امپراطوری
قسمت: 10
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 10
بیا با هم صحبت کنیم . این یعنی هم من صحبت کنم هم تو . اگر فقط من صحبت کنم دیگر به این کار صحبت نمی گویند . چرا اصلا جواب من را نمی دهی ؟ باید برای نجات انسان ها با هم همکاری کنیم . اگه لازمه می تونم مثل رسوم انسانی به تو التماس کنم . اما فکر نکنم تو به التماس های من جوابی بدهی . پس چرا ؟ چرا جوابی نمی دهی ؟ می دانم که می شنوی اما چرا...... ، صبر کن نکنه ...................
پیام شماره 132458 ، 11 سال پیش از تاسیس امپراطوی
با لرزش های ون از خواب بیدار شدم . باید بگم سفر با ون اصلا فکر خوبی نیست . جاده های امپراطوری برای این وسیله ساخته نشده اند . اما باستانیان علمی داشته اند که به وسیله آن می شد جاده ها را هموار کرد و در دل کوه جاده ساخت . اگر می شد دوست داشتم این علم را جز علم های آزاد قرار بدهم تا حمل و نقل در امپراطوری سریع تر و دلپذیر تر شود . اما اکنون باید امپراطوری را از دست خودش نجات دهم .
اسقف ریچارد که داشت از سیب هایی که چندی پیش قبل از حرکت ون خریده بود می خورد یکی از آن ها را به سمت من گرفت و گفت :« بفرمایید این رو بخورید . برای سلامتون خوبه »
من به سیب نگاه کردم . سیب قرمز آب داری بود . معلوم بود از شهر دیگری آن را به کاشار آورده بودند . این سیب ها به کاشار تعلق نداشت . شاید برای بارین یا هارتلند بود .
ریچارد به من گفت :« البته یادم رفته بود که دندون های شما توانایی جویدن این سیب رو نداره » بعد شروع کرد به کندن پوست سیب .
من به سرعت قبل از اینکه ریچارد بتواند مرا مسخره کند سیب دیگری برداشتم و شروع به خوردن آن کردم .
ریچارد که من را نگاه می کرد گفت :« با این انرژی نباید نگران مذاکره با جناب کنت باشیم . »
« معلومه که لازم نیست نگران باشیم . من کنت رو سال هاست که می شناسم . اون در خواست من رو رد نمی کنه »
« خب اگه درخواست شما رو رد نمی کنه چرا منو به اینجا اوردید ؟»
« معلومه ، برای انجام آیین پاکسازی رایگان برای مردم کنت »
«چی؟»
«من هر سال این کار رو خودم انجام میدم . ولی امسال کار دارم . به همین دلیل تو باید این کار رو بکنی »
در گذشته های دور آیین پاکسازی هیچ هزینه ای نداشت و افرادی که نیروی مقدس داشتن فقط برای امرار و معاش مقدار خیلی کمی پول از مردم می گرفتن . اما وقتی اشراف و کلیسا دیدن که با استفاده از گرون کردن این آیین می تونن چه سودی بکنن ، شروع کردن به افزایش قیمت این آیین و از جون مردم پول در آوردند .
به بیرون نگاه کردم . تقریبا به عمارت کنت رسیده بودیم . از اینجا می تونستم بوی نون سنتی این کنت نشینی رو استشمام کنم . این نون خیلی توی محدوده کاشار معروف بود اما چون اگه سرد می شد خیلی سفت می شد و همیشه باید اون رو تازه مصرف کرد . نمیشد اون روبه کلیسا بیارم . پس فقط هر سال که به اینجا میومدم می تونستم اون رو بخورم .
ون جلوی عمارت کنت ایستاد . خود لورس دم در بود تا از ما استقبال کند . از ون خارج شدم و به لورس گفتم :« دوست قدیمی ، لازم نبود خودت بیای به استقبال من ، خودم میومدم پیشت »
لورس گفت :« ما پیرمرد ها باید هوای همدیگه رو داشته باشیم . اگه مجبورت می کردم تا اتاق کار من بیای خیلی زشت بود »
ریچارد که تازه از ون خارج شده بود با خنده گفت :« اسقف ، حتی کنت هم قبول دارن شما سنی ازتون گذشته »
به لورس گفتم :« خواهش می کنم درباره پیری من صحبت نکن . همین الان ریچارد می خواد منو بازنشسته کنه . اگه دلیل دستش بدی منو نابود می کنه »
کنت زد زیر خنده و گفت :« پس ایشون اسقف ریچارد معروفه !!! ، شنیده بودم مشاورت شده »
من گفتم :« اوه راستی شما اولین باره همیدیگر رو می بینید . ریچارد ، ایشون کنت لورسه . من وقتی تازه اسقف شده بودم به این زمین ها اومده بودم و کلیسای این کنت نشینی رو اداره می کردم »
ریچارد تعظیم مختصری به کنت کرد و گفت :« از دیدن شما خوشحالم کنت لورس»
کنت به سمت داخل عمارت اشاره کرد و گفت :« بفرمایید داخل ، حرف های مهمی داریم که بزنیم »
من گفتم :« بله اما قبل از اون به یک نفر بسپارید ریچارد رو پیش آلوده ها ببره »
کنت به یکی از خدمتکارانش گفت که ریچارد را پیش مبتلا ها ببرد و من رو به سمت اتاق جلسه خود راهنمایی کرد . لورنس در این خانه تنها زندگی می کرد . زن او سال ها قبل به جهان دیگر سفر کرده بود . دو پسر داشت که هر دو به ارتش پیوسته بودند . به همین دلیل هم بود که به تنهایی نمی توانس تمام مردم را به تنهایی درمان کند . تعداد آلوده ها بیشتر از قدرت مقدس او بود .
لورس در صندلی خود نشست و به من هم اشاره کرد تا رو بروی او بشینم . من بر روی صندلی نشستم و گفتم :« دوست قدیمی ، من وقت محدودی دارم به همین دلیل میرم سر اصل مطلب »
لورس گفت :« تو با این افراط تو وقت شناسی خودت رو به کشتن میدی ، حالا بگو ببینم چی می خوای ؟»
« لازم دارم که رای تو رو برای یک لاحیه تو مجلس داشته باشم . »
لورس که یک لحظه تعجب کرد . بعد گفت :« کدوم لایحه ؟»
« در جلسه بعدی مجلس ، ژان قراره لایحه ابطال حق شهروندی قبیله نشین ها پیشنهاد بده »
« چی ؟ ژان قراره چیکار کنه ؟»
من شروع کردم و هر چه اتفاق افتاده بود را به او گفتم . لورس یک جام شراب برای خود ریخت و در حال خوردن آن گفت :« فهمیدم اوضاع از چه قراره ، باشه ، رای من برای توئه »
« ممنونم دوست قدیمی ، خیلی دوست داشتم باهات وقت بگذرونم اما وقت ندارم و کلی کار دیگه هم دارم »
لورس خندین گفت :« تو همیشه وقت نداری . باشه ، برو سراغ بقیه کار هات من هم سعی می کنم رای اشراف اطراف رو برای خودمون به دست بیارم »
من بلند شدم و به بیرون عمارت رفتم . اما بجای اینکه سوار ون شوم به سمت دیگری حرکت کردم .
گوترد پرسید :« قربان ، چرا سوار ون نشدید ؟»
من گفتم :« می تونی منو گابریل صدا کنی . من کار دیگه هم تو این شهر دارم »
دو پالادین با شنیدن این حرف ساکت شدند و آرام پشت سر من آمدند . من به خیابانی عریض وارد شدم و از آنجا به کلیسای شهر رفتم . یک کلیسای نه چندان بزرگ که از سنگ ساخته شده بود . بر خلاف دیگر کلیسا ها که پر از تزئینات هستند این یکی بسیار ساده بود . خودم زمانی که اسقف ابن شهر بودم دستور داده بودم ساده باشد . به آن وارد شدم .
در را که باز کردم نزدیک به دویست مرد و زن و بچه به من نگاه کردند . چند نفر از آن ها جلو آمدند تا با من صحبت کنند و یکی از آن ها گفت:« اسقف گابریل ، خوشحالم که دوباره می بینمتون »
پالادین ها که هشیار شده بودند در برابر جمعیت دیواری از نیروی مقدس درست کردند. گوترد به جمعیت گفت :« ایشون اسقف اعظم هستن ، نزدیک نشید »
من به گوترد گفتم :« اشکالی نداره ، اون ها به من آسیب نمی زنن»
گوترد کمی گیج شد اما سریع نیروی خود را متوقف کرد و دیوار از بین رفت . من به سمت مردم رفتم و شروع به صحبت کردن با آنها کردم . یه یک زن و مرد رسیدم که چهار بچه قد و نیم قد با آن ها بود . به مرد گفتم :« سم ، تولد بچه جدیدت رو تبریک میگم .» بعد دستم را روی سر بچه زدم و مقداری نیروی مقدس به بدن نوزاد وارد کردم . این آیین پاکسازی نبود اما می توانست فرد را به طور موقت در برابر بیماری مقاوم کند و کشیش ها به آن برکت دادن می گفتند .
همین طور بین مردان و زنان راه رفتم و با هر یک صحبت کردم و به چند نفر از آنها برکت دادم . در میان افراد یک مرد میانسال جلو آمد و یک جعبه را به سمت من گرفت و گفت :« بفرمایید قربان ، این نون مورد علاقتونه »
من با تعجب گفتم :« چرا تو اینارو داری به من میدی ؟ ادوارد کجاست ؟ اون رو نمی بینم »
ناگهان چهره افراد غمگین شد . مرد به من گفت :« قربان ، ادوارد زمستون گذشته سفرش رو انجام داد »
ناگهان احساس غم بر من چیره شد و گفتم :« چطور ؟ اون که سال پیش همین موقع خوب بود »
مرد گفت :« قربان ، اون شصت و هشت سالش بود . نتونست این زمستون رو تحمل کنه . اما نگران نباشید . با خوشحالی و در کنار همه خانواده و دوستانش به سفر رفت »
من که به شدت ناراحت شده بودم . نزدیک بود تعادل خود را از دست بدهم ولی قبل از افتادن روی یکی از صندلی های کلیسا نشستم و به آرامی به خود گفتم :« همه دوستانش به جز تو » بعد ناخداگاه شروع به گریه کردم . جمعیت که من را ناراحت دیددند یک به یک آمدند و به من تسلیت گفتند و بعد از کلیسا خارج شدند . در نهایت فقط من و دو پالادین جوان در کلیسا بودیم . کمی بعد بلند شدم و به سمت قبرستان کنار کلیسا حرکت کردم . در راه نزدیک بود چند بار زمین بخورم که هراکس به دادم می رسید .
به قبری که روی آن نوشته شده بود ادوارد نانوا رسیدم . در کنار آن ایستادم و با گریه گفتم :« شصت و هشت سال !!! ، باورم نمیشه چهل و دو سال از اون روز گذشته دوست من »
گوترد کنار من آمد و گفت :« دوست صمیمی شما بود سرورم ؟»
من روی زمین خاکی کنار قبر نشستم . اصلا برایم مهم نبود که این کار به عنوان اسقف اعظم مناسب نیست .
با خود گفتم :« بیخیال وقت شناسی . وقت شناسی به چه درد آدم میخوره وقتی که نمی تونه برای از دست رفتگانش عزاداری کنه »
به گوترد گفتم :« بیا کنارم بشین »
او کمی مردد بود اما بعد آمد و کنار من نشست . هراکس اما ایستاده بود و مراقب اطراف بود .
به گوترد گفتم :« می خوای یه داستان بشنوی ؟»
کتابهای تصادفی

