امپراطوری
قسمت: 9
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 9
می دانی دوست من ، انسان ها خوبی های زیادی دارند . اگر سیاره را میلیارد ها سال به حال خود رها کنی تنها اتفاق خاصی که می افتد این است که خورشید می میرد و سیاره منجمد می شود . اما اگر انسان ها رها کنی . آنها هر چقدر هم که بد باشند باز هم شروع به پیشرفت و دگرگون کردن سیاره می کنند . آن ها پر از شگفتی هستند . دلت نمی خواهد این شگفتی ها را ببینی ؟ من می توانم به تو کمک کنم . پس بیا به آن ها کمک کنیم . نه اینکه نابودشان کنیم .
پیام شماره 128439 ، دوازده سال پیش از تاسیس امپراطوری
با صدایی از خواب بیدار شدم . لباسم را پوشیدم تا ببینم این صدا از کجاست ؟ . از بیرون از ون بود . صدا کمی آشنا بود ، ولی نمی توانستم به یاد بیاورم متعلق به کیست . از ون بیرون رفتم . خاله کارینا داشت مربا هایش را آماده می کرد تا به بازار برود . با خود گفتم :« حتما صدای خاله بوده »
به سمت او رفتم و گفتم :« خاله ، شما منو صدا زدید ؟ »
خاله گفت :« نه منظورت چیه ؟»
ناگهان دوباره همان صدا را از پشت سرم شنیدم . خیلی نزدیک بود شاید چند قدم با من فاصله داشت . سریع برگشتم تا ببینم کیست . ناگهان یک صورت کثیف و کش آمده را دیدم که اصلا شبیه انسان نبود . انگار پوست فرد مثل فلز در حال ذوب شدن داشت آب می شد . آن موجود چشمانی به رنگ آبی داشت . بدنش از چند قسمت سوراخ سوراخ شده بود . کل بدنش انگار سوخته بود و عفونت به آن شکل خیلی زشت و ترسناکی داده بود .
از وحشت به روی زمین افتادم و سعی کردم از دست آن موجود فرار کنم . بدنم می لرزید . اصلا کنترلی روی خود نداشتم .
داد زدم:« ازم دور شو هیولا »
داشتم روی زمین به عقب می خریدم که ناگهان به چیزی برخورد کردم . خاله کارینا خم شده بود و سرش قرار داشت . با دست هایش شانه هایم را گرفت . لمسش چنان سرد بود که بدم از سرما منقبض شد . کنار گوشم گفت :« کسی پدرشو هیولا خطاب نمی کنه آنجلا »
به سمت خاله نگاه کردم و گفتم : « پدرم ؟ ، اما پدر من ....»
در همان لظحه موجود شروع به حرف زدن کرد و گفت :« فرشته ی من . فرشته ی من .....»
سرم را به سمتش برگرداندم . این آغاز آوازی بود که پدرم هر شب برایم می خواند .
جیغ کشیدم :« نه ، امکان نداره . تو پدر من نیستی »
موجود در حالی که زمزمه میکرد :« فرشته ی من ....، فرررررشششته ی مننننننن» نزدیک تر شد .
سعی کردم فرار کنم . اما بدن خاله که انگار از یخ سرد درست شده بود مانند دیواری جلوی راهم را گرفته بود .
موجود به من رسید و دستش هایش را روی دست های من گذاشت . ناگهان دست هایش انگار ژله شده باشند دور دست های من پیچیدند و شروع به کشیدن من به سمت موجود کردند .
جیغ میکشیدم و سعی میکردم که از دست آن موجود فرار کنم . مدام می گفتنم :« تو پدر من نیستی .»
موجود پاهای من را نیز به درون خود برد و صورتش را به من نزدیک تر کرد و باز هم داشت به شکل ترسناکیزمزمه می کرد :« فرشته ی مننننن....فرشته ی منننننن...... » ناگهان صورت موجود به من برخورد کرد و من انگار که در آب در حال غرق شدن باشم برای ذره ای هوا سعی میکردم دست و پا بزنم . اما دست و پایم صفت شده بود و تکان نمی خورد .
دیگر توانی نداشتم . در تاریکی مطلق داشتم سعی می کردم دست و پا بزنم . حس می کردم دیگر نمیتوانم بدنم را حس کنم . در حاشیه دیدم همه چیز داشت به سرعت سفید می شد .
شنیدم :« فرشته ی من ، اعداد ، فرشته ی من ،اعداد »
ناگهان جهان به حالت عادی در آمد و من خاله کارینا را دیدم که من را در بغل گرفته و مداوم تکان می دهد . ما در ون من بودیم . عقلم شروع به کار افتادن کرد . خواب می دیدم . همه آن ها کابوس بود .
خاله که دید بیدار شدم گفت : « آنجلا آرومش باش ، همش کابوس بود . تموم شد دخترم »
تمام بدنم خیس عرق بود . حس بی آبی داشتم . دهانم خشک شده بود . با تمام توان گفتم :« آب!!! »
خاله سریع رفت و بطری آبی آورد و به من داد . من سریع بطری را گرفتم و تقریبا همه آن را خوردم .
کمی که آرام شدم خاله گفت :« داشتی کابوس میدی . مدام جیغ می کشیدی و می گفتی ازم دور شو ، تو پدر من نیستی »
گفتم : « چیزی نبود . همش یه کابوس بود . »
«آنجلا این اصلا یه کابوس معمولی نبود . تمام همسایه ها داشتن صدای چیغ هات رو می شنیدن . تازه نزدیک سی دقیقه تکونت دادم تا بیدار شی »
« سی دقیقه ؟»
« آره دختر . بهم بگو داشتی چه کابوسی می دیدی؟»
شروع به تعریف کابوسم به خاله کارینا کردم . وسط کار بغضم ترکید و زدم زیر گریه . دیگه نتونستم ادامه بدم . خاله منو تو بغل برد و گفت :« نگران نباش دخترم ، اونا همش کابوس بود واقعی نیستن »
خاله به من گفت که بیشتر استراحت کنم و برای اطمینان یک صندلی کنار تخت من گذاشت و تا گفت تا زمانی که بخوابم آن جا می ماند .
من چشمانم را بستم و به خوابی عمیق رفتم .
وقتی بیدار شدم دیگر ظهر شده بود . گرسنه بودم اما نمیتوانستم غذا بخورم . با دیدن لباس هایی که در اثر عرق کثیف شده بود و بدنم که به شدت بو میداد مجبور شدم لباس ها را بشورم و خود به حمام بروم . به حمام که رسیدم به سمت شیر آب رفتم و آن را روی خود باز کردم . زیر آب دوش بودم که با دیدن پوستم یاد آن هیولا افتادم که تمام بدنم را به سمت خود کشید و مرا در خود حل کرد . حالم بهم خورد . ناگهان پوستم شبیه آن هیولا شد . سریع لیف را برداشتم و شروع کردم به تمیز کردن بدنم . بار ها و بار ها پوستم را تمیز کردم . انقدر که پوستم قرمز شده بود . اما باز هم حس می کردم پوستم مثل آن موجود کثیف است .
بعد از تمام شدن حمام از آنجا خارج شدم . با خود گفتم :« حالا که تا اینجا اومدم باید برم به بازار و کتاب ها رو بخرم »
از یکی از عابران محل بازار شهر را پرسیدم و به سمت آن حرکت کردم . بازار اینجا مانند هارتلند بسیار زیبا بود . در سوی یک خیابان مغازه هایی با ویترین های شیشه ای قرار داشت آن ها را با بهترین کالا ها پر کرده بودند .
از یکی از مغازه دار ها آدرس کتابفروشی را پرسیدم و او مرا به سمتی راهنمایی کرد . به سمت کتابفروشی که می رفتم از تراکم جمعیت کم می شد و مغازه ها شیک تر و زیبا تر می شدند . در اینجا می شد چند زن اشراف زاده را هم دید که با پلتو هایی از جنس چرم و خز در حال عبور بودند .
اشراف چنان در بازار راه می رفتند که انگار اصلا مقصدی ندارند و فقط آمده اند از منظره لذت ببرند . این قسمت از بازار پر بود از مغازه های لباس و فروش جواهرات و کالا های دیگر مخصوص اشراف زادگان . تا چشمم کار میکرد مغازه ها صف کشیده بودند .
بعد از مدتی که انگار هیچ وقت تمام نمی شد به کتابفروشی رسیدم . وارد آن شدم .در آنجا پیرمردی روی صندلی نشسته بود و دو مرد اشراف زاده در کنار مغازه روی میزی نشسته بودند و داشتند کتاب هایی را مطالعه می کردند . پیرمردی که صاحب مغازه بود به من نگاه کرد . انگار داشت با خود فکر می کرد این بدبخت اصلا پول دارد یا نه؟ .
من لبخندی زدم و به مرد گفتم :« کتاب های لازم برای آزمون ورودی آکادمی رو میخوام »
مرد که شکه شده بود گفت:« دختر ، اصلا بهت نمیخوره پول آکادمی رفتن رو داشته باشی »
من که از دست مرد عصبانی شده بودم گفتم :« این به تو ربطی نداره ، حالا اگه میشه لطفا کتاب ها رو برام بیار »
پیرمرد از روی صندلی بلند شد و چند کتاب را از روی قفسه ها آورد و گفت : « ادبیات ، تاریخ ، جغرافیا ، علوم الهی و ریاضیات ، میشه یه سکه طلا . چیز دیگه ای می خوای ؟»
یک سکه ؟ من بابت همه کتاب هایم دو سکه پرداخت کرده بودم ولی این مرد می خواست از من برای پنج کتاب این پول را بگیرد ؟ فکر کرده من هم مثل اشراف زاده ها هر قیمتی که او بگوید را قبول می کنم ؟
به مرد گفتم :« امکان نداره قیمت این کتاب ها انقدر باشه »
مرد گفت :« منظورت چیه !!! همه جا همین قیمت ی فروشن»
« نخیر ، من خودم تو کار خرید و فروش کتابم . میدونم که قیمت هر کتاب چیزی بین پنج تا ده سکه نقره هست . ولی تو داری اونا رو بیست تا به من می فروشی»
مرد که فکر نمی کرد من از قیمت کتاب ها اطلاع داشته باشم با ترس به سمت دو اشراف زاده نگاه کرد . بعد سریع به من نگاه کرد و گفت :« باشه ، پنجاه تا نقره »
من به اشراف نگاه کردم بعد با پوزخندی به زدم و آرام به مرد گفتم :« میخوای به این آقایون بلند مرتبه بگم تمام مدت داشتی گولشون میزدی؟ »
رنگ از رخسار مرد پرید . او می دانست که اگر مشخص شود سر اشراف شیره مالیده چه می شود.
من گفتم :« بیست تا نقره ، وگرنه به این بزرگواران درباره قیمت اصلی کتابا میگم .»
پیرمرد با عصبانیت گفت :« معلومه یه رعیت زاده کثیفی ، باشه بیست تا . فقط سریع از اینجا برو بیرون .»
پول را روی پیشخوان گذاشتم و با کتاب ها خارج شدم .
با خود گفتم :« پیرمرد نادون ، فکر کرده می تونه سر همه کلاه بزاره »
کتابهای تصادفی
