فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

شاهِ سیاه

قسمت: 11

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

با احساس نوری که پلک هایم را نوازش می دهد ، چشمانم را باز می کنم

وقتی می خواهم از روی تخت چوبی بلند شوم ، صدای جیر جیری می دهد که نشان از کهنگی آن است

بعد چند ثانیه بلاخره از روی تخت بلند می شوم و به سمت در اتاقم می روم وقتی در را باز می کنم ، مادرم را می بینم که در حال روشن کردن شمع روی یک کیک است

چند لحظه به او نگاه می کنم و او مشغول خواندن چیزی زیر لبی بود

همانطور که در حال گذاشتن شمع ها روی کیک بود ، چشمش به من می افتد و سریعا خودش را بین من و کیک قرار می دهد و با دست پاچگی می گوید

" آکاش ، تو کی بیدار شدی؟"

لبخندی میزنم و می گویم

" خیلی وقت نیست ، همین چند دقیقه قبل بیدار شدم"

او طوری که انگار چیزی برای پنهان کردن داشت ، مدام تکان می خورد و استرس داشت

" پسرم ، فکر کنم باید یکم بیشتر بخوابی ، به نظرم هنوز برای بیدار شدنت زوده"

با لبخندی پاسخ می دهم

"ولی مامان من به اندازه کافی خوابیدم پس فکر نکنم نیازی به این باشه"

مادرم دو تا دستش رو روی بغل شکمش گذاش و با عصبانیت مصنوعی گفت

" همین که من گفتم ، برو تو اتاقت و در رو هم پشت سرت ببند"

" ولی.."

مادرم سریعا حرفم را قطع کرد و گفت

" ولی بی ولی ، همین الان برو تو اتاقت و در رو هم پشت سرت ببند"

بدون اینکه تلاش بیشتری برای متقاعد کردنش انجام بدم  ، به داخل اتاقم می روم و در رو هم پشت سرم می بندم

به سمت تختم می روم   روی آن دراز می کشم و سعی می کنم کمی افکارم را مرتب کنم

وقتی وارد آکادمی شدم ، بهتره در کلاس هایی حاظر بشوم و در آنها شرکت کنم تا در چیز هایی که در گذشته در آنها مهارت نداشتم ، مهارت پیدا کنم

برای مثال من در هنر شمشیر زنی مهارت زیادی دارم اما چیز زیادی از طلسم ها و جادو ها نمی دانم

پس بهتره که در کلاس های مرتبط با آن شرکت کنم

درسته که متخصص شدن در یک چیز بهتر از مهارت کم در چیز های مختلفه ، اما من قبلا در هنر شمشیر متخصص شده ام و حالا می خواهم چیز های بیشتری را بیاموزم

تا در موقعیت های مختلف به مشکلی برخورد نکنم

کلاس های احظار نیز می تواند برای من مفید باشند ، چون به هر حالا حالا من یک توانایی احضار دارم که می توانم موجودات سایه ای را احضار کنم

وقتی در افکار خودم غرق بودم ، ناگهان در اتاقم به سرعت باز شد و یک صدای بلند گفت

" روز ورد به آکادمی مبارککککککک"

این صدای مادرم بود و چند لحظه بعد مادرم ، پدرم و برادر کوچکم همراه با کیکی که در دست مادرم بود به داخل اتاقم آمدند

آخه کی برای همچین چیزی جشن می گیره؟

البته این دومین باری است که این جشن را برای من می گیرند ، پس باید قدر این لحظه ها رو بدونم

توی زندگی قبلیم وقتی که این چیز ها رو از دست دادم تازه ارزش اونها رو متوجه شدم

پس باید قدر داشته هام رو بدونم و از اونها محافظت کنم

با لخندی به اونها نگاه می کنم و می گویم

" اوه ، پس یه کیک برای این درست کردی؟"

مادرم با لبخندی می گوید

" چیه؟ نکنه انتظار داشتی بزارم پسرم بدون هیچ جشنی بره به آکادمی؟"

پدرم با خنده می گوید

" خب مادرت همیشه اینطوریه ، شاید باورت نشه ، ولی اون حتی برای اولین جیش کردنت هم یه کیک درست کرده بود ، کیک دقیقا شکل جیش بود و ما حتی نمی تونستیم اون رو بخوریم"

با شنیدن این چیز ها بی اختیار خنده کوچکی می کنم

بعد از اینکه پدرم حرف هایش را تمام کرد مادرم با عصبانیتی مصنوعی ، رو به او کرد و گفت

" آها که اینطور ، پس تو که انقدر با کیک درست کردن من مشکل داری ، اصلا بهت کیک نمیدم"

پدرم با شنیدن این رفتار مادرم شروع به التماس کردن به او کرد ولی خب مادرم مخالفت کرد اما در نهایت موقع تقسیم کیک تکه ای هم به او داد

چند ساعتی پیش هم و با شادی گذاشت ، اما دیگه کم کم وقت شروع آکادمی بود

همه خانواده با وجود مخالفتم همراه من آمدند تا من را بدرقه کنند

در در ورودی آکادمی مادرم نصیحت های زیادی به من کرد

مثلا اینکه به هیچ وجه غذای آماده نخور ، با دوستای خراب نگرد و شب زود بخواب و از اینجور چیزا

بعد پدرم جلو آمد و یک خنجر را به من داد و گفت

" پسرم ، درسته که اینجا تحت نظر دولته ، اما باز هم امکان داره مشکلی پیش بیاد"

خنجر را از او گرفتم و گفتم

" باشه حواسم هست"

و در آخر برادرم پیشم اومد و با چشمانی که انگار می خواست گریه کند گفت

" دا..داداش ، نمی خوام بری"

با لبخندی سر او را نوازش می کنم ، اون با اینکه حالا 14 سالشه هنوز احساساتیه

" آیان ، نگران نباش ، هر ماه آکادمی به خانواده ها اجازه میده تا برای ملاقات بچشون بیان پس کاملا از هم دور نیستیم و تو می تونی هر ماه به دیدنم بیای"

با شنیدن این جملات اشک هایش را پاک می کند و بعد با یک لبخند شیرین و کودکانه می گوید

" واقعا"

با لبخندی پاسخ می دهم

" واقعا"

بعد او دست در جیبش می کند و چیزی را از جیبش بیرون می آورد و می گوید

" داداش ، برات یه چیزی درست کردم، دستت رو جلو بیار"

وقتی این رو گفت بدون پرسیدن سوالی دست راستم رو جلو بردم و او یک دستبند دستباف که ترکیبی از رنگ های سیاه و عمداتا بنفش بود را توی دست من کرد و گفت

" این رو دیشب خودم برای تو بافتم که من رو فراموش نکنی"

با لبخندی به او می گویم

" تا آخر عمر حواسم بهش هست که خراب نشه"

اون هم در پاسخم لبخند شیرینی زد

وقتی خدانگهداری با همه تموم شد ، در نهایت به داخل حیاط آکادمی رفتم و به سمت ساختمان تالار اجتماعات حرکت کردم

این شروع جدیدی برای منه

کتاب‌های تصادفی