کافه والوریا
قسمت: 1
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
صفحه ۱: مقدمه کوچکی از من
اون موقع، یک ماه گرم و پرهیاهو بود. کوچه و خیابونها پر بود از آدمهایی که با هر سلاحی که گیرشون میومد، جمع شده بودند و اعتراض میکردن. طبق معمول دولت گوش نداد. چشمهاش رو بسته بود و با رسانههای خودش هم تلاش میکرد تا چشمهای مردم بیخبر رو هم به روی واقعیت ببنده. به عبارتی، یک واقعیت دروغین جایگزین کنه.
همین باعث شد تا مردم معترض خشمگین بشن و یک جنگ داخلی راه بیفته. خیلی از مردم به خصوص جوانها توی اون جنگ داخلی به دست هموطنانشون مردن. الان که به این دقت میکنم، آدمها با اینکه همه از یک نژاد هستن و توی یک سیاره در کنار هم زندگی میکنن، اما هیچوقت عبارتهایی که اشتراک اونها رو نشون میده، درست نیست. چیزی به نام همنژاد وجود نداره؛ چون اگه داشت همدیگه رو نمیکشتن. چیزی به نام هموطن وجود نداره؛ چون اگه داشت، همدیگه رو نمیکشتن.
حس میکنم دارم زیاد به این فکر میکنم. همیشه اینطوریم. همیشه به یک چیز زیاد فکر میکردم و این باعث شد تصمیم بگیرم توی اعتراضات اون سال شرکت کنم و توسط پلیس دستگیر بشم. اگه زیاد فکر نمیکردم، شاید سه سال از عمرم داخل زندان نمیگذشت.
به هرحال الان سال ۲۰۲۲ئه و من قراره امروز وارد نیمه دوم زندگیم بشم. یعنی دوران بعد از زندانی شدن.
کتابهای تصادفی

