شاهِ سیاه
قسمت: 16
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
" می خوام توی همین اولین روز سال یه سری چیز ها رو براتون مشخص کنم "
بعد نگاه اجمالی ای به همه دانش آموزان کرد و گفت
" امسال ، مثله سال های قبل حوصله تحمل دانش آموزای بی خاصیت رو ندارم ، هر کس که توی امتحانات پایان ترم جزء ده نفر آخر باشه ، توی این سه سال ، باید به عنوات یک کارگر برای آکادمی کار کنه"
با گفتن این چیز ها ، سر و صدای میان دانش آموزان به راه افتاد ، همه در حال بحث کردن با همدیگه بر سر این بودند
" خب حالا می خواهم رتبه بندی اولیه کلاستون رو بهتون بگم"
بعد گوی فلزی کوچکی که به اندازه ی یک مشت بود را روی میزی که در کنارش قرار داشت گذاشت
گوی ، یک هولوگرام بزرگ که به شکل یه جدول رده بندی بود در هوا به نمایش در اومد
[ 1_ آکاش بنیمور
2_ جولیا کارلوس
3_ آدام مارکر
.
.
. ]
من فقط به سه رتبه اول نگاه کردم ، راستش همون ها هم برای من اهمیت نداشت ، چون به هر حال من قراره کنترل این کلاس رو به دست بگیرم
باید پایه های خودم رو توی این آکادمی قوی کنم ، چون اگر بتوانم یک گروه از پیروان خودم بسازم ، حتی اگر ضعیف باشند هم ، میتوانند کمک خوبی برای من باشند
وقتی در حال فکر کردن به این چیز ها بودم صدا هایی از سمت بقیه دانش آموزان به گوش میرسید
" چی؟ یکی که فقط پتانسیل اولیه 1 داره الان رتبه اوله کلاس شده؟"
" اون حتما تقلب کرده"
" چرا جولیا اول نشد؟"
و از اینطور حرف ها که فقط کسانی این ها را می گویند که نمیتوانند این حقیقت را که از من شکست خورده اند بپزیرند
" کافیه ساکت باشید"
زن مو بنفش این رو با فریاد گفت ، اهی از روی ناامیدی کشید و گفت
" خب اسم من لینا آمینو هستش ، وشما باید من رو خانوم آمینو صدا کنید ، همچنین امروز کلاس ندارید و خودتون میتونید به خوابگاهتون برید ، یا که به زمین تمرین F برید ، اونجا یه باشگاه برای تمرین نیز هست"
و بعد بدون اینکه به پشت سرش نگاه کنه از کلاس خارج شد
اکثر افرادی که توی کلاس بودند ، سریعا از کلاس خارج شدند ، فکر کنم وقتشه که من هم برم ، باید اول به زمین تمرین برم ، اونجا یکم کار دارم
وقتی از جایم بلند شدم و خواستم که بروم ، یک دختر با موهای قهوه ای کوتاه و چشمانی ابی رنگ با اخم جلوی من ایستاد
اره ، این همون دختریه که اولین نفری بود که توی آزمون شکستش دادم
" با من کاری داشتی؟"
این رو با لحن سرد و بی حسی گفتم
دختر انگار می خواست چیزی بگه ، اما مردد بود
" خب..خب.."
ناگهان دختر جلوی من تعظیم کرد و با دستپاچگی گفت
" ب..بخاطر رفتارم توی آزمون عذر می خوام"
با سردی به او نگاه می کنم و می گویم
" فقط می خواستی همین رو بگی ، خب نیازی نیست نگران اون اتفاق باشی من قصد انتقام ندارم"
و بعد از کنار او رد می شوم
دختر که دید آکاش داره میره ، با عجله دوباره به جلوی او رفت و راهش رو مسدود کرد و گفت
" خب..راستش.."
با بی حوصلگی به او نگاه کردم و گفتم
" راستش چی؟"
دختر اراده اش را جمع کرد و باصدای بلندی گفت
" خواهش می کنم بهم اموزش بده"
با تعجب به او نگاه کردم
" می خوای بهت آموزش بدم؟"
دختر با تردید گفت
" خب..اره ، چون با اینکه تو فقط پتانسیل اولیه 1 رو داشتی ، ولی تونستی اول بشی..راستش من..من نیاز دارم که قویتر بشم"
فکر نمی کردم انقدر زود غرورش رو کنار بزاره.
" و در ازای اینکه بهت آموزش بدم ، چی میتونی بهم بدی؟"
دختر سریعا پاسخ داد
" خب ، من می توانم هر چیزی که از نطر مالی نیاز داری رو تامین کنم"
اوه پیشنهاد خیلی خوبیه ولی من اول باید مطمئن بشم که اون میتونه به پیشنهادش عمل کنه
" خب ، و از کجا باید مطمئن باشم که میتونی این کار رو انجام بدی؟"
دختری که رو به روی من ایستاده بود ، با لحن مغروری گفت
" خب ، من وارث خانواده بزرگ کارلوس هستم ، یکی از خانواده های ثروتمند منطقه B "
یه لحظه انگار کل غروری که توی جملاتش بود از بین رفت و با لحنی غمگین گفت
" و راستش ، چون من پتانسیل اولیه بسیار پایینی دریافت کردم، ولی برادر کوچکترم ، پتانسیل اولیه 6 را دارد و پدرم به من گفته است که اگر نتوانم تا سه سال آینده که آکادمی به پایان می رسد ، از برادرم قویتر شوم ، وراثت به برادرم انتقال می یابد"
اها ، پس بخاطر اینکه بتونه جایگاهش رو حفظ کنه ، قدرت می خواد
" فکر نمی کردم انقدر زود غرورت رو کنار بزاری"
بعد از کنار او می گذرم و به سمت در خروجی می روم و می گویم
" خب دنبالم بیا ، قراره یه چند تا چیز بهت یاد بدم"
دختر با شادی به سمت من می اید و می گوید
" باشه استاد، راستی اسم من جولیا هستش، از آشنایی باهات خوشبختم"
خب حوصله صحبت با این دختر رو ندارم ، بهتره هر چه زود تر به زمین تمرینی برویم
.
.
.
خب بلاخره به زمین تمرینی رسیدیم ، در طول مسیر جولیا خیلی صحبت می کرد ، ولی خب من توجهی به حرف هاش نمی کردم
وقتی وارد زمین تمرینی شدم ، چشمم به اسلحه هایی که یک طرف دیگه روی قفسه هایی قرار داشتند افتاد
به سمت آنها رفتم و دو خنجر را از میان اونها انتخاب کردم
جولیا با تعجب به من نگاه کرد و گفت
" مگه تو از نیزه استفاده نمیکنی؟"
رو به او کردم و گفتم
" درسته که از نیزه استفاده می کنم ولی توی استفاده از خنجر و شمشیر هم مهارت دارم"
جولیا با نگاه ذوق زده ای به من نگاه کرد و گفت
" وایی ، عالیه ، اینطوری میتونی به من هم آموزش بدی"
به حرف هاش توجهی نکردم و فقط یکی از خنجر ها رو بهش دادم و گفت
" جولیا ، طوری بهم حمله کن انگار که قصد کشتنم رو داری"
جولیا با تعجب به خنجر نگاه کرد و گفت
" مطمئنی؟ امکان داره آسیب ببینی."
با پوزخندی بهش گفتم
" واقعا فکر کردی که میتونی به من آسیب بزنی؟"
با شنیدن این حرف من ، خنجر رو محکم توی دستش گرفت و آماده مبارزه شد و گفت
" باشه ، خودت خواستی ، حالا بهت رحم نمی کنم"
بعد مثله یک یوز پلنگ با شتاب به سمت من آمد و با خنجرش گلوی من رو هدف گرفته بود
لحظه ای که می خواست با خنجرش به گلوم ضربه بزنه ، به نطر میرسید که در حال فکر کردن به اینه که چطور به من ضربه بزنه و همین باعث شد که شتاب حمله اش کمتر بشود
سریعا با خنجری که توی دست راستم گرفته بودم ، مانع از ضربه زدن خنجر او شدم
" خیلی کندی ، زیاد به حملاتت فکر نکن و بزار که غریزه مبارزه ات حرکاتت رو کنترل کنه"
کتابهای تصادفی


