امپراطوری
قسمت: 6
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 6
با توجه به اسناد و مدارک باقی مانده از زمان باستان ، مردم همیشه به نسل های قبلی خودشون وابسته هستند . در جوامع فئودالی ، شخص به خاطر زمینی که جدش در قرن های گذشته به دست آورده زندگی راحتی داشت . بعد تر در عصر مدرن و بعد تر از اون شخص ثروت عظیم پدرانش رو دریافت می کرد . حالا چرا نیروی مقدس نباید به صورت موروثی باشه . خیلی فکر کردم که این عمل رو انجام بدم یا نه . اما در نهایت به این نتیجه رسیدم که جمعیتی که نسل اندر نسل این نیرو رو دارن بهتر از اون استفاده می کنن.
پیام شماره 3324968 ، سال 12 پس از تاسیس امپراطوری
صبح از خواب بیدار شدم . البته اصلا اگه بشه بهش گفت خواب . انقدر داشتم رویا پردازی می کردم که زیاد نتونستم بخوابم . خیلی خوشحال بودم . اما میدونستم الان برای خوشحال بودن زوده . باید می رفتم و کتابای آزمونی برای ورود به آکادمی رو می خریدم . من معمولا تو زمستان کار زیادی نداشتم . حالا هم که همه کتابا رو فروخته بودم ، می تونستم کل زمستان را به مطالعه بپردازم .
اما اول کار دیگری بود که باید انجام می دادم . به سمت کمد لباس ها رفتم . یک پیراهن و شلوار و یکی از کت های پشمی خود را برداشتم و به بیرون از ون رفتم . باید قبل از هر کاری حمام می کردم . قبیله نشین ها معمولا از تشت و آب گرم استفاده می کردند . اما اکنون که توی شهر بودیم می تونستیم از حمام های عمومی استفاده کنیم . به سمت بازار قبیله نشین ها رفتم . در آنجا از یکی از زنان آنجا که لباسش به مردم محلی می خورد پرسیدم :« ببخشید ، حمام این شهر کجاست ؟ »
زن به سمتی اشاره کرد و گفت :« از این طرف برو تا به یه میدون با مجسمه امپراطور برسی ، بعد به سمت چپ برو . یکم که بری میتونی یه بنای بزرگ که دود ازش بیرون میاد رو ببینی »
« ممنونم»
«خواهش میکنم » این را گفت به به سمت بقیه دستفروش های بازار حرکت کرد .
من هم به سمتی که زن اشاره کرده بود حرکت کردم . در راه سعی کردم معماری این شهر را با دیگر شهر هایی که دیده بودم مقایسه کنم .
در هارتلند شهر پر از خانه های ویلایی بود . در بیشتر فصول مردم زیادی آنجا زندگی نمی کردند . به دلیل وجود زمین های حاصلخیز اکثر مردم خانه های خود را بیرون شهر و در روستا های کوچک می ساختند . فقط در زمستان به شهر می رفتند . بیشتر اشراف زاده ها در شهر می ماندند . به همین دلیل بیشتر خانه های شهر از مرمر و با باغ های بزرگ و زیبا ساخته می شد .
در این جا مردم زیادی بیرون شهر زندگی نمی کردند . خانه ها اکثرا از جنس سنگ و در چندین طبقه ساخته شده بودند . مردم در این جا بیشتر تاجر یا سرباز بودند . سرباز ها از مرز ها دفاع می کردند و تاجر ها نیاز های آن ها را بر آورده می کردند .
دلم می خواهد بازار این شهر را هم ببینم . در هارتلند سه بازار مختلف وجود داشت . یکی در مرکز شهر برای بازرگانان ثروتمند بود که در مغازه های خود به خرید وفروش می پرداختند . دیگری بازاری بود که دست فروش ها و مردم عادی ایجاد کرده بودند .بازار سوم در زمان برداشت محصول در کنار دیوار غربی شهر تشکیل می شد و مردم می آمدند و محصولات خود را می فروختند .
کمی جلو تر به میدان رسیدم . در آنجا یک مجسمه از شخص امپراطور ساخته شده بود . یک مرد قوی هیکل با زرهی طلایی رنگ ، در درون چشم های مجسمه لامپ قرار داده بودند تا رنگ طلایی ایجاد کند و نشان از قدرت مقدس امپراطور باشد .
مجسمه زیبایی بود . سازنده ، اول روی مرمر شکل اولیه را ایجاد کرده بود ، بعد با کمک علم آهنگری شکل صورت و زره را قرار داده بود . نمیدانم چطور از درون آن سیم عبور داده اند که چشم ها را روشن کنند .
با اینکه دلم می خواست این هنر را ساعت ها تماشا کنم ولی باید سریع به حمام می رفتم . در میدان به سمت چپ رفتم . کمی بعد از دور بنایی بزرگ را دیدم که بخار آب از بالای دودکش هایش بیرون می آمد . کمی جلو تر رفتم و تابلویی روی در آن دیدم . نوشته بود :« تمیزی در انتظار شماست »
در دل خندیدم و با خود گفتم :« بیشتر مردمی که به این مکان می آیند حتی نمی توانند بخوانند »
وارد حمام شدم . دم در دو نفر را پشت یک میز دیدم . یک مرد و یک زن . در کنار هر یک دری قرار داشت . لازم نبود نابغه باشی تا بفهمی این زن و مرد برای نشان دادن قسمت زنان و مردان آنجا بودند .
به سمت زن رفتم و او با گرفتن هزینه حمام من را به سمت حمام راهنمایی کرد . من سریع داخل رفتم و حمام کردم و بیرون آمدم . بر طبق تجربه می دانستم اگر کمی زیاد در حمام بمانی فرد مسئول زمان خروج پول خیلی بیشتری از فرد می گرفت .
از همان راهی که آمده بودم به سمت محل اردوی قبیله حرکت کردم . اما در بازار توقف کردم و مقدار زیادی مواد غذایی خریدم . می خواستم خاله کارینا را به یک شام فراموش نشدنی دعوت کنم .
به خانه رفتم . یک آتش درست کردم و یک ماهیتابه و یک قابلمه روی آن قرار دادم و شروع به درست کردن غذا کردم . قرار بود سوپ مرغ درست کنم . آشپزی من به اندازه خاله خوب نبود . اما به عنوان کسی که هشت سال است تنها زندگی کرده بلدم غذای دلپذیری درست کنم .
درست کردن غذا تقریبا تمام شده بود که خاله با مقداری مربا که نفروخته بود به سمت خانه اش می آمد .
به اون گفتم :« خاله برای ناهار غذا درست کردم ، بیا با هم بخوریم »
خاله به من خندید و گفت :« بازم غذای کنسروی درست کردی ؟»
« نه غذا کنسروی نیست . همه کنسرو هایی که دارم فاسد شده »
« باشه ، صبر کن این مربا ها رو بزارم داخل بعد میام پیشت »
خاله به داخل ون خودش رفت . من سریع غذا را آماده کردن و داخل ون بردم و دو بشقاب روی اون قرار دادم . کمی بعد خاله در زد و اومد تو . بهش گفتم سر میز بشینه . منم روبروش نشستم .
خاله از سوپ خورد و گفت : به به ، خیلی خوبه . اینو باید مدیون چی باشم ؟»
« مدیون سخاوت شاهدخت »
خاله و من شروع به خنده کردیم . داشتیم غذا می خوردیم که صدای در اومد . من تعجب کردم . معمولا کسی کاری با من نداشت . اونم نه این موقع از روز . خاله هم تعجب کرد .
به من گفت :«منتظر کسی بودی ؟»
در حالی که به سمت در می رفتم و گفتم :« نه »
در را باز کردم و ربکا را دیدم . پشت سرش پسرش ویلیام را ایستاده بود .
ربکا به من گفت :« ببخشید مزاحم شدیم ، میتونم باهات صحبت کنم ؟»
من که گیج شده بودم گفتم :« بفرمایید داخل ، غذا حاضره »
ربکا به آرامی داخل آمد و با دیدن کارینا کنار او نشست و با او احول پرسی کرد . ویلیام هنوز دم در ایستاده بود . معلوم بود مردد است داخل شود یا نه ؟ .
به او گفتم : « بفرمایید داخل »
گفت :« به نظر جمع زنونه هست . بهتره من اون وسط نباشم . »
بعد به سمت یک دیوار کنار ون اشاره کرد و گفت :« من اونجا منتظر می مونم »
ویلیام به عنوان پسر رئیس خیلی به او شبیه بود . مو های سیاه و صورت کشیده و چشمان آبی خود را از رئیس به ارث برده بود . قدش حتی از پدرش هم بلند تر بود . بسیار با ادب و سر به زیر بود . در همه کار ها به افراد قبیله کمک می کرد . همه جوانان قبیله به او احترام می گذاشتند و اگر مشکلی داشتند به سراغ او می رفتند .
من در را بستم و از یکی از کشو یک بشقاب و قاشق برداشتم و جلویی ربکا گذاشتم و کمی سوپ برای او ریختم .
ربکا کمی از سوپ خورد و گفت :« خوشمزست . ممنونم »
به او گفتم :« خواهش می کنم »
بعد سکوت بر قرار شد . همه در حال خوردن غذا بودند که ربکا دوباره شروع به صحبت کرد و گفت :« آنجلا ، من اومدم درباره رفتار اون روزم معذرت خواهی کنم . می دونم باید زود تر میومدم . ولی هر وقت خواستم بیام پیشت نتونستم . امروز هم اگه ویلیام بهم کمک نکرده بود ، نمی تونستم »
به او گفتم :« اشکالی نداره ، شما اون زمان ناراحت و عصبانی بودید . تقصیر شما نیست . »
« درسته که عصبی بودم اما نباید اون حرف ها رو می زدم . نمی دونم چطور از دلت در بیارم »
خاله کارینا ناگهان گفت : « این که کاری نداره . تو قبیله راهی که همه به هم نزدیک میشن معلومه . باید به شام دعوتش کنی . البته به شرطی که منو هم دعوت کنی »
من و ربکا هر دو به خاله نگاه کردیم و زدیم زیر خنده .
خاله گفت :« دیدید . حتی فکرش دو نفرتون رو خوشحال کرد .»
ربکا گفت :« حالا که اینطوره باشه کارینا »
بعد رو به من گفت : « امشب بیکاری ؟ »
گفتم :« لازم نیست همین امشب باشه . میتونید روز های دیگه هم این کار رو بکنید »
گفت : « پس بیکاری . شب بیاید خونه من »
بعد بلند شد و در حال رفتن گفت :« باید برم و از الان چند تا غذا درست کنم . راستی بازم بابت سوپت ممنونم »
وقتی ربکا رفت خاله گفت : « این هم از این ، ناهار رو که اینجا خوردم . شام هم پیش ربکا می خورم .»
خندیدم و به خاله گفتم :« نکنه تو فقط برای غذا این پیشنهاد رو دادی ؟ »
« فقط واسه اون نبود ، شما رو هم آشتیمی دادم . ولی بیشترش برای اون بود .»
« از دست تو خاله »
بعد بقیه سوپ رو خوردیم و خاله رفت . من هم روی تخت دراز کشیدم و به اتفاقاتی که قراره شب بیفته فکر کردم .
کتابهای تصادفی

