فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

شاهِ سیاه

قسمت: 21

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
(POV آکاش) 

" خب بالاخره اینجام " 

به داخل کلاس قدم میگذارم. 

کلاس جادو، البته کلاس جادوی اصلی نیست، این یکی از کلاس های فرعیه به اسمه " جادوی درونی " یجورایی اینجا بهت یاد میدن که جادی منحصر به فرد خودت رو بیدار کنی 

توی زندگی خودم اصلا نیازی به آموزش نداشتم، چون ملکه سیاهی در یک لحظه اون رو برام آزاد کرد. 

البته این بار وقت ندارم منتظر دیدارم با ملکه سیاهی باشم. 

پس تصمیم گرفتم که اینبار خودم دست به کار بشم..و برای انجام این کار، نیاز به آموزش دارم. 

" همه دانش آموزا سر جای خودتون بشینید " 

با شنیدن صدای معلم، به سمت یکی از نیمکت ها می روم و روی آن می نشینم 

چند لحظه بعد، سایر دانش آموزان حاضر در کلاس نیز، روی نیمکت های خودشون نشستند 

" خب، حالا که همه روی نیمکتشون نشسته اند، میخواهیم درس رو شروع کنیم " 

بعد مرد جوان کف دست هاش رو روی میز گذاشت و با لبخندی گفت 

" از اونجایی که تدریس تئوری خسته کننده است، من به جای اینکه به شما با صحبت کردن تدریس کنم، ترجیح میدهم اون رو عملی بهتون آموزش بدم." 

مرد جوان نگاه اجمالی ای به کل دانش آموزان کرد و بعد گفت 

" برای شروع، همه دانش آموزان رو به گروه های دو نفری تقسیم می کنیم، طوری که تعادل قدرت بین گروه ها برقرار باشه " 

بعد او یکی از دست هایش را درون جیب شلوارش برد و یک گوی کوچک را بیرون آورد. 

بعد از اینکه مرد گوی را روی میز گذاشت ، یک هولوگراف بزرگ جلوی کلاس نمایان شد 

" خب، گروه ها به صورت چیزی که توی این جدول نوشته شده، چیده خواهند شد..پس همین الان هم گروهی خودتون رو پیدا کنید و با اون روی یک نیمکت بشینید " 

پیدا کردن اسمم از توی جدول کار سختی نبود، چون دقیقا اسمم در صدر جدول بود و نام هم گروهی ام... 

نگاهی به اطرافم می اندازم و همینطور که در حال گشتن به دنبال هم گروهی ام بودم، چشمم به یک دختر با موهای سفید کوتاه می افتد. 

" اونجاست." 

نام همگروهی من " رِینا رِی " هستش، با پتانسیل اولیه‌ی 9. 

فکر کنم گروه ها رو طوری تئیین کرده اند که مجموع پتانسیل های هر گروه به ده برسد. 

خب، این یک تقسیم بندیه عادلانست. 

با قدم هایی آرام به سمت رِینا می روم، لبخندی ملیح به او میزنم و می گویم 

" سلام خانمِ رِی، فکر کنم ما با هم همگروهی هستیم" 

رِینا ابتدا کمی مکث میکند و وضعیت را تحلیل می کند و سپس به دست من که به سمت او گرفته ام نگاه می کند و بدون اینکه با من دست بدهد، فقط با لبخندی که مشخصا مصنوعی بود می گوید 

" آممم..از آشنایی باهات خوشبختم " 

خب انتظار نداشتم که از دست دادن با من خودداری کنه، ولی خب چیز مهمی نیست. 

بعد در کنار او روی نیمکت می نشینم. 

.... 

( توبیاس POV ) 

به آرامی چشمانم را باز میکنم. 

" هاه، چی شده، اینهمه سر و صدا برای چیه؟." 

زن میانسالی که موهای کوتاهی داشت، با چهره ای دَر هم و با صدایی که از خشم لرزان بود رو به من می گوید 

" آقای میلِر، من اینجا دارم تدریس میکنم." 

آها، فقط میخواست این رو بگه، دوباره صورتم رو روی میز می گذارم و با صدای آرام و نسبتا خواب آلودی می‌گویم. 

" خب، نیازی نیست به من بگی که داری تدریس میکنی، حالا مزاحم خواب عزیزم نشو لطفاً " 

_" این بچه‌ی لعنتی..." زن این رو زیر لب با صدایی لرزان گفت. 

" همین..الان..از کلاس من گورتو گم کن " 

زن میخواست چیزی بگوید، اما فهمید که ادامه دادن این بحث فایده‌ای ندارد. 

" توبیاس میلِر، امیدوارم که در امتحانات میان‌ترم موفق باشی." و بعد زن با گفتن این حرف لبخند کجی زد. 

هووف..نمیفهمم توی ذهن معلما چی می‌گذره، تا امتحانات میان‌ترم زمان زیادی مونده، به هر حال تنها چند روز از بازگشایی آکادمی می‌گذره. 

این چند روز گذشته خیلی خسته کننده بوده، یکم دیگه نیاز به آروم ماندن دارم، بعدش میتونم کار های اصلیم رو شروع کنم. 

××× 

در گوشه ای دیگر از آکادمی، در یکی از آزمایشگاه های زیرزمینی.. 

" این آسیب به نظر میرسه از برخورد گلوله باشه، ولی عجیبه که هیچ گلوله ای پیدا نکردم." زن در حالی که داشت جسد دختر را بررسی میکرد با صدایی که به سختی شنیده می شد صحبت کرد 

"خب شاید جادو بوده." مرد این را گفت و پوکی به سیگارش زد.


زن آهی کشید و با لحن ناامیدی صحبت کرد 

" اگه اینطور بود که میشد از رد انرژی استفاده کرد، ولی چیز عجیب اینه که هیچ اثری از انرژی رو پیدا نکردم " 

بوی سیگاری که به مشام زن رسید باعث شد که ابروهایش خم شوند و با حالتی که انگار داشت عصبانیت خودش رو کنترل می کرد گفت. 

"لیام!، بهت گفته بودم توی محل کار من سیگار نکش!" 

بعد با عجله به سمت مرد قد بلندی کهلیام نام داشت رفت و به سرعت سیگارش را از او گرفت و روی زمین انداخت. 

" واقعا که زنِ حوصله سر بری هستی." لیام این را گفت و با قدم هایی شمرده به سمت آسانسوری که راه خروج از آزمایشگاه بود رفت. 

" نگران نباش، خودم قاتل رو برات پیداش میکنم" 

لیام در حالی که به سمت آسانسور میرفت از پشت برای ***حافظی دست تکان داد و این جمله را با اعتماد به نفس گفت. 

"روت حساب میکنم..لیام" 

دختر جوان در حالی که به جای خالیه لیام نگاه می کرد، این را زمزمه کرد.

کتاب‌های تصادفی