امپراطوری
قسمت: 12
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل 12
تمام انسان ها از مرگ می ترسند . اما من نمی توانم از مرگ بترسم . بشر به این دلیل از مرگ می ترسد که نمی داند بعد از مرگ چه اتفاقاتی قرار است بیفتد . شاید بر باور ادیان باستانی و جدید چیزی بهتر انتظار ما را بکشد . شاید هم اصلا بعد از مرگ چیزی وجود نداشته باشد . انسان نمیتواند نیست شدن را به خوبی درک کند اما من می توانم . من ذات و حقیقت نیست شدن را می دانم . چون بار ها نیست شده ام .
پیام شماره 5000000 ، سال 36 پس از تاسیس امپراطوی
من به سمتی که صدا از آن می آمد نگاه کردم . یک مرد با مو هایی سیاه درون یک زره سبز رنگ در کنار یکی از قبر ها ایستاده بود . زره مرد ویژگی های عجیبی داشت . شبیه زره های امپراطوری بود اما در چند چیز با آن تفاوت داشت . مرد یک شمشیر در غلاف داشت که به کمربندش آویزان شده بود .
با خود گفتم :« نمی تونه آدم کش باشه ، ژان انقدر احمق نیست که برای کشتن من یک نفر بدون قدرت رو بفرسته »
مرد شروع به قدم زدن به سمت ما کرد . هنوز سه قدم بر نداشته بود که دیواری از نور در برابر او ظاهر شد . هراکس که به مرد گفت :« تو کی هستی ؟ چرا جناب اسقف رو دنبال میکنی؟»
گوترد که همراه من روی زمین نشسته بود به من کمک کرد که سریع بلند شوم و به کنار هراکس رفت .
مرد دستش را به دیوار انرژی زد و گفت :« چه چیز جالبی !!! ، ما نمی تونستیم از این ها درست کنیم . »
گوترد که گیج شده بود به مرد گفت :« تو اصلا قدرتی نداری ، منظورت چیه که نمیتونی دیوار مقدس درست کنی؟»
مرد که ناگهان چشمانش شروع به درخشش کرد گفت :« پسر جون ، هیچ وقت یه نفرو از روی قیافش قضاوت نکن » بعد انرژی مقدس را به دست خود منتقل کرد و یک مشت قدرتمند دیوار مقدس را خرد کرد .
من به هراکس و گوترد گفتم :« مراقب باشید اون مقدار قابل توجهی انرژی مقدس داره »
آن دو سر تکان دادند و شمشیر های خود را از غلاف بیرون آوردند و نیروی خود را به شمشیر ها وارد کردند . فلز شمشیر ها حالا به رنگ طلایی می درخشید .
مرد گفت :« اینم تاحالا ندیده بودم . باید بعدا برم یادش بگیرم »
من به مرد گفتم :« شما کی هستید ؟ از ما چی می خواید ؟»
مرد گفت :« اسم من الکساندره ، از این دو نفر هم چیزی نمی خوام . » بعد به چهره درهم رفته من نگاه کد و گفت :« نگران نباش پیرمرد ، جون تو رو هم نمی خوام ولی وقت ندارم که با حرف راضیت کنم ، پس منو ببخش » و شمشیرش را از غلاف بیرون آورد .
هراکس در حرکتی سریع به الکسادر یورش برد و شمشیرش را مستقیم به سمت سینه او چرخاند. الکساندر سریع یک گوی از نیروی مقدس ساخت و آن را به سمت شمشیر پرتاب کرد و با برخورد گوی به شمشیر مسیر آم منحرف شد . الکساندر به سرعت شمشیر خود را بالا برد تا به هراکس حمله کند اما به جای حمله مجبور شد با شمشیرش جلوی ضربه گوترد که حالا در حال حمله به او بود را بگیرد .
هراکس که دوباره تعادل خود را به دست گرفته بود انرژی بیشتری به شمشیر خود داد و شمشیر با نور کور کننده ای شروع به درخشش کرد . بعد آن را در هوا به سمت الکساندر چرخاند . انرژی از شمشیر او به سمت الکساندر پرتابب شد . الکساندر یک لحظه گیج شد ولی توانست به موقف از مسیر ضربه کنار برود . فقط یک خراش به زره او وارد شد و زره در آن قسمت شروع ذوب شدن کرد .
گوترد شمشیرش را بالا برد و خواست به سر الکساندر حمله کند که در میان راه الکساندر با تقویت مشتش با نیروی مقدس به دسته شمشیر گوترد ضربه زد و آن را از دستش به هوا پرتاب کرد . بعد شمشیر خود را به سمت شکم گوترد برد . گوترد که حالا سلاحی برای دفاع از خود نداشت نیروی خود را به دستش منتقل کرد . شمشیر الکساندر را با دست گرفت .
الکساندر از تعجب داد زد :« چطور شمشیر رو تو دست گرفتی ؟»
گوترد گفت :« اگه به شمشیرت نیروی مقدس ندی هر کسی که نیروی مقدس داره می تونه اونو تو دست بگیره ، حالا »
هراکس که از پشت به مرد مهاجم نزدیک شده بود با علامت گوترد انرژی اش را به صورت افقی به سمت مرد پرتاب کرد .
الکساندر اما ناگهان نیروی خود را به پا هایش منتقل کرد و با یک پرش از روی گوترد عبور کرد و گوترد که کاملا گیج شده بود نتوانست از جلوی ضربه هراکس کنار برود و با برخورد نیرو به او چند متر به عقب پرتاب شد و به یکی از قبر ها برخورد کرد . زره او در قسمت ضربه خورد شده بود اما توانسته بود بیشتر نیروی ناشی از ضربه را جذب کند .
گوترد اما به نظر از ضربه ای که خورده بود بیهوش شده بود . هراکس که به شدت عصبانی شده بود موج جدیدی از انری را به سمت شمشیر خود فرستاد و آن را پشت سر هم به سمت الکساندر پرتاب کرد .
اما الکساندر پشت سر هم از ضربه ها جاخالی می داد . در نهایت انقد به هراکس نزدیک شد که توانست با ضربه مشتش او را به عقب پرتاب کند . هراکس سعی کرد نیروی بیشتری به شمشیرش بدهد اما نتوانست . او مداوم به سمت مرد نیرو پرتاب کرده بود و انگار نیرویش تمام شده بود .
الکساندر خندید و گفت :« مثل اینکه آمپر سوزوندی جوون » بعد انرژی زیادی به دستش منتقل کرد و ضربه ای محکم به دیافراگم هراکس زد . هراکس ناگهان خفه شد و روی زمین افتاد .
الکساندر گفت :« خب اینم از این » و بعد به سمت من حرکت کرد .
من با توجه به چیزی که دیده بودم فهمیدم این مرد توانایی بالایی در استفاده از نیروی مقدس در نبرد دارد و با حرکات ترکیب شده با این نیرو میتواند بسیار سریع حرکت کند .
در دل گفتم :« متاسفانه هرکسی که تو رو فرستاده یه اشتباه بد کرده الکساندر »
صبر کردم تا الکساندر به چند قدمی من برسد و بعد با نیروی مقدس موجی قدرتمند از انرژی آزاد کردم و آن را به سمت الکساندر شلیک کردم . مرد که آماده این حمله نبود نتوانست از مسیر انرژی جاخالی دهد و با آن برخورد کرد . انرژی او را چندین متر به عقب پرتاب کرد و الکساندر با برخورد به چند قبر و خراب کردن آن ها در نهایت به دیوار سنگی کلیسا برخورد کرد . دیوار کلیسا در آن قسمت خراب شد و روی مرد ریخته شد .
من سریع به سراغ گوترد که در نزدیکی من روی زمین بود رفتم تا ببینم حال او چطور است . فهمیدم که او آسیب جدی ای ندیده ، شاید فقط چند عدد از استخوان هایش شکستگی های کوچکی دیده باشد اما این برای یک پالادین اصلا جدی نبود .
به سراغ هراکس که به زور سعی داشت از زمین بلند شود رفتم و به او گفتم :« آروم باش ، خطر رفع شده »
هراکس گفت :« چطور او کار رو کردید ؟»
« من یه حقیقتی رو از بیشتر مردم پنهان کردم و اون هم اینکه بلدم چطور از نیروی مقدس توی نبرد استفاده کنم . این کار رو وقتی بیرون از امپراطوری بودم برای محافظت از خودم یاد گرفتم »
البته که تمام واقعیت را به هراکس نگفته بودم . من مقدار زیادی نیروی مقدس در خود دارم . به همین دلیل اسقف اعظم سابق من را برای درمان این شهر فرستاده بود . اکثر کشیش ها می توانستند فقط حدود ده نفر را در روز درمان کنند . اما من میتوانستم در روز صد نفر را درمان کنم. این مقدار عظیم از انرژی یکی از دلایل دیگر تبدیل شدن من به اسقف اعظم بود . به همین دلیل هم بود که تمام این مدت به محافظ نیازی نداشتم .
هراکس گفت :« می تونستید از اول به ما کمک کنید »
به او خندیدم و گفتم :« اینطوری اون مرد گاردشو پایین نمی اورد . تازه میتونی بهش به عنوان یه آزمون هم نگاه کنی »
صدایی از سمت سنگ ها گفت :« چه آزمون دردناکی ، من جای تو بودم به خودم افتخار میکردم جوون »
من و هراکس با تعجب به مرد نگاه کردیم . او از دل سنگ ها بیرون آمد . چند قسمت از بدنش به شدت آسیب دیده بود و از سرش خون می آمد .
با خود گفتم :« مگه ممکنه کسی از اون ضربه زنده بمونه ؟ چه برسه که بتونه راه بره و صحبت کنه »
الکساند گقت : «هیچ وقت فکر نمی کردم مجبور بشم از این استفاده کنم » بعد یک جسم استوانه ای را از روی کمربد خود در آورد و دکمه ای که روی آن قرار داشت را فشار داد .
ناگهان جسم استوانه ای درخشید و مقدار عظیمی نیروی مقدس از آن آزاد شد و به مرد انتقال یافت . من تا اکنون این حجم از نیروی مقدس را ندیده بودم . نیرو چنان زیاد بود که حاله ای از انرژی به دور مرد تشکیل شد . چشمان مرد با درخشش کور کننده ای شروع به درخشیدن کرد . زره مرد به رنگ طلایی در آمد و قسمت های چرمی آن هم با نور طلایی به رنگ طلایی ساخته شد . انگار که از اول زره برای کل بدن ساخته شده باشد .
الکساندر به من گفت :« حالا دیگه میدونی حریف من نمیشی . پس یه لحظه تکون نخور وگرنه مجبور میشم از خشونت استفاده کنم »
من که جرئت تکان خوردن نداشتم به او گفتم :« باشه ، هر کاری میخوای بکن ولی به این دو نفر آسیب نزن »
او به سمت من آمد و دستش را به سمت گردنم برد . من که آماده بودم گردنم شکسته شود چشمانم بستم . اما برخلاف افکار من ، الکساندر گردنبند من را از گردنم کند و به من گفت :« چرا چشماتو بستی ؟ فکر کردی میخوام بکشمت ؟ نه بابا ، من فقط آدمای بد رو می کشم »
بعد شروع به رفتن کرد .
من به او گفتم :« اون گردنبند سال ها بین اسقف های اعظم کاشار جابجا شده ، نمیتونی اون رو ببری »
« اگه لازمش نداشتم که دزدی نمیکردم ، نگران نباش بعد از اینکه کارم تموم شد برش می گردونم » بعد با یک پرش از روی کلیسا رد شد .
هراکس که حالا بلند شده بود پیش من آمد و گفت :« چه مرد عجیبی بود ، این همه دردسر فقط برای یه گردنبند آهنی !!! »
من به او گفتم :« اون فقط یه گردنبند آهنی نبود ، یه یادگار از زمان تاسیس امپراطوری بود . یه یادگار خیلی با ارزش »
« ولی باز هم از جنس آهن بود . خودم میدم یکی عینشو براتون بسازن ، سرورم »
« بهم بگو گابریل »
« باشه ، جناب گابریل »
« حالا بیا دوستت گوترد رو بلند کن تا پیش پزشک ببریمش . »
کتابهای تصادفی


