فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

تسخیر جوان‌ترین پسر یک قبیله‌ی موریم

قسمت: 4

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

این دیگه چیه؟ اون توی سطح هشته، حتی با اینکه توی یه خانواده اصیل بوده؟

میدونم اون یه احمق بوده، اما آخه بازم سطح خرد 4... بدتر از اون، این دیگه چه کوفتیه؟ سطح شهرتش سی‌وپنجه! مگه منفی هم میشه آخه؟

چاقویی که از کمربندش آویزان بود بیرون آورد.

یک چاقوی... زنگ‌زده.

یعنی داری میگی یه نفر از دنیای موریم حتی به چاقو خودش هم اهمیت نمیده؟

خوب، جای تعجب هم نداره. اون حتی بدون اینکه چاقوش رو بیرون بکشه داشت نقش مرده رو بازی می‌کرد. باورم نمیشه، این شخصیت افتضاحه.

هان ییبی با ناراحتی لبش را گاز گرفت.

میشه گفت بازم از هیچی... بهتره.

او بدنش را مثل حالت ورزش صبحگاهی به این‌طرف و آن‌طرف حرکت داد. احساس سبکی خیلی بیشتری نسبت به قبل داشت.

اما... الان باید چیکار کنم؟

هان ییبی ناگهان یاد مادرش افتاد.

بعد از مرگ پدرش، او و مادرش فقط یکدیگر را داشتند.

مادرش احتمالا قلبش می‌گرفت وقتی می‌فهمید تنها کسی که برایش مانده بود یعنی پسرش، ناپدید شده است. لازم به گفتن نیست که او قبل از این ماجرا هم حال خوبی نداشت.

مهم نیست چی بشه، من باید برگردم. هر اتفاقی هم بیفته من برمیگردم. اون تمام زندگیش رو با پدر نالایقم گذروند. بعد از اون، من میخواستم لبخند روی صورتش بیارم.

او به خودش قول داده بود شبیه پدرش نشود، اما درواقع داشت جای پای پدرش قدم می‌گذاشت.

اگر می‌توانست به عقب برگردد... این بار حتما همه‌چیز عوض می‌شد. های ییبی لب پایین خودش را گاز گرفت.

اما الان باید چیکار کنم؟

او داشت بهترین تلاشش را برای به‌حرکت‌درآوردن چرخ‌دنده‌های درون سرش که بیشترشان توسط جامعه روزمره زنگ زده بودند، انجام می‌داد.

خب، واسه شروع... بهتره به این خانم سیستم گوش کنیم.

هان ییبی ناگهان چشمانش را به کلبه‌ای دوخت که مرد در آن ناپدید شده بود. با اینکه علاقه‌ای به این کار نداشت، اما می‌دانست که هیچ راه دیگری ندارد.

آرام به‌سمت کلبه رفت.

در همان زمان...

یک صدای «دینگ» در ذهنش طنین‌انداز شد.

[ماموریت اصلی شروع شد: مقام «شاگرد کلبه» را به‌دست آورید.]

[پاداش: می‌توانید برنامه‌های مرد را به عهده بگیرید.]

ها؟ این دیگه چیه؟ شاگرد مردی که توی کلبه هست بشم؟

و... برخلاف ماموریت قبلی، این یکی سطح دشواری نشان نمی‌داد.

پس منظورش اینه که مهم نیست چه سطحی باشه، باید حتما به سرانجام برسونمش. اما... چرا همهچی اینقدر پیچیده‌ست، بهجای اینکه ساده و واضح باشه؟

در هر حال به خودش قول داده بود به سیستم گوش کند، بنابراین به حرف سیستم گوش داد و به‌طرف در خانه رفت.

در پوسیده کلبه را باز کرد و داخل رفت.

اوخ، انگاری اومدی وسط سونا.

بوی شدید خاک را همه‌جا می‌شد حس کرد. هان ییبی به‌سرعت به اطرافش نگاه کرد.

او انواع گیاهان را دید که از دیوار کلبه آویزان شده بودند.

فکر نکنم سیراگی[1] باشه... شبیه چیزی بود که می‌شد در سونا یا مغازه‌های داروهای گیاهی قدیمی پیدا کرد. احتمالا این رایحه هم بوی همان گیاهان بود.

یعنی اون یه گیاه جنسینگه... نه، شایدم یه گیاه دارویی؟

هان ییبی دنبال مرد گشت و خیلی زود او را روی تختش درحالی‌که یک دستش زیر سرش بود و خوابیده بود پیدا کرد.

مرد به او توجهی نکرد، تا جایی که هان ییبی داشت عصبانی می‌شد. با این‌حال خوب می‌دانست که باید عصبانیتش را فرو بنشاند؛ آن مرد راه برگشت به خانه‌اش بود.

هان ییبی یاد درس فروش شرکتش افتاد و همراه با لبخندی زورکی روی صورتش، به‌سمت مرد رفت و شروع به صحبت کرد: «شما خوابیدین؟»

مرد چیزی نگفت.

پس خوابه؟

«ببخشید آجوشی.»

مرد ناگهان چشمانش را باز کرد.

«چطور جرئت می‌کنی با من صحبت کنی؟! و منظورت از آجوشی چیه؟! خفه شو! وقتی تو هنوز داشتی راه‌رفتن یاد می‌گرفتی من داشتم می‌دویدم. من یه ارشدم، من می‌خوام بخوابم و تو مزاحمی. گمشو بیرون.»

هان ییبی جا خورد و گفت: «اوه... من... من متاسفم، ارشد.»

با خودش فکر کرد: ارشد؛ همون چیزی که پیرمردها دوست دارن توی مکانهای ورزشی بشنون، اما این مرد بهش نمیخوره سن زیادی داشته باشه. یعنی از یه تکنیک بازسازی استخوان استفاده کرده؟

مرد... همان کسی که ادعا می‌کرد سن بالایی دارد ناگهان نشست.

«هی تو! کی بهت گفت می‌تونی بدون اجازه وارد اینجا بشی؟»

هان ییبی مانند کسانی که از شدت شوکه‌شدن نمی‌توانند حرف بزنند با لکنت گفت: «آه... من... من... این‌طور هم نیست. اهههه، می‌دونین، یه جمله معروف توی دنیای موریم هست که می‌گه کسانی که به بقیه کمک می‌کنن دنبال کن.»

«این‌قدر چرت‌وپرت نگو، گمشو بیرون!»

با این‌حال هان ییبی می‌دانست که نباید اینجا بیخیال شود.

«ارشد... من تمام خانواده‌ام رو از دست دادم و یتیم شدم. شما می‌تونید هروقت بخواین منو از اینجا بندازین بیرون، ولی لطفا رحم کنین و بذارین حداقل یه سرپناهی داشته باشم.»

مرد با خشونت مشغول مالیدن گوش‌هایش شد، انگار چیزی که نمی‌خواست بشنود را شنیده بود.

«باشه، ولی بهت هشدار میدم: بعد از یه مدت قبل اینکه خودم با زور بندازمت بیرون خودت با پای خودت برو.»

«ممنون ارشد!»

درنهایت او توانست آنجا بماند و از خانه بیرون انداخته نشود.

برای مدتی، سکوت زیادی حکمفرما بود. مرد هیچ چیز دیگری نگفت و حتی نپرسید که چرا پیش او آمده است.

نور خورشید از شکاف‌های در به‌آرامی در حال ناپدیدشدن بود. انگار که خورشید در حال پنهان‌شدن پشت کوه بود.

مثل اینکه این‌بار واقعا خوابیده.

نه... صدای نفس‌هایش... تا حدودی عجیب به‌نظر می‌آمد.

تخت به‌اندازه کافی فضای اضافی نداشت. خوب، حتی اگر هم می‌داشت غیرممکن بود نزدیکش شود. هان ییبی به گوشه‌ای رفت و به‌آرامی دراز کشید.

با نزدیک‌شدن به شب، سرما کم‌کم فضای اتاق را در بر می‌گرفت. این ممکن بود دلیل لرزش‌های بدن مرد از مدتی پیش تا الان باشد.

اگر سردش بود، کافی بود از یک پتو استفاده کند. کمی بعد هم مانند درخت آسپین که در حال تکان‌خوردن بود، به‌شدت می‌لرزید؛ انگار که تشنج کرده باشد.

هان ییبی از نگرانی نشست.

مرد که متوجه این حرکت شد فریاد زد: «تو! دست از فضولی‌کردن بردار! خفه شو! اگه دوباره ببینم این کارتو تکرار می‌کنی مطمئن باش خودم از اینجا پرتت می‌کنم بیرون.»

چی؟ من فقط از نگرانی نشستم.

نیازی نبود این‌قدر با خشونت صحبت کند. هان ییبی بعد از اینکه احساساتش زیر پا گذاشته شده بود، خودش را مثل یک توپ روی زمین جمع کرد.

سنگینی خواب را احساس می‌کرد.

روز بسیار خسته‌کننده‌ای داشت.

او تقریبا از کارش اخراج شده بود و خستگی‌ای که تمام روز در حال تلنبارشدن بود، مانند طوفان به سمتش سرازیر شد.

دوباره به مرد نگاه کرد و دید مرد که تا چندی پیش درحال لرزش شدیدی بود به‌آرامی دراز کشیده است و لرزش‌هایش در حال تثبیت‌شدن هستند.

امکان داره اون یه بیماری خاص داشته باشه؟ به هر حال، همه نیاز به خواب دارن.

بین زندگی واقعی و رویا مرز مبهمی وجود داشت.

یاد زمان‌هایی افتاد که با مادر و پدرش بود و نتوانسته بود خوب ازشان استفاده کند. بدون اینکه خودش بفهمد، اشکش‌هایش در حال جاری‌شدن بودند.

باید برگردم، مهم نیست چطور...

شاید به‌خاطر مدلی بود که کل شب را خوابیده بود.

با کوچک‌ترین صدایی از خواب بیدار شد. الان چه ساعتیه...؟

داخل کلبه هنوز تاریک بود، اما به‌زور می‌شد نور خورشید درحال طلوع را دید.

من کجام؟ من کی‌ام؟

بعد از چند لحظه به خودش آمد و از خواب بیدار شد. «ارشد، صبح به این زودی کجا می‌رین؟» وقتی هان ییبی دید ارشد تمایلی به صحبت ندارد ادامه داد: «ارشد، من باهات میام.»

مرد آهی کشید و گفت: «هفف، تو اصلا می‌دونی من کجا می‌خوام برم؟»

«آه... من نمی‌دونم، اما...»

«پس خفه شو بگیر بخواب بعدم گورتو گم کن!»

شاید به‌خاطر جوانمردی پیرمرد بود که خودش نمی‌خواست او را بیرون بیندازد.

هان ییبی این بار تصمیم گرفت گستاخانه به حرفش ادامه دهد. «ارشد پس چیزی واسه من هست که...»

«آه، آره.» مرد حرفش را قطع کرد، انگارکه چیزی یادش آمده باشد. «یک مورد هست.»

«آه، پس بالاخره قراره به یه جایی برسیم.» هان ییبی که کمی خوشحال شده بود ادامه داد: «لطفا بهم بگین!»

«لعنتی!»

وای...

مرد درحالی‌که هان ییبی در شوک فرو رفته بود، با عجله کلبه را ترک کرد.

لعنتی، این پیرمرد چشه آخه؟

هان ییبی بعد از مدتی که تنهایی در کلبه نشسته بود تغییرعقیده داد و به‌دنبال پیرمرد از کلبه بیرون رفت.

ولی...

نفس بکش!

هان ییبی چنان شوکه شده بود که نفس‌کشیدن یادش رفته بود.

بیرون کاملا آشفته بود.

خود جهنم بود.

اجساد مرده‌ها از دیروز روی زمین پهن بودند.

و در اطراف آن...

این دیگه چه بوییه...؟

بویی شبیه پسمانده غذا یا ضایعات به بینی هان ییبی سرازیر شد.

اجساد تمام شب را در حال پوسیدن بودند.

وقتی چشمانش به جسد کانگ جونگری که بدنش در کنار یک کنده درخت افتاده بود چرخید، منظره هولناکی را تجربه کرد.

چهره او برخلاف بقیه اجساد کاملا آرام بود.

درباره بقیه جسدها چیزی نمیدونم، اما... من باید حداقل جسد کانگ جونگری رو دفن کنم... اما... توی این کوه هیچ بیلی نیست... اگه بخوام با دستام زمین بکنم حداقل سه روز طول می‌کشه. حتی لازم نیست بگم که آخرش دیگه هیچ ناخونی واسم نمیمونه و کلی هم زمان میبره.

همین‌طور که در حال فکرکردن بود، زمین اطراف را بررسی می‌کرد.

شاید بهخاطر اینکه این مکان توی اعماق کوه بوده هیچ زمین نامسطحی نداره و بیشتر زمین مسطحه. لعنت. باید حواسم باشه، گمشدن توی اینجا مثل آبخوردنه.

بعد...

آه، این مکان واقعا امیدوارکنندهست.

در فاصله کمی دور، تخته‌سنگ پهن و بزرگی را در کنار یک دره دید...

اگر این دنیای واقعی بود، مکان مناسبی برای سلفی‌گرفتن یا استراحت و خوردن نوشیدنی ماگللی[2] به‌حساب می‌آمد.

اگه نمیشه اون رو دفن کرد، حداقل برای احترام میشه از صخره پرتش کرد. آسون نیست، اما... بهتر از اینه که جسدها رو همونطور به حال خودشون با اون بویی که راه انداختن رها کنیم.

حتی اگر آنها را بیخیال می‌شد، احتمالا کسی پیدا می‌شد که فکری به حال جسدها بکند.

اما مطمئنا این اتفاق قبل از تجزیه‌شدن اجساد و بدترشدن این اوضاع رخ نمی‌داد.

در حال حاضر، هان ییبی در حال حمل جسد کانگ جونگری به سمت صخره بود.

جسد چنان سنگین بود که بارها می‌خواست از این کار منصرف شود.

هااه... هااه... فکر کنم بالاخره فهمیدم که چرا قاتلها توی سریالها قبل اینکه جسد رو تکون بدن اون رو تیکهتیکه میکنن.

هان ییبی کانگ جونگری را روی تخته‌سنگ پهن قرار داد، سپس سرش را خم کرد و برای جسد دعا خواند.

او به کانگ جونگری دِینی نداشت، اما احساس می‌کرد این کمترین کاریست که می‌تواند برایش انجام دهد.

در نهایت جونگری را از صخره به پایین پرت کرد.

دره آن‌قدر عمیق بود که فقط صدای خش‌خش برگ‌ها که به بدن برخورد می‌کردند بعد از مدتی به گوش رسید.

آخیش، این از اولیش...

هان ییبی هنگام بازگشت به کلبه غرق در عرق بود. نمی‌توانست به دیدن آن اجساد وحشتناک عادت کند.

لعنتی، اون پسر عوضی... من جدی‌جدی بدشانسترینم، احساس خوبی درباره این آدم ندارم.

ابتدا همه اعضای قبیله نجیب جونگری را به صخره برد.

حتی یک‌بار به‌خاطر سبک‌بودن یکی از جسدها که همه خونش را از دست داده بود در شوک بود.

بعد از نصف روز، همه جسدهای قبیله جونگری را از صخره پرت کرده و برایشان مراسم تشییع برگزار کرده بود.

حالا تنها اجساد مردان تقابدار مانده بود که ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد.

صبر کن. اگه تو بازی دشمن بکشی جایزه‌ای دراپ نمیکنه؟ این... واقعا یه بازی نیست، اما...

هان ییبی جسد را چرخاند و شروع به جست‌وجوی لباس‌های مردان نقابدار کرد.

احساس خیلی خوبی از این کار نداشت، اما به هر حال...

نتوانست از جسد دو نفر از مردهای نقابدار چیزی پیدا کند.

چه‌جوری؟ یعنی فقط واسه کشتن مرد اومده بودن که هیچی ندارن با خودشون؟

به سراغ دو مرد باقیمانده رفت.

یکی از آنها انگار دور خودش پیچیده شده بود. ظاهرا باسنش شکسته و قسمت فوقانی و تحتانی‌اش در وضعیت پیچ‌خورده‌ای بودند.

من فقط واسه جست‌وجو تکونش دادم. اگه میخواستم از اینجا بلندش کنم حتما کمرم می‌شکست از سنگینی این مرد.

هان ییبی قصد داشت بیخیال شود.

دینگ

همان لحظه، سیستم واکنش نشان داد.

[اطلاعات مربوط به یکی از 108 سرنوشت شناسایی شد. می‌توانید اطلاعات را از طریق "پنجره وضعیت" برسی کنید. آیا تمایل دارید اکنون این کار را بکنید؟ (بله / خیر)]

ها؟ 108 سرنوشت؟

سرنوشت یک کلیشه رایج در دنیای هنرهای رزمی بود و چیزی که فارغ از هرچه باید به‌دست می‌آوردید.

اما... تو داری میگی 108تا از اون وجود داره؟... بگذریم، آره.

سیستم واکنش نشان داد.

 

[1]. ماده‌ایه که با خشک‌کردن برگ و ساقه تربچه به دست میاد. (م)

[2]. ماگللی یه نوع شراب برنجه. (م)

کتاب‌های تصادفی