شاهِ سیاه
قسمت: 18
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
(POV لینا)
" پووف..."
دود سیگار رو از میان لب هام خارج میکنم و با آرامش به دیوار تکیه میدهم
اینجا همیشه آرومم میکنه ، یه جای کاملا ساکته و هیچ کس این موقع شب به اینجا نمیاد
با آرامش به زمین خالی رو به روم نگاه میکنم
" اگه اینجا زمین تمرین کلاس S بود الان کلی سر و صدا بود "
افراد کلاس F همیشه خدا رو سرزنش میکنند که چرا اونها رو ضعیف ضعیف آفریده یا چرا توی یه خانواده ثروتمند به دنیا نیومدند
و ناخودآگاه از افرادی که قدرت دارند متنفر می شوند
این درسته که بعضی افراد بخاطر ثروت خانوادگی به یک رتبه بالا دست پیدا می کنند
اما افراد موفق واقعی ، کسانی هستند که با تلاش خودشون به رتبه های یالا دست پیدا کردند
دوباره به محوطه خالی رو به روم نگاه میکنم
" حتی اگه فقط یکم تلاش می کردند..."
در همین فکر ها بودم که دیدم از دور کسی داره به سمت محوطه تمرین میاد
" یعنی کی میتونه باشه؟"
چند ثانیه بعد دیدم که یک پسر با موهای مشکی، وارد محوطه تمرین شده و مشغول دویدن شده
از اونجایی که من حضورمو مخفی کرده بودم ، نمیتونست تشخیص بده که من هم اینجا هستم
" اوممم..جالبه، انگار یکی از اون کلاس آشغال ، داره یکم تلاش میکنه "
در طی چهار سالی که من در کلاس 1_F تدریس می کردم ، این اولین باری بود که می دیدم یه نفر توی شب داره از این زمین تمرین استفاده می کنه
" یک پسر با موهای مشکی..یادم میمونه"
با سرگرمی مشغول تماشای پسر شدم
....
اون حدود یک ساعت مشغول دویدن بود ، و بالاخره به نظر میرسه میخواهد دست از تمرین کردن بکشه...
" چرا داره اونطرفی میره؟ "
این سوال وقتی توی ذهنم ایجاد شد که دیدم پسر داره به سمت اتاق تمرین میره
" دوست دارم بدونم میخواد چیکار کنه"
از توانائی نامرئی کننده استفاده میکنم و به آرامی به سمت اتاق تمرین میرم...
( POV آکاش)
" لعنتی.."
روی یک صندلی می نشینم و با گوشه پیراهنم عرق پیشانی ام رو خشک می کنم
فقط با یکم تمرین شمشیر زنی انقدر خسته شدم...
البته ، تمرین کردن با این وزنه هایی که به دست و پام بسته شده بود خیلی سخت بود ، ولی هنوز قابل انجام بود و میتونستم تحمل کنم
فعلا اولویتم روی تقویت بدنمه ، بعدا به انرژی هم می پردازم
در واقع ارتقاء پتانسیل دو نوعه ، نوع اول ارتقاء پتانسیل فیزیکی و نوع دیگر انرژی است
دستگاه آمپلی فایر نوع انرژی رو بررسی میکنه و اغلب رتبه بندی ها بر اساس انرژی انجام میشه
چون هنوز دستگاهی ساخته نشده که بشه پتانسیل فیزیکی افراد رو باهاش اندازه گرفت
اما توانایی فیزیکی هم مطمئنا به اندازه همون انرژی اهمیت داره
اِنگرال ها هم اغلب توانایی فیزیکی خودشون رو پرورش می دهند
اما خب ، افرادی که هم جسم و هم انرژی خودشون رو پرورش میدهند نسبت به بقیه خیلی خیلی قویترند
ولی خب کار راحتی نیست، اما ارزشش رو داره
بعد از کمی استراحت ، از جایم بلند می شوم و به سمت اتاقی که در انتهای راهرو قرار داشت می روم
با اینکه هنوز بدنم ضعیفه ، اما به دلیل ترکیب شدن بدنم با سیاه هنوز قویتر از آدمای عادیم
اما این کافی نیست، زمانی میتونم بگم بالاخره جسمم به سطح قابل قبولی رسیده که حتی با برخورد ببم اتم بهم آسیبی نبینم
وارد اتاقی که کاملا سفید رنگ بود می شوم و شمشیرم رو برمیدارم و مشغول حرکت دادن عمودی اون می شوم
و بدون انجام هیچ کار خاصی فقط مدام این کار رو تکرار می کنم
این تمرین برای اینه که بتونم قدرت بدنیم برای تکان دادن شمشیر رو تقویت کنم
و وزنه هایی که به مچ دستم بسته شده اند تاثیر زیادی دارند، شاید این تمرین بیهوده به نظر برسد اما در واقع خیلی برای اینکه قدرت ضربه ام بیشتر بشه مفیده.
(POV ???)
" ههه، واقعا آدم سرگرم کننده ای هستی"
" خودم میکشمت عوضی"
دخترک با عصبانیت و نفرت این جمله رو، رو به یک پسر مو قهوه ای که عینک طبی ای روی چشماش بود با لبخند دندون نمایی در حال نگاه کردن به دختر زانو زده بود گفت
_ پاق...
_ بامپ
" دختر کوچولو ، من آدم خیلی مهربونیم ولی باید حد خودت رو بدونی"
دخترک که تازه بخاطر لگدی که به صورتش خوره بود روی زمین افتاده بود ، چند سرفه کرد که باعث شد از دهنش خون بیرون بیاد
" به هر حال بهتره که کار هایی که بهت میگم رو انجام بدی، من از برده هایی که از اربابشون سرپیچی می کنند خوشم نمیاد"
دختر به زور و سختی تونست از روی زمین بلند شه و بشینه ، اما نتونست بخاطر ترس و بغضی که توی گلوش بود حرفی بزنه و چند قطره اشک از چشماش روی زمین ریخت
پسر وقتی این صحنه رو مشاهده کرد ، نزدیک دختر رفت و چونه اون رو بالا آورد و با پوزخندی توی چشمای اشک آلود دختر زل زد و گفت
" نچ نچ ، نباید به همین زودی بشکنی ، دوست ندارم اسباب بازیای جدیدم به این سرعت خراب بشه"
دختر میخواست چیزی بگه و جوابش رو بده اما با بوسه ای که پسر روی لبش زد ، نتونست حرفش رو ادامه بده
و چند ثانیه بعد دختر بی هوش روی زمین افتاد...
" واقعا لازم بود انقدر اذیتش کنی؟"مردی با موهای سیاه بلند که لباس شوالیه ها رو پوشیده بود از میان سایه ها بیرون اومد و این رو با لحن سردی گفت
" اوه اوه، اینجوری نباش ، من فقط دنبال سرگرم شدنم"
بعد پسر مو قهوه ای لبخند کجی روی لبش اومد و به کناره پنجره رفت و به آسمان شب نگاه کرد و با لحن هیجان زده ای گفت
" تو این چیزا رو درک نمیکنی ، فقط یه لحظه با خودت فکر کن ، قیافه اون دوست پسر حرومزادش که روزانه داره به دخترا تجاوز میکنه ، وقتی که بفهمه دوست دختر عزیزش که حاضره همه چیزشو بخاطرش فدا کنه ، چند تا مرد هم زمان بهش تجاوز کردن چه شکلی میشه"
مرد ، کمی فکر کرد و گفت
" اگه این کسی که میگی انقدر پست باشه ، به نظرت اصلا این دختر براش مهمه؟"
پسر نگاه معنا داری به مرد میکنه و بعد دوباره روش رو به سمت پنجره برمیگردونه و میگه
" راستش رو بخوای من خوب میتونم احساسات آدما رو از ظاهرشون بفهمم ، و میتونم بهت قول بدم که این دختر براش مهمه"
مرد دوباره پرسید
" حتی اگه اینطور هم باشه ، واقعا لازمه که به یک دختر بی گناه آسیب بزنی؟"
پسر مو قهوه ای با صدای آرام و نصیحت گونه ای میگه
" دوست من ، چهار چیز هست که برای رسیدن بهشون ، چه بخوای ، چه نخوای به کسایی آسیب میزنه ، اولیش آزادی ، دومی انتقام ، سومی قدرت و چهارمی عدالته"
مرد بدون گفتن چیزی فقط به پسر مو قهوه ای نگاه می کرد
مرد زیر لب و آرام می گوید
" عدالت...واقعا همچین چیزی وجود داره؟"
کتابهای تصادفی

