فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

من یه عنکبوتم، خب که چی؟!

قسمت: 15

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل ۴

«زندگی در مدرسه»

از‌ وضعیت مدرسه‌م راضیم.

بیش‌تر جادوهایی که توی کلاس درس می‌دن رو همین الانش هم می‌دونم، ولی به هر حال به دروس توجه می‌کنم تا برام مرور بشن.

هر وقت هم که درس زیادی خسته‌کننده می‌شه، وقتم رو صرف ارتقای لولم می‌کنم... البته دور از چشم بقیه!

اگه همین‌طور گذری به وضعیت روزانه‌م نگاه کنین، شاید فکر کنین همه چیز داره به خوبی می‌گذره... ولی اینطور نیست!

من به یه‌سری مشکلات تو روابط شخصیم برخوردم!

بیش‌تر این مشکلات برمی‌گردن به روابط اجتماعی ضعیف خودم و اون اتفاقی که توی کلاس درس جادوی آبی رخ داد...

درسته که من یکی از اعضای خوانواده سلطنتیم، ولی تو مدرسه جاه و مقام دانش‌آموزها و هنرجوها معنایی ندارن... ولی با این حال رفتار بقیه بچه‌ها با من، چیز دیگه‌ای رو نشون می‌ده...!

مهم نیست چقدر بهشون اطمینان خاطر بدم، هیچ کس اطراف من آروم و ریلکس نیست.

حتی نجیب‌زاده‌های سرزمین‌های اطراف هم به سختی با من معمولی صحبت می‌کنن!

مثل اینکه فقط یه عضو سلطنتی دیگه مثل من یا کسی مثل وارث دوک می‌تونه هم رده مقام من باشه.

البته بین افراد اینجا، کسایی هم بودن که می‌خواستن با خودشیرینی من رو به سمت خودشون بکشن، ولی کاتیا مطمئن شد اون‌ها دیگه به طرفم نمیان.

از اونجایی که گاهی وقت‌ها با حضورم بقیه رو از خودم می‌رونم یا مضطرب می‌کنم، خوبه که کاتیا رو همراه خودم دارم.

همه این قضایا به کنار، اینجا من خیلی احساس تنهایی می‌کنم...

هوگو، برخلاف من، بعد از اون اتفاق داخل کلاس حسابی برای خودش طرفدار جمع کرده‌.

هنوز هیچی نشده، نصف پسرهای هم‌سال‌ من دنباله‌رو و طرفدار هوگو شدن و اون رو به عنوان رهبر خودشون انتخاب کردن... درست مثل زندگی قبلیش.

و درست مثل زندگی قبلیم، تمام تلاشم رو می‌کنم تا خودم رو قاطی این گروه نکنم.

درست از ‌موقع ماجرای کلاس جادوی آبی، هوگو من رو دشمن خودش دونسته.

هیچ دلیلی نمی‌بینم بخوام با کسی دوست بشم که همین الانش هم من رو دشمن خودش می‌دونه.

آخه چرا باید برای خودم دردسر بخوام؟

برای همین هم بیش‌تر وقت آزادم رو با کاتیا، سو، فِی و به تازگی با یوری سپری می‌کنم.

کاتیا و سو من رو خیلی خوب درک می‌کنن، درحالی که فِی بعضی وقت‌ها روی اعصابم راه می‌ره!

و یوری... خب، نمی‌دونم چه احساسی نسبت بهش داشته باشم!

درسته که ما تناسخ‌یافته‌ها با ‌هم رفت‌وآمد می‌کنیم، ولی بعضی وقت‌ها نمی‌دونم چجور رفتار و برخوردی باید با یوری داشته باشم؛ ناتسومی رو هم که اصلا هیچی...!

اسم هاسبی به یورین آلِن تغییر پیدا کرده.

مثل اینکه این اسم توی این دنیا خیلی متداول و معموله.

درسته که تو این دنیا هم مثل دنیای قبلیم افراد یتیم وجود دارن، ولی به خاطر اینکه تمدن انسان‌ها هنوز پیشرفت نکرده و از طرف دیگه هیولاها و شیاطین آزادانه به کشتار آدم‌ها مشغولن، برای همین اینجا تعداد یتیم‌ها خیلی بیش‌تر از دنیای قبلی منه.

اینجا یتیم بودن یا یتیم شدن چیز عادیه!

هر روزه کلی طفل، یتیم و تو شهرها رها می‌شن.

کلیسا همه این بچه‌ها رو جمع و تو خودش قبول می‌کنه.

یوری موقع تولدش هوش و حواس خودش رو داشته و مثل من به خوبی از اتفاقات اطراف خودش باخبر بوده.

فقط یه لحظه تصور کنین تو یه لحظه چشم‌هاتون رو ببندین و تو لحظه بعد به عنوان یه طفل چشم‌هاتون رو باز کنین...

من تجربه‌ش رو دارم... باورم کنین وقتی که می‌گم تجربه ترسناکیه.

تصور کنین همه چیز رو متوجه می‌شین ولی نمی‌تونین اتفاقات اطرافتون رو کنترل کنین.

«چی شده؟ من مُردم؟ قراره چه بلایی سرم بیاد؟»

«سر زندگی قبلیم چی اومده؟ سر خانواده و چیزهایی که داشتم؟»

این سوال‌ها کافی بودن تا برای آخر عمرم باعث کابوس بشن.

حالا همه این‌ها رو تصور کنین و شرایط یتیم بودن رو هم بهش اضافه کنین...

اصلا نمی‌تونم سختی‌ و مصیبت‌هایی که یوری پشت سر گذاشته رو تصور کنم...!

بین اون همه بی‌چارگی و عذاب، فقط یه چیز بود که یوری می‌تونست بهش تکیه کنه... کلام الهی!

پیروان مذهب «کلام الهی» کسایی بودن که یوری رو به جمعشون راه دادن. این دین از مرسوم‌ترین وشناخته شده‌ترین دین‌ها بین مردم این سرزمینه.

کلام الهی... هنوز نمی‌دونم چی هست!

به‌نظر من این یه‌جور راهنمای سیستم بازیه که تقریبا همه افراد می‌تونن اون رو بشنون.

ما تناسخ‌یافته‌ها احتمالا تنها کسایی هستیم که این موضوع برامون عجیب به‌نظر میاد.

شنیدن صدای الهی، داشتن مهارت و امتیازهای مهارتی... همه و همه اینجا معموله!

عجب دنیاییه اینجا!

داشتم چی می‌گفتم... آهان!

از نظر پیروان و بزرگان صدای الهی، این خود خداست که با مردم حرف می‌زنه! تو آموزه‌های این دین، ارتقای مهارت برای شنیدن صدای الهی یه‌جور عبادت حساب می‌شه و هر چی بیش‌تر این صدا رو بشنوی، بیش‌تر به خدا نزدیک می‌شی.

اگه نظر من رو بخواین، همه این‌ها چرته و همه‌شون بهتره برن کشکشون رو بسابن!

نمی‌دونم چرا و دلیلش چیه، ولی یوری کاملا حرف‌های اون‌ها رو باور کرده!

«شان عزیز، مثل اینکه مهارت‌های تو حسابی بالا رفتن، مگه نه؟ خیلی عالیه! بیا باهم به ارتقای مهارت‌هامون ادامه بدیم تا صدای الهی بیش‌تر تو ذهنمون طنین‌انداز بشه.»

«شان عزیز، پس چرا مشغول ارتقای مهارت‌هات نیستی؟ این اصلا خوب نیست! وقتی مهارت‌ها و لول خودت رو بیش‌تر کنی، بیش‌تر هم می‌تونی به صدای پروردگارت گوش کنی.»

«شان عزیز، تو توی مهارت‌هات، مهارت ارزیابی رو داری، درسته؟ اگه موقعی کسی رو دیدی که مهارتی به اسم «حرام» رو داره سریعاً من به من اطلاع بده! واقعاً باورنکردنیه که خداوند مهارتی رو به اسم حرام خلق کرده باشه! اگه کسی رو با این مهارت دیدی نباید به راحتی ازش بگذری. کسی که چنین چیزی رو داره به این معنیه که اون مرتکب گناهی نابخشودنی شده! پس یادت نره، اگه کسی رو با همچین مشخصاتی دیدی، وقت رو تلف نکن و به من خبر بده...»

«شان! شان! امروز تونستم یکی از مهارت‌هام رو ارتقا بدم! حدس بزن چی شد...من صدای الهی رو شنیدم! آه، صدای زیبا و بهشتی پروردگار تو ذهنم تداعی شده... مطمئناً امروز روز خوبی خواهد بود...!»

دیگ... ه نمی‌تونم تحمل کنم!

این یوری، یوری که من می‌شناختم نیست...!

اون فقط یه دختر دبیرستانی معمولی بود، می‌فهمین؟ معمولی!

آ... ‌ه، راستش بهش حق می‌دم. وضعیتی که حالا داره، به خاطر شرایطی بوده که توش بزرگ شده.

ترس تناسخ پیدا کردن... وحشت ترد شدن توسط پدر و مادر... اضطراب زندگی تو دنیایی کاملا جدید...

هوم، تعجبی نداره کلام الهی که به زبان ژاپنی، زبان مادری یوریه، تنها منبع آرامشش بوده...

البته این رو هم در نظر بگیرین که همه افراد اطرافش همیشه به پرستشش مشغول بودن.

با همه این تفاسیر، تبدیل شدن یوری به شخصیت الانش انکارناپذیر بوده!

ولی باز هم درک نمی‌کنم چرا برای قدیس اعظم شدن انقدر وسواس پیدا کرده!

هی، فقط امیدوارم دست از اذیت کردن بقیه دانش‌آموزها و اصرار به پیرو کلیسا شدنشون برداره.

آخه می‌دونین چطور با بقیه سلام می‌کنه؟! هر دفعه که می‌خواد سر صحبت رو با کسی باز کنه می‌گه: «شما هنوز قلبتون رو به کلام الهی باز نکردین؟

ای بابا، آخه به چه زبونی بگم که من یه شخص مذهبی نیستم؟!

مهم نیست چندبار با مهربونی و ادب حرفش رو رد کنم، دوباره دفعه بعد بدون هیچ نشونه‌ای از خستگی میاد و اصرارش رو شروع می‌کنه!

شاید بگین بهتر باشه یکم شدیدتر و با ترش‌رویی جوابش رو بدم... این کار رو کردم! ولی یوری دفعه بعدش به همون اندازه‌ی من، شدیدتر و سختگیرانه‌تر برمی‌گرده!

راستش دیگه عادت کردم... عادت کردم به اینکه سروکله یوری پیدا بشه و سرم رو درد بیاره، بعدش سو بیاد و بخواد اون رو از من دور کنه و در آخر کاتیا بیاد و ماجرا رو فیصله بده...

حالا که حرف سو شد، تازگی‌ها رفتارش یکم عجیب شده... هه، منظورم اینه که عجیب‌تر از قبل شده!

انگار می‌خواد یه چیزی رو ازم بپرسه ولی نمی‌دونه چطور سوال رو پیش بکشه.

راستش خودم یه حدس‌هایی می‌زنم که سوالش چی می‌تونه باشه.

خیلی خب، من کاملا می‌دونم سوالش چیه چون کاتیا همه چیز رو درباره گفت‌وگوی بین خودشون بهم گفت.

«سو یه‌سری سوال درباره رابطه ما دوتا داشت.»

-: «چی؟ منظورت چیه؟!»

«خودت می‌دونی چی رو می‌گم؛ زندگی قبلیمون. فکر کنم وقتی دید ما دوتا با خانم اوکا حرف می‌زدیم به این ماجرا شک کرده...»

-:«اوه، فکر کنم دیده که داریم با خانم اوکا ژاپنی حرف می‌زنیم!»

«خب آره دیگه! خودت فکرش رو بکن چه حسی پیدا می‌کنی وقتی برادر بزرگ‌ترت که تقریباً از زمان تولد تا حالا ازش جدا نشدی یهویی شروع کنه به یه زبون کاملا جدید و عجیب حرف بزنه؟!»

-: «لعنتی... درست می‌گی.»

«خب، از اینجا به بعدش دیگه به خودت ربط داره که واقعیت رو بهش بگی یا یه دروغ مصلحتی.»

-: «هان؟! نه، نمی‌تونم حقیقت رو بهش بگم، می‌تونم؟!»

«منظورم اینه که به خودت بستگی داره؛ می‌خوای با خواهر کوچولوی عزیزت رو راست باشی یا می‌خوای بهش دروغ بگی. به هر حال هر کاری می‌کنی، آماده باش که باید تا به آخرش همون حرف رو ادامه بدی، متوجه هستی چی می‌گم؟»

-: «اَکه هی... متوجه‌م...»

خب، پس سو می‌خواد رابطه‌م رو با بقیه دوست‌هام بفهمه.

راستش رو بهتون بگم، من اصلا آماده نیستم حقیقت ماجرا رو بهش بگم!

هه، راستش رو بهش بگم؟!

درسته که اون خواهر ناتنیمه، ولی باز هم خواهرم حساب می‌شه!

من توی زندگی قبلیم یه فرد کاملا متفاوت از چیزی که الان هستم بودم!

من همیشه سو رو دوست داشتم؛ یعنی اگه حقیقت رو بهش بگم، اگه بگم که قبلا کی بودم، می‌تونه باز هم من رو دوست داشته باشه؟! باز هم افتخار می‌کنه که خواهر منه؟!

از اون گذشته، من نیمی از قدرت‌های الانم رو مدیون تجربیات و امتیازاتی هستم که زندگی قبلیم بهم داده؛ منظورم این مهارت‌ها و امتیازهای مهارتیه که از بدو تولد داشتم...

اگه سو از این سر دربیاره، اون‌موقع به من به چشم یه متقلب بازنده نگاه نمی‌کنه؟!

یعنی من رو یه انسان بی‌ارزش در نظر می‌گیره؟!

می‌دونم که اون همچین شخصی نیست... ولی حتی فکر کردن به این احتمالات کافیه تا من رو بترسونه.

همه این‌ها من رو به انتخاب گزینه دروغ گفتن می‌کشونه؛ ولی وجدانم رو به درد میاره که بخوام کوچک‌ترین دروغی رو بهش بگم!

اصلا درست نیست بخوام به خواهرم که به سختی می‌خواد یه سوال رو مطرح کنه، تو جوابش دروغ بگم.

اگه الان به سو دروغ بگم، باید این رو هم در نظر بگیرم که باید تا آخر عمرم به دروغ گفتن بهش ادامه بدم.

نمی‌دونم چیکار کنم...

ولی می‌دونم باید برای موقعی که بالاخره سو شجاعت پرسیدن رو پیدا کنه آماده باشم.

اگه به‌خاطر هشدارهای کاتیا نبود، شاید اصلا به این موضوع به درستی فکر نمی‌کردم!

باید تو یه موقعیت مناسب، به خوبی از کاتیا تشکر کنم...!

خب، مثل اینکه همین الان یه مشکل دیگه برای خودم درست کردم!

ه... ی، هوگو ازم متنفره، یوری چپ و راست دست از سرم برنمی‌داره‌ و سو هم قراره سخت‌ترین سوال عمرم رو ازم بپرسه...

از همه این‌ها گذشته، خانم اوکا هنوز داره با کارهای مرموزش من رو دیوونه می‌کنه!

اون بعضی موقع‌ها برای چند روز غیبش می‌زنه! وقتی که ما شروع به نگران شدن می‌کنیم، اون‌موقع‌ست که خیلی آروم و با طمأنینه وارد کلاس می‌شه... انگار که اصلا اشکالی ازش سر نزده!

وقتی هم که ازش می‌پرسم چی شده، به راحتی از جواب دادن طفره می‌ره.

این طفره رفتن‌ها وقتی زیاد می‌شن که من حال و احوال "کیو اویا" رو جویا می‌شم.

کیو اویا، من و کاتیا، سه دوست جدا نشدنی توی زندگی قبلیمون بودیم؛ ولی خانم اوکا حتی یه کلمه هم بهم نمی‌گه حال اون چطوره!

از رفتارش می‌تونم بگم که می‌دونه سر کیو اویا چی اومده.

فکر نکنم کیو اویا پیش خانم اوکا باشه!

فکر هم نمی‌کنم قراره به این زودی‌ها بهم چیزی بگه.

هی... همه با اومدنشون به این دنیا کلی عوض شدن.

یوری به یه خوره مذهب تبدیل شده.

جاه‌طلبی هوگو بیش‌تر از قبل شده و هیچکس به رفتارش رسیدگی نمی‌کنه.

خانم اوکا دیگه روی همه چیز کنترل نداره. راستش سرزنشش نمیکنم.

محیط اینجا خیلی با محیط زندگی ژاپن فرق داره و از طرفی هم، همه ما خیلی وقته که اینجاییم.

حالا که فکرش رو می‌کنم، تغییر نکردن سخت‌تر از تغییر کردنه، ولی من از عوض شدن می‌ترسم...

آخه خودتون به وضعیت یوری و هوگو نگاه کنین! انگار هر دوتاشون دیوونه شدن!

-: «کاتیا، بهم قول بده تو هیچوقت عوض نمی‌شی...»

همین‌طور که غرق در افکارم هستم، ناخودآگاه این جمله از زبونم درمی‌ره!

ولی وقتی دوباره یادم میاد که کاناتا هم به کاتیا تغییر پیدا کرده، دوباره ترس بهم غلبه می‌کنه.

راستش، این کاتیاست که من رو به یاد گذشته‌ها و زندگی که داشتیم می‌ندازه.

پس درکم کنین وقتی می‌گم اصلا نمی‌خوام کاتیایی که می‌شناسم عوض شه...

میان پرده

«دختر دوک و قدیس اعظم آینده»

«اوشیما! چرا داری توی رختکن دخترها لباس عوض می‌کنی؟!»

«هان؟ اوه... آ... م، خب راستش، خیلی وقته که دیگه به این قضیه اهمیت نمی‌دم. البته اگه بودنم اذیتت می‌کنه، می‌تونم صبر کنم تا همه لباسشون رو عوض کنن و بعد بیام، یا اینکه کلا یه جای دیگه لباسم رو عوض کنم.»

«ها... ن؟! خ-خب...!»

«آه... بیخیال! بگو ببینم چی تو فکرته!»

«خب راستش فکر نمی‌کردم انقدر آروم و راحت جواب بدی؛ مگه نباید معمولا توی این شرایط دست‌پاچه بشی و عذرخواهی کنی... مثل یه پسر؟؛»

«ام، نمی‌دونم... راستش از وقتی تناسخ پیدا کردم، دیگه بدن دخترها برام جذاب نیستن. یه‌جورایی باورش برام سخته که یه وقتی بوده من پسر بودم و دیوونه دخترها! الان دیگه اینطور نیست؛ الان دیگه اینجور چیزها برام عادی شده و توی چنین موقعیت‌هایی هم احساس شرمندگی نمی‌کنم.»

«جدی می‌گی؟! یعنی اینجور چیزها اصلا خجالت‌زده‌ت نمی‌کنن؟!»

«خودت خوب می‌دونی که من دختر دوکم. من از همون بچگی برای انجام کارهای روزمره‌م مثل حموم کردن، خدمتکار خانم داشتم؛ پس می‌شه گفت من خیلی وقت پیش این قضیه خجالتی بودن رو پشت سر گذاشتم...!»

«آهان، فهمیدم... راستش اینکه همه‌ش خدمتکارها توی کارهات سرک می‌کشن باید یکم اعصاب‌خوردی داشته باشه!»

«هه، زدی تو خال! راستش از وقتی به این خوابگاه اومدم یکم شرایط روزمره‌م برام قابل تحمل‌تر شده. باورم نمی‌شه بعضی از دخترهای اشراف‌زاده اینجا از اینکه اجازه‌ی داشتن خدمتکار رو ندارن حسابی شاکین!»

«آره، توی این قضیه باهات موافقم!»

«هوم، به خاطر اینکه تو خودت یتیم بزرگ شدی؟ منظورم رو بد برداشت نکن، می‌خوام بدونم برات سخت نیست با همه خاطراتی که از زندگی گذشته داری و با این همه دخترهای نجیب‌زاده غرغرو اینجا رو تحمل کنی؟»

«راستش رو بخوای، چرا!»

«می‌دونستم... خودم هم همین‌طورم.»

«هه، مثل اینکه این دنیا به جفتمون سخت گرفته، البته به صورت‌های مختلف!»

«نه، اشتباه می‌کنی! به‌نظر من سختی‌ها و مشکلاتی که من باهاشون دست‌وپنجه نرم کردم در مقایسه با چیزهایی که تو گذروندی هیچن!»

«ام، جدی می‌گی؟!»

«البته که جدی می‌گم! زندگی من شاید سخت بوده، ولی مثل تو خطرناک که نبوده!»

«فکر کنم حق با تو باشه، ولی با این حال از چیزهایی که تا حالا توی زندگیم گذشتن راضیم.»

«اوه، واقعاً؟»

«آره! اصلا همه این‌ها باعث شدن تا به کلام الهی بیش‌تر ارزش بدم!»

«ا... اـم... صحیح...!»

«خودت حرفم رو قبول نداری؟ صدای الهی، صدای قالب به زندگی همه ماست؛ صدای خدایی که به همه چیز دانا و تواناست! همین که ما این صدا رو به ژاپنی می‌شنویم، نشونه وجود و ربوبیت اونه، مگه نه؟»

«خیلی خب هاسِبی، هر چی تو بگی!»

«معلومه که درست می‌گم! نظرت چیه تو هم به جمع پیروان کلام الهی بپیوندی؟!»

«نه هاسِبی! ا... م، متاسفانه به خاطر شرایط خانوادگیم و دختر دوک بودنم نمی‌تونم برای خودم دینی انتخاب کنم!»

«آ... ه! خیلی حیف شد! ولی به هرحال اگه یه موقع نظرت عوض شد حتما پیش من بیا.»

«باشه، یادم می‌مونه... راستی، داشتیم در مورد چی حرف می‌زدیم؟ آهان، اگه می‌خوای تا لباسم رو جای دیگه عوض کنم!»

«هوم، راستش الان با این چیزهایی هم که گفتی، بیش‌تر کنارت احساس راحتی می‌کنم؛ مطمئنم بهش عادت می‌کنم.»

«مطمئنی؟!»

«آره! راستش الان که بیش‌تر فکر می‌کنم، هیچ دلیلی برای ناراحت بودن کنارت نمی‌بینم!»

«منظورت چیه؟!»

«خب، راستش تو الان هیچ شمایل مردونه‌ای نداری و کاملا زنونه شدی!»

«نمی‌دونم داری ازم تعریف می‌کنی یا مسخره...؟»

«من که برات خوشحالم! هر چی باشه قراره بقیه عمرت رو به عنوان یه زن سپری کنی.»

«راستش مسئله یکم پیچیده‌تر از این حرف‌هاست.»

«خب، این وظیفه منه که بقیه رو راهنمایی کنم... پس اگه درباره مسائل زنونه سوالی داشتی حتما ازم بپرس!»

«این حرف‌ها نظرت لطفت رو می‌رسونه...»

خب... شان ازم می‌خواد که خود قبلیم باشم و تغییری نکنم؟! این درخواست زیادیه! آخه چطور می‌تونم توی شرایط این چنینی، خود قبلیم بمونم...؟! حالا یوری هم که برام قوز بالا قوز شده! از یه طرف شرایط، زن بودنم رو می‌طلبه و از طرف دیگه، شان، مرد بودنم رو...!

نمی‌دونم شان من رو به چشم یه خانم می‌بینه یا نه؟!

چی؟! چی دارم می‌گم؟!

هی، از این حرف منظوری نداشتم، شنیدین؟!

کتاب‌های تصادفی