فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

امپراطوری

قسمت: 8

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل 8

اعلامیه رسمی کلیسای اعظم کاشار برای تمام مردم امپراطوری

با توجه به افزایش نیاز های امپراطوری به سلاح و تسلیحات نظامی . از این پس قیمت سلاح برای ارتش های خصوصی افزایش می یابد . کلیسای اعظم قصد دارد تا اولویت را به تامین سلاح ارتش های امپراطوری قرار دهد . پس در صورت نیاز به سلاح ، باید درخواست خود را از قبل به کلیسای اغظم کاشار ارسال کنید .

اسقف اعظم گابریل از کلیسای اعظم کاشار .

از روی میز مطالعه بلند شدم . فکر کنم مطالعه برای امروز دیگه کافی بود . به سمت کمد لباس ها رفتم . سعی کردم بین لباس هایی که دارم بهترین رو برای امشب انتخاب کنم . اما همه لباس هایی که من دارم یا قدیمی بود یا کثیف .

با ناراحتی گفتم :« باید لباس هات رو هر چند روز یکبار بشوری دختر »

بعد از پوشیدن لباس از ون خارج شدم . خاله رو دیدم که کنار ون خودش نشسته بود و منتظر من بود . قیافش عالی شده بود . یه لباس آبی رنگ پوشیده بود که با پوست سفید و مو های بلوند رنگش خیلی به او می آمد . خاله کارینا با اینکه پنجاه سالش شده بود ولی جوون تر به نظر می رسید .

کنارش رفتم و با طعنه گفتم : « این یه مهمونی سادست . چرا این لباس ها رو پوشیدی »

خاله گفت :«پس باید مثل تو این لباس های قدیمی و مسخره رو می پوشیدم ؟»

« لباسای من اونقدر هم قدیمی نیستن ؟ هستن ؟»

« چی بهت بگم آنجلا ، باید بری برای خودت لباس تازه بخری »

« اگه وقت پیدا کردم حتما میرم . راستی اگه میخوای می تونیم با هم بریم »

« آره ، این فکر خیلی خوبیه »

« دیگه وقتشه حرکت کنیم »

بعد من و خاله به سمت خانه رئیس حرکت کردیم . بعد از کمی راه رفتن رئیس را دیدیم که بیرون خانه اش یک میز چوبی بزرگ به همراه چند صندلی قرار داده بود و داشت به کمک پسرش ویلیام آتش روشن می کرد .

رئیس تا ما را دید لبخند زد و گفت :« به نظرم مهمونی تو هوای آزاد بهتره . »

من از شنیدن حرف رئیس خیلی خوشحال شدم . میدانستم او این کار را به خاطر من انجام داده . رئیس میدانست من از هوای آزاد بیشتر از داخل ون لذت می برم .

ویلیام کنار من و خاله آمد و گفت : « بفرمایید بشینید » و به صندلی ها اشاره کرد .

من و خاله روی دو تا از صندلی ها نشستیم و ویلیام هم به پدرش گفت :« بابا ، تو برو کنار مهمونا ، من آتیش رو روشن میکنم »

رئیس گفت :« باشه پسرم ، فقط مراقب باش ، این چوب ها زیاد خوب نیستن . بیشتر دود میکنن تا ایکه بسوزن . باید بنزین بیشتری بریزی »

ویلیام گفت :« باشه پدر »

رئیس به سمت میز آمد و رو بروی ما نشست و گفت :« غذا یکم دیگه آماده میشه ، ببخشید اما ربکا دیگه زیاده روی کرده »

خاله گفت :« هر چی بیشتر زیاده روی کنه به نفع ما میشه »

رئیس و من زدیم زیر خنده .

من به رئیس گفتم :« ببخشید اگه مزاحمتون شدیم . می دونم روز های اول ساکن شدن تو شهر کار دارید ولی خاله پیشنهاد این مهمونی رو داد »

« اشکال نداره ، می دونی ربکا امروز چقدر به خاطر این مهمونی هیجان زدست ؟ بعد اون اتفاق انقدر هیجان زده ندیده بودمش »

رئیس ناگهان انگار که چیزی یادش افتاده باشد گفت :« اوه راستی یه چیزی برات دارم آنجلا ، یه لحظه صبر کن تا بیام »

بعد سریع به سمت ون رفت و وارد آن شد . بعد از چند دقیقه با یک جعبه چوبی کوچک بیرون آمد . اندازه جعبه کمی بزرگ تر از دست های رئیس بود .

جعبه را به دست من داد و گفت :« بگیرش ، این رو برای تو گرفتم »

من که کنجکاو شده بودم در جعبه چیست سریع آن را باز کردم و با دیدن چیزی که درون آن قرار داشت بسیار شکه شدم .

یک روان نویس زیبا با دسته ای چوب که قسمت بالای آن از فلزی به رنگ نقره ای تزیین شده بود ، در جعبه قرار داشت .

رئیس گفت : « چند بار دیدم که روان نویست مشکل پیدا کرده و نمی تونی با اون خوب بنویسی به همین دلیل این رو برای تو خریدم . امیدوارم ازش خوشت بیاد »

من که از خوشحالی نمی توانستم درست نفس بکشم به زور گفتم :« ممنونم ، ممنونم رئیس . درست همون چیزی بود که لازم داشتم . »

با خوشحالی روان نویس را برداشتم و آن را به خاله کارینا نشان دادم . خاله با دیدن آن ذوق کرد و بعد به رئیس گفت :« دسته این رو تو درست کردی ؟ »

« نه ویلیام به یکی از دوستاش که تو کار با چوب خوب بود گفت اینو درست کنه . مگه من پیرمرد میتونم انقدر خوب با چاقو کار کنم ؟»

به رئیس گفتم : « عالیه ، با این می تونم کار نوشتن و کپی کردن اسناد قدیمی رو خیلی زود تموم کنم »

کمی بعد ربکا در ون را باز کرد و از ویلیام خواست که به او در آوردن غذا ها کمک کند . ویلیام که کار درست کردن آتش را تمام کرده بود سریع به کمک مادرش رفت تا به او در آوردن غذا کمک کند .

با خود گفتم :« ویلیام خیلی سخت کوشه ، این همه مدت ما اینجا نشستیم و اون داره کار می کنه » و به این خاطر از خود خجالت کشیدم که چرا من برای کمک به ربکا نرفتم .

وقتی غذا ها روی میز چیده شد ربکا کنار همسرش روبروی من نشست و ویلیام هم کنار آن دو نشست .

ربکا گفت :« شروع کنید تا غذا سرد نشده »

ربکا غذا های زیادی درست کرده بود . یک سوپ از گیاهان وحشی ، لوبیا ، تخم مرغ ، گوشت سرخ شده ، و حتی یک ماهی هم روی میز قرار داشت .

خاله کارینا گفت :« این ماهی رو از کجا اوردی ؟ مگه تو این شهر هم ماهی میفروشن ؟ »

ربگا گفت :« بله ، مثل اینکه در غرب اینجا یه دریاچه هست که مردم از اونجا ماهی میگیرن »

خاله گفت :« چه خوب پس منم باید چنتا بگیریم »

ربگا گفت :« اگه میخوای باید سریع تر بری . چون مردم میگن با شروع زمستون دریاچه شروع به یخ زدن می کنه »

« ممنون از راهنمایی »

بعد همه شروع به خوردن غذا کردیم . باید اعتراف کنم دست پخت ربکا از خاله کارینا هم بهتر بود . غذا ها از قبل در ادویه خوابانده شده بودند و با بهترین روش طبخ شده بودند .

بعد از غذا رئیس به من گفت :« آنجلا ، راستی امروز تو رو تو بازار ندیدم . نمی خوای کتاب هات رو بفروشی »

به رئیس گفتم :« ممنون که یاد آوری کردی ، من باید چیزی به شما بگم رئیس »

رئیس گفت :« خب بگو »

من وقایع دو روز گذشته را برای رئیس تعریف کردم و او با شوک به نگاه کرد و گفت :« خود شاهدخت کتاب هات رو چند برابر قیمت خرید ؟ تو دیگه چه شانسی داری دختر »

ویلیام گفت : « خیلی خوبه ، حالا میتونی با اون پول کلی کار انجام بدی »

من به رئیس گفتم :« درسته رئیس ، من میخوام با این پول توی یکی از آکادمی های امپراطوری ثبت نام کنم »

ربکا ، خاله و ویلیام بسیار خوشحال شدند ولی به اخمی شدید روی صورت رئیس ظاهر شد و گفت :« بعد مهمانی باهات صحبت می کنم »

دیگر صحبت خاصی نشد مهمانی به صورت عادی گذشت . من و خاله کارینا خواستیم برویم که رئیس گفت :« کارینا ، من چند دقیقه با آنجلا کار دارم . بعد می فرستمش پیشت »

من پیش رئیس رفتم و او گفت :« واقعا می خوای به آکادی بری ؟»

من به او گفتم :« بله ، این از بچگی رویای من بوده »

رئیس انگار که با من صحبت نمی کند گفت :« رویای اونم بود »

من یک لحظه گیج شدم و بعد به یاد آوردم که پسر بزرگ رئیس هم در آکادمی در حال تحصیل است و گفتم :« اها راستی پسر شما هم تو آکادمیه »

« بله ، دارم بر اساس تجربه حرف میزنم آنجلا پس باید بدونی آکادمی اونقدر که فکر میکنی خوب و زیبا نیست . اونجا پر از اشراف زاده هایه که از بالا به تو نگاه میکنن و از فرصتی برای تحقریت استفاده میکنن . برای مثال همین پسر خودم با اینکه خیلی باهوش و پر تلاشه ، اونجا زیرتحقیر اشراف داره خیلی اذیت میشه . درباره تو که یه دختری که اونجا می تونه حتی بدتر هم باشه »

« درسته ، میدونم که اشراف به ما به چشم برده نگاه می کنن اما من هفده سالمه و میتونم اون جا مراقب خودم باشم . »

رئیس با تردید به من نگاه کرد و گفت :« مطمئنی ؟ »

« بله مطمئنم »

« باشه پس اگه چیزی نیاز داشتی به من بگو ، هر چیزی که باشه کمکت میکنم . قبیله نشین ها باهم هستند»

من بعد از رئیس تکرار کردم :« قبیله نشین ها با هم هستند » و به سمت ون خود حرکت کردم .

در راه با خود فکر کردم فردا باید به بازار اصلی شهر بروم تا کتاب های مرجع برای آزمون آکادمی ها را خریداری کنم . اما باید مراقب باشم که با افراد کلیسا رو در رو نشوم .

به ون رسیدم و داخل آن شدم . لباس هایم را عوض کردم و روی تخت رفتم و بعد از مدتی به خوابی عمیق رفتم .

کتاب‌های تصادفی