فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

امپراطوری

قسمت: 7

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل 7

با درود فراوان نسبت به دوک بالا مرتبه بارین

اینجانب ژان ، اسقف اعظم پایتخت با توجه به نیاز های شدید امپزاطوری برای نابود سازی دشمنان خدا و کشور از اعلی حضرت خواستارم که در جلسه آینده مجلس که در آغاز بهار برگزار می شود به لاحیه ابطال حقوق شهروندی قبیله نشین ها رای دهید . باشد که خداوند امپراطوری را حفظ کند .

پیام اسقف اعظم ژان به دوک نشین بارین

توی ون خیلی خفه بود . فضاش کلا کوچیک بود . با اینکه کسی دیگه ای توی ون نبود نمی توانستم خوب نفس بکشم . پنجره ون رو پایین کشیدم تا هوای تازه داخل بیاد . با وارد شدن هوای خنک احساس سرزندگی کردم . اصلا باورم نمیشد قراره از اینجا تا لوگون رو با این ون حرکت کنم .

با خود گفتم : «چطوری بیست نفر از مردم توی یکی از صندلی های این ون می شینن و بیست روز تمام رو تا لوگون تحمل می کنن . »

من به عنوان یه اشراف زاده اونقدر پول دارم که راحت صد تا این ون ها و اجازه کنم . تازه اگه پولم کم آوردم می تونستم برم و برای چند نفر آیین پاکسازی رو انجام بدم . درسته تو کاشار قیمت این آیین کم بود . اما شنیده بودم تو بقیه جاها قیمتش رو زیاد کردن . من قدرت مقدس زیادی ندارم اما با همین مقداری که دارم هم میتونم هفت یا هشت بار این آیین رو انجام بدم .

به راننده ون گفتم :« چطوری هر بار این مسیر و میری و میای و خسته نمیشی ؟»

مرد چاق گفت : « وقتی بیست نفر باهات باشن میتونی با همشون صحبت کنی . تازه موقع کمپ ها هم به داستان های اونا گوش میدم »

« با این حساب تو این سفر باید حوصلت سر بره »

« نگران نباش ، میتونم همه داستان هایی که شنیدم رو برای تو تعریف کنم »

« من هم تا لوگون کاری ندارم ، پس خوشحال میشم برام تعریف کنی »

مرد راننده خندید و به ادامه رانندگی پرداخت . در حقیقت مجبور شدم او را به عنوان راننده انتخاب کنم . بقیه هیچ کدام حاضر نبودند در زمستان سفر کنند . حتی زمانی که به آن ها می گفتم من قدرت الهی دارم و تا آنجا در امان هستند باز هم قبول نمی کردند . می گفتند آن وقت باید تمام زمستان را در لوگون ، دور از خانواده هایشان سپری کنند . فقط این مرد بود که در اهل لوگون بود و به دلیل خرابی ونش مجبور شده بود در کاشار بماند . من هم با مقداری پول او را راضی به حرکت کردم .

در کیف خود دست کردم و مقدار عظیمی دست نوشته و چند نقشه بیرون آوردم . همه این دست نوشته ها پیام هایی بود که در معبد مخابره می شد . بار ها سعی کرده بودم از معبد درخواست یک دانشمند علوم باستانی کنم . اما این دانشمندان به شدت کمیاب بودند و معبد هم یکی از آن ها را برای کمک به کشیش ساده ای مثل من نمی گماشت . پس از سال ها تلاشو تحقیق در آرشیو های کلیسا توانستم رمز های اعداد ارسالی را در یابم .

وقتی پیام ها را ترجمه کردم متوجه شدم این پیام ها باید از جانب قادر مطلق باشد . ولی هیچ یک از برادرانم حرف های مرا باور نمی کردند .

حال که اسقف اعظم به من یک شانس برای اثبات نظریاتم داده باید از آن استفاد کنم . اما یک موضوع کوچک وجود دارد که من را نگران می کند .

من از دوازده سالگی که از خانواده خود طرد شدم تا حالا از معبد خارج نشده بودم . برای کار های کوچک مثل رسادن پیام و موعظه مردم بیرون می رفتم اما سفر به شهری دیگر یا خارج از امپراطوری ، هرگز . به شدت می ترسم که نتوانم با مردم درست ارتباط بگیریم .

تازه باید چند معدنچی و محافظ استخدام کنم . خدایا !!! من حتی نمی دانم از کجا باید معدنچی استخدام کرد .

با خود فکر کردم :« شاید باید برگردم و.....»

نه !!! . نباید به این چیز ها فکر کنم . این تنها فرصت من است تا به همه نشان دهم که اشتباه کرده اند . حتی اگر مجبور شوم یک تنه کل سپاه قدم زنان توفان را شکست دهم این کار را می کنم .

شروع به خواندن یکی از پیام ها کردم و در عین حال در کاغذی دیگر شروع به ترجمه آن کردم .

« بالاخره یک روز بشر باید جنگ با خودش را رها کند . شاید این یک نیاز برای کل نسل بشر باشد . اما می دانم که دست نیافتنی است . بر طبق اسناد و داده هایی که دارم حتی قبل از عصر باستانیان هم مردم با هم در جنگ و نزاع بودند . شهر با شهر . کشور با کشور . ابر قدرت با ابر قدرت . تا به حال دست به انواع روش ها زده ام تا جلوی جنگ را بگیریم . اما هر بار شکست خورده ام . حال می دانم میل به جنگ در وجود بشر هست و هر چقدر که من تلاش کنم از بین نمی رود . »

در زیر کاغذ نوشتم :« پیام شماره 4492034 ، سال 35 بعد از تاسیس امپراطوری »

با اینکه کلیسا اینن پیام ها را بیهوده می دانست اما همه آن ها دخیره و بایگانی می کرد . پس من توانستم این اسناد که از آغاز امپراطوری مخابره شده را پیدا و یک به یک ترجمه کنم . اما با این حال تا اکنون فقط توانسته ام 4492034 تا از آن ها را ترجمه کنم . ولی در فقط در کلیسای اعظم کاشار چیزی حدود صد میلیارد پیام مخابره شده وجود دارد .

با خود گفتم :« اگه تو ماموریت موفق بشی حتما کلیسا افرادی رو برای کمک بهت میفرسته . »

و با این فکر دوباره عزمی راسخ در من به وجود آمد تا این فلز را پیدا کنم .

خواستم شروع به ترجمه بقیه صفحات کنم که ناگهان ون ایستاد . به سمت راننده رفتم

به او گفتم:« چرا توقف کردی؟»

مرد به جلو اشاره کرد . در برابر ما مردی قد بلند در درون یک زره به رنگ سبز ایستاده بود . زرهش شبیه زره های امپراطوری بود . اما کمی تفاوت داشت . زره امپراطوری تمام بدن ساخته می شد و در بین مفاصلش زره زنجیزی قرار میداند تا راحت تر حرکت کند . ولی زره مرد فرق داشت . در قیمت هایی از بدن و مفاصل از چرم استفاده شده بود .

کمی عجیب به نظر می رسید . این مرد که بود ؟ . آیا سرباز بود ؟ . در ون را باز کردم و از ون خارج شدم .

به مرد گفتم :« ببخشید ، من کشیش لوتر ساویر از کلیسای کاشار هستم . شما جز سربازای امپراطوری هستید ؟»

مرد لبخند زد و گفت :« میتونی اینطوری بگی . من الکساندرم . الکساندر خالی . »

به او گفتم :« اگه میشه از سر راه ما کنار برید تا ما بتونیم به راهمون ادامه بدیم . ما باید قبل از توفان به لوگون برسیم »

الکساندر گفت :« نگران نباش لوتر . من برای کمک کردن اومدم . قرار نیست جلوی راحت رو بگیرم . »

با خود گفتم :« کمک کردن به من ؟ چه کسی او را فرستاده که به من کمک کنه ؟»

ناگهان گفتم :« اسقف اعظم گابریل شما رو فرستاده ؟»

« نه ولی یکی تو همون مایه ها منو فرستاده حالا اگه می خوای سریع برسیم به راننده بگو دنبال من بیاد .»

من و راننده با شک به همدیگر نگاه کردیم . ممکن بود او یک راهزن باشد که می خواهد ما را به کمینگاه یارانش بکشاند . معلوم بود که نمی شد به او اعتماد کرد .

خواستم به الکساندر بگویم از کمکش ممنونم ولی به راه خود ادامه می دهیم که ناگهان یک احساس عجیب در بدنم پخش شد . تمی توانم توصیفش کنم . انگار که می گفت به مرد اعتماد کنم ، و من بین آنچه عقلم به من میگفت این حس ، به حس خود اعتماد کردم و به راننده گفتم که دنبال مرد برود .

راننده اول مردد بود اما نمی توانست از فرمان من سرپیچی کند .

حدود یک ساعت با مرد به سمتی که فقط کوهستان وجود داشت حرکت کردیم. در نهایت به یک کوه بلند رسیدیم . راه تمام شده بود .

من به مرد گفتم :« اینجا هیچ راهی نیست »

الکساندر گفت :« هست ، فقط مسدود شده . » سپس ناگهان چشمانش شروع به درخشیدن کرد . رنگ چشمش از قهوه ای به طلایی تبدیل شد . و انرژی مقدس از دستانش شروع به خارج شدن کرد . اون آن نیرو را به شکت گوی های کروی در آورد به به سمت کوه پرتاب کرد . با هر پرتاب قسمتی از کوه منفجر می شد .

با خود گفتم : « اون یه اشراف زاده بود ؟ ولی چطور چشماش نمی درخشید ؟ تازه میتونه از موهبت مقدس هم به این خوبی استفاده کنه !!! »

به طور طبیعی نیروی مقدس فقط برای شناسایی یا از بین بردن طاعون استفاده می شد . اما این نیرو یک استفاده دیگر نیز داشت . این نیرو در جنگ هم به کار می آمد . شخص میتوانست به این نیرو شکل داده و به وسیله آن به دشمنانش حمله کند . به طور معمول از این جنبه از نیروی مقدس در جنگ با قدم زنان توفان استفاده می شد . اما اشراف زاده ها از آن برای جنگیدن و نشان دادن قدرتشان استفاده می کردند .

افرادی برای این که بتوانند از این نیرو به خوبی در مبارزات استفاده کنند نیاز به تمرین زیاد داشتند . من به عنوان کشیش هیچ وقت تمرین ها رو پشت سر نگذاشتم . در کلیسا به پالادین های طلایی و مفتشین سرخ که دارای قدرت الهی بودند یاد داده میشد چطور قدرت های خود را کنترل کنند . مردم میگفتند هر قدرت دار در میدان نبرد به اندازه ده ها و یا شاید صد ها مرد ارزش دارد .

الکساندر بعد از چندین ضربه دیگر با استفاده از نیروی خود سنگ ها را کنار زد و ما یک تونل را پشت سنگ ها مشاهده کردیم .

من به الکساندر گفتم:« قربان شما چرا زود تر نگفتید که اشراف زاده اید ؟ چرا چشمتون نمی درخشید ؟ »

« یه تکنیک باستانی برای ذخیره نگه داشتن نیرو بود . اگه بعدا دیدمت شاید یادت بدم »

«منظورتون چیه که بعدا من رو ببینید . مگه شما با ما نمی آید ؟»

« نه ، من کار های دیگه ای دارم . این تونل متعلق به دوره باستانه . ازش که رد بشید راه شمارو خیلی کمتر می کنه و یکسر شما رو از کوه های آلپ عبور میده »

«کوه های آلپ ؟»

« اوه !!! ببخشید کوه های تایرا ، همشه یادم میره »

مرد بعد به سمت راهی که از آن آماده بودیم رفت ولی قبل از رفتن گفت : « تو پیدا کردن چیزی که می خوای موفق باشی لوتر »

« تو از کجا میدونی من چی میخوام ؟ »

« نمیدونم ، ولی همه یچیزی میخوان . ثروت ، قدرت ، آرامش ، عشق ، معنویت و کلی چیز دیگه . بعدا می بینمت .»

این را گفت و رفت .

با خود گفتم : « اون دیگه کی بود ؟ خیلی عجیب بود . ولی خوبه که دیگه نمی بینمش »

اما خودم می دانستم که همانطور که مرد گفته بود باز هم همدیگر را خواهیم دید .

کتاب‌های تصادفی