سپند: دشمن درون
قسمت: 9
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
با ورود تیم دیگری، همه به حالت تدافعی درآمدند.
رهبرشان چند قدم جلو آمد. چشمان ارسلان تنگ شد؛ آن دو یکدیگر را میشناختند، اما حضور ارسلان هیچ اهمیتی برای رهبر تیم مقابل نداشت. نگاهش بهجای او، به سمت آرمان معطوف شد. با لبخندی دوستانه بر چهره گفت:
"اوه، شکر! بالاخره یه تیم دیگه پیدا کردیم."
نفسی از سر اطمینان کشید.
"نمیدونید چقدر از دیدنتون خوشحالیم... هیولاها همهجا بودن. ما به زور فرار کردیم."
آریان با لبخند پاسخ داد:
"نگران نباشید. حالا میتونیم به هم کمک کنیم. اینجوری شانس بردمون بیشتره. من آریانم."
پسر چند قدم به سمت آریان برداشت و با لحنی دوستانه گفت:
"منم کیانم."
دستش را به سمت آریان دراز کرد، اما پیش از آنکه آریان واکنشی نشان دهد، آرمان جلویش را گرفت.
لحظهای درنگ کرد، چشمانش تنگ شد و با لحنی شکاک پرسید:
"کسی رو هم پیدا کردید؟"
کیان کمی مضطرب شد:
"نه... نتونستیم. راستش امیدوار بودم که..."
آرمان فوری حرفش را قطع کرد:
"حیف شد. موفق باشید."
چهره دوستانه کیان از بین رفت و جای خود را به نگاهی خشمگین داد.
آریان با تعجب از برادرش پرسید:
"برای چی؟ چه اشکالی داره کمکشون کنیم؟"
آرمیتا اعلام کرد:
"من هیچ حس خوبی نسبت به این ندارم. بهتره سریعتر بریم."
لبخند کیان دوباره ظاهر شد — اما نه دوستانه!
او به آرمیتا نگاه کرد و با پوزخندی منزجرکننده، اما لحنی شاد گفت:
"پسرا، انگار این دوستای عزیزمون دوتا هدیه عالی برامون آوردن."
لبش را لیسید.
رفتار کیان لرزه بر اندام آرمیتا انداخت. حس انزجار تمام وجودش را فرا گرفت.
ارسلان آرام به سمتش رفت، مقابلش ایستاد و مانع دیده شدن او توسط کیان شد. سپس با لحنی آرام اما برنده گفت:
"به عنوان پسر یه فرمانده، واقعاً حالبههمزنی."
کیان لحظهای اخم کرد، اما سریع لبخندش را برگرداند و پاسخ داد:
"ارسلان، دوست قدیمی..."
با لحنی تحقیرآمیز ادامه داد:
"عجیبه موجود چندشآوری مثل تو، که حتی جادو نداره، اینجاست."
ارسلان با پوزخندی پاسخ داد:
"آره خب، معمولاً لچک داری. برش دار، شاید جاهای بیشتری منو ببینی."
با این جواب، کیان از شدت خشم مثل کندهای در آتش سوخت. با اشارهاش، افرادش وارد عمل شدند.
فریاد زد:
"دیاکو!"
سپس دیاکو دستش را با قدرت بر زمین کوبید.
صدای خرد شدن سنگها بلند شد.
ارسلان بیدرنگ آرمیتا را گرفت و با سرعت به عقب پرید.
آرمان نیز قربانی را برداشت و همراه آریان از محل دور شد.
زمین زیر پایشان کاملاً ترک برداشت و ایستادن روی آن سخت شده بود.
چند لحظه بعد، دیاکو که بهوضوح خسته شده بود، روی زانوهایش افتاد.
ارسلان این فرصت را برای حمله غنیمت شمرد، اما ناگهان متوجه جسمی سریع پشت سرش شد. شخصی در حال پرواز، همچون طوفان به سمت قربانی حرکت کرد. ارسلان بلافاصله خنجرش را در مسیر او پرتاب کرد. آن شخص برای لحظهای ایستاد، و ارسلان سریع به سمتش هجوم برد، اما او بهسرعت از دید ناپدید شد.
در همین حین، آریان و آرمان به سمت کیان حملهور شدند.
کیان سر جایش ایستاده بود.
بهمحض رسیدن آن دو، قدرت الکتریسیتهاش را آزاد و هر دو برادر را به عقب پرت کرد.
با لحنی تمسخرآمیز خندید و گفت:
"یه مشت ضعیف دور هم جمع شدن. برام عجیبه که چطور تونستید کسی رو پیدا کنید..."
چند قدم جلو رفت.
"مهم نیست. آزمونتون همینجا تمومه."
در همان لحظه، آرمیتا برادرانش را درمان کرد و هر دو بلند شدند.
کیان با نگاهی تیز گفت:
"دختره از اون دردسرسازاس..."
و فریاد زد:
"ویهان!"
در حالی که ارسلان هنوز از قربانی محافظت میکرد، آرمیتا بیدفاع ایستاده بود.
ویهان به دستور کیان بهسرعت به سمت او هجوم برد، گلویش را گرفت و از زمین بلندش کرد. پیش از آنکه آرمیتا بتواند واکنشی نشان دهد، او را با شدت به زمین کوبید؛ صدای خرد شدن دندههایش در گوش همه پیچید.
آرمیتا برای تکان خوردن تقلا میکرد، اما هر حرکت، دردی عمیقتر در جانش میریخت. ویهان که از اثر کا لذت میبرد، از محیط اطرافش غافل شد.
ناگهان، آرمان مانند حیوانی درنده بر او پرید و به زمینش کشید.
مشتهایش با خشمی دیوانهوار بر صورت و بدن فوجین فرود میآمد.ویهان برای رهایی تقلا میکرد، اما آرمان به هیچ وجه قصد توقف نداشت.
در همین حین، هنگامی که توجه همه بر آن دو قفل شده بود،آریان مخفیانه به سمت دیاکو حمله کرد و با او درگیر شد.دیاکو بدنش را همانند سنگ سخت کرده بود، و هر ضربه آریان بیشتر از آنکه به او آسیبی بزند، خودش را زخمی میکرد.
آریان که فهمید شانسی در برابرش ندارد، به دفاع روی آورد.
دیاکو به خیال آنکه او را گیر انداخته، بیوقفه حمله میکرد، غافل از نیت واقعی آریان؛ در هر لحظه از این نبرد، گازهایی که دیاکو از آنها بیاطلاع بود، در محیط پخش میشد.
در نهایت، با یک ضربه سنگین، آریان به زمین افتاد.
چند دندانش شکسته بود و خون از صورتش میچکید.
با افزایش حجم گاز دیاکو متوجه قصد واقعی آریان شد، اما ناگهان لبخند زد و زانویش را روی سینه او فشار داد:
"حیف داداشت اینجا نیست که این همه گاز رو برات روشن کنه. نگران نباش قرار نیست بکشمت. احتمالا."
ناگهان آریان از پشت خون روی صورتش لبخند زد:
"تاحالا آتیش بازی رو از نزدیک نگاه کردی ، نزدیک مثلا در حدی که رسماً توش باشی!"
ناگهان کبریتی را روشن و تمام اون منطقه را منفجر کرد!
صدای انفجار توجه کیان را به خودش جلب کرد که ناگهان ارسلان به سمتش پرید. هنگامی که مشت ارسلان به سمت صورت او پرتاب شد کیان با یک انفجار ناگهانی قدرت ارسلان را به عقب پرت کرد. ارسلان به تنه درخت کوبیده شد اما جراحاتش فورا درمان گشت.
از روی زمین بلند شد اما الکتریسته اطراف کیان غیر فعال نشد، بلکه همچون حفاظی او را پوشش میداد و مانع از عبور ارسلان می شد.
کیان اعلام کرد:
"شاید اگر اون دختره درمانگر اینجا بود میتونستی از حفاظ من عبور کنی _ لبخندی به ظاهر دلسوزانه روی صورتش پخش شد _ ولی حالا عذاب میکشی."
ناگهان جرقه ای در ذهن ارسلان روشن شد. به آرامی به سمت حفاظ حرکت کرد درحالی که کیان با اطمینان ایستاده بود. با ورود ارسلان به محدوده حفاظ درد همچون هزاران سوزن در تمام بدنش پخش شد اما هر آسیب فورا درمان میشد!
لبخند کیان از بین رفت و با وحشت جایگزین شد اما حالا دیگه خیلی دیر بود. مشت های ارسلان مثل پتکی به صورت کیان برخورد کردند و بلافاصله دندان او را شکستند. مشت دنده هایش را خرد کرد و در پایان با ضربه ای به قفسه سینه اش او را نقش بر زمین کرد!
کیان با صورتی مچاله روی زمین افتاده و از تغییر ناگهانی وقایع شوکه شده بود. ارسلان نفس نفس میزد و روی پاهایش جا به جا میشد. تمام گروه کیان شکست خورده بود اما وضعیت آرمیتا و آریان وخیم بود.
پسر قربانی که تمام مدت نبرد را تماشا میکرد ناگهان با عجله بالای سر آن ها ظاهر شد و اعلام کرد:
"وضعشون اصلا خوب نیست. نیاز به درمانگر دارن همین حالا!"
ارسلان به سرعت آرمیتا را میان دستانش بلند و آرمان برادرش را کول کرد.
ارسلان جلوتر بقیه حرکت میکرد و آنها با تمام توان پشت سر او میدویدند.
حرکت خورشید خبر از پایان روز میداد و این به معنای نزدیکی به اتمام زمان آزمون بود. اما در آن هیچ کدام از این ها اهمیتی نداشت و تمام تمرکز ارسلان و آرمان رساندن آریان و آرمیتا بود.
تمام بدنشان خیس عرق بود، پاهایشان درد میکرد درحالی که بنظر میرسید مسیر پیش رویشان انتهایی ندارد.
اما بالاخره پس از مدتی که ابدیت بنظر میرسید آن ها به پورتال خروج رسیدند و بدون اتلاف وقت از آن عبور کردند.
به محض برگشت به مکان اول، تمام تماشاگران فریاد شادی سر دادند و آن هارا تشویق کردند. درمانگران به سرعت خودشان را رساندند و کارشان را شروع کردند. بالاخره ارسلان و آرمان نفس راحتی کشیدند و روی زمین افتادند. ارسلان به خانواده اش نگاه کرد که چهره شان مخلوطی از آرامش و افتخار بود. آمیتیس جیغ میکشید و برادرش را تشویق میکرد. ناخوداگاه لبخند ارسلان بر صورتش پخش شد.
کاوه که نظارگر همه چیز بود لبخند زد و به وضوح از تماشای اتفاقات به وجد آمده بود. همان لحظه ارسلان و آرمان متوجه شدند که تمام افراد حاضر در آنجا، در کل این مدت تماشایشان میکردند!
ناگهان کیان به همراه یک قربانی از دروازه عبور کرد. لبخند کاوه از بین رفت درحالی که ارسلان و آرمان با نفرت به او نگاه میکردند.
پس از چند دقیقه با غروب خورشید آزمون به پایان رسید و حالا زمان اعلام نتایج بود.
درمانگران در این مدت آرمیتا و آریان را درمان کردند. و حالا زمان اعلام نتایج بود. کاوه در میان حاظرین ظاهر شد و اعلام کرد:
" بهتون تبریک میگم. شما موفق شدید آزمون را به پایان برسونید."
کیان با غرور اعلام کرد:
"واقعا نیاز به گفتن داره؟ همه دارن نتایج رو میبینن."
کاوه کمی خشمگین شد اما خودش را نگه داشت و سپس اسامی کسانی که موفق به پایان مسابقه نشند را اعلام کرد. سپس ادامه داد:
“ارسلان فرزند اوژن.
آرمان فرزند ایمان.
آریان فرزند ایمان.
آرمیتا فرزند ایمان. شما موفق به قبولی در آزمون شدید. "
کیان شوکه شد، صدایش را بالا برد و فریاد زد:
"پس من چی؟ "
کاوه با نگاهی ترحم آمیز به پاسخ داد:
"تو چی؟ تو حتی لیاقت حذف شدن هم نداری. قربانی یکی دیگه رو دزدیدی و حتی اینم برات کافی نبود. تیم خودتو رها کردی تا بمیرن. مطمعنم پدرت از داشتن چنین پسری شرمساره”
رهبرشان چند قدم جلو آمد. چشمان ارسلان تنگ شد؛ آن دو یکدیگر را میشناختند، اما حضور ارسلان هیچ اهمیتی برای رهبر تیم مقابل نداشت. نگاهش بهجای او، به سمت آرمان معطوف شد. با لبخندی دوستانه بر چهره گفت:
"اوه، شکر! بالاخره یه تیم دیگه پیدا کردیم."
نفسی از سر اطمینان کشید.
"نمیدونید چقدر از دیدنتون خوشحالیم... هیولاها همهجا بودن. ما به زور فرار کردیم."
آریان با لبخند پاسخ داد:
"نگران نباشید. حالا میتونیم به هم کمک کنیم. اینجوری شانس بردمون بیشتره. من آریانم."
پسر چند قدم به سمت آریان برداشت و با لحنی دوستانه گفت:
"منم کیانم."
دستش را به سمت آریان دراز کرد، اما پیش از آنکه آریان واکنشی نشان دهد، آرمان جلویش را گرفت.
لحظهای درنگ کرد، چشمانش تنگ شد و با لحنی شکاک پرسید:
"کسی رو هم پیدا کردید؟"
کیان کمی مضطرب شد:
"نه... نتونستیم. راستش امیدوار بودم که..."
آرمان فوری حرفش را قطع کرد:
"حیف شد. موفق باشید."
چهره دوستانه کیان از بین رفت و جای خود را به نگاهی خشمگین داد.
آریان با تعجب از برادرش پرسید:
"برای چی؟ چه اشکالی داره کمکشون کنیم؟"
آرمیتا اعلام کرد:
"من هیچ حس خوبی نسبت به این ندارم. بهتره سریعتر بریم."
لبخند کیان دوباره ظاهر شد — اما نه دوستانه!
او به آرمیتا نگاه کرد و با پوزخندی منزجرکننده، اما لحنی شاد گفت:
"پسرا، انگار این دوستای عزیزمون دوتا هدیه عالی برامون آوردن."
لبش را لیسید.
رفتار کیان لرزه بر اندام آرمیتا انداخت. حس انزجار تمام وجودش را فرا گرفت.
ارسلان آرام به سمتش رفت، مقابلش ایستاد و مانع دیده شدن او توسط کیان شد. سپس با لحنی آرام اما برنده گفت:
"به عنوان پسر یه فرمانده، واقعاً حالبههمزنی."
کیان لحظهای اخم کرد، اما سریع لبخندش را برگرداند و پاسخ داد:
"ارسلان، دوست قدیمی..."
با لحنی تحقیرآمیز ادامه داد:
"عجیبه موجود چندشآوری مثل تو، که حتی جادو نداره، اینجاست."
ارسلان با پوزخندی پاسخ داد:
"آره خب، معمولاً لچک داری. برش دار، شاید جاهای بیشتری منو ببینی."
با این جواب، کیان از شدت خشم مثل کندهای در آتش سوخت. با اشارهاش، افرادش وارد عمل شدند.
فریاد زد:
"دیاکو!"
سپس دیاکو دستش را با قدرت بر زمین کوبید.
صدای خرد شدن سنگها بلند شد.
ارسلان بیدرنگ آرمیتا را گرفت و با سرعت به عقب پرید.
آرمان نیز قربانی را برداشت و همراه آریان از محل دور شد.
زمین زیر پایشان کاملاً ترک برداشت و ایستادن روی آن سخت شده بود.
چند لحظه بعد، دیاکو که بهوضوح خسته شده بود، روی زانوهایش افتاد.
ارسلان این فرصت را برای حمله غنیمت شمرد، اما ناگهان متوجه جسمی سریع پشت سرش شد. شخصی در حال پرواز، همچون طوفان به سمت قربانی حرکت کرد. ارسلان بلافاصله خنجرش را در مسیر او پرتاب کرد. آن شخص برای لحظهای ایستاد، و ارسلان سریع به سمتش هجوم برد، اما او بهسرعت از دید ناپدید شد.
در همین حین، آریان و آرمان به سمت کیان حملهور شدند.
کیان سر جایش ایستاده بود.
بهمحض رسیدن آن دو، قدرت الکتریسیتهاش را آزاد و هر دو برادر را به عقب پرت کرد.
با لحنی تمسخرآمیز خندید و گفت:
"یه مشت ضعیف دور هم جمع شدن. برام عجیبه که چطور تونستید کسی رو پیدا کنید..."
چند قدم جلو رفت.
"مهم نیست. آزمونتون همینجا تمومه."
در همان لحظه، آرمیتا برادرانش را درمان کرد و هر دو بلند شدند.
کیان با نگاهی تیز گفت:
"دختره از اون دردسرسازاس..."
و فریاد زد:
"ویهان!"
در حالی که ارسلان هنوز از قربانی محافظت میکرد، آرمیتا بیدفاع ایستاده بود.
ویهان به دستور کیان بهسرعت به سمت او هجوم برد، گلویش را گرفت و از زمین بلندش کرد. پیش از آنکه آرمیتا بتواند واکنشی نشان دهد، او را با شدت به زمین کوبید؛ صدای خرد شدن دندههایش در گوش همه پیچید.
آرمیتا برای تکان خوردن تقلا میکرد، اما هر حرکت، دردی عمیقتر در جانش میریخت. ویهان که از اثر کا لذت میبرد، از محیط اطرافش غافل شد.
ناگهان، آرمان مانند حیوانی درنده بر او پرید و به زمینش کشید.
مشتهایش با خشمی دیوانهوار بر صورت و بدن فوجین فرود میآمد.ویهان برای رهایی تقلا میکرد، اما آرمان به هیچ وجه قصد توقف نداشت.
در همین حین، هنگامی که توجه همه بر آن دو قفل شده بود،آریان مخفیانه به سمت دیاکو حمله کرد و با او درگیر شد.دیاکو بدنش را همانند سنگ سخت کرده بود، و هر ضربه آریان بیشتر از آنکه به او آسیبی بزند، خودش را زخمی میکرد.
آریان که فهمید شانسی در برابرش ندارد، به دفاع روی آورد.
دیاکو به خیال آنکه او را گیر انداخته، بیوقفه حمله میکرد، غافل از نیت واقعی آریان؛ در هر لحظه از این نبرد، گازهایی که دیاکو از آنها بیاطلاع بود، در محیط پخش میشد.
در نهایت، با یک ضربه سنگین، آریان به زمین افتاد.
چند دندانش شکسته بود و خون از صورتش میچکید.
با افزایش حجم گاز دیاکو متوجه قصد واقعی آریان شد، اما ناگهان لبخند زد و زانویش را روی سینه او فشار داد:
"حیف داداشت اینجا نیست که این همه گاز رو برات روشن کنه. نگران نباش قرار نیست بکشمت. احتمالا."
ناگهان آریان از پشت خون روی صورتش لبخند زد:
"تاحالا آتیش بازی رو از نزدیک نگاه کردی ، نزدیک مثلا در حدی که رسماً توش باشی!"
ناگهان کبریتی را روشن و تمام اون منطقه را منفجر کرد!
صدای انفجار توجه کیان را به خودش جلب کرد که ناگهان ارسلان به سمتش پرید. هنگامی که مشت ارسلان به سمت صورت او پرتاب شد کیان با یک انفجار ناگهانی قدرت ارسلان را به عقب پرت کرد. ارسلان به تنه درخت کوبیده شد اما جراحاتش فورا درمان گشت.
از روی زمین بلند شد اما الکتریسته اطراف کیان غیر فعال نشد، بلکه همچون حفاظی او را پوشش میداد و مانع از عبور ارسلان می شد.
کیان اعلام کرد:
"شاید اگر اون دختره درمانگر اینجا بود میتونستی از حفاظ من عبور کنی _ لبخندی به ظاهر دلسوزانه روی صورتش پخش شد _ ولی حالا عذاب میکشی."
ناگهان جرقه ای در ذهن ارسلان روشن شد. به آرامی به سمت حفاظ حرکت کرد درحالی که کیان با اطمینان ایستاده بود. با ورود ارسلان به محدوده حفاظ درد همچون هزاران سوزن در تمام بدنش پخش شد اما هر آسیب فورا درمان میشد!
لبخند کیان از بین رفت و با وحشت جایگزین شد اما حالا دیگه خیلی دیر بود. مشت های ارسلان مثل پتکی به صورت کیان برخورد کردند و بلافاصله دندان او را شکستند. مشت دنده هایش را خرد کرد و در پایان با ضربه ای به قفسه سینه اش او را نقش بر زمین کرد!
کیان با صورتی مچاله روی زمین افتاده و از تغییر ناگهانی وقایع شوکه شده بود. ارسلان نفس نفس میزد و روی پاهایش جا به جا میشد. تمام گروه کیان شکست خورده بود اما وضعیت آرمیتا و آریان وخیم بود.
پسر قربانی که تمام مدت نبرد را تماشا میکرد ناگهان با عجله بالای سر آن ها ظاهر شد و اعلام کرد:
"وضعشون اصلا خوب نیست. نیاز به درمانگر دارن همین حالا!"
ارسلان به سرعت آرمیتا را میان دستانش بلند و آرمان برادرش را کول کرد.
ارسلان جلوتر بقیه حرکت میکرد و آنها با تمام توان پشت سر او میدویدند.
حرکت خورشید خبر از پایان روز میداد و این به معنای نزدیکی به اتمام زمان آزمون بود. اما در آن هیچ کدام از این ها اهمیتی نداشت و تمام تمرکز ارسلان و آرمان رساندن آریان و آرمیتا بود.
تمام بدنشان خیس عرق بود، پاهایشان درد میکرد درحالی که بنظر میرسید مسیر پیش رویشان انتهایی ندارد.
اما بالاخره پس از مدتی که ابدیت بنظر میرسید آن ها به پورتال خروج رسیدند و بدون اتلاف وقت از آن عبور کردند.
به محض برگشت به مکان اول، تمام تماشاگران فریاد شادی سر دادند و آن هارا تشویق کردند. درمانگران به سرعت خودشان را رساندند و کارشان را شروع کردند. بالاخره ارسلان و آرمان نفس راحتی کشیدند و روی زمین افتادند. ارسلان به خانواده اش نگاه کرد که چهره شان مخلوطی از آرامش و افتخار بود. آمیتیس جیغ میکشید و برادرش را تشویق میکرد. ناخوداگاه لبخند ارسلان بر صورتش پخش شد.
کاوه که نظارگر همه چیز بود لبخند زد و به وضوح از تماشای اتفاقات به وجد آمده بود. همان لحظه ارسلان و آرمان متوجه شدند که تمام افراد حاضر در آنجا، در کل این مدت تماشایشان میکردند!
ناگهان کیان به همراه یک قربانی از دروازه عبور کرد. لبخند کاوه از بین رفت درحالی که ارسلان و آرمان با نفرت به او نگاه میکردند.
پس از چند دقیقه با غروب خورشید آزمون به پایان رسید و حالا زمان اعلام نتایج بود.
درمانگران در این مدت آرمیتا و آریان را درمان کردند. و حالا زمان اعلام نتایج بود. کاوه در میان حاظرین ظاهر شد و اعلام کرد:
" بهتون تبریک میگم. شما موفق شدید آزمون را به پایان برسونید."
کیان با غرور اعلام کرد:
"واقعا نیاز به گفتن داره؟ همه دارن نتایج رو میبینن."
کاوه کمی خشمگین شد اما خودش را نگه داشت و سپس اسامی کسانی که موفق به پایان مسابقه نشند را اعلام کرد. سپس ادامه داد:
“ارسلان فرزند اوژن.
آرمان فرزند ایمان.
آریان فرزند ایمان.
آرمیتا فرزند ایمان. شما موفق به قبولی در آزمون شدید. "
کیان شوکه شد، صدایش را بالا برد و فریاد زد:
"پس من چی؟ "
کاوه با نگاهی ترحم آمیز به پاسخ داد:
"تو چی؟ تو حتی لیاقت حذف شدن هم نداری. قربانی یکی دیگه رو دزدیدی و حتی اینم برات کافی نبود. تیم خودتو رها کردی تا بمیرن. مطمعنم پدرت از داشتن چنین پسری شرمساره”
کتابهای تصادفی

