فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

امپراطوری

قسمت: 4

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل 4

من هیچ دلیلی برای ایجاد کلیسا نداشتم . اصلا نمی خواستم کلیسا درست بشه . شاید من بیشترین نقش رو در تشکیل اون داشته باشم اما این ذات انسان ها بود که به دین میل داشتن . درسته که کلیسا تو این مدت کار هایی بر ضد بشریت کرده باشه . اما نمی شه سود های اون رو در نظر نگرفت . اتحاد بخشیدین به انسان ها و استفاده از حداکثر توانایی اون ها برای راه رستگاری تنها تکه ای از ویژگی های مثبت اونه .

پیام شماره 3450032 ، سال 3 پس از تاسیس امپراطوری .

تقریبا به شهر لوگون رسیده بودیم . هوا خیلی سرد شده بود . همین روزا باید اولین برف زمستون شروع به باریدن کنه . در حال حرکت با ون بودم که در دور دشت یه دیوار بلند دیدم .

باخود گفتم :« بالاخره !!! ، اینم از پایان این سفر کوفتی »

لوگون به عنوان شمالی ترین شهر حفاظت شده ی امپراطوری بیشتر یه اردوگاه نظامی بود تا شهر . امپراطوری از این شهر برای حمله به پادشاهی های کوچیک شمال یا دولت شهر های آزاد استفاده می کرد . البته بعضی وقتا هم به عنوان اخرین دفاع در برابر ارتش قدم زنان توفان استفاده می کرد .

تقریبا دو کیلومتر با شهر فاصله داشتیم که به یک صف طولانی از کالسکه ها و کاروان های بزرگی از مردم رسیدیم .

با خود گفتم :« بازم ایست بازرسی های طولانی »

برای ورود به هر شهر امپراطوری باید از ایست بازرسی های طولانی عبور کنی . بسته به شلوغی اون شهر یا اینکه چه زمانی از سال باشه ممکنه تا چند روز هم توی صف باشی . امپراطوری همه کسایی که میخوان وارد شهر بشن رو از نظر بیماری چک میکنن تا ببینن اون آلوده هست یا نه . یه نفر ممکنه تازه آلوده شده باشه اما تا یه ماه بعد که چشماش آبی رنگ بشن نفهمه که آلوده شده . توی این یه ماه ممکنه یه نفر صد ها تا هزاران نفر دیگه رو که توی شهر هستن آلوده کنه . پس امپراطوری نمیزاره هیچ کس بدون بازرسی وارد کوچک ترین شهر بشه .

دوساعت طول کشید تا بتونیم به دم دروازه شهر برسیم . بالای دیوارای شهر نزدیک به صد نفر با کمان آماده بودن که در صورت نیاز ، هر کسی که فکر انجام کار اشتباهی داشته باشه رو به جهان دیگه راهنمایی کنن .

نوبت به قبیله ما بود که مورد بازرسی قرار بگیرن . روال کار ساده بود . همه مردم قبیله از ون ها خارج شدن و کنار رئیس جمع شدن بعد چند نفر که لباس های ابریشمی سرخ پوشیده بودن جلو اودن تا مردم رو برسی کنن . یه تعداد دیگه از همین افراد رفتن سمت ون ها تا اونا بازرسی کنن .

با خود گفتم : « پس لباس اشراف امپراطوری تو لوگون قرمزه .»

معمولا اشراف هر نقطه از امپراطوری برای این که خودشون رو از بقیه متمایز کنن لباشاشون رو به یه رنگ مخصوص در میاوردن . بعضی ها هم یه نقش رو روی لباسشون گلدوزی می کردن . من لباس اشراف هارتلند رو میشناختم . یه لباس سبز با گلدوزی گندم طلایی رنگ که نشان از زمین های سرسبزشون بود .

یکی از اشراف زاده ها اومد کنار من . روی لباسش گلدوزی سیاه دو تا شمشیر که به صورت کج کنار هم قرار گرفتن رو دیدم . باید یادم باشه این مال اشراف لوگونه .

اون اشراف زاده دستش رو جلو اورد و اشاره کرد که دستم رو بزارم تو دستش . من آروم دستم رو توی دستش گذاشتم . ناگهان یه نور طلایی از دستش بیرون اومد . تا حالا چندین بار این فرایند رو گذروندم اما هر بار با جاری شدن این نیرو تو بدم مور مور می شم . این نیرو که فقط اشراف امپراطوری و کلیسای میتونست ازش استفاده کنه نیرو مقدس بود . تنها درمانی که می تونست طاعون رو تشخیص بده و اون رو از بین ببره .

کلیسا اسم درمان کردن رو گذاشته بود آیین پاکسازی . اشراف زاده ها در برابر مقدار پول خیلی زیادی ، کسایی که آلوده شده بودن رو با نیروشون درمان می کردن . بسته به مقدار آلودگی فرد قیمت این آیین هم کم و زیاد می شد . اگه شخص هنوز چشماش آبی نشده باشه درمان راحت تره . اما اگه چشماش آبی شده باشن فقط بیست روز وقت داره که این آیین رو انجام بده وگرنه بیماری به اندام های حیاتی و مغز فرد می رسه و شروع به آلوده کردن اون ها می کنه . تو این مرحله حتی اگه فرد پاکسازی بشه باز هم اون اندام ها رو از دست میده . چون نیروی مقدس هر اندامی که آلوده شده باشه رو از بین می بره . خیلی افراد کمی هستن که بعد از آلوده شدن اندام هاشون بتونن بعد از پاکسازی زنده بمونن .

اون فرد جریان نیرو رو از بین و برد و گفت :« تو پاکی »

بعد رفت سراغ نفر کناری من . اون حس عجیب یکم دیگه توی بدنم بود . قبلا که پرسیده بودم گفته بودن این طبیعیه . چون یه مقدار نیروی مقدس تو بدنم می مونه و تا از بدن خارج بشه این حس رو خواهم داشت .

نزدیک به یک ساعت بعد همه اون اشراف زاده ها ما رو بازرسی کردن و ون ها رو گشتن . یکی از اشراف زاده ها که یک زره سرخ پوشیده بود گفت :« خوبه ، شما آلوده ای نداشتید . دنبالم بیاید»

ما سوار ون ها شدیم و همونطور که گفت دبالش رفتیم . اون سوار یه اسب قهوه ای رنگ جلوی کاروان ما حرکت کرد و ما رو به بخشی در کنار دیوار شهر برد که هیچ ساختمونی در اطرافش نبود و پر از ون و چادر بود .

اون مرد گفت :« اینجا جایی که برای افرادی که میخوان زمستون رو اینجا بمونن تعیین شده »

به سمت دیگری اشاره کرد و گفت : « اون طرف بازار مهاجر هاست . میتونید نیاز هاتون رو از اونجا بگیرید . ولی به بازار شهر نرید . اونجا یه کلیسا هست . نمیخوایم دعوای شما با کلیسا، شهر ما رو به هم بریزه . »

به پهلوی اسب ضربه ای زد و و شروع به برگشت به سمت دروازه کرد . ناگهان سرش رو برگردوند و به رئیس گفت :« اینجا خبری از قانون شکنی یا معرکه گیری نیست . اگه مشاهده بشه مجرم باید زمستون رو بیرون از شهر بگذرونه »

رئیس به مرد گفت :« نگران نباشید »

مرد رفت و قبیله ما ون ها را در کناره دیوار شهر که کمی جا داشت پارک کردند و شروع کردند به اردو زدن . من چیز زیادی برای آماده کردن نداشتم . فقط باید کتاب هایی که از اتحادیه خریده بودم آماده می کردم تا برم و توی بازار بفروشمشون .

درسته که کلیسا با اتحادیه سر استفاده از علم باستانی ها مشکل داشت . ولی اشراف امپراطوری نمیتونستن از رفاهی که اون علم به همراه داره بگذرن . حتی خیلی از مردم هم کالا های اتحادیه رو می خریدن . من همیشه از اتحادیه کتاب های علمی ، ریاضیات ، فلسفه و رمان می خریدم . بعد اون ها رو تو شهر های شمالی میفروختم . سود زیادی از این کار نداشتم ولی باهاش زندگی رو می چرخوندم .

بسته های کتاب رو به همراه یه میز کوچیک بلند کردم که به بازار ببرم . نمیدونم توی این شهر هم این کتابا خریدار داره یا نه ؟ . اگه نداشته باشه باز هم باید برم زیر دین خاله کارینا . هر وقت خوب فروش ندارم اون بهم کمک میکنه .

به سمتی که مرد زره پوش اشاره کرده بود حرکت کردم . توی راه از کنار چنتا چادر گذشتم . معمولا بعضی از افراد از شهر های کوچکتر که حائلی در برابر توفان نداشت به شهر های دارای حائل میومدن . حائل یه حفاظ بزرگ به دور کل شهر می کشید . دقیقا نمیدونم چطور کار می کرد . اما میدونستم از انرژی مقدس اشراف استفاده می کنه . برای ساختن این حفاظ تعداد زیادی اشراف زاده لازم بود . به همین دلیل نمی شد تو همه ی شهر ها ازش استفاده کرد .

از دور بازار را دیدم . بازار از چادر ها و میز هایی تشکیل شده بود . بیشتر فروشنده ها قبیله نشین بودند . هرکسی به جز قبیله نشین ها به بازار اصلی شهر می رفت تا در آنجا شانس بیشتری برای فروش داشته باشد .

به سمت قسمت خالی میان دو چادر رفتم و میز را آنجا گذاشتم . یک سنگ بزرگ را از همان اطراف برداشتم و پشت میز قرار دادم . بعد شروع کردم به چیدن کتاب ها روی میز . غرق کار بودم که یک نفر جلوی میز آمد .

یک زن زیبا با مو هایی طلایی رنگ بود . چشمانش هم به رنگ طلایی می درخشید . ویژگی همه اشراف امپراطوری این بود که چشمانشان به رنگ طلایی می درخشید . نشان از نیروی مقدسی بود که در بدنشان وجود داشت .

سریع بلند شدم و تعظیمی پا شکسته انجام دادم . شک شده بودم . یک اشراف زاده خود در بازار کثیف قبیله نشین ها چیکار می کرد .

گفتم :« سرورم ، آیا با بنده کاری دارید ؟»

زن گفت :« راحت باش . میخواستم کتاب هات رو ببینم ولی هنوز کامل نچیدیشون »

سریع شروع به چیدن کتاب ها کردم و گفتم :« بله سریع اون ها می چینم . در ضمن اگه کتاب خاصی مد نظر دارید بگید که بهتون بدم وگرنه میتونم نسبت به خواسته هاتون کتابی بهتون معرفی کنم .»

با تعجب گفت :« یعنی تو خودن بلدی ؟»

« بله . پدرم بهم یاد داده »

زن پرسید :« فکر میکردم مردم عادیه زیادی نباشن که بتونن بخونن و فکر میکردن تو اصلا نمی دونی این کتاب ها چی هستن »

گفتم :« با احترام به شما باید بگم من عادی نیستم . من قبیله نشین هستم . قبیله نشین ها برای سواد داشتن ارزش زیادی قائلن »

« چه جالب ، این رو درباره قبیله نشین ها نمیدونستم »

من چیدن کتاب ها را تمام کردم و زن شروع به نگاه کردن به کتاب ها کرد . یکی از آن ها را برداشت و شروع به خواندن مقدمه آن کرد . من به لباس او نگاه کردم . لباسی آبی رنگ پوشیده بود . با گلدوزی یک قلعه طلایی . در عجبم که این متعلق به کدام شهر است .

زن که انگار متوجه نگاه خیره من به گلدوزی شده بود گفت :« این گلدوزی دوک نشین ساباراست تا حالا ندیده بودیش ؟ »

گفتم :« شما از سابارا هستید ؟ ولی مگه اونجا در شرق امپراطوری نیست ؟»

« مثل اینکه درباره جغرافیای امپراطوری مطالعه داشتی . بله ، من برای یک سفر دیپلماسی به اینجا اومدم »

« اوه پس شما باید .....»

ناگهان یک صدای از سمت چپ آمد که گفت : « بانوی من پس شما اینجایید »

یک دسته سرباز به همراه چند پیشخدمت و ملازم به سمت ما می آمدند . همه مردم در بازار ساکت شده بودند . از دیدن این تعداد سرباز در عجب بودند . آخر این همه سرباز در بازار قبیله نشین ها چیکار می کردند .

زن گفت :« بالاخره پیدام کردی ویکتور »

یک پیشخدمت حدودا چهل ساله کنار زن آمد و گفت : « اگه بخواید بدون محافظ این ور و اونور برید ممکنه خطرناک باشه »

زن گفت :« اومده بودم اینجا چون حوصلم سر رفته بود . تو راه این کتابا رو دیدم . به نظر جالب میان »

ویکتور گفت :« بانوی من همراه سرباز ها برگردید به کاخ . اینجا برای شما مناسب نیست . من خودم کتاب ها رو برای شما میارم »

زن جوان گفت :« هوف ..... این کار برای شما مناسب نیست . باید اون کار رو بکنید بانوی من . از دست حرفات خسته شدم »

سپس به همراه سرباز ها و خدمه به سمت مرکز شهر حرکت کرد . آن پیشخدمتی که ویکتور نام داشت به سمت من آمد و گفت :« دختر من همه کتابات رو می برم . بده دست این دو تا سرباز »

بعد یک کیسه به سمت من پرت کرد . مات شدم که چه اتفاقی افتاده ولی سریع کیسه را برداشتم و جعبه کتاب ها را به سرباز ها دادم و با آنها شروع به جمع کردن کتاب ها کردم . در حال قرار دادن کتاب ها در جعبه بودم که چشم یکی از سرباز ها را از پشت کلاه خود دیدم . چشمانش به رنگ طلایی می درخشید . یک لحظه فکر کردم :« محافظان اشرافزاده هستند!!! . یعنی اون زن جوان کی بود که اشراف زاده ها محافظش هستن »

از سرباز پرسیدم :« سرورم ، ببخشید اما میشه بدونم اون زن دقیقا کی بود ؟»

سرباز گفت :« به تو مربوط نیست »

سرباز دیگر گفت :« چرا شلوغش میکنی ؟ نصف شهر میدونن اون دختر دوکه »

داشتم از تعجب شاخ در می آوردم :« دوک !!! ، دختر دوک !!!»

سرباز ها که کتاب ها را در جعبه قرار داده بودند با جعبه ها رفتند و چیز دیگری نگفتند . من با خود گفتم :« الان من با دختر یه دوک صحبت کردم ؟ واقعا انقدر بهش نزدیک بودم که می تونستم بهش دست برنم ؟»

ناگهان یاد کیسه افتادم . سریع آن را باز کردم . وقتی درونش را دیدم نزدیک بود سکته کنم . سکه های طلا !!!. سکه های طلای امپراطوری !!! . سریع کیسه را بستم مبادا که کسی سکه ها را ببیند . میترسم با این همه پول سالم به خانه نرسم . خودم را مجبور کردم که آرام باشم . کیسه را در جیب کت پشمی خود گذاشتم و میز را بلند کردم و به سمت محل سکونت قبیله حرکت کردم .

در حال برگشت خاله کارینا که در حال آماده کردن مربا هایش برای بردن آن ها به بازار بود را دیدم . به من نگاه کرد و گفت : « چرا انقدر زود اومدی ؟ باید سعی کنی قبل از اومدن برف همه کتابا رو بفروشی وگرنه ...... وایسا ببینم . کتابا کجان ؟»

سریع خاله را بغل کردم چون نمیداستم اگر کسی مرا نگیرد ممکن است انقدر بپر بپر کنم که همه مرا دیوانه خطاب کنند .

گفتم :« فروختمشون ، همه رو فروختم »

«همه رو ! ، به کی فروختی ؟»

« اگه بگم باورت نمیشه »

« نصف جونم کردی دختر ، بگو به کی فروختیشون ؟»

« به شاهدخت سابارا ، به خود شاهدخت »

خاله گویی که انگار باور نمی کرد گفت :« به کی ؟»

«به خود شاهدخت »

« واقعا ؟»

« آره ، نگاه کن »

کیسه سکه ها را باز کردم و به ا نشان دادم . با دیدن سکه نزدیک بود بال در بیاورد .

« این همه طلا از کجا اومد ! »

« معلوم شد شاهدخت خیلی هم سخاوتمنده »

« برات خیلی خوشحالم دخترم ، با این پول میتونی خیلی کارا بکنی »

« آره میدونم »

بعد از یک مدت که آرام شدم خاله کارینا را را رها کردم و به سمت خانه رفتم . وارد خانه شدم . میز را در جای خود گذاشتم و کیسه را روی آن قرار دادم و شروع به شمردن سکه ها کردم . یک ، دو ، سه ...... سی و یک و سی ودو سکه . در پوست خود نمی گنجیدم . من کلا دو سکه برای خرید آن کتاب ها هزینه کردم و اکنون نه تنها پول آن ها را به دست آورده بودم که سی سک هم اضافه داشتم .

بر طبق معیار امپراطوری من اکنون یک زن ثروت مند بودم . با نصف این پول می شد بزرگترین ونی که تا حالا در قبیله وجود داشت را خرید . حتی با کل این پول می شد در یکی از بزرگترین شهر های امپراطوری یک خانه کوچک خرید . من نمیدانستم می خواهم با این همه پول چه کار کنم . البته که میدانستم میخواهم چه کار کنم . من میخواستم به یکی از آکادمی های آموزشی کشور بروم . از همان بچگی رویایش را داشتم . اگر فرد از یکی از این آکادمی ها فارغ التحصیل می شد کم کم میتوانست یک مقام دولتی رده پنجم در امپراطوری داشته باشد . در ضمن تحصیلات بالاتر برای تمام افراد فارغ التحصیل شده از این آکادمی ها رایگان بود . شخص میتوانست بعد از آن به یکی از هشت دانشگاه امپراطوری برود و در آنجا به انواع تحصیلات از جمله تب ، فلسفه ، سیاست ، جغرافیا و از همه مهم تر تحقیق علوم باستانیان بپردازد .

هر قبیله نشینی آرزو داشت بتواند مدرک علوم باستانی را داشته باشد . بعد از آن کلیسا نمی توانست به دلیل تحقیق و استفاده از علم باستانیان به آن ها خرده بگیرد و آن ها را کافر و بدئت گذار معرفی کند .

تنها چیزی که آنجلا اکنون نیاز داشت این بود که تا پایان زمستان مطالعه کند و در آزمون یکی از آکادمی ها شرکت کند و حداقل نمره مورد نیاز را بگیرد .

با خود گفتم :« مطمئنم می تونم تو آزمون حداقل نمره مورد نیاز رو بگیرم »

کلی کار هست که باید انجام بدم . ولی اون کار ها می تونن تا فردا صبر کنن الان تنها کاری که میخوام بکنم اینه که سر تخت دراز بکشم و تا زمان اینکه خوابم ببره درباره آینده رویا پردازی کنم.

کتاب‌های تصادفی