امپراطوری
قسمت: 11
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل11
انسان ها همیشه به دنبال کار های بزرگ هستند . به نظر من اما می توان با کار های کوچک جهان را تغییر داد . اگر هر کدام از ما فقط یک کار خوب انجام دهیم . به یک نفر کمک کنیم یا فقط به کسی یک جمله امید بخش بگوییم ، کل جهان به جایی بهتر تبدیل می شود . ما طبیعت بد جامعه ررا می بینیم . اما به جای این که کاری انجام بدهیم با خود می گوییم :« از من که کاری بر نمی آید » . با این تفاوت که هر کس در هر قسمت از جامعه که باشد می تواند یک نغییر هرچند کوچک ایجاد کند . اما وقتی همه تغییر ایجاد کنند جامعه هم تغییر می کند .
نوشته شخصی اسقف اعظم گابریل
من به سمت کنت نشین لاواس رسیده بودم . از اسقف اعظم دستور داشتم که کلیسای اینجا را اداره کنم . شهر واقعا خرابه بود . کنت قبلی سال ها به جنگ با دولت شهر ها رفته بود و قلمرو خود را رها کرده بود . در نبود کنت سابق و خانواده اش کسی نبود که از مردم بی دفاع اینجا در برابر طاعون دفاع کند .
در طی چند سال نزدیک به سیصد نفر در این شهر مرده بودند . از ترس مبتلا شدن بسیاری از مردم از این شهر مهاجرت کرده بودند . بازرگانان از ترس جانشان به این شهر نمی آمدند . مردم در کنار خیابان های این شهر به گدایی روی آورده بودند . در نهایت کلیسای کاشار تصمیم گرفت کنت را برکنار کند و پسرش را بر روی کار بیاورد تا اوضاع این شهر را درست کند . اما کنت جوان هنوز برای حکومت یک شهر توانایی های لازم را نداشت . پس کلیسا من را به اینجا فرستاد تا کمی از مشکلات شهر را بهبود ببخشم .
وقتی داشتم به سمت کلیسای شهر می رفتم مردم با لباس های پاره و به من نزدیک می شدند و درخواست غذا داشتند . بدن هایشان تماما پوست و استخوان بود . حتی من شک داشتم که چند نفر از آن ها آلوده به طاعون باشند .
وقتی نزدیک کلیسا شدم مردی را دیدم که سربازان او را محاصره کرده بودند و می خواستند او را دستگیر کنند .
به یکی از سرباز ها گفتم « اینجا چه خبره ؟»
مرد که چشمان طلایی من را دید گفت :« شما کی هستید قربان ؟ فعلا از اینجا دور شید ، اون مرد آلودست »
به سمت مرد نگاه کردم و دیدم که چشمانش آبی رنگ شده است . بلند داد زدم :« من اسقف جدید این شهرم ، سرباز ها برید کنار »
سرباز ها کمی شک کردند اما با دیدن چشمان من سریع اطاعت کردند و کنار رفتند . مرد آلوده به سختی خود را به دیوار کلیسا رساند و کنار آن نشست . من به سمت مرد رفتم و گفتم :« سلام ، اسم من گابریله ، اسم تو چیه؟ »
مرد به زور جواب داد :« ادوارد »
« سلام ادوارد ، چرا این سرباز ها می خوان تو رو دستگیر کنن؟»
ادوارد شروع به گریه کرد و گفت :« من پول آیین پاکسازی رو ندارم قربان . خانواده من تو زمستون قبلی مردن . کلیسای اینجا هم هیچ کمکی به ما نمی کنه . این سرباز ها میخوان منو ببرن و بسوزونن تا آلودگی و پخش نکنم »
من به ادوارد نگاه کردم و روی دستان او کمی آرد دیدم ، بعد به او گفتم :« تو آسیابان این شهری؟»
« نه من نانوا هستم »
به ادوارد لبخند زدم و گفتم :« می تونی از نون های معروف این شهر دست کنی ؟»
ادروارد که انگار نفسش گرفته بود به سختی گفت :« بله ، میتونم »
من دست های مرد رو گرفتم و گفتم :« پس من تو رو درمان می کنم . در برابرش تو هم برای من از اون نون ها درست می کنی »
ادوارد با تعجب به من نگاه کرد اما ثانیه ای بعد نوری طلایی به بدن او وارد شد . رنگ چشمان مرد شروع به از بین رفتن کرد و رنگ به بدنش برگشت . بعد از چند دقیقه آیین انجام شد و مرد انگار که جانی دوباره گرفته باشد بلند شد و در حالی که اشک های شوق می ریخت به من گفت :« سرورم هر درخواستی که داشته باشید بگید ، من جونم رو به شما مدیونم »
« میتونی اول از همه منو گابریل صدا بزنی »
« بله جناب گابریل »
ادوارد که تازه درمان شده بود نمی توانست خوب راه برود . من یکی از دست های او را گرفتم و به او کمک کردم که حرکت کند .
سرباز ها از این که دیده بودند من بدون هیچ هزینه ای کسی را درمان کرده بودم با تعجب به من نگاه کردند .
من در حالی که دست ادوارد را گرفته بودم به سمت سرباز ها گفتم :« از این به بعد من هر کسی رو که آلوده باشه فقط با یه یک کیسه آرد درمان میکنم . برید و این رو به همه مردم شهر بگید .» بعد با ادوارد وارد کلیسا شدم .
برخلاف شهر که با خرابه فرقی نداشت کلیسا بسیار سالم بود و با بهترین اشیاع تزئین شده بود . یک کشیش سریع کنار من آمد و گفت :« شما باید اسقف جدید باشید سرورم »
من با عصبانیت به او گفتم :« به اسقف بگو سریع بیاد اینجا »
کشیش که ترسیده بود سریع رفت و با یک مرد برگشت . تمام افراد کلیسا جمع شده بودند و ما را تماشا می کردند .
من به مرد گفتم :« شما اسقف این شهر هستید ؟»
مرد گفت :« بله سرورم »
من به او یک نامه دادم و او آن را بلند خواند . این حکم انتصاب من به عنوان اسقف جدید بود که توسط خود اسقف اعظم به من داده شده بود .
اسقف سابق بعد از خواندن نامه جلوی من زانو زد و بقیه افراد حاضر هم بعد از او شروع به تعظیم کردند.
اسقف سابق بعد از تعظیم گفت :« بفرمایید تا اقامتگاهتون رو به شما نشون بدم قربان . این مرد رو هم اگه اجازه بدید بفرستیم خونش . خوب نیست شما رو در حالی که دارید به یه رعیت کمک می کنید راه بره ببینن »
ادوارد خواست دست من را رها کند ولی من دست او را محکم تر از قبل گرفتم و بلند داد زدم :« وظیفه ما محافظت از همین رعیتی هست که تو به اون بی احترامی میکنی . تو به من ثابت کردی که لیاقت اسقف بودن و پوشیدن جامه ما رو نداری . »
بعد گفتم :« با قدرتی که از طرف کلیسای اعظم کاشار و شخص اسقف اعظم به من داده شده تو رو از تمامی عناوینت خلع می کنم . تو که قرار بود مشکلات این شهر رو حل کنی در کار خودت شکست خوردی و نه تنها مشکلان رو حل نکردی که به مشکلات این مردم اضافه کردی . تو دیگه هیچ وقت حق نداره وارد کلیسا بشی و از نظر ما مرتد و گناهکار شناخته می شی . »
مرد درحالی که به سختی نفس می کشید گفت :« چی فرمودید ؟ من رو از مقامم خلع می کنید ؟»
ترس در صورت مرد قابل مشاهده بود . بد ترین مجازات برای یک کشیش این بود که او را خلع کرده و گناهکار معرفی کنید .
من به دو نفر از افراد تفتیش عقاید که در گوشه کلیسا بودند اشاره کردم و گفتم :« این مرتد رو سریع از جلوی چشمام دور کنید »
آن دو به یکدیگر و سپس به اسقف سابق نگاه کردند . معلوم بود نمی خواستند کارفرمای قبلی خود را دستگیر کنند . اما نمی توانستند در برابر فرمان من که حکم انتصاب کتبی از شخص اسقف اعظم داشتم سرپیچی کنند .
بعد از کمی مکث حرکت کرده و اسقف را به بیرون از کلیسا بردند . مرد داد میزد و درخواست ببخشش داشت اما هیچ کس جرئت مخالفت با فرمان من را نداشت . من به سمت کشیش های باقی مانده گفتم :« بعد اون چه کسی مسئول اینجاست »
یک کشیش از جمع بیرون آمد و گفت :« من گریگور هستم و بعد از اسقف مسئولیت اینجا با منه»
با صدایی که ذره ای خشم قبلی را نداشت گفتم:« برادر گریگور ، این مرد رو ببر تا استراحت کنه ، بعدا باهاش کار دارم . بعد خودت بیا به ایجا ، باید با هم صحبت کنیم »
من ادوارد رو به برادر گریگور دادم و به سمت بقیه حاضران گفتم :« خب برادران ، وقت تنگه ، بهتره برید سراغ کاراتون » بعد به سمت محراب کلیسا رفتم و منتظر برادر گریگور شدم .
برادر گریگور کمی بعد اومد و روبروی من ایستاد و گفت : « یا من امری داشتید سرورم ؟»
« دقیقا چقدر پول تو خزانه این کلیسا هست ؟ »
« حدود چهل سکه طلا »
« و به خاطر بیماری های اخیر چنتا یتیم توی شهر داریم ؟»
« چیزی حدود به پنجاه نفر »
« خب برادر ، من باید به درمان بیماران برسم . تو همه پول این کلیسا رو ببر و باهاش از کاشار آرد بخر »
گریگور با تعجب گفت :« میخواید با این آرد ها چیکار کنید ؟»
« تو دستور رو انجام بده ، بقیش با من »
برادر گیگور رفت و من حدود یک ساعت آنجا نشستم بعد ساعتم را در آوردم و با دیدن زمان گفتم :« حالا دیگه وقتشه »
به سمت در کلیسا رفتم و آن را باز کردم . مردم زیادی روبروی کلیسا بودند و با خود کیسه های آرد حمل می کردند . قیمت آیین پاکسازی دو سکه طلا بود که برابر بود با قیمت چهل کیسه آرد. مردم اکثا این پول را نداشتند . اما بیشتر آن ها یک کیسه آرد را داشتند .
من به مردم گفتم :« اگه نمیخواید تا شب اینجا بمونید به صف بشید و یکی یکی بیایید تو »
بعد به یکی از کشیش ها اشاره کردم و گفتم :« اینا وایسا و کیسه های آرد رو از اونا بگیر ، ولی اون ها رو کنار در بزار ، آرد ها هم ممکنه آلوده باشن . بعد از پاکسازی مردم ، اون ها رو پاکسازی می کنم . »
من شروع به پاکسازی یک یک مردم کردم ، سی نفر را پاکسازی کردم و بعد به سراغ کیسه های آرد رفتم و آن ها را نیز پاکسازی کردم .
بعد به سمت محل استراحت ادوارد رفتم و او را دیدم که کنار تخت نشسته بود . با دیدن من تعظیم کرد و گفت :« اسقف گابریل ممنون از کمکتون ، حالا دیگه بهترم ، میتونم برم خونه خودم »
« بری ؟ کجا بری؟ ما با هم کلی کار داریم ادوارد »
ادوارد که تعجب کرده بود گفت :« چه کاری ؟»
« تو قراره برای تمام نیازمندان و یتیم های این شهر نون درست کنی . من آرد مورد نظر رو تامین می کنم و تو با اون نون درست می کنی . اینطوری هم شهر رو از طاعون پاک میکنیم هم به نیازمند ها غذا می دیم . اکثر مردم شهر وقتی که غذای کافی داشته باشن میرن سراغ کار و زندگی خودشون و اینطوری شهر رو نجات میدیم »
« ولی شما واقعا می خواید مجانی مردم رو درمان کنید ؟ هیچ اشراف زاده یا کشیشی این کار رو نمی کنه !!! »
« من باور دارم این قدرت برای کمک به مردمه و پولی هم که از مردم می گیریم فقط برای امرار و معاش و کمک به نیازمندانه . در ضمن اگه از این قدرتی که دارم استفاده نکنم ، داشتنش به چه دردی می خوره ؟»
در روز ها و ماه های بعد من و ادوارد شروع به دوباره ساختن این شهر کردیم ، به مردم امید دادیم ، تو بازسازی خونه هاشون بهشون کمک کردیم . با تاجر ها مذاکره کردیم تا دوباره به شهر ما بیان و ایینجا تجارت کنن .
گفتم :« این شهر آروم آروم طی سال ها دوباره جون گرفت . حالا هم که تبدیل به یکی از بهترین شهر های کاشار شده . ادوارد هم به عنوان بهترین نانوای کل این شهر سالیان سال حتی بعد از رفتن من به مردم شهر نون مجانی می داد و هر سال که به اینجا میومدن برام نون سنتی درست می کرد . »
گوترد با شنیدن داستان طور دیگری به قبر ادوارد نگاه کرد . معلوم بود که احترام خاصی دراو نسبت به ادوارد ایجاد شده است .
به گوترد گفتم :« میدونی اون افراد توی کلیسا کی بودن ؟ . اونا همون یتیم هایی هستن که من و ادوارد بزرگشون کردیم . حتی خود من مراسم عروسی چندتاشون رو برگزار کردم »
گوترد حالا متوجه شده بود چرا من با آن ها این همه گرم گرفته بودم . آن ها مثل فرزندان من بودند . من همه آن ها را بزرگ کرده بودم .
گوترد گفت :« شما مرد خیلی خوبی هستید جناب اسقف گابریل »
به او لبخند زدم و بلند شدم . اما ناگهان صدایی نا آشنا شنیدم :« معلومه که مرد خیلی خوبیه ، شاید بهترین مرد این امپراطوری »
کتابهای تصادفی

