فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

تسخیر جوان‌ترین پسر یک قبیله‌ی موریم

قسمت: 6

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

هان ییبی بعد از فهمیدن هویت پیرمرد از شدت ترسیدن به لرزید. هر لحظه‌ ممکن بود که نظرش را تغییر داده و به او حمله کنه.

با این‌ حال انسان‌ها را می‌توانیم همان حیواناتی بدانیم که هنر همزیستی را در خون خود دارند. به همین منوال با گذشت روزها یکی پس از دیگری، ییبی بیشتر و بیشتر با سبک زندگی پیرمرد خو می‌گرفت.

با این وجود، در یکی از روزها، ییبی زمانی که از خواب بیدار شد، یک دست لباس را در کنار رخت خوابش دید. آن‌ها لباس‌های سونگ میونگ چون بودند. از آن عجیب‌تر اینکه وضعیت آن‌ها از لباس‌هایی که خود پیرمرد می‌پوشید بهتر و سالم‌تر بود. در آن لحظه بود که هان ییبی نگاه کاملی به لباس‌های خودش انداخت و چیزی پر از لکه‌های خونی را دید که دیگر حتی نمی‌شد رنگ حقیفی آن را تشخیص داد.

هان ییبی از این مهر و محبتی که به او شده بود شدیدا جا خورد.

«خیلی ممنون آقا، واقعا ازتون ممنونم!»

اما سونگ میونگ باز هم با کج خلقی جواب داد: «دست بجنبون دیگه، منتظری اون لباسا خودشون تنت بشن؟»

هان ییبی هم با عجله لباس‌ها را به تن کرد و با تمام سرعتی که داشت دست به کار شد. در همان حال سونگ میونگ با دیدن این وضعیت از کلبه بیرون رفت و ییبی هم کمی بعد به دنبالش روانه شد.

با این حال، سونگ میونگ چیزی را به‌صورت ناگهانی به هان ییبی نشان داد.

«آقا... این چیه؟»

هان ییبی از آن جهت که نمی‌دانست سوال نکرد، بلکه به دنبال دلیل ماجرا بود.

آن چیز همان وسیله‌ی حمل آبی بود که سونگ میونگ دفعه‌ی اولی که با او ملافات کرده بود با خود داشت. دو ظرف که به یک چوب دراز متصل شده بودند و فاصله‌ی آنها از هم به اندازه‌ای بود که بتوان چوب را بر روی شانه‌های فرد قرار داد.

مثل همیشه پاسخ سونگ میونگ کوتاه بود.

«برش دار.»

«بله...»

ییبی چوب را بر روی شانه گذاشت و به دنبال پیرمرد رفت. البته راهی که اینبار از آن عبور می‌کردند به همیشه متفاوت بود.

«آقا، این مسیر... همونی نیست که به پایین کوه می‌رسه؟»

همانطور که انتظارش می‌رفت پاسخی دریافت نکرد. هان ییبی کار دیگری از دستش ساخته نبود پس زیر لب لعنت کنان به راهش ادامه داد.

×××

کمی بیشتر از دو ساعت که از آغاز سفرشان می‌گذشت و خوشبختانه در بیشتر این مدت، مسیرشان سرپایینی بود.

سرانجام بعد از مدتی به دامنه‌ی کوه‌ رسیدند. و با ادامه دادن مسیر وارد زمین‌های پایین دستی شدند و با مردمی که در آن اطراف بودند را دیدند.

بعد از مدت خیلی زیادی هان ییبی توانسته بود انسان‌های عادی دیگری را هم ببیند. حتی اگر هم اکثر آنها ضعیف و فقیر به‌نظر می‌رسیدند، اما بعد از بودن مدتی طولانی با آن پیرمرد عبوس و خشک، دیدن این چنین آدم‌هایی هم باعث شد که مقداری احساس خوشایندی پیدا کند.

با این حال، مسیر این مردم کجاست؟

هان ییبی از شدت کنجکاوی در حال سوراخ شدن بود ولی باز هم دندان به جگر گرفت و چیزی نگفت. ییبی می‌دانست که حتی اگر هم بپرسد و بپرسد و بپرسد، باز هم از آن پیرمرد جوابی نمی‌گرفت.

به همین منوال سی دقیقه گذشت و حالا می‌توانستند ساختمان‌های عادی را ببینند. در ابتدا خانه‌ها پراکنده و تک و توک بودند اما ساختار این یکی‌ها مجتمع و متراکم‌تر بود. حتی جلوی خانه‌ها بچه‌هاییم در حال بازی کردن بودند.

چونگ میونگ، هان ییبی را به روستایی در پایه‌ی کوهستان ماگوک آورده بود.

هان ییبی که تعجب کرده بود سرش را چرخاند و فکر کرد:

خوب این واقعا عجیبه. همیشه فکر می‌کردم که این پیرمرد بدش میاد با بقیه‌ی مردم دمخور بشه...

با نزدیک شدن به مرکز روستا، به تعداد روستایی‌ها افزوده می‌شد. آنجا به‌نظر کاملا مسکونی به‌نظر می‌رسید.

در این لحظه بود که هان ییبی متوجه شد که چرا پیرمرد به او لباس‌های تمیز داده بود. مطمئنا اگر مردم او را با لباس‌های خونی و کثیف می‌دیدند او مرکز توجهات می‌شد.

در این لحظه بود که سونگ میونگ سرعت خودش را شدیدا کاهش داد. شاید او به ساختمان خاصی نزدیک شده بود.

ییبی سرش را بلند کرد و به علامت ساختمان نگاهی انداخت. با اینکه متنش به خط چینی نوشته بود ولی از آنجایی که ییبی با بدن جونگری مای ترکیب شده بود، توانست آن را به راحتی بخواند.

-درمانگاه ماگوک.

همم... فکر کنم اینجا همون چیزیه که توی دنیای مدرن بهش میگیم بیمارستان. البته نه، قدیما بین داروساز و پزشک فرقی نبوده پس اینجا احتمالا هم حکم بیمارستان داره و هم داروخونه.

سونگ میونگ با قدم‌های بلندش و بدون اینکه در بزند، وارد آنجا شد.

هیچکسی در آنجا نبود. احتمالا به‌خاطر سر صبح بودن هنوز هیچ بیماری به اینجا مراجعه نکرده بود.

«کیه؟»

از پشت درب کناریِ واقعا در فضای داخلی، صدای بلندی شنیده شد.

سونگ میونگ در جواب گفت: «من اومدم.»

همانطور که انتظار می‌رفت جواب کامل و طولانی‌ای نداد.

بعد از آن، فردی درب کشویی را باز کرد. مردی بزرگ جثه... با یک شکم درشت برامده از در بیرون آمد. صورتش گل انداخته و سرخ بود، به طوری که به تازگی مشغول عرق‌خوری بوده.

آن مرد با دیدن سونگ میونگ هیجان زده شد و گفت: «آهاهاها، پس اومدی؟!»

سونگ میونگ با کج کردن سرش به او احترام گذاشت و از خوشحالیش استقبال کرد. با این حال مرد داروساز، انگار که چیز خنده داری برایش گفته باشند زیر خنده زد و ادامه داد:

«می‌دونستم که فقط مسئله‌ی زمانه تا بیای سراغم.»

سونگ

میونگ لبخندی از سر اجبار زد. اما مرد داروساز بدون وقفه دوباره شروع کرد به گفتن که:

«ببینم... تونستی چیزایی که سرش توافق کرده بودیم رو پیدا کنی...؟»

بالاخره سونگ میونگ دهانش را باز کرد و گفت:

«همه رو که نه ولی حدود ۹۰ درصدشون رو پیدا کردم.»

«هه، پس اون گیاه‌شناس بزرگ و برجستمون کجا رفته؟ به هر حال بذار ببینم چیا آوردی.»

سونگ میونگ دستش را به سمت هان ییبی دراز کرد.

هان ییبی بعد از مدت کوتاهی منظور او را فهمید و کیسه‌ای که دور کمرش بسته بود را باز کرد. در این زمان بود که داروساز هم بالاخره متوجه حضور او شد و لبخند زد.

«می‌بینم که امروز با خودت یه همراه آوردی. اون کیه؟ دانش آموزته؟»

تا ییبی دهانش را برای جواب دادن باز کرد، سونگ میونگ سریعا مداخله کرد و گفت:

«کم و بیش همینطوره. اون خواهر زاده‌ی یکی از دوست‌هامه. اخیراً هم برای اینکه داروها رو بشناسه با من سفر می‌کنه.»

داروساز سرش رو به نشونه‌ی تایید تکون داد و گفت: «برات خوشحالم. استادت توی کارش حرف نداره. آموزه‌هاش قراره حسابی به دردت بخوره.»

هان ییبی که مقداری مبهوت مانده بود با موافقت سرش را تکان داد.

«حرفتون درسته جناب داروساز. من واقعا از این بابت شکر گذارم.»

داروساز نسبت به این جواب لبخندی زد و در جواب گفت:‌ «برعکس باقی جوان‌های این دوره زمونه واقعا با ادب و نذاکتی. به هر حال، امیدوارم با دانش‌آموزت موفق باشی. خوب دیگه وقتش شده که بریم گیاه‌های داروییمون مگه نه؟ فکر می‌کنم توام داخل جمع کردنشون حسابی کمک کردی مگه نه؟»

هاهاها... این مرد از اوناست که نمی‌تونه جلوی دهنش رو بگیره و یه ریز حرف می‌زنه. اگه این پیرمرد ما هم نصف تو سر و زبون داشت واقعا محشر می‌شد.

هان ییبی جواب داد: «بله منم کمک کردم. البته تنها کارم حمل کردن وسایل و قدم زدن کنار اون بود.»

«آهاهاها، اوایلش برای همه همینطوریه. منم که اون اوایل در حال یادگیری بودم همین کار رو می‌کردم.»

هان ییبی مودبانه کیسه‌ی گیاهان را به داروساز داد. او کیسه را با دقت باز کرد و محتویات آن را روی میز جداگانه قرار داد.

«بذار ببینم... این که ریشه‌ی چینیه، این هم استفانیا تتراندراست. همم این یکی هم که خارچرخه‌ی سفیده... اینا هم پلاتیکودون، علف زنبق، یام چینی... عالیه! ظاهرشون عادیه و کیفیتشونم حرف نداره.»

سونگ میونگ گفت: «چقدر براشون بهمون میدی؟»

مرد داروساز برای اولین بار کمی اخم کرد و گفت: «همونطور که خودتم می‌دونی... کشت گیاه دارویی داخل باقی مناطق بالا رفته.»

«و این یعنی چقدر بهمون میدی؟»

«این رو می‌خوام بهت بگم که قیمت بازار اومده پایین. برای اینا بذار ببینم... حدوداً ۵۰۰ سکه‌ی برونزی [1]می‌تونم بهت بدم.»

در آن لحظه سونگ میونگ به سمت میز مرد چاق حرکت کرد، از سبک حرکاتش می‌شد حدس زد که به قصد برداشتن گیاهان رفته.

«خیلیم عالی. پس من میریم یه کلینیک دیگه پیدا می‌کنم.»

سپس داروساز به عجله فریاد زد که: «هی هی، چرا اینطوری می‌کنی؟ بذار اول حرف‌هام رو تموم کنم...!»

سونگ میونگ دستش را عقب کشید و به داروساز خیره شد.

«اما از اونجایی که مدت زیادیه همدیگه رو می‌شناسیم به قیمت خریدار اینا رو ازت می‌خرم. ۷۰۰ سکه‌ی برونزی.»

سونگ میونگ بار دیگر دوباره دستش را سریعا به سمت میز برد اما مرد چاق دستش را دفع کرد.

«صبر کن بابا، این عجله برای چیه؟»

«به این خاطر که ما همه‌ی روز رو برای تو زمان داریم. سریع فکرهات رو بکن.»

داروساز بعد از کمی گیج بودن تصمیمش را گرفت.

«خیلی خوب، بهت یه سکه‌ی نقره[2](هزار سکه‌ی برونزی) میدم. این دیگه بهترین چیزیه که از دستم بر میاد.»

سونگ میونگ که به‌نظر راضی شده بود دیگر حرفی نزد. مرد چاق هم از ترس اینکه نکند او دوباره نظرش تغییر کرند سریعا سکه‌ای از کیسه خارج کرد و به سونگ میونگ داد. سونگ میونگ هم فوراً آن را در جیبش گذاشت.

هان ییبی با دیدن اینکه معامله به پایان رسیده، شروع به بررسی کردن فضای کلینیک کرد. هم در گذشته و هم در زمان حال، فضای بیمارستان‌ها همیشه ناخوشایند بودند. اینجا محلی بود که افراد مگر در زمان مرگ و بیماری از حضور در آن اجتناب می‌کردند.

مرد داروساز هنگام حرف زدن با سونگ میونگ، چیزی را هم برروی کاغذ می‌نوشت. به‌نظر می‌رسید چیز‌هایی که می‌نویسد، درواقع گیاهانی هستند که دفعه‌ی بعدی از سونگ میونگ می‌خواهد.

کمی بعد سونگ میونگ رو به هان ییبی کرد و گفت: «بیا بریم.»

«بله.»

به دنبال سونگ میونگ، هان ییبی هم از داروساز خداحافظی کرد.

«امید دیدار جناب داروساز.»

داروساز هم با لبخند دستی به سمت او تکان داد.

«منتظر دیدارتم. حتما خوب آموزش ببین و دفعه‌ی بعدی کلی جین‌سنگ وحشی برام بیار.»

در حالی که پشت سر سونگ میونگ قدم می‌زد، هان ییبی بالاخره متوجه شد که این پیرمرد از چه راهی امرار معاش می‌کند.

هعی توف تو روزگار. بالا بیای پایین بری، برای زندگی کردن باید جون بکنی و پول در بیاری...

سونگ میونگ که جلوی هان ییبی بود، به‌نظر می‌رسید کاملا با منطقه و اطراف آشنایی دارد.

اما چرا بهم گفت که این ظرف‌های آب رو باهام بیارم؟ از طرف دیگه، فکر نمی‌کنم این مسیری که الان داریم ازش میریم به کوه ماگوک برسه...

بعد از حدود ۱۵ دقیقه پیاده‌روی، به خیابانی پر از مردم پر سر و صدا و بازرگان رسیدند. قدم‌های سونگ میونگ بالاخره آهسته‌تر شد.

هان ییبی به تابلویی که بالای سرش وصل شده بود نگاهی انداخت.

-مهمان‌خانه‌ی چونگ یو.

اینجا محلی برای تامین غذا، نوشیدنی و اسکان مسافران بود. وقتی که وارد شدند، پسری که به‌نظر می‌رسید در اواخر سن نوجوانی‌اش باشد برای استقبال از آنها جلو آمد.

«خوش او- آه شما هستین. خیلی وقت بود که بهم سر نزده بودین.»

به‌نظر می‌رسید که پسرک سونگ میونگ را از قبل می‌شناسد. با این حال سونگ میونگ فقط کمی سرش را تکان داد و پشت یک میز در بخشی خلوت نشست. اینطور به‌نظر می‌رسید که این اولین باری نیست که به اینجا آماده.

سونگ میونگ متوجه نگاه احمقانه و هاج و واج هان ییبی شد.

«این نگاهت دیگه چیه؟ می‌خوای همه‌ی روز رو اونجا بایستی؟»

هان ییبی با تعجب ظروف آب را روی زمین گذاشت و کنار میز سونگ میونگ نشست.

غررررر~

بوی خوشی که در هوا پیچیده بود باعث شد که شکمش به لرزش بیوفتد.

پسرک خندید و گفت: «می‌بینم که امروز با خودتون یه همراه دارین.»

سونگ میونگ چیزی نگفت و هان ییبی هم لبخند مسخره‌ای تحویل داد.

پسر گفت: «همون همیشگی رو آماده کنم؟»

سونگ میونگ سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد.

«چه نوع الکلی ترجیح میدین؟»

سونگ میونگ نگاهی به پسر انداخت تا متوجه احمقانه بودن سوالش شود.

پسر که خنده‌اش گرفته بود گفت: «چشم چشم، همون بانجوی همیشگی رو میارم.»

پس از آن پسر ظرف‌هایی که هان ییبی با خود آورده بود را برد.

«الکل‌های این دفعه کیفیت خیلی خوبی دارن پس مطمئنم که راضیتون می‌کنن. این ظرف‌ها رو هم مثل همیشه تا آخر پر می‌کنم.»

هان ییبی که دقیقا رو به روی سونگ میونگ نشسته بود، هر لحظه حس بدتر و مسخره‌تری پیدا می‌کرد. جو آن لحظه مثل این بود که در مقابل یک سرهنگ نظامی نشسته باشد.

اما خوشبختانه به‌نظر می‌رسید که او امروز در حس و حال خوبی باشد. چرا که مثل بسیاری افراد دیگر، امروز، روز گرفتن حقوقش بود.

بعد گذشت مدتی، پسر با خودش غذایی آورد.

«اینم گوشت بره‌ای که سفارش داده بودین.»

بخاری که از گوشت بلند می‌شد، لرزش شکم هان ییبی را به شکل جنون‌امیزی دراورد.

«واو، ا-این دیگه چیه؟»

مثل خیلی از دیگر افراد کره‌ای، هان ییبی هم با غذاهای چینی زیادی آشنا نبود. شاید بتوان گفت تنها غذاهایی که از چین می‌شناخت، جیاجان‌میون[3]، جیام‌بونگ [4]و تانگ سو یوک [5]بودند.

اما ظاهر این غذا فرق داشت... این فقط گوشت آب‌پز شده نبود.

کاسه‌ای که گوشت در آن قرار داشت، اندازه‌اش بزرگ بود و در آن علاوه بر گوشت، انواع سبزیجات هم قرار داده شده بودند.

در کنار آن اما، یک قرض نان کاملا پخته و ترد گذاشته شده بود.

در حالت عادی هان ییبی به چنین غذایی حتی نگاهم نمی‌کرد اما او مدتی بود که لب به غذای خوب نزده بود. آنچنان تحت تاثیر غذا قرار گرفته بود که اشک در کاسه‌ی چشمش جمع شد.

اما هان ییبی بلند شد و همانطور که ادب حکم می‌کرد، غذا را در ابتدا جلوی سونگ میونگ قرار داد.

-پایان فصل ششم.

[1] mun

[2] eunja

[3] Jjajanmyeon

[4] Jjambbong

[5] Tang Su Yook

کتاب‌های تصادفی