شاهِ سیاه
قسمت: 15
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
وقتی اون دختر رو شکست دادم یک پسر مو قهوه ای رو دیدم که با عصبانیت به من نگاه میکنه و بعد با فریاد گفت
" ترسو، تو فقط جرئت حمله به دختر ها رو داری"
اره ، همون حرف کلیشه ای شخصیت اصلیای طرفدار زن ها ، همیشه از اینجور افراد متنفر بودم
کسایی که فکر میکنن باید بین افراد تبعیض قائل شد ، بعضی وقتا بخاطر سن ، بخاطر قدرت و حتی جنسیت ، این اشتباهه و قانون هایی باید باشه که برای همه برابر باشه
من یکی از اون قوانین رو دارم ، هر کس که دشمن من باشه بدون کوچکتدین تبعیضی توسط من نابود میشه
و این بچه الان مزاحم من شده ، البته اگه اون نمیومد من به سراغش میرفتم
چشمام رو میبندم و سعی میکنم نوع انرژی این پسر رو بررسی کنم
" شهوت."
چشمانم را باز میکنم و به اون پسر با سردی نگاه میکنم و بعد با لحنی نامهربان میگویم
" پسر کوچولو ، یه خبر برای تو دارم ، تو..یک..گناهکاری"
و بدون لحظه ای صبر کردن نیزه را با یک دست به سمتش پرتام میکنم و در اون لحظه
" چی..؟"
چقدر راحت شکست خورد ، فقط با یک پرتاب ، ولی خب شاید اینطوری بهتر یاد بگیره که نباید بخاطر فقط یک شهوت درونی با بقیه دشمنی کنی
خیلی از پادشاهان و صاحب قدرتان احمق قدیمی بخاطر شهوت و لذت جنسیشون جنگ های بزرگی راه انداختن
از هفت گناه مرگبار متنفرم ، از این هفت گناه من با غرور ، طمع وخشم رو به رو شدم، البته نه مبارزه فیزیکی بلکه در بعد روح خواستن که من رو هم تسخیر کنند
و متاسفانه تا مدتی موفق هم شدند البته تا قبل از اینکه توسط Argus کشته بشم
وقتی Argus من رو کشت برای چند لحظه روحم ارتباطش رو با همه چیز از دست داد و با سیاه ارتباط برقرار کرد
البته این ها مهم نیست تنها چیزی که فعلا برای من مهمه اینه که در کلاس خودم حداقل عملکرد خوبی داشته باشم تا بتوانم حداقل کمی توجه و امکانات داشته باشم
از 21 همکلاسی ای که دارم من دو نفر رو شکست دادم پس اگه دیگه کسی شکست نخورده باشه باید هنوز 19 نفر باقی مونده باشن
پس هنوز کلی کار دارم
~ صدای افتادن چیزی روی زمین~
از پشت صرم صدایی مثله صدای زمین خوردن کسی رو میشنوم و وقتی نگاه میکنم
یک دختر با اندام کوچک و قد کوتاه میبینم که روی زمین افتاده
دخترک موهای سرخ رنگ کوتاهی داشت
" واییی، خواهش میکنم منو نکششش؟"
با گیجی به دختر نگاه میکنم و میگویم
" منظورت چیه؟"
دختر سریع سر جاش نشست و انگشت شصتش را از جلوی گردنش گذارند و گفت
" اینطوری من رو نکش، من هنوز خیلی جوونم هنوز هزارتا آرزو دارم ، هنوز ازدواج نکردم ، من خرج 32 تا بچه رو دستامه"
با حالت عجیبی بهش نگاه میکنم و میگویم
" تو تازه 16 سالته چطور ۳۲ تا بچه داری؟"
دخترک دستش رو به صورت نمادین مثله انیمه ها توی سر خودش می کوبد ( نویسنده : حوصله توضیح بیشتر نداشتم ، همینه که هست مشکلیه؟)
و بعد با خنده میگوید
" خب قراره داشته باشم ولی هنوز نه"
با لبخندی به او نگاه می کنم و میگویم
" نگران نباش من قرار نیست تو رو بکشم"
و بعد به آرومی بهش نزدیک میشوم و با خنجری که پدرم به من داده بود به سمت گلوی او حمله می کنم و همونطور که از دانش آموزان کلاس F انتظار میرفت به راحتی شکست خورد
__ده دقیقه بعد__
خب اینم آخرین نفر بود ، شکست دادن آخرین نفر یکم سختتر از بقیه بود ، چون به نظر میرسه با اینکه مطمئنا نهایتا امکان داره که در در سطح 3 جهش سلول باشه
ولی به نظر میرسه که یکم روی مهارت های مبارزش تمرین کرده بود
خوبه که حداقل بین این بی استفاده ها یه فرد مفید وجود داشت
مسئول آموزش با اینکه از دیدن من که اکثریت افراد رو خودم شکست دادم متعجب شده بود ، ولی باز هم باز هم با بی علاقگی گفت
" آفرین ، تو موفق شدی رتبه اول رو دریافت کنی ، خب حالا دیگه فک کنم وقتشه به سمت کلاست بری تا معلما خودشون رو بهتون معرفی کنند"
و بعد به سمتی ساختمان کلاسی که در فاصله ی حدودا 200 متری از اینجا قرار داشت اشاره کرد
.
.
.
خب ، بلاخره به اینجا رسیدم
ارتفاعش حدودا 10 متره به نظر میرسه دو طبقه باشه ، واقعا که کلاس آشغالاست ، از کثیفی و بوی وحشتناکی که از اینجا میاد میشه فهمید که سالهاست اینجا تمیز نشده
به هر حال وارد اونجا میشم و مقداری صدا از دری که در آن گوشه است میشنوم
" احتمالا اونجا کلاس ماست"
خب به سمت در می روم و در را باز میکنم وارد کلاس میشوم به محض ورود من به کلاس انگار همه ساکت شدند
نگاه های خیره ای رو روی خودم حس میکردم اما اهمیتی بهشون نمیدادم
کل کلاس رو سکوت فرا گرفته بود که ناگهان صدایی اومد
" پسر بدددددد ، چرا منو کشتی ؟ قول دادی که منو نمیکشی ، دروغگوووو"
درسته این صدای همون دختر مو قرمز بود
نمی خواستم بهش جواب بدم ولی اینکه اون بهم گفت دوروغگو منو ناراحت کرد ، من به هیچ وجه دروغ نگفتم فقط حقیقت رو نگفتم
با لبخندی بهش نگاه میکنم و میگویم
" دختر کوچولو ، من بهت گفتم تو رو نمیکشم ، نگفتم که شکستت هم نمیدم، پس من دروغی نگفتم"
دختر با شنیدن این حرف به طور ناگهانی ساکت شد و سعی کرد که چیزی در مخالفت با من بگه
" ولی...ولی.."
اما با ورود زنی که موهای بنفش رنگ بلند و چشمانی بنفش داشت، ساکت شد
زن با اخم نگاهی به کل دانش آموزان کرد و بعد گفت
" خب ، همتون بشینید سر جاتون من معلمتونم"
و بعد به سمت جلوی جمعیت رفت ، من هم از پله ها بالا رفتم و سر جایم روی صندلی خودم نشستم ، چه جالب باز به هم رسیدیم
بانوی شهوت!!
کتابهای تصادفی

