارت پرخوریم...» خودم خوب می‌دونم که مهارت پرخوری بهت اجازه می‌ده با مصرف بیش‌تر غذا، استقامت بیش‌تری ذخیره کنی. اگه انسانی این مهارت رو داشته باشه، با اینکه مقدار نوار استقامتش با خوردن غذای بیش‌تر، زیادتر می‌شه، ولی از طرفی هم وزن بدنش بیش‌تر می‌شه! ولی با این حال نمی‌دونم چرا این قانون برای هیولاها صادق نیست! «به‌خاطر اینکه آنا همه‌ش گوشت هیولا به خوردم می‌ده این مهارت رو کسب کردم! به ایده اون، اگه من گوشت هیولاهای قوی رو بخورم ‌می‌تونم سریع‌تر لول پیدا بکنم! این حرفش راسته؟!» اَی، عمراً اگه من این کار رو بکنم! راستش تا حدی این ایده درسته... ولی بستگی داره گوشت چه‌جور هیولایی رو مصرف کنی، ولی در هر صورت من این غذا رو رد می‌کنم! «اون خدمتکار اعصاب‌خوردکنت یه روزی تاوان این کارش رو می‌ده! با اینکه اصلا علاقه‌ای به گوشت هیولا نداشتم، ولی به زور اون‌ها رو تو دهنم فرو می‌کرد!» هاه؟ خب، واقعا دلم براش سوخت...! فکرش رو که می‌کنم، هیولاها به طور کلی مهارت‌های پایه‌ای قوی‌تری دارن. یادم میاد فِی قبلا مهارت‌های پایه‌ای ضعیف‌تر از من داشت، ولی حالا خیلی از مال من بالاتره! اون به طور تقریبی ۷۰۰ تا توی هر مهارت پایه‌ایش داره! تا اونجایی که می‌دونم، تعداد انگشت‌شماری از انسان‌ها هستن که چنین مهارت‌های پایهای دارن. تازه فِی هنوز یه بچه اژدها حساب می‌شه! اگه اون به تکاملش ادامه بده، مطمئنم این عددها از ۱۰۰۰ هم بیش‌تر می‌شه! اگه مهارت‌های پایه‌ای خالی رو در نظر بگیریم، فِی به قدرتمندی برادرم جولیوس رسیده. از طرف دیگه، با اینکه مهارت‌هاش هنوز جا برای پیشرفت دارن، ولی با این حال به خودی خودشون همین الان هم خیلی قوین! دلیل اصلی توانایی قد علم کردن انسان‌ها مقابل هیولاهایی که جدول وضعیت قوی دارن، تکیه کردن ما به مهارت‌هامونه... معمولا بیش‌تر هیولاها اصلا مهارت‌هاشون رو تمرین نمی‌دن... معمولا! یه هیولای معمولی در کل تعداد کمی مهارت برای استفاده داره، ولی این امر برای فِی صادق نیست! مثل اینکه اون بهترین قسمت‌های یه انسان و یه هیولا رو داره! اگه همه هیولاهای دنیا مثل فِی بودن مطمئنم گونه انسان‌ها و شیاطین، رو به انقراض می‌رفتن! فِی مدت کوتاهیه که به این دنیا پا گذاشته؛ این قدرت‌هایی هم که به دست آورده نتیجه یه روز سخت کار کردنه... اگه فِی زودتر از من به دنیا اومده بود و کمی بیش‌تر وقت صرف لول پیدا کردن می‌کرد... تصور کنین فِی به جای کاخ، توی هزارتوی اِلروئی، خونه اصلیش، سر از تخم در می‌آورد؛ اون‌موقع مجبور بود برای بقا و زنده موندن با هر نوع هیولایی مبارزه کنه! شک دارم اون موقع موجودی وجود داشته باشه که بتونه باهاش مقابله کنه! حالا فِی به کنار، اگه هیولایی به باهوشی یه انسان توی هزارتو باشه، باز هم می‌تونه به موجودی با قدرت فِی تبدیل بشه. البته همه این حرف‌ها هم در حد یه فرضیه‌ست... من مطمئنم هیچ هیولایی با این مشخصات توی هزارتو بزرگ وجود نداره...   میان پرده «دختر دوک و اژدهای زمینی» «وای که چقدر تو بزرگ شدی!» «خودم خیلی خوب می‌دونم؛ اگه همین‌طور بزرگ‌ و بزرگ‌تر بشم، شاید مجبورم کنن بیرون از خوابگاه بخوابم!» «نه، فکر نکنم اینطور بشه... ولی ازت یه سوالی دارم؛ می‌دونم که تو یه اژدها هستی و این چیزا، ولی هر چی باشه تو یه دختری! مشکلی نداری که با شان توی یه اتاق می‌خوابی؟!» «به نظرت حالا که توی یه بدنی به این شکل گیر افتادم الان این موضوع برام مهمه؟ صادقانه بگم، من الان جزء یک گونه دیگه، جدا از انسان‌ها هستم و این مدل احساساتی که تو درباره‌ش فکر می‌کنی رو نسبت به شان ندارم... نکنه تو از اون مدل آدم‌هایی که یه علاقه خاصی به خزنده‌ها دارن؟!» «چی؟ معلومه که نه!» «اگه داری، برای خودت نگه دار! ولی اگه نه، من هم دقیقا همچین حسی به شان دارم. من احساسی نسبت به آدم‌ها ندارم.» «اوه، واقعاً؟» «بله، ولی البته من یه مرد خوش‌تیپ رو می‌تونم از بین بقیه تشخیص بدم؛ هر چی باشه من خودم یه موقعی انسان بودم! راستش رو بخوای بدونی بقیه اژدهاها حتی صورت‌های انسان‌ها رو نمی‌تونن از اون یکی تشخیص بدن! برای اونا، انسانا همه‌شون یه‌جورن.» «آه، فکر کنم بدونم چی می‌گی؛ آخه خودم هم نمی‌تونم بین چهره هیولاها یا حیوونا فرق بذارم.» «راستش من هنوز یه اژدهای زمینی دیگه مثل خودم رو ندیدم، پس نمی‌دونم چه معیارهایی باعث جذاب بودنشون می‌شه.» «اوهوم، من خودم نمی‌تونم معیارهاش رو تصور کنم!» «با این همه باید یه چیزی رو اعتراف کنم؛ موقع به دنیا اومدن، وقتی صورت شان رو به عنوان اولین صورت دیدم، خیلی خیلی خوشحال شدم.» «ها؟!» «آخه تصویر شان دقیقا مثل شاهزاده‌ داستان‌های خیالی بود که می‌خوندیم... دیدن چهره‌ش برای چند لحظه باعث شد احساس کنم دوباره خود قبلیم شدم!» «خیلی خب، کوتاه بیا...!» «چیه؟ حسودی می‌کنی؟! به هر حال، وقتی فهمیدم شان واقعا کیه، سریع نظرم رو عوض کردم.» «جداً؟» «خب هر چی باشه اون یامادای خودمونه... قبلا هم چیز خاصی درموردش وجود نداشت.» «هی! به نظرت یکم زیادی سخت نمی‌گیری؟» «اوه، بد برداشت نکن؛ من بهش احترام می‌ذارم. اون با اینکه تو این دنیا به عنوان یه شاهزاده امپراطوری به دنیا اومده، ولی با این حال خودش رو خیلی خاکی و هم‌سطح با بقیه نگه داشته. این خودش اراده قوی‌ای رو می‌طلبه!» «هه هه، نمی‌دونم داری ازش تعریف می‌کنی یا داری بهش تیکه می‌ندازی؟!» «می‌شه گفت یه جورایی دارم تعریفش رو می‌کنم. اوه، حالا تو چرا انقدر طرفداریش رو می‌کنی؟ فکر کنم تو بیش‌تر از مامانش حساس باشی!» «نه، اصلا هم اینطور نیست...» خب خب خب، اینجا چی داریم...! کاتیا اصلا خوشش نیومد وقتی فهمید دارم توی یه اتاق با شان زندگی می‌کنم. حسابی مضطرب شد وقتی فهمید ممکنه احساس علاقه به شان داشته باشم، و بعدش حسابی آروم گرفت وقتی بهش اطمینان دادم که اینطور نیست. خب، کاملا مشخصه ماجرا از چه قراره، مگه نه؟! ولی وقتی خنده‌داریش بیش‌تر می‌شه که به روش نیارم!

کتاب‌های تصادفی