شاهِ سیاه
قسمت: 20
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
(POV ???)
با بی حوصلگی به مرد قوی و هیکلی که رو به رومه نگاه میکنم
اون مدام در حال حرف زدن در مورد چیزی به اسم کلاس های فرعیه ، زیاد به موضوع بحثش علاقه ندارم
عینک مربعی شکلم رو از روی چشمام برمیدارم و روی میز میزارم
" بچه ها ، حالا باید به سالن اصلی برویم"
مرد عضله ای که در حال صحبت بود این رو گفت و از کلاس خارج شد
و من هم از جایم بلند شدم و به دنبال اون رفتم
...
شلوغ بود
تقریبا همه دانش آموزای بخش ما بودند...
همینطور که سرم رو میان جمعیت میچرخوندم چشمم به یکی افتاد
" اوممم..جالبه "
انتظار نداشتم اون رو اینجا ببینم، فکر میکردم که توی این اجتماعات حاضر نمیشه
یکی از دانش آموزای سال دومی، کلاس A
و یه مدته دنبالش بودم.. درواقع.. زیر نظرش داشتم
به ورق پاسوری که توی دستمه نگاه میکنم و لبخند ملیحی روی لبم نقش میبنده
" یه کارت سرباز خوب "
" دانش آموزان توجه کنید"
صدایی از تمام بلند گو های اطراف آمد و توجه همه رو به جایگاهی که در جلوی سالن قرار داشت جلب کرد
مردی که با کت وشلوار مشکی ای، موهای مشکی به عقب شونه شده و چشم های کبودی بالای صحنه ایستاده بود میکروفون رو جلوی دهانش گرفت و با صدای رسایی شروع به صحبت کرد
" دانش آموزان ، هر کلاسی که میخواهید شرکت کنید ، فقط کافی است پیش سال دومی ای که مسئول اون کلاسه برید تا شما رو با اونجا آشنا کنه"
و بعد میکروفون رو کنار گذاشت و از راه پرده ها به پشت جایگاه رفت
" یک کلاس انتخاب کنم...هوممم؟ "
از بین تمام کلاسا ، فکر کنم کلاس طلسم و کلاس احضار مناسب من باشه
اما وقت ندارم که توی هر دو شرکت کنم ، به هر حال کار های مهم تری دارم که باید بهشون رسیدگی کنم.. کار های خیلی مهم تر
ولی ترجیح میدم که توی کلاس طلسم شرکت کنم ، از اونجایی که کار من بیشتر از اینکه احضار کنندگی باشه ، مهر و موم کردنه ، قطعا این کلاس برام بدرد بخوره
حداقل میتونه یکم برام مفید باشه..
به اطرافم نگاهی میندازم ، و چشمم به هولوگراف بنفش رنگی که روش نوشته شده [ طلسم ] می افته
" اونجاست"
.....
" این تمام چیزی بود که لازم بود در مورد این کلاس بدونید "
یه علامه توضیحات خسته کننده...
به طور خلاصه اینجا به ما انواع طلسم ها رو معرفی می کنند و همچنین اجرای اونها رو آموزش میدهند
" چه خسته کننده..."
" چه خسته کننده..."
به پسر مو مشکی ای که کنار من نشسته بود نگاه میکنم...راستش از اینکه اون هم دقیقا همین جمله من رو گفت کمی تعجب کردم
و از نگاه های خیره ای که اون به من میکرد هم میشد این رو فهمید که اون هم از این اتفاق تعجب کرده و چشم های سبز و گود رفته ی خسته اش برق عجیبی زدن
" چرا بهم خیره شدی ؟ "
پسر این رو با لحن نه چندان دوستانه ای گفت
من هم زیاد به لحنش اهمیت ندادم و فقط شانه ای بالا انداختم و بعد دوباره به پسر سال دومی ای که در حال مرتب کردن برگه های توی دستش بود نگاه کردم
پسر هم دیگه با من صحبت نکرد و فقط به رو به روش خیره شد
" خب ، حالا هر کسی که میخواد توی این کلاس نام نویسی کنه ، باید یکی از این فرم ها رو پر کنه"
بعد از اینکه اون این جمله رو گفت ، دانش آموزا یکی یکی به سمتش رفتن و یکی از برگه ها رو از دستش گرفتن و از کلاس خارج شدند
" بهتره که منم برم برگه ثبت نام رو بگیرم "
از جایم بلند میشوم و به سمت کسی که برگه ها رو داشت رفتم و یکی از آنها را از او گرفتم
و همونجا شروع به پر کردن برگه کردم
[ نام کامل : توبیاس میلر
پتانسیل اولیه: 7
عنصر: پوچی
کلاس: B ]
خب اینم از این...
دوباره به سمت پسر میروم و کاغذ رو به اون تحویل میدم
اصلا درک نمیکنم که چرا توی آکادمی ای که همه چیز به صورت الکترونیکی و پیشرفته است باید ثبت نام کلاس ها با یک کاغذ انجام بشود..
خب خیلی این چیز ها به من ربطی نداره
" سه شنبه و پنجشنبه ها ساعت 7 عصر کلاس دارید"
صدای پسر من رو از افکارم بیرون می آورد
بدون گفتن چیزی فقط با یک لبخند برگه رو تحویل میدم و از اون کلاس بیرون میام
" اَه، از این لبخندای تقلبی ای که مجبورم به مردم بزنم متنفرم..."
البته.. این رو بلند به زبون نیوردم.
سعی میکنم خودم رو آروم کنم و به خوابگاهم برگردم...
.....
" انقدر اذیت نکن بیا بریم توی خوابگاه ما ! "
" هوممم...هوممم"
به سمتی نگاه میکنم که صدا از آن می آید ، اینجا حیاط پشتیه آکادمیه و میخواستم قبل از اینکه به خوابگاهم بروم کمی اینجا نفسی تازه کنم ولی...با این صحنه نفرت انگیز رو به رو شدم
سه پسر یک دختر رو گوشه دیوار گیر انداختند و یکی از آنها جلوی دهن دختر رو گرفته بود و اون رو به دیوار چسبانده بود و دو نفر دیگر با نگاه های شهوت زده ای در حال نگاه کردن به بدن دختر بودند
" اَهه..منکه قهرمان نیستم ، پس کسی از من انتظار نداره که اون دختر رو نجات بدم"
بعد با نگاه جدی ای به اون پسر ها نگاه کردم
" ولی خب..من قراره که سه سال توی این آکادمی زندگی کنم..کسی چه میدونه شاید هدف بعدی اونها من باشم"
بعد با حالت عشوه گرانه ای با خودم تکرار کردم
" خب درسته که دختر نیستم ولی...یه پسر خیلی خوشگل و جذابم..و خب پس با اینکه به دخالت کردن توی کار بقیه عادت ندارم...اما مجبورم که این کار رو انجام بدم.. "
بعد دستم رو بالا میبرم و یک ورق پاسور میان انگشت اشاره و انگشت وسطم ظاهر میشه.. سرباز پیک.. یکی از کارت های مورد علاقه ام
نزدیک اونها میرم و با لبخند گسترده ای با لحن دوستانه و شادابی میگویم
" اوممم..سلام دوستان ، اجازه هست یه لحظه مزاحمتون بشم؟"
پسری که جلوی دهن دختر رو گرفته بود به چشمان عصبانی ای به من نگاه کرد و گفت
" چی؟..چی گفتی نفله؟ ، بچه ها فکر کنم اون میخواد مزاحممون بشه ، ترتیبشو بدید"
دو پسر به سمت من می آیند و یکی از آنها لب هاش رو لیس میزنه و میگه
" با اینکه پسره ولی..بازم میتونه بهمون حال بده"
" هه..."
ناخواسته پوزخندی روی لبام نقش می بنده و بعد ناگهان شروع به خندیدن با صدای بلند میکنم
" ها..این حرومی داره چیکار میک.."
اما قبل از اینکه بتونه حرفش رو کامل بگه ، سرش توی هوا پرواز کرد
" چ..چی شد؟ "
پسر دیگه با ترس رو به بدن بی سر دوستش این رو گفت
من هم با همون لبخنده گسترده ، مرد مو مشکی ای که کنارم ایستاده اشاره میکنم و می گویم
" معرفی میکنم ، ایشون ورق سرباز من هستند "
" ن..نزدیک من نشو...آاااااااا"
میخواست فرار کنه ولی موفق نشد
و توسط شمشیر سربازم از وسط نصف شد
پسری که دختر رو به دیوار چسبونده بود با چهره ای وحشت زده در حال نگاه کردن به این صحنه ها بود
" اوممم، نه تو مال خودمی"
و یک ورق پاسور ، دو لوی پیک توی دستم ظاهر میشه و بلا فاصله تبدیل به یک هفت تیر میشه
پسر دوید و سعی کرد که فرار کنه ولی...
_ بنگ
با تیری که توی پایش خورد روی زمین افتاد
" اومم..یادم نمیاد گفته باشم که اجازه داری فرار کنی"
بعد بهش نزدیک میشم و تفنگ رو سمت سرش نشونه میگیرم
و او با چشمای اشکل آلودی بهم میگه
" خ..خواهش میکنم..من رو...نکش"
با لبخندی سرم رو کج می کنم، رقت انگیز بود، چرا باید چنین موجودات پست و کثیفی جای تو این دنیا داشته باشن.. و اگر یک نفر قرار بود وجود نجس اون ها رو از روی زمین پاک کنه.. خب.. چرا من نباشم؟
" متاسفم..."
_ بنگ
و بعد به سمت دختری که چند قدم اونطرف تر روی زمین نشسته بود و چهره ی وحشت زده ای به خودش گرفته بود می روم
با لبخند مهربانانه ای رو به روی او خم می شوم و دستم رو به سمتش دراز میکنم
" خب همه چی تموم شد..میتونی بلند شی"
و بعد سعی میکنم که دستش رو بگیرم ولی اون با یک ضربه دستم رو کنار زد و با جیغ گفت
" به من دست نزن..تو..تو آدم کشتی..تو یه هیولایی.."
اوممم، افکار گَلّه ، یا به زبان ساده تر ، تفکر تلقین شده به جامعه ، تفکری که باعث میشه هر کسی که توی جامعه ای بدنیا میاد ، چیز هایی که افراد اون به عنوان درست و چیز هایی که همون افراد به عنوان غلط میشناسند رو
به عنوان چیز های درست و غلط برای ذهن و زندگی خودش قرار بده ، بدون اینکه حتی یکم بهش فکر کنه که واقعا چی درسته
و این باعث میشه که جامعه و اون اجتماع تبدیل به دستگاه های ساخت ربات بشه و انسان ها ربات هایی که دقیقا افکارشون و برنامه ریزی های سیستمشون مثله همدیگست
برای مثلا همین " قتل " ، قتل توی اجتماع به عنوان یه چیز نادرست بیان شده ولی..خیلی از ادما لیاقت زنده موندن ندارن
چون با زنده موندنشون بقیه جامعه رو هم آلوده میکنن ، ولی به عقیده تفکر گَلّه، اونها هم حق زندگی دارند
ولی من...توی جامعه ای که میخوام بسازم ، به افرادی که تفکر گَلّه دارند و همچنین قدر نشناسند ، نیازی ندارم.
گرگی که سیر باشد چشمی به گوسفندان ندارد...
بعد هفت تیرم رو به سمت سر دختر نشونه میگیرم و می گویم
" خدانگهدار..."
دختر با ناباوری و ترس به چشمای من زل میزنه تا شاید پشیمون بشم ولی...
ماشه رو میکشم
_ بنگ
کتابهای تصادفی


