تسخیر جوانترین پسر یک قبیلهی موریم
قسمت: 5
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
فصل ۵: استادِ طریق شیطانی.
نام: میو هاندو (تیغهی یخزدهی مرتد)
کلاس: رده سوم.
نوع: شمشیر کوتاه
مشخصه: بسته به سطح شمشیر باعث کاهش سرعت یا افزایش مقاومت میشود.
ویژگی: شمشیری با ظاهر عجیب و غریب که ۰۵۰ سال پیش بهدست به دست یئوم بیونگ یوم بوجود آمده. او یک برده بود که پس از جنگ تبدیل به یک ژنرال شد و به عنوان استادکاری چیره دست به شهرت رسید. او پیش از مرگش، آخرین شمشیرش یعنی میو هاندو را بوجود آورد. در آن زمان، یکی مقامداران، سئول وون گیونگ که مالک قلعهی یخی از دریای شمالی بود، با کمک این شمشیر توانست تا شکوه و افتخار رو به سرزمینش برگرداند.
پس از مرگ سئول وون گیونگ، جانشین اون یعنی سئول گا چانگ، شمشیر را به همراه پدرش به خاک سپرد. در آن زمان شایعهای وجود داشت که شمشیر بهدست دزدهای مقبره بعد از نبش قبر به سرقت رفته ولی این شایعه هرگز تایید نشد.
اوه، پس این سیستم همچین بخش باحالیم داره! اگه یه نتیجهگیری بخوام انجام بدم اینه که داخل پایگاه اطلاعاتی این سیستم میبایست یه لیست از اشیاء و وسیلههای مقدس وجود داشته باشه که پس زمینهشون هم ثبت شده باشه. شاید این سیستم به این خاطر خلق شده تا سیستم مطمئن بشه که سرسری از یه آیتم مهم و کاربردی رد نمیشم.
هان ییبی به سرعت شمشیر را از کمربند مرد بیرون کشید.
اوه، با اینکه کوچیکه ولی عجب وزنی داره.
خیلی سنگین بود. اما اندازهی آن فقط نصف شمشیرهای معمولی میشد. در آن لحظه صدای دیرینگ کوچکی به گوشش رسید.
«یعنی الان چی میشه؟»
تغییری در پنجرهی وضعیت رخ داده بود. در بین لیست ثبت شدهی ۱۰۰ سرنوشت، گزینهی تیغهی یخزدهی مرتد روشن شده بود. چشمان هان ییبی باز شد.
این یعنی باید یه محل ذخیرهسازی خاص برای هر ۱۰۰ آیتم سرنوشت وجود داشته باشه.
»این همون فهرست اموال[1] معروفه مگه نه؟!»
همانطور که انتظار داشت، این سیستم واقعا همه چیز تمام و کامل بود.
به هر حال، با در نظر گرفتن اندازهی کوچک شمشیر، سئول وون گیونگ، به احتمال زیاد یک فرد کوتاه قد بوده. اما...
«همچین گنجینههای دست یهسری قاتل چکار میکنه؟»
و ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد.
«این حرومزادهها... یعنی یه برنامه و دلیل خیلی عمیقتر این وسطه. اونا بهدست یه پیرمرد کشته شدن ولی مطمئنم که برای خودشون آدمهای خیلی قدرتمند و کاربلدی بودن. وقتی تونستن خانوادهی جونگری رو که جزو خانوادههای نظامی و رزمی محسوب میشدن به همین راحتی قتل عام کنن پس اصلا نمیشه اونها رو جزو افراد عادی دونست.»
ییبی با خود فکر کرد که در میان چه قضیهی خاص و پیچیدهایست و همین باعث شد تا روحیهاش تغییر کند.
اما همچین شمشیر سنگینی رو کجا باید بذارم؟
در آخر هان ییبی تصمیم گرفت تا شمشیر را مثل چیزهایی که در تمام رمانهای رزمی نوشته بود، در قسمت بالایی لباسش جاسازی کند. هرچند که...
». هاه؟ بعد از اینکه اینجای لباسم گذاشتمش حس سبکتری داره»
به شکل عجیبی هان ییبی سنگینی شمشیر را احساس نمیکرد.
هان ییبی با تصور اینکه مشکلی وجود دارد، دوباره دست خودش را در لباسش کرد
و در همین حال پنجرهی وضعیتش دوباره فعال شد.
پس داخل لباسم یهجورایی مثل سیستم ذخیرهسازی و فهرست اموال عمل»
»میکنه
چه سیستم کارامدی!
ییبی دوباره شمشیر را از لباسش بیرون آورد تا وزنش را حس کند.
»! آها! داره کار میکنه»
با فکر اینکه ممکن است چیز دیگری هم در لباسهایشان وجود داشته باشد، شروع
به گشتن لباس باقی جسدها کرد.
در لباس یکی از آنها شمشیری تیز و برنده را پیدا کرد که البته چیز غیرعادیای نداشت. اگرچه شمشیر در وضعیت خوبی بود ولی سیستم هیچ واکنشی به شمشیر فرماندهی فراد نقابدار نشان نداد.
»ولی بازم این از یه شمشیر زنگزده بهتره.»
ییبی شمشیر او را برداشت.
یک ساعت بعد از آن، ییبی با خستگی و تلاش فراوان، اجساد همهی افراد نقابدار را به لبهی پرتگاه برد.
تک به تک منتقل کردن اجساد این مردان تنومند و هیکلی، برای او مثل تمرینات
فشرده و سخت اردوگاههای نظامی بود که هر لحظه ممکن بود بخاطر فشار آنها از
حال برود. با این حال، او احساس سرگیجه و بدحالی نداشت.
من که جلوی خونش رو تمیز کردم، پس امیدوارم اون پیرمرد یکمم که شده باهام بهتر رفتار کنه.
و در آخر نوبت به فرماندهی آن افراد نقابدار رسید.
هنگامی که ییبی میخواست بدن او را حرکت دهد، حروف و علامتهای سیاه رنگی
را در داخل لباسش مشاهده کرد.
«همم؟ من دارم درست میبینم»
ییبی دوباره جسد مرد را روی زمین گذاشت و لباسهای او را باز کرد تا دوباره
بررسیشان کند.
»! آه! پس درست دیده بودم»
دقیقا همانطور بود که به چشمش خورده بود. حروف کوچک سیاه رنگی داخل لباس او نوشته شده بود.
در رمانهای موریمی، درون این نشانههای میشد نکات و موارد مهمی را پیدا کرد.
پس او شمشیر تیغهی یخزدهی مرتد را هم از لباسش خارج کرد و سعی کرد تا جاهایی که از لباس او را لازم است جدا کند تا در زمان لازم بتواند آنها را بررسی و کنکاش کند. از آنجایی که تیغهی شمشیر کند بود، بهنظر نمیرسید که کارش به راحتی پیش برود.
این منظرهی زشت و ناپسندی برای دیدن بود.
«این کارم بیاحترامی به مرده نیست»
علیرغم عدم اطمینانش، او دیگر بخشهایی از لباس آن مرد را پاره کرده بود.
»ولی خودمونیم، با اینکه تیغهش کنده و زنگ زده ولی خوب میتونه ببره.»
تیکه تیکه که هان ییبی لباس مرد را جدا میکرد، قسمتهای منقش شدهی بیشتر
از لباسش را میدید و مطمئن میشد که این اشکال گوناگون میبایست معنی
خاصی داشته باشند.
». شک ندارم که یه منظوری پشت ایناست»
ییبی کمی منتظر ماند ولی سیستم هیچ واکنشی نشان نداد. پس بهنظر نمیرسید که این لباس هم جزو یکی از ۱۰۰ سرنوشت باشد.
»با این حال... شاید یه چیز دیگهای دربارهش وجود داشته باشه.»
ییبی بعد از اینکه قسمت بالایی لباس مرد را جدا کرد، او را از صخره به پایین هل داد. سپس دوباره به سمت کلبه حرکت کرد.
خون، زمین را لکه دار کرده بود. ییبی لحظهای به این فکر رفت که شاید با استفاده از تیغهی شمشیرش لکههای خون روی زمین را بتراشد و آنها را محو کند.
«هاهاها، الحق که نابغهم. نمیشه باهاش چیز عالیای دراورد ولی به اندازهی کافی میشه تمیزش کرد.»
در آن لحظه بود که پیکر پیرمردی با صدای قدمهایش کمکم از دور نزدیک شد. او کیسهای از جنس پارچه را برروی شانهاش گذاشته بود.
هان ییبی با لبخند مسخرهای به استقبال او رفت اما پیرمرد در حالی که اخم کرده بود گفت:
«عجب کنهای. تو هنوز از خونهی من نرفتی؟»
ییبی در حالی که با لحن مسخرهای میخندید گفت: «بعد از یه سفر طولانی حتما خستهای. به هرحال، هنوز نرفتم چون گفتم بهخاطر لطفت باید اینجا رو کامل تمیز کنم.»
پیرمرد نگاهی به اطراف کرد و بدون گفتن چیزی وارد کلبه شد.
«لعنت بهش! تمام روز رو داشتم سگدو میزدم، اما حتی یه نگاه خالیم بهم نکرد.»
ییبی با احتیاط به سمت کلبه حرکت کرد و در حالی که در بدنش دیگر انرژیای وجود نداشت خود را برروی تختخواب انداخت.
ییبی دوباره با صدای خش خشی که از آماده شدن پیرمرد شنید از خواب بیدار شد. به نظر می رسید که او میخواهد مثل روز قبل، دوباره اول صبح از خانه خارج شود.
ییبی کمی فکر کرد ولی از آنجایی در خانهی پیرمرد چیزی پیدا نمیشد، نمیتوانست برای غذا خوردن او چیزی مهیا کند.
ییبی کمی صبر کرد اما اینبار پیرمرد به او با داد و فریاد نگفت که از خانهاش خارج شود. پیرمرد با قدمهایی بلند به سمت بالای کوه حرکت کرد و ییبی هم با عجله دنبالش کرد. ششهای ییبی به اندازهای نفس نفس میزد که انگار هر لحظه ممکن است منفجر شوند. صدای ضربان قلبش هم به اندازهی بلند بود که به راحتی میتوانست آن را بشنود.
»لعنت بهت، مگه یوز پلنگی که اینقدر سریع راه میری؟ چه خبره؟!»
پیرمرد همینطور با سرعت زیادی از دامنهی شیبدار کوه بالا میرفت و هان ییبی هم به دنبالش.
»! آه، واقعا دیگه نمیتونم ادامه بدم»
درست قبل از اینکه هان ییبی کاملا تسلیم شود، پیرمرد متوقف شد.
ییبی مثل سگی که در میان تابستان از شدت گرما نفس نفس می زند زبانش را از دهنش بیرون آورده و برای سرپا ماند تلاش میکرد.
پس از چند لحظه توقف، پیرمرد دوباره شروع به حرکت از میان انبوه گیاهان کوهستانی کرد. ییبی هم که به او نگاه میکرد سریعا دنبال او به راه افتاد و بعد پیرمرد را دید که روی زمین چمباته زده.
ییبی با احتیاط خم شد و با کنجکاوی به پیرمرد که در حال کندن زمین با دستهایش بود نگاه کرد.
اون داره چکار میکنه؟
پیرمرد ریشهی درختی را از روی زمین و با احتیاط فراوان بلند کرد، مثل اینکه بخواهد بچهای تازه متولد شده را بغل کند.
که اینطور!
مشخص شد که دربارهی گیاهان موجود در کلبه هم حق با هان ییبی بود. آن پیرمرد درواقع یک گیاهشناس و عطار بود.
یعنی امکان داره که اون یه کاربر سم باشه؟
ییبی شکه شده بود. در رمانهای موریم، بیشتر افرادی که با گیاهان سر و کار داشتند اکثرا دکتر یا کاربر هنرهای سمی بودند.
»از اونجاییم که این پیرمرد اصلا شبیه دکترها نیست پس نتیجه میگیریم که...!»
هان ییبی به یاد چشمهای سرد و سیاه پیرمرد، هنگام مبارزه با آن مردهای نقابدار افتاد و عرق سردی برروی پیشونیش جاری شد. اگر پیرمرد در واقع یک استاد استفاده از هنرهای سمی بود، پس میبایست هر کدام از قدمهایش را با احتیاط برمیداشت.
هر لحظه که هان ییبی بیاحتیاط عمل میکرد ممکن بود که آخرین بیاحتیاطیش باشد و کشته شود.
پیرمرد هنگام ایستادن، ناگهان دستش را دراز کرد و باعث شد که ییبی بترسد.
ییبی به دست پیرمرد نگاهی انداخت و در آن کیسهی پارچهای را دید. بهنظر میرسید که پیرمرد از ییبی میخواهد تا کیسه را برایش حمل کند. به بیان دیگه او از ییبی میخواست تا باربرش باشد.
هاهاها، اگه واقعا اینطوری باشه پس یعنی یکم رابطهمون بهتر شده.
ییبی با کمال میل کیسه را از دست پیرمرد گرفت. در همان زمان، پیرمرد از آنجا خارج شد و راهش در کوهستان را از سر گرفت.
ییبی سینهاش را که بهخاطر نفس نفس زدن شدیدا میسوخت را نگه داشت و با نفسی عمیق، دوباره پشت سر پیرمرد راه افتاد.
چند روز به همین منوال گذشت و تقریبا هرروز به همان شکل رد میشد.
صبح به سمت کوهستان حرکت میکردند و بعضی از گیاهان رو در کیسه میگذاشتند و گهگاهی یک خرگوش، قرقاول و یا حیوانات وحشی دیگری را برای خوراک شکار میکردند و گیاهان جمعآوری شده را برای نگهداری آماده و خشک میکردند.
فقط یکبار. تنها همان دفعه، پیرمرد شکم خرگوشی که شکار کرده بودند را در مقابل چشم هان ییبی باز کرد و کامل پوست کند تا آمادهی غذا درست کردن شود و برای دفعات بعدی، اینکار را کاملا برعهدهی خودش گذاشت تا انجامش دهد.
هرچند که خوشبختانه آتش روشن کردن پیرمرد دیگر به روش سنتی و با کنار هم گذاشتن چوبها انجام نمیشد بلکه بهجای آن با استفاده از فندک مخصوصی که داشت، میتوانست به راحتی آتش را آماده کند.
هفت روز به همین شکل گذشت.
هر زمان که پیرمرد به خواب میرفت، زمان آن میشد که هان ییبی هنرهای رزمی جونگری مای را تمرین کند. البته اگر میشد آنها را تمرین نامید.
خوشبختانه بدن جونگری مای که هان ییبی با آن ترکیب شده بود، هنوز هم خاطرات و نحوهی انجام تکنیک شمشیر حقیقی جونگری را بهخاطر داشت. البته بخشهایی از آن تکنیک گنگ و نامفهوم بود که به احتمال زیاد بهخاطر تمرین نکردن مناسب جونگری مای این اتفاق رخ داده بود و ذهنش این بخشها را ذخیره نکرده بود.
هان ییبی شمشیر یخزدهی مرتد را از لباسش خارج کرد تا کمی با آن تمرین کند.
شمشیری با تیغهای شدیدا کوتاه که حتی شمشیر نامیدن آن هم سخت بود. همین باعث شد که هان ییبی به سیستم و اطلاعات آن شک کند که آیا درست است یا نه؟!
همم بهنظرم بهتره با استفاده از شمشیر اون فرمانده تمرین کنم. هر چی نباشه اسم این تکنیک رو گذاشتن شمشیر حقیقی جونگری، نه شمشیر کوتولهی جونگری.
حتما از سر حماقت بوده به حرف اون زن اعتماد کردم.
دو هفته از زمانی که هان ییبی در کلبه زندگی میکرد گذشته بود. او کاملا به
کوهنوردی عادت کرده بود. همین هم باعث شده بود تا مقداری هم که شده خیالش راحتتر باشد.
»میدونی... این وضعیت واقعا عجیب بهنظر میرسه.»
هان ییبی با خودش فکر کرد. از نظر او همهی گیاهانی که پیرمرد جمع میکرد همه مثل هم بودند اما پیرمرد به راحتی میتوانست فرق بین علف و گیاه دارویی را تشخیص دهد. البته این چیزی نبود که بتوان آن را غیرعادی دانست چرا که این مهارت پایه و اصلی یک گیاهشناس بود. چیزی که باعث میشد هان ییبی به فکر فرو رود این بود که تصور میکرد پیرمرد درواقع دنبال چیز دیگریست و جمع کردن این گیاهان صرفا از سر بهانه است.
به بیان دیگر، پیرمرد گرچه گیاهان دارویی را جمع میکرد ولی هدف اصلی مورد دیگری بود پس ییبی رو به پیرمرد که جلوی او راه میرفت کرد و گفت: «آه، قربان...»
البته پیرمرد هیچ پاسخی نداد با این حال ییبی متوقف نشد و ادامه داد.
«آم... اینجا کدوم کوهستانه»
باز هم جوابی نگرفت ولی بعد از مدتی دوباره سوالش را تکرار کرد.
«قربان احتمال داره که این کوه درواقع...»
»احمق کله پوک!»
اییع!
تمام مدت من رو داخل این کوهستان دنبال میکردی و حتی اسمش رو هم نمیدونستی؟»
البته که نمیدونستم، خیر سرم یه عمر داخل شهر زندگی کردم.
»این کوهستان ماگوکه!»
»آ-آهاها، که اینطور. عجب اسم برازندهایم دارن. بهبه، بهبه.»
ولی دروغ گفتم. این کوهستان لعنتی درست مثل اسمش پر از انرژی شیطانی بود.
راستی قربان، یه مدتی میشه که دارم با شما زندگی میکنم...» : ییبی دوباره پرسید: «ا-اما هنوز اسم شما رو هم نمیدونم.»
همانطور که انتظار داشت پیرمرد هیچ پاسخی نداد.
هان ییبی که دیگر خسته شده بود گفت: «قربان، من اصلا قصدی برای اذیت کردنتون ندارم. اما خواه یا ناخواه داریم باهمیدیگه زندگی میکنیم و اینکه اسمتون رو نمیدونم حس خوبی نداره.»
»سونگ میون چون. اسمم سونگ میون چونه.»
هان ییبی شوکه شد. البته این واکنشش را به او نشان نداد.
با اینکه این شخصیت مستقیما در داستان «رویای بدل شدن به یک مار» حضوری نداشت اما اسمش به دفعات در طول داستان قید شده بود. بر طبق چیزی که در رمان نوشته شده بود، سونگ میون چون یک استاد بزرگ و شدیدا قابل احترام بود.
که بعد از انجام دادن یک جرم شنیع و بزرگ، از مجامع ترد شده بود.
سونگ میون بعد از یک برههی زمانی، بهنظر مقام استادی خودش رو فراموش کرد و تلاش کرده بود تا ارباب خانوادهی مو دانگ پا یعنی تاک بو یانگ رو که فردی سخاوتمند و محترم بود رو ترور کنه.
البته تلاش او برای اینکار شکست خورد ولی در این مسیر تعداد زیادی از استادهای وحشت» هنرهای رزمی حقیقی رو قتل عام کرد. اون واقعه رو در دنیای موریم تحت یاد میکردن و از اون روز به بعد، سونگ میون تبدیل به مردی شد که » تکاندهنده همهی قبابل دنبال سرش بودن.
استاد طریق» دقیقا بهخاطر همین ماجرا هم بود که به خود سونگ میون لقب رو دادن. » شیطانی و فردی که در حال حاضر همراه ییبی بود، دقیقا همین مرد بود.
«آه بله. پس این اسمتون بود قربان. باید بگم که واقعا اسم پر ابهتیه.»
«حالا نمیخواد برای من زبون بریزی. از همچین حرفهای توخالیای متنفرم.»
«بله بله. متوجه شدم ولی قربان...»
«بر حسب احتمال، شما دنبال گیاه خاصی میگردین؟ آخه دفعهی قبلی که میگشتیم...»
سونگ میون در همون لحظه وسط حرفش پرید و فریاد زد: «میخوای کشته بشی؟ از سر مهربونی و ترحم جوابت رو دادم ولی حالا فکر میکنی که باهام دوست شدی؟!»
هان ییبی از ترس صدای آهی بیرون داد.
واقعا هم ترسیده بود ولی همین عصبانیت به او فهماند که سونگ میون واقعا دنبال چیز خاصیست.
پایان قسمت پنجم.
[1] Inventory
کتابهای تصادفی

