فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

من یه عنکبوتم، خب که چی؟!

قسمت: 17

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل ۵

«کلاس فرمانروایان»

ما امروز تو کلاس، یه فعالیت فوق برنامه داریم.

فعالیت من توی کلاس «اکتشاف»، روی یه کوه نه چندان بزرگ نزدیک به آکادمی انجام می‌شه.

البته شاید منظورم رو از کلمه «نزدیک» درست ادا نکردم... نصف روز طول می‌کشه تا به این کوه برسی!

فقط دانش‌آموزهایی ‌که تو امتحانی با نظارت مدیران آکادمی قبول شده باشن، اجازه شرکت توی این برنامه رو دارن.

از بین همه ما سال اولی‌ها، کلا به دوازده نفر اجازه حضور داده شده.

ما صبح زود آکادمی رو به مقصد کوه‌پایه ترک می‌کنیم و نزدیک‌های ظهر به اونجا می‌رسیم.

اونجا توی کابین کنار کوه همین‌طور که آخرین توضیحات و دستورات به ما گوشزد می‌شه، به خوردن نهار مشغول می‌شیم.

بعد از نهار، به گروه‌های مختلف تقسیم می‌شیم و کارمون رو شروع می‌کنیم.

ما قراره تمام روز رو تو این ناحیه به گشت و اکتشاف بگذرونیم، شب رو اینجا کمپ بزنیم و صبح روز بعد هم به مقصد آکادمی راه بیفتیم.

از لحاظ خطرات وجود هیولا هم فقط هیولاهای سطح پایین اینجا زندگی می‌کنن.

قبل از اومدن ما به اینجا، خود آکادمی چند نفر رو به اینجا فرستاده تا از نبود هیچ هیولای سطح بالایی مطمئن بشن.

با اینکه هیولاهای قوی و لول بالا سروکله‌شون اینجا پیدا نمی‌شه، ولی مثل اینکه امکانش هست هیولاهای سطح پایین اینجا تکامل پیدا کنن و قوی بشن، برای همین هم قبل از شروع هر جلسه، این منطقه چک می‌شه...

این بیرون اومدن ما چندتا هدف داره:

اینکه فنون اولیه زنده موندن تو طبیعت رو یاد بگیریم؛ اینکه تجربه بودن تو قلمرو هیولاها رو به‌دست بیاریم و در آخر اینکه اطلاعاتمون رو درباره محیط‌های کوهستانی و گیاه‌های داروییش کامل‌تر کنیم.

هدف کلی از این فعالیت فوق برنامه اینه که خودمون رو پخته‌تر کنیم.

البته، همه این کارها باید در امنیت کامل انجام بشن.

برای همین دانش‌آموزها اجازه ندارن گروه‌های خودشون رو ترک و برای خودشون کار کنن؛ حتی یه‌سری امتیاز منفی برای کسایی وجود داره که به تنهایی با هیولایی مقابله کنن!

قانون اینه که اگه مورد حمله هیولایی قرار گرفتی، طرز برخورد و حل و فصل مبارزه تو باعث به دست آوردن نمره و امتیاز می‌شه، ولی به هیچ وجه نباید کسی به تنهایی با دشمن روبه‌رو بشه.

همه ما دانش‌آموزها به سه گروه چهارتایی، با یه معلم سرپرست هر گروه تقسیم شدیم.

طرز انتخاب اعضای هر گروه به صورت قرعه‌کشی بوده و اعضای هر گروه به صورت تصادفی انتخاب شدن؛ هیچ کس نمی‌تونه تیم خودش رو عوض کنه مگه اینکه معلم‌ها متوجه ضعیف بودن یه تیم و اعضای اون بشن.

متاسفانه سو، کاتیا و یوری همه تو تیم‌های جداگانه‌ای افتادن.

نه تنها این، بلکه بدبختانه من و هوگو تو یه تیم هستیم!

تیم ما تشکیل شده از من، هوگو، خانم اوکا و پارتون که پسر یه شوالیه‌ست. معلم سرپرست ما هم آقای اوریزا، راهنمای جادومونه.

من و پارتون با هم غریبه نیستیم، ولی کلمه دوست بودن هم نمی‌شه روی ما گذاشت!

پدر پارتون یه اشراف‌زاده سطح پایین بود که تونست با دلاوری‌های نظامیش و اثبات خودش به عنوان یه شخصیت قابل اعتماد، به درجه کُنت برسه.

برای همین هم پدر پارتون، اون رو به صورت جدی با تعلیمات نظامی آشنا کرده.

مهارت‌های پارتون از لحاظ فیزیکی و بدنی قابل تحسینن!

حتی بین همه سال اول‌های آکادمی، پارتون بالاترین نمره رو تو قدرت بدنی به‌دست آورد!

ولی با این حال این دست‌آوردها چیزی نیستن که اون رو راضی نگه دارن، واسه همین هم هر روز به تمرینات خودش ادامه می‌ده...

هر موقعی که سر صحبت رو با هم باز ‌می‌کنیم، اون خیلی با احترام باهام حرف می‌زنه؛ برای همین هم فکر نمی‌کنم دوستی زیادی بین ما باشه.

پروفسور اوریزا هم که یه معلم میان‌ساله.

اون در مقایسه با بقیه معلم‌ها به نظر کم‌تر شوق معلمی و آموزش رو داره. فکر می‌کنم به‌خاطر این باشه که شغل اون اصلا معلمی نیست!

تا اونجایی که من فهمیدم، اون زیاد خودش رو قاطی شلوغ‌کاری‌ها نمی‌کنه تا برای خودش دردسر درست نکنه؛ واسه همین هم وقتی من و هوگو با هم توی یه تیم افتادیم، اصلا احساس ناراحتی و اعصاب‌خوردی خودش رو مخفی نکرد!

مثل اینکه دشمنی هوگو با من چیزیه که همه ازش خبر دارن...

با این حال، و از اونجایی که پروفسور اوزیما یکی از معلم‌های این آکادمیه، قابلیت‌های جنگی اون کافین تا با هر مشکلی از طرف هیولاها مقابله کنه.

درسته که تخصص اون توی قدرت‌های جادوییه، ولی مهارت‌های مبارزه از نزدیکش هم قابل ستایشن!

چیزی که الان بیش‌تر از هر چیز من رو سوپرایز کرده، اینه که خانم اوکا تو این اردوی کوچیک‌ ما حضور داره!

اون معمولا بدون اینکه به کسی چیزی بگه، از سر کلاس‌ها جیم می‌شه!

به نظر من که داره یه‌سری کارها تو پشت پرده انجام می‌ده، ولی هر چی هست من ازش خبری ندارم.

اگه کارهایی که اون بهشون مشغوله نیازمند اینه که پشت سر هم از کلاس‌ها غیبت کنه، پس باید کارهای مهمی باشن...

از آخرین باری که اون رو تو کلاسی دیدم، دو روزی می‌گذره.

با این حال، من خیلی هم از بودنش خوشحالم؛ راستش نمی‌تونم تنهایی وجود هوگو رو تحمل کنم!

مطمئنم اگه قرار باشه هوگو با من دعوایی راه بندازه، خانم اوکا هست تا از این اتفاق جلوگیری کنه.

«خیلی خب، این هم از این... بعد از تموم کردن نهارتون، لطفا به هم‌گروهی‌هاتون ملحق شین و راه بیفتین.»

معلمی که مسئول این اردوئه، آخرین توضیحات رو به ما می‌گه.

وقتی نهارمون رو تموم کردیم، شروع به گروه‌بندی کردیم.

«خیلی خب برادر، مثل اینکه قراره برای مدت کوتاهی ازت دور باشم. مثل اینکه قراره تنهایی سختی رو تجربه کنم.»

-: «سو، مشکلی نیست؛ فقط قراره برای یه روز از هم دور باشیم...»

«ولی یه روز دور بودن از تو هم برام زیادیه... اینکه تصور کنم چه مشکلاتی ممکنه تو نبود من برات پیش بیاد، مطمئنم خواب رو برای چند شب ازم می‌گیره.»

-: «سو خودت رو بیخودی نگران نکن! شنیدی که، کل این ناحیه برای چک کردن امنیتش، زیر و رو شده!»

سر سو رو برای آروم کردنش نوازش می‌کنم.

«شان، حواست رو حسابی جمع هوگو کن... از وقتی پا به این دنیا گذاشته، انگار که عقلش رو کاملا از دست داده...!»

-: می‌فهمم...»

همین‌طور که از کاتیا دور می‌شم، حرفش تو ذهنم یادآوری می‌شه.

-: «پس عقلش رو از دست داده، ها؟»

خب، فعلا که همه تمرکز خودش رو روی کسب قدرت گذاشته.

هوگو از وقتی به آکادمی اومده، جوری مشغول به جمع کردن طرفدار کرده که انگار می‌خواد برای خودش یه ارتش درست کنه!

متاسفم که این حرف رو می‌زنم، ولی اون مثل بچه‌ای می‌مونه که داره گرگم به هوا بازی می‌کنه!

اون همیشه به طرز بچگونه‌ای خودخواه بوده، ولی این خصوصیت اون با اومدنش به اینجا بدتر هم شده!

خب، برای من مهم نیست؛ فقط باید حواسم رو جمع کنم تا اتفاقی روی اعصابش نرم یا کاری نکنم که باعث سوء تفاهم بشه... شاخ به شاخ شدن با همچین آدم بیخودی اصلا فایده‌ای نداره...!

خب، اگه مشکلات شخصی من رو در نظر نگیریم، این اردوی کوچیکمون داره به خوبی پیش می‌ره!

ما موفق شدیم بدون اینکه با هیولایی برخورد داشته باشیم خودمون رو به محل کمپ کردن برسونیم.

«آقای شلِین، اینجا محل کمپ ماست؟»

«اینطور به نظر میاد. مثل اینکه زودتر از موعود هم به اینجا رسیدیم.»

«اوه... شما بچه‌ها خیلی پر انرژی هستین؛ یه خانم کوچیکی مثل من خیلی سختشه تا پا به پای شما بیاد، می‌دونین که؟!»

«اوه واقعاً؟ جدول وضعیتیت که چیز دیگه‌ای می‌گه! با قدرت‌هایی که تو داری، نباید هیچ مشکلی با یکم راه رفتن داشته باشی!»

«یه مرد با شخصیتی مثل تو باید بهتر بدونه که وقتی یه خانم همچین حرفی رو می‌زنه، باید با مهربونی بهش جواب بدی، مگه نه؟»

«هه، حالا هر چی؛ من اصلا دلم نمی‌خواد وقت خودم رو با لاس زدن با دخترها تلف کنم...»

«اوه... مطمئنم دخترهایی هستن که عاشق پسرای بدی مثل تو می‌شن...!»

همین‌طور که هوگو به بحث کردن با خانم اوکا ادامه می‌ده، من و پارتون مشغول به آماده کردن کمپ می‌شیم.

پروفسور اوزیما در کمال سکوت ما رو زیر نظر داره.

«آقای شلِین، می‌شه لطفا اینجا رو نگه داری؟»

-: «آره! اینطوری؟»

«دقیقاً! حالا این گره رو اینطوری بتابون و...»

-: «آهان.. تموم شد! ممنونم پارتون.»

«اوه نه نه، این منم که باید از شما تشکر کنم آقای شلِین! راستش من باید خودم همه این کارها رو انجام می‌دادم...»

-: «پارتون، خودت خوب می‌دونی که مقام و منصب توی آکادمی معنایی نداره؛ پس چرا انقدر محافظه‌کارانه با من رفتار می‌کنی؟»

«شما کاملا درست می‌گی آقای شلِین، ولی رفتار من خالصانه از روی احترامی که به شما دارمه! همه این رفتارهام به خاطر اینه که واقعا برای شما ارزش قائلم...!»

چشم‌هام از جواب پارتون گرد شدن!

آخه چرا افرادی مثل پارتون و سو انقدر به من علاقه نشون می‌دن؟!

اصلا درکشون نمی‌کنم...

بعد از برپا کردن کمپمون، هنوز جلوتر از برنامه هستیم، پس یکم وقت برای تلف کردن داریم؛ برای همین تصمیم گرفتیم هر کدوم از ما به طور فردی، قسمتی از ناحیه اطراف کمپ رو بررسی کنیم.

برخلاف اینکه من با این ایده مخالفت کردم، ولی بقیه بچه‌ها موافق این کار بودن، البته به شرطی که انقدری به هم نزدیک باشیم تا بتونیم صدای همدیگه رو بشنویم.

اینطوری حتی اگه اتفاقی هم افتاد، می‌تونیم همدیگه رو صدا کنیم.

اینطور شد که من تو کوهستان تنها شدم.

اگه گیاه‌های دارویی یا منابع طبیعی پیدا کنی، براش امتیاز می‌گیری.

یه‌دفعه...

صدای برخورد آهن به آهن اطرافم رو پر می‌کنه.

این صدا از نزدیکی میاد، جایی که پارتون قرار بود بررسی کنه.

صدای جنگ به سختی شنیده می‌شه؛ انگار یه نفر داره با مهارت و دقت می‌جنگه یا اینکه داره از جادوی سکوت استفاده می‌کنه...

ولی با این حال، با مهارت افزایش قدرت شنوایی که دارم، می‌تونم به راحتی صدا رو بشنوم.

همین‌طور که با سرعت به طرف پارتون می‌دوم، کسی تو سر راهم قرار می‌گیره...

اون هوگوئه.

-: «هی هوگو... ناتسومی از سر راه برو کنار!»

هوگو به آرومی بهم نزدیک می‌شه، طوری بیش‌تر از پیش مضطربم می‌کنه.

«اوه، می‌دونی داشتم به چی فکر می‌کردم؟ اینکه الان چه زمان خوبیه که از شر تو راحت بشم!»

اصلا نمی‌تونم چیزی که می‌شنوم رو باور کنم.

آب گلوم رو به سختی قورت می‌دم.

-: «شوخیت گرفته، مگه نه؟!»

«به‌نظرت دارم شوخی می‌کنم؟ تو خیلی وقته که دیدنت اعصابم رو خورد می‌کنه، دیگه داره حالم بهم می‌خوره ازت...»

تو یه لحظه، چهره هوگو برام غریبه می‌شه...

-: «می‌دونی، این دنیا برای من ساخته شده؛ فقط و فقط برای من! قراره کل این دنیا رو مال خودم کنم. پس با عقل جور درنمیاد یه نفر به قدرتمندی خودم یا بیش‌تر رو زنده بذارم...»

-: «اصلا حرف‌های خودت رو می‌فهمی؟ زود باش سر عقل بیا!»

«سر عقل بیام؟! هه هه، توی این دنیا تا وقتی که مهارت‌های لازم رو داشته باشی می‌تونی هر کاری که دلت می‌خواد بکنی. اینجا مثل یه رویا می‌مونه... رویای من! توی دنیای من جایی برای بازنده‌هایی مثل تو نیست...!»

هوگو شمشیرش رو می‌کشه. پس من هم چاره دیگه‌ای ندارم.

اصلا این اتفاق رو باور نمی‌کنم! یعنی هوگو دیوونه شده؟!

حدس می‌زدم چون هوگو از من بدش میاد، توی این اردو دست به کار عجیبی بزنه... ولی این دیگه زیاده‌رویه! اینکه بخواد من رو به‌خاطر یه دلیل مسخره بکشه!

می‌دونم که این یه جوک بی‌مزه‌ نیست... ولی هنوز باورش برام سخته.

قلبم از سینه داره کنده می‌شه. با دست‌هایی لرزون، دسته شمشیرم رو می‌گیرم.

سعی می‌کنم همه ترس و نگرانیم رو کنار بزنم و جدول وضعیت هوگو رو بررسی کنم...

«انسان لول ۳۱ ‌‌ نام: هوگو بِیت رِنزاندت.

وضعیت:

میزان جان: ۶۲۸/۶۲۸(سبز) میزان ذخیره جادو: ۵۶۶/۵۶۶(آبی)

میزان استقامت: ۶۰۹/۶۰۹(زرد) ۶۱۱/۵۰۲(قرمز)

میزان متوسط حمله: ۶۰۸ میزان متوسط دفاع: ۵۹۹

متوسط قابلیت‌های جادویی: ۵۴۶ متوسط مقاومت‌ها: ۵۲۲

متوسط سرعت: ۵۸۳

مهارت‌ها:

[افزایش جان خودکار_سطح۴] [افزایش جادوی خودکار_سطح۴] [کاهش مصرف جادو_سطح۴] [افزایش استقامت خودکار_سطح۸]

[کاهش مصرف استقامت_ سطح۸] [مهارت نابودی_سطح۷] [افزایش قدرت برّندگی_سطح۷] [افزایش قدرت کوبندگی_سطح۴]

[افزایش قدرت شعله‌_سطح۴] [تنظیم قدرت‌های جادویی_سطح۵] [درک جادو_سطح۸] [جادوی جنگ_سطح۵]

[اعطای قدرت جادو_سطح۴] [حمله جادویی_سطح۲] [ذهنیت جنگی_سطح۷]

[نیروی حمله_سطح_۷] [حمله آتشین_سطح۳] [حمله فلج کننده_سطح۲] [شمشیرزنی_ سطح۶]

[پرتاب_سطح۵] [مانورهای روحی_سطح۶] [برخورد_سطح۸] [فرار از دردسر_سطح۸]

[اختفا_ سطح۳] [سکوت_سطح۱] [امپراطور] [تمرکز_سطح۹]

[مقاومت در برابر برخورد_سطح۲] [مثاومت در برابر برّندگی_سطح۳] [مقاومت در برابر آتش_سطح۳] [مقاومت در برابر سم_سطح۲]

[مقاومت در برابر فلج شدن_سطح۱] [مقاومت در برابر درد_سطح۱] [افزایش قدرت بینایی_سطح۱۰] [دید تلسکوپی_سطح۱]

[افزایش قدرت شنوایی_سطح۱۰] [افزایش میدان شنوایی_سطح۱] [افزایش قدرت بویایی_سطح۸] [افزایش قدرت چشایی_سطح۷]

[افزایش قدرت لامسه_سطح۸] [عمر طولانی_سطح۵] [جادوی اشباء شده_سطح۴] [آمادگی بدنی_سطح۵]

[تحمل_سطح۵] [قدرت هرکول_سطح۵] [تنومندی_سطح۵] [راهب_سطح۴]

[طلسم خوش‌شانسی_سطح۳] [افزایش سرعت_سطح۵] [n%I=W]

امتیازهای مهارتی: ۳۵۰

القاب کسب شده:

[شکارچی هیولا]»

برخلاف من، اون قویه! مثل اینکه بیش‌تر قدرت‌هاش رو به سمت قدرت‌های فیزیکی و بدنی سوق داده.

و برخلاف من، اون داشته از امتیازهای مهارتیش برای خرید مهارت‌های مختلف استفاده می‌کرده.

توی مهارت‌هاش، چیزی که بیش‌تر از همه من رو نگران کرده، مهارت «امپراطور» اونه...

«امپراطور: مقدار قدرت و اثر مهارت‌های کاربر را افزایش می‌دهد. همچنین به کاربر اجازه استفاده یکی از تاثیرات مهارت "حرام" به نام" ترس" را در صورتی که کاربر بخواهد، می‌دهد.»

من می‌تونم در برابر قدرت ترسش مقاومت کنم، ولی چیزی که می‌تونه برام دردسر درست کنه، اینه که این مهارت می‌تونه قدرت و تاثیرات مهارت‌های دیگه رو چند برابر کنه.

هوگو شمشیرش رو به روی من فرود میاره.

در دفاع از خودم، شمشیرم رو سد راهش می‌کنم.

هو... ف، چه ضربه سنگینی!

«هی، حدس بزن چی رو می‌دونم! اینکه هنوز به امتیازهای مهارتیت دست نزدی... تازه، هنوز هم که هنوزه به سراغ لول دادن خودت هم نرفتی! هه، بدون که امتیازها برای خرج کردن هستن، درست این شکلی...»

تو یه چشم به هم زدن، شمشیر هوگو آغشته به شعله‌های آتیش می‌شه.

به فاصله یه تار مو، از سر راه شمشیر هوگو به کنار می‌رم.

«حالا لطفی بهم بکن و زودتر بمیر! نمی‌خوام بقیه از این ماجرا بویی ببرن...»

-: «واقعا فکر کردی می‌تونی همچین کاری رو بکنی و از زیرش در بری؟!»

«آره، چرا که نه! من فرمانروای آینده این دنیا هستم؛ معلومه که می‌تونم هر کاری که بخوام بکنم! از اون گذشته، فکر همه چیز رو کردم... همین الان که داریم صحبت می‌کنیم، نوچه‌هام دارن ترتیب بقیه گروه‌ها رو می‌دن. وقتی کار شما رو ساختیم، هیولاهایی که با خودمون آوردیم رو آزاد می‌کنیم. هیولاهایی قوی و خطرناک که پتانسیل کشتن بقیه رو دارن. اینطوری وقتی برگردیم، می‌گیم هیولاها شما رو شکست دادن و ما هم چاره‌ای جز رها کردن شما نداشتیم...»

-: «واقعا فکر کردی کسی این نقشه نیمه کاره تو رو باور می‌کنه؟!»

«به‌نظرت باور نمی‌کنن؟ واقعا؟! مثل اینکه فراموش کردی اینجا دیگه ژاپن نیست و من هم پادشاه آینده شمشیرزن‌ها هستم! کی جرئت داره به من انگی بچسبونه؟! فکر کردی کسی قراره یه تحقیقات همه جانبه به راه بندازه؟! هه، چیزی به اسم عدالت اینجا وجود نداره...»

حرف‌های اون مو به تنم سیخ می‌کنه. اون دیگه کسی نیست که توی دنیای قبلی‌ می‌شناختم.

«حالا خیلی هم خودت رو نگران نکن. من اسم تو رو به عنوان یه بازنده توی یکی از خاطرات کوچیکم نگه می‌دارم.»

شعله‌های شمشیر هوگو برافروخته‌تر از قبل می‌شه و اون رو به طرفم میاره...

اما ضربه اون به من نمی‌رسه!

بدن هوگو یهو به عقب پرتاب می‌شه.

«ناتسومی، دیگه از حد خودت فراتر رفتی.»

یه صدای سرد و به بی‌روحی آهن از یه اِلف دخترِ کوچولو به گوش می‌رسه.

اون خانم اوکاست!

«نقشه‌ت شکست خورده ناتسومی. همه زیر دست‌هات دستگیر و هیولاهای توی قفست کشته شدن.»

«چ-چی؟!»

«مثل اینکه انقدر خودت رو سرگرم سربه‌نیست کردنشون کردی که من رو زیادی دست کم گرفتی... متاسفم، ولی نمی‌تونم بذارم این دیوونگیت بیش‌تر از این ادامه پیدا کنه.»

اِلف خودش رو به بالای سر بدن خوابیده هوگو می‌رسونه.

هوگو سعی می‌کنه با چاقویی که تو کمرش مخفی کرده حمله کنه، ولی...

«ها... ق!»

یه نیروی نامرئی دست و بدن هوگو رو به زمین می‌چسبونه.

این باید چیزی باشه که همون اول هوگو رو به عقب پرتاب کرد!

حدس می‌زنم این یه‌جور جادوی بادیه...

دست خانم اوکا پیشونی هوگو رو لمس می‌کنه. می‌تونم جریان جادوی بین اون دو رو حس کنم...

«اختیارات فرمانروا رو فعال می‌کنم.»

«فعال کردن اختیارات مخصوص فرمانروا. آیا می‌خواهید ادامه دهید؟»

«اجازه می‌دم.»

ناله‌های هوگو به گوش می‌رسن؛ انگار ‌که داره تحت تاثیر هیپنوتیزم قرار می‌گیره.

یعنی خانم اوکا داره از نوعی جادوی کافر استفاده می‌کنه؟!

متعجب شدن من به همون‌جا ختم نمی‌شن...

مهارت ارزیابی جلوی چشم‌هام نشون می‌ده که جدول وضعیتی هوگو داره ضعیف‌تر و کم‌تر می‌شه!

به علاوه اینکه بعضی از مهارت‌هاش هم در حال ناپدید شدنن!

در عرض چند‌ثانیه، همه مهارت‌های هوگو به‌غیر از مهارت ناخوانایی که مثل من داره، حذف می‌شن.

«ت-تو... تو باهام چیکار‌کردی؟!»

هوش و حواس هوگو سرجاش میاد و شروع به نفس نفس زدن می‌کنه.

«من مهارت‌های پایه‌ایت رو کم و بقیه مهارت‌هات هم حذف کردم.»

«نه، این غیر ممکنه!»

«شان، ارزیابی تو چی رو نشون می‌ده؟»

-: «درست همون‌طور که گفتین، همه مهارت‌هاش حذف شدن و مقدار مهارت‌های‌ پایه‌ایش هم به یکم بالاتر از ۳۰ رسیدن...»

«چی؟! چطور‌ تونستی؟!»

«این دنیا متعلق به تو نیست. بهت پیشنهاد می‌دم دست از این کارهای احمقانه‌ت بکشی و یه زندگی عادی رو شروع کنی. راستش این کار هم به نفعت شد؛ توی این دنیا، اتفاق خوبی برای کسی که خیلی قوی می‌شه نمیفته...»

چهره هوگو مثل احمق‌ها شده در حالی که خودم هم حسابی گیج شدم.

بعد از این اتفاق، جلسه فوق برنامه تعلیق می‌شه.

پارتون، پروفسور اوریزا و بقیه دانش‌آموزها همه سالمن.

مثل اینکه شرایط می‌تونست خیلی بد بشه، ولی با تشکر از دخالت خانم اوکا، به کسی آسیب جدی وارد نشد.

همه نوچه‌های هوگو که تو حمله دست داشتن دستگیر شدن. اما هیچ‌کدومشون به ارتباطشون با هوگو اعتراف نکردن؛ هوگو هم همکاری با اون‌ها رو انکار‌ می‌کنه.

مثل اینکه قراره یه گروه تحقیقاتی به آکادمی اعزام بشن، ولی اینطور که اتفاقات پیش رفتن، فکر نکنم کار خاصی از دستشون بربیاد.

هوگو از اینکه می‌تونه خودش رو بی‌گناه جلوه بده خیلی مطمئنه... مثل اینکه فکر اینجاها رو کرده بوده برای این اتفاق هم نقشه داشته.

همه دانش‌آموزها، از جمله خود من، همه حواسمون رو روی هوگو گذاشتیم.

همین باعث شد متوجه هیولایی که داره خیلی آروم خودش رو به ما نزدیک می‌کنه نشیم...!

کتاب‌های تصادفی