فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

امپراطوری

قسمت: 5

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

فصل 5

علم چیز خیلی جالبیه . علم باعث پیشرفت و شکوفایی میشه . علم کار ها رو ساده تر می کنه . حتی علم باعث به وجود اومدن من شده و من به عنوان ساخته علم دارم انسان ها رو از نابودی نجات میدم . اما همین علم در زمان های باستان ، وقتی بشریت غرق جنگ با خودش بود به اون ها اجازه داد شهر ها رو در ثانیه ای نابود کنن . همین علم باعث نابودی تمدن های بشر در روز رقص ستارگان و حتی بعد از اون در زمان توفان ها شد . دقیق نمی دونم نظر کلیسا درباره علم درسته یا نه ؟ اما میدنم در نهایت همه به علم نیاز دارن چه برای خوبی چه برای بدی .

پیام شماره 2224956 ، سال یک پس از تاسیس امپراطوری

چشم هام رو باز کردم . سرم روی میزی قرار داشت که پر از اسناد و کتاب و متون باستانی بود . یادم نمیاد کی خوابم برده بود . پنجره باز شده و هوای سرد منو از خواب بیدار کردن . بلند شدم و به سمت پنجره رفتم . پنجره به طول چهار متر و عرض دو متر که خودش از دو بخش با دو لولا برای سهولت حرکت ساخته شده بود . روی اون یک صحنه از نبرد امپراطور و ارتش روشنایی در برابر سپاه قدم زنان توفان بود کل نقاشی از شیشه درست شده بود و برای امنیت با سیم های فولادی محکم شده بود .

پنجره رو بستم و به سمت شومینه حرکت کردم . اهرم تنظیم دمای اون رو کشیدم تا گرمای بیشتری تولید کنه . این شومینه به مرکز گاز زیر کلیسا وصل بود و لازم به هیچ هیزمی نداشت . هنوز نمیدونم چرا بقیه اسقف های اعظم باور دارن فقط کلیسا و اشراف اجازه استفاده از این شومینه ها رو دارن . در حالی که مردم باید از چوب و زغال سنگ استفاده کنن.

به روی میز برگشتم تا به ادامه تحقیقاتم برسم . باید سریع لیست تمام اشراف زاده های کاشار که حق رای توی مجلس داشتن جمع می کردم . اگه ژان بخواد قبیله نشین ها رو سلاخی کنه حالا که رای من رو نداره میره که مجلس رو راضی کنه . من باید کاری کنم مجلس هیچ وقت این اجازه رو به اون نده . حتی اگه شده رای چندتا از اشراف رو بخرم .

مجلس تو امپراطوری بعد کلیسا ها حرف اول رو میزد . اون ها قوانین امپراطوری رو وضع می کنن . دراصل این وظیفه امپراطوره ولی امپراطوری هیچ امپراطوری نداره . شخص امپراطور هیچ فرزندی نداشت . به همین دلیل بعد از مرگش قدرت دست کلیسا و اشراف افتاد .

در طی یکسری کشمکش های سیاسی قرار شد که کلیسا ارگانی با قابلیت اجرایی در امپراطوری باشه و مجلس به عنوان قدرتمند ترین مرکز سیاسی عمل کنه . اما طی سال ها کلیسا از مجلس پیشی گرفته و الان حتی مجلس قدرت نفوذ زیادی روی ارتش امپراطوری هم نداره . مسخرست .

صدای در اومد . یک نفر از پشت در گفت :« سرورم منم ، میتونم بیام داخل ؟»

«بیا تو ریچارد»

ریچارد در را باز کرد و داخل شد . ریجارد اسقف ویند استونه ولی من چون بهش نیاز دارم همیشه پیش خودم نگه می دارمش . به عنوان یه مرد چهل ساله زیادی جوون میزنه . مو های قهوه ای و چشمان طلایی با اون صورت سفید و صافش باعث شده خیلی از زنای اشراف زاده عاشقش بشن . ولی ریچارد انقدر با ایمانه که اعلام کرد قصد ازدواج نداره .

در امپراطوری کشیش ها اجازه ازدواج ندارن اما کسایی که قدرت مقدس دارن بحثشون جداست . اونا اگه ازدواج کنن و بچه دار بشن بچه هاشون هم نیروی مقدس خواهند داشت .به همین دلیل کلیسا به این دسته افراد اجازه میده برخلاف اصول دین ازدواج کنن .

ریچارد به من نگاه کرد و گفت :« قربان ، باید بگم شما تا دیروقت مشغول کار بودید و دیشبب هم به اقامتگاهتون مراجعه نکردید . پس میتونم نتیجه بگیرم که اینجا خوابیدید؟»

« با این لحن باهام حرف نزن !!! . من هنوز میتونم چند روز بدون خواب و استراحت کار کنم »

ریچارد لبخند زد :« بله می تونید . اما اونوقت من مجبور می شم خودم براتون مراسم تدفین بر گذار کنم »

« از دست تو !!! . باشه استراحت رو جدی می گیرم . کاری که ازت خواستم رو کردی ؟»

« افزایش نگهبانان ؟ ، بله انجامش دادم . ولی مطمئنید که ژان بخواد شما رو ترور کنه »

« اگه نتونه اجازه استفاده از ارتشش رو از مجلس بگیره تنها راهی که داره کشتن منه »

« قربان چرا شما هم یک ارتش آموزش نمی دید ؟»

راست می گفت . این شاید کار آمد ترین راه در برابر ژان بود اما یک مشکل وجود داشت .

« پول اون ارتش رو از کجا بیارم دقیقا ؟ افزایش نرخ آیین پاکسازی ؟»

« خیر ، باید یاد آوری کنم اینجا کاشاره . مقبره امپراطور در اینجا واقع شده . سالانه زائران زیادی از سرتاسر امپراطوری به اینجا میان . میتونید با اشراف هماهنگ شید و از اون زائران هزینه های گمرکی بگیرید»

« یعنی از اعتقادات مردم برای خودم ثروت جمع کنم ؟ نه ، هرگز این کار رو نمیکنم »

ریچارد یک پلکش را بالا برد و به من خیره شد . داشت می گفت مگه راه دیگه ای هم داری ؟

« ریچارد من این کار رو نمی کنم . خودت بهتر منو میشناسی . ولی تو به عنوان باهوش ترین کشیشی که دیدم باید یه راه دیگه تو سرت باشه .»

بعد به او نگاه کردم . او پوزخندی از رضایت زد . انگار فقط منتظر بود من بگویم که واقعا باهوش است بعد گفت : « خب حالا که اصرار می کنید باید بگم که کاشار بزرگ ترین ذوب آهن و آهنگری امپراطوری رو هم داره »

« خب که چی ؟»

« و ژان برای تجهیز اون سپاه به سلاح های ما نیاز داره »

یک جرقه در ذهنم روشن شد « یعنی می تونیم اون سلاح ها رو بهش ندیم . آفرین ریچارد »

ریچار که لبخندش از بین رفته بود گفت :« نه غیر ممکنه اون سلاح ها رو بهش ندیم . حتی اگه این کار رو هم بکنیم اون با واسته اون ها رو خریداری می کنه »

« راست میگی . پس میگی چیکار کنیم ؟»

« راحته ، به سپاه های شخصی از جمله سپاه اون سلاح ها رو با قیمت بیشتر می فروشیم »

« که یعنی اون خودش پول سپاه ما رو بده »

«دقیقا !!! تازه اینطوری میتونیم جلوی اشراف زاده هایی که هر روزدارن لشکرشون رو الکی زیاد میکنن هم بگیریم . »

اگر هزینه سلاح بالا میرفت اشراف هم مجبور می شدند که تعداد ارتش خود را کم کنند چون هزینه های نگهداری از تعداد زیادی ارتش را نداشتند .

« آفرین ریچارد . تو رو مسئول این افزایش نرخ قرار میدم . خودم هم باید برم و با خاندان های اطراف صحبت کنم »

« بله باید برید اما یه روز دیرتر به کسی بر نمی خوره . شما یاید استراحت کنید »

« من پیرمرد نیستم ریچارد !!!»

« بله ، شما طبق معیار های مردم امپراطوری کهن سال حساب می شید . تازه اگر فسیل رو در نظر نگیریم »

خواستم یکی از کتاب ها را به سمت ریچارد پرت کنم که سریع از در خارج شد و فرار کرد . از دست تو ریچارد ، دیگه تو چهل و دو سالگی نباید از این بچه بازی ها انجام بدی .

کتاب ها را مرتب کردم و از صندلی بلند شدم و نزدیک شومینه رفتم با اهرم دمای آن را تا جایی که می شد پایین آوردم و بعد از اتاق خارج شدم . ریچارد راست می گفت . دیگر توان جوانی را نداشتم . روزگاری بود که برای تبلیغ دین بین دولت شهر های خارج از امپراطوری روز ها پیاده می رفتم و شب ها از ترس قدم زنان توفان نمی خوابیدم . اما اکنون..... هر چقدر که تلاش می کردم نمی توانستم یک شبانه روز کامل بیدار بمانم . شاید همانطور که دیگران می گفتند در حال نزدیک شدن به روز سفر بودم . نمیدانم اگر بمیرم درباره من چه میگویند ؟ . اصلا درباره من حرف میزنند یا نه .

دو پالادین به من نزدیک شدند و یکی از آنها گفت :« سرورم از امروز ما محافظات شما هستیم . اسمن من گوترد است »

دیگری گفت :« من هم هراکس هستم از این که وظیفه محافظت از شما نصیبم شده خداوند را شکر می گویم »

به آنها گفتم :« از امروز وظیفه حفاظت از من را دارید . ببخشید که وقتتان را اینگونه هدر می دهم »

گوترد گفت :« نفرمایید سرورم »

من به سمت محل اقامت خود حرکت کردم و آن دو نیز بدون هیچ صحبت دیگری در چند قدمی من به راه افتادند . وقتی راه میرفتند صدای برخورد قطعات زره فلزی آن ها مدام از پشتم می آمد با خود گفتم :« این صدا رو هم باید تحمل کنی گابریل »

چند قدمی اتاقم بودم که ناگهان صدایی گفت :« چناب اسقف اعظم ، میشه یه لحظه وقتتون رو بگیرم »

میخواستم خودم را به آن راه بزنم و سریع وارد اتاق شوم اما گوترد و هراکس هر دو سر خود را کج کرد بودند تا ببیند این فرد کیست . به ناچار مجبور شدم برگردم و با لوتر روبرو شدم .

با خود گفتم :« خدایا الان نه !!! . باز دوباره این پسر »

لوتر اصلا پسر بدی نبود . از طرف دیگر یکی از مهربان ترین و سخت کوش ترین کشیش هایی بود که دیده ام . اما این سخت کوشی را در راه های اشتباه انجام می داد . و همیشه می خواست به من گزارش پیشرفت های خود را بدهد و من انقدر وقت اضافه ندارم که به حرف های لوتر کوش دهم .

گفتم :« لوتر ، بیا و وقت منو نگیر و سریع برو سراغ اصل مطلب من حوصله مقدمه چینی های اضافه رو ندارم »

لوتر جلوتر آمد و انگار نه انگار که به او حرف بدی زده باشم با لبخند گفت :« سرورم من در تحقیقات خودم متوحه وجود یک فلز که دارای قدرت های الهیه شدم »

دوباره نه ، باز هم آن تحقیقات مزخرف .

«نکنه این ها رو هم از اون اعدادی که با دستگاه ارتباط معبد دریافت می کنی فهمیدی ؟ »

« بله سرورم ، باید با کمال احترام بگم که این ها اعداد نیستن ،پیام هستن. فقط کسی اونقدر وقت نگذاشته که اون ها رو ترجمه کنه »

« ما تا حالا این بحث رو هزار بار داشتیم لوتر . این پیام ها نبودن که می گفتن توفان عقل داره ؟ یا میگفتن تو دریای یخ زده حیات هست ؟ یا میگفتن میشه رفت تو آتشفشان و زنده موند یا میگفتن امپراطور بچه داشته ؟ یا میگفتن امپراطوری کلا یه اشتباهه ؟»

لوتر کمی عصبی شد و گفت :« قربان این پیام ها بیهوده مخابره نمیشه ، من باور دارم این ها از طرف قادر مطلق هستن »

« لوتر باور هات رو برای خودت نگهدار تا ندادمت دست تفتیش عقاید »

با این حرف لوتر ساکت شد . حتی افراد بیگناه هم از تفتیش عقاید می ترسیدند چه برسد به لوتری که ادعای یافتن خدا داشت .

داشتم به سمت در می رفتم که لوتر گفت :« قربان ، لطفا بزارید ثابت کنم . توی پیام گفته شده محل اون فلز زیاد از امپراطوری دور نیست شاید یه هفته با اسب از لوگون فاصله داشته باشه »

دیگر نمی توانستم تحمل کنم بلند داد زدم :« لوتر من خیلی کار دارم و بابت یه مشت اراجیف وقتم با ارزشم رو هدر نمیدم . تو هم اگه میخوای ثابت کنی خودت برو بیرون امپراطوری ، اون فلز رو بیار تا من همه حرف هات رو باور کنم »

بعد در اتاق را باز کردم و وارد شدم . پالادین ها در را پشتم بستند . اعصابم به هم ریخته بود . هر بار که لوتر می آمد همین طور می شد . روی تخت رفتم تا کمی استراحت کنم . چند ساعت بعد به خاطر خشونتم با لوتر از خود نا امید شدم . از اتاق بیرون رفتم و به برادر گریگور گفتم به لوتر بگوید پیش من بیاید .

بعد از حدود نیم ساعت برادر گریگور گفت که لوتر را در هیچ جایی از کلیسا پیدا نمی کنند .

با خود فکر کردم :« یعنی کجا رفته ؟ درسته که بد باهاش حرف زدم اما نه اونقدر که از کلیسا خارج بشه »

در حال فکر کردن بودم که ناگهان داد زدم :« برادر گریگور برو سریع اسامی افراد کاروان هایی که به سمت لوگون می روند را چک کن »

او رفت و حدود یک ساعت بعد به پیش من آمد و گفت جوانک به لوگون رفته . ناگهان جهان دور سرم پیچ رفت و نزدیگ بود به زمین بیافتم که گوترد من را گرفت و گفت :« حالتون خوبه سرورم »

گفتم :« سریع یک نفر مامور کنید بره جلوی لوتر رو بگیره . توفان نزدیکه . لوتری که من می شناسم تو توفان از امپراطوری بیرون میره تا حرفش رو ثابت کنه »

برادر گریگور سریع رفت تا یک نفر را بفرستد . امید وارم دیر نشده باشد . نمی خواهم به خاطر حرف های من لوتر به کام مرگ برود .

کتاب‌های تصادفی