فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

شاهِ سیاه

قسمت: 16

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

" می خوام توی همین اولین روز سال یه سری چیز ها رو براتون مشخص کنم "

بعد نگاه اجمالی ای به همه دانش آموزان کرد و گفت

" امسال ، مثله سال های قبل حوصله تحمل دانش آموزای بی خاصیت رو ندارم ، هر کس که توی امتحانات پایان ترم جزء ده نفر آخر باشه ، توی این سه سال ، باید به عنوات یک کارگر برای آکادمی کار کنه"

با گفتن این چیز ها ، سر و صدای میان دانش آموزان به راه افتاد ، همه در حال بحث کردن با همدیگه بر سر این بودند

" خب حالا می خواهم رتبه بندی اولیه کلاستون رو بهتون بگم"

بعد گوی فلزی کوچکی که به اندازه ی یک مشت بود را روی میزی که در کنارش قرار داشت گذاشت

گوی ، یک هولوگرام بزرگ که به شکل یه جدول رده بندی بود در هوا به نمایش در اومد

[ 1_ آکاش بنیمور

2_ جولیا کارلوس

3_ آدام مارکر

.

.

. ]

من فقط به سه رتبه اول نگاه کردم ، راستش همون ها هم برای من اهمیت نداشت ، چون به هر حال من قراره کنترل این کلاس رو به دست بگیرم

باید پایه های خودم رو توی این آکادمی قوی کنم ، چون اگر بتوانم یک گروه از پیروان خودم بسازم ، حتی اگر ضعیف باشند هم ، میتوانند کمک خوبی برای من باشند

وقتی در حال فکر کردن به این چیز ها بودم صدا هایی از سمت بقیه دانش آموزان به گوش میرسید

" چی؟ یکی که فقط پتانسیل اولیه 1 داره الان رتبه اوله کلاس شده؟"

" اون حتما تقلب کرده"

" چرا جولیا اول نشد؟"

و از اینطور حرف ها که فقط کسانی این ها را می گویند که نمیتوانند این حقیقت را که از من شکست خورده اند بپزیرند

" کافیه ساکت باشید"

زن مو بنفش این رو با فریاد گفت ، اهی از روی ناامیدی کشید و گفت

" خب اسم من لینا آمینو هستش ، وشما باید من رو خانوم آمینو صدا کنید ، همچنین امروز کلاس ندارید و خودتون میتونید به خوابگاهتون برید ، یا که به زمین تمرین F برید ، اونجا یه باشگاه برای تمرین نیز هست"

و بعد بدون اینکه به پشت سرش نگاه کنه از کلاس خارج شد

اکثر افرادی که توی کلاس بودند ، سریعا از کلاس خارج شدند ، فکر کنم وقتشه که من هم برم ، باید اول به زمین تمرین برم ، اونجا یکم کار دارم

وقتی از جایم بلند شدم و خواستم که بروم ، یک دختر با موهای قهوه ای کوتاه و چشمانی ابی رنگ با اخم جلوی من ایستاد

اره ، این همون دختریه که اولین نفری بود که توی آزمون شکستش دادم

" با من کاری داشتی؟"

این رو با لحن سرد و بی حسی گفتم

دختر انگار می خواست چیزی بگه ، اما مردد بود

" خب..خب.."

ناگهان دختر جلوی من تعظیم کرد و با دستپاچگی گفت

" ب..بخاطر رفتارم توی آزمون عذر می خوام"

با سردی به او نگاه می کنم و می گویم

" فقط می خواستی همین رو بگی ، خب نیازی نیست نگران اون اتفاق باشی من قصد انتقام ندارم"

و بعد از کنار او رد می شوم

دختر که دید آکاش داره میره ، با عجله دوباره به جلوی او رفت و راهش رو مسدود کرد و گفت

" خب..راستش.."

با بی حوصلگی به او نگاه کردم و گفتم

" راستش چی؟"

دختر اراده اش را جمع کرد و باصدای بلندی گفت

" خواهش می کنم بهم اموزش بده"

با تعجب به او نگاه کردم

" می خوای بهت آموزش بدم؟"

دختر با تردید گفت

" خب..اره ، چون با اینکه تو فقط پتانسیل اولیه 1 رو داشتی ، ولی تونستی اول بشی..راستش من..من نیاز دارم که قویتر بشم"

فکر نمی کردم انقدر زود غرورش رو کنار بزاره.

" و در ازای اینکه بهت آموزش بدم ، چی میتونی بهم بدی؟"

دختر سریعا پاسخ داد

" خب ، من می توانم هر چیزی که از نطر مالی نیاز داری رو تامین کنم"

اوه پیشنهاد خیلی خوبیه ولی من اول باید مطمئن بشم که اون میتونه به پیشنهادش عمل کنه

" خب ، و از کجا باید مطمئن باشم که میتونی این کار رو انجام بدی؟"

دختری که رو به روی من ایستاده بود ، با لحن مغروری گفت

" خب ، من وارث خانواده بزرگ کارلوس هستم ، یکی از خانواده های ثروتمند منطقه B "

یه لحظه انگار کل غروری که توی جملاتش بود از بین رفت و با لحنی غمگین گفت

" و راستش ، چون من پتانسیل اولیه بسیار پایینی دریافت کردم، ولی برادر کوچکترم ، پتانسیل اولیه 6 را دارد و پدرم به من گفته است که اگر نتوانم تا سه سال آینده که آکادمی به پایان می رسد ، از برادرم قویتر شوم ، وراثت به برادرم انتقال می یابد"

اها ، پس بخاطر اینکه بتونه جایگاهش رو حفظ کنه ، قدرت می خواد

" فکر نمی کردم انقدر زود غرورت رو کنار بزاری"

بعد از کنار او می گذرم و به سمت در خروجی می روم و می گویم

" خب دنبالم بیا ، قراره یه چند تا چیز بهت یاد بدم"

دختر با شادی به سمت من می اید و می گوید

" باشه استاد، راستی اسم من جولیا هستش، از آشنایی باهات خوشبختم"

خب حوصله صحبت با این دختر رو ندارم ، بهتره هر چه زود تر به زمین تمرینی برویم

.

.

.

خب بلاخره به زمین تمرینی رسیدیم ، در طول مسیر جولیا خیلی صحبت می کرد ، ولی خب من توجهی به حرف هاش نمی کردم

وقتی وارد زمین تمرینی شدم ، چشمم به اسلحه هایی که یک طرف دیگه روی قفسه هایی قرار داشتند افتاد

به سمت آنها رفتم و دو خنجر را از میان اونها انتخاب کردم

جولیا با تعجب به من نگاه کرد و گفت

" مگه تو از نیزه استفاده نمیکنی؟"

رو به او کردم و گفتم

" درسته که از نیزه استفاده می کنم ولی توی استفاده از خنجر و شمشیر هم مهارت دارم"

جولیا با نگاه ذوق زده ای به من نگاه کرد و گفت

" وایی ، عالیه ، اینطوری میتونی به من هم آموزش بدی"

به حرف هاش توجهی نکردم و فقط یکی از خنجر ها رو بهش دادم و گفت

" جولیا ، طوری بهم حمله کن انگار که قصد کشتنم رو داری"

جولیا با تعجب به خنجر نگاه کرد و گفت

" مطمئنی؟ امکان داره آسیب ببینی."

با پوزخندی بهش گفتم

" واقعا فکر کردی که میتونی به من آسیب بزنی؟"

با شنیدن این حرف من ، خنجر رو محکم توی دستش گرفت و آماده مبارزه شد و گفت

" باشه ، خودت خواستی ، حالا بهت رحم نمی کنم"

بعد مثله یک یوز پلنگ با شتاب به سمت من آمد و با خنجرش گلوی من رو هدف گرفته بود

لحظه ای که می خواست با خنجرش به گلوم ضربه بزنه ، به نطر میرسید که در حال فکر کردن به اینه که چطور به من ضربه بزنه و همین باعث شد که شتاب حمله اش کمتر بشود

سریعا با خنجری که توی دست راستم گرفته بودم ، مانع از ضربه زدن خنجر او شدم

" خیلی کندی ، زیاد به حملاتت فکر نکن و بزار که غریزه مبارزه ات حرکاتت رو کنترل کنه"

کتاب‌های تصادفی