فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

سپند: دشمن درون

قسمت: 10

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
 کیان مات و مبهوت به کاوه نگاه کرد. شکست یک چیز بود، اما تصور اینکه از ارسلان کمتر است، بیشتر از هر مشکلی آزارش می‌داد.
 ناگهان روی زمین افتاد و با فریادی دیوانه‌وار، شروع به جیغ زدن کرد:
 "اصلاً می‌فهمی داری چی می‌گی؟ هیچ وقت نمی‌تونم از اون بی‌عرضه پایین‌تر باشم! _ دستانش را به سرش می‌کوبید _ من از اون بهترم. من بهترینم!"
 تمام نگاه‌ها به کیان دوخته شد؛ همگان با ترحم و انزجار به وضعیت او چشم دوخته بودند. اما در آن لحظه، هیچ چیز برای ارسلان و دوستانش اهمیتی نداشت. آزمون تمام شده بود و آن‌ها پیروز شده بودند، حالا زمان جشن و شادمانی هست.
 اما خوشی‌شان زودگذر بود چون چند روز بعد، خبری رسید که همه را شوکه کرد: آموزش‌ها در سرزمین شیاطین برگزار می‌شد! خبری که به تعجب و نگرانی همه انجامید، درحالی که ارسلان سر پا نمیشناخت. آموزش در سرزمین شیاطین برای ارسلان به معنی سپری کردن زمان بیشتر با رامونا بود و این به اندازه کافی او را خوشحال می‌کرد.
 با این حال، دل ارسلان آرامش نداشت. هر لحظه ترس و نگرانی عجیبی در وجودش ریشه می‌زد. می‌ترسید که تمام این لحظات خوش به‌زودی از دست برود. انگار یک تهدید مبهم در کمین بود، و او نمی‌توانست آن را نادیده بگیرد. 
در نهایت، با پیشنهاد پدر ارسلان، تصمیم گرفتند برای بدرقه گروه یک میهمانی در عمارت برپا کنند. پدران هر دو خانواده از قبل با یکدیگر آشنا بودند و همه در مراسم از موفقیت‌ها و دستاوردهای تازه‌اشان می‌گفتند، تنها آمیتیس بود که در آن جمع غریبه به نظر می‌رسید...
 در میانه مهمانی، ارسلان متوجه شد که آمیتیس به آرامی به اتاق خود برگشته است. مدتی بعد، به دنبال خواهرش رفت تا دلیل غیبتش را متوجه شود. در زد، اما جوابی نشنید. نگران از حال خواهرش، در را گشود و داخل رفت. آمیتیس را دید که به حالت بی‌حرکت، بالشش را در آغوش گرفته بود.
 چشمانش سرشار از نگرانی و بغض بود، اما هیچ‌چیز نمی‌گفت. ارسلان نزدیک‌تر شد و با لبخند ملایم به او گفت:
 "نمی‌خوای به بقیه بپیوندی؟"
 آمیتیس چشمانش را از او برداشت و با صدای آهسته‌ای گفت:
 "مجبوری بری؟"
 ارسلان دستش را روی شانه او گذاشت و با نگاهی عمیق به او پاسخ داد: 
«نه، مجبور نیستم. ولی این همیشه آرزوم بوده. تازه، این فقط یه دوره‌ی آموزشه. نهایتاً دو سال طول می‌کشه. تا چشم به هم بزنی، برمی‌گردم.» 
آمیتیس سرش رو پایین انداخت و به نقطه‌ای روی زمین خیره شد.
 ارسلان کمی مکث کرد، بعد با لحنی آروم ادامه داد:
 "بی‌خیال آمیتیس، تو دیگه چهارده سالته. واسه خودت خانومی شدی. نمی‌تونم که تا ابد پیشت بمونم." 
آمیتیس سریع سرش رو بلند کرد، انگار دلش نمی‌خواست اینو قبول کنه. با صدایی که لرزش خفیفی داشت گفت:
 "میدونم، اما..." 
ارسلان جمله‌ش رو برید، لبخندی زد و گفت:
 "هر چند وقت یه‌بار میام بهت سر می‌زنم، براتم نامه می‌فرستم. قول میدم." 
دخترک ساکت شد. فقط نگاهش رو دوباره به زمین دوخت، ولی دست‌هاش به‌آرومی بهم گره خوردن.
 ارسلان بعد از لحظه‌ای سکوت، گردنبندی که همیشه به گردنش داشت _ شکل درخت سرو _ رو باز کرد و آروم دور گردن خواهرش بست. 
"ببینش... به تو خیلی بیشتر از من میاد." 
آمیتیس با کنجکاوی گردنبند رو توی دست گرفت، زیر لب زمزمه کرد:
 "هیچ‌وقت نفهمیدم چرا همیشه اینو با خودت داشتی؟" 
ارسلان لبخند زد:
 "چون درخت سرو نماد مقاومته. همیشه سبزه. هیچ‌وقت برگ نمی‌ریزه، حتی توی سخت‌ترین فصل‌ها. _ آمیتیس با دقت بهش نگاه می‌کرد _ همون‌طور که این درخت پای ثابته، رابطه‌ی من و تو هم تغییر نمی‌کنه. حتی اگه دور باشم، تو همیشه خواهر عزیز منی." 
لبخند آرومی رو لب‌های آمیتیس نشست.
 ارسلان دست نوازشی روی سرش کشید و گفت:
 "خب، حالا نظرت چیه قبل از اینکه بابا همه‌ی شامو بخوره، بهشون ملحق شیم؟" 
آمیتیس گردنبند را محکم در دست فشرد، سری تکان داد و همراه برادرش به میهمانی برگشت. فضای عمارت پر از شور و خنده بود، اما پشت آن لبخندها، دل همه پر از نگرانی برای آینده‌ای نامعلوم بود. با این حال، تا وقتی کنار هم بودند، هیچ چیز نمی‌توانست متوقفشان کند. 
اوژن که همیشه خویشتنداری میکرد، امشب اختیار از کف داده بود. آن‌قدر نوشید که به زحمت روی پاهایش می‌ایستاد و صدای خنده‌اش در دل شب می‌پیچید. هوای شب گرم نبود، اما قلب‌ها گرم چرا. شبی بود که هیچ‌کس فراموشش نمی‌کرد. 
ساعتی بعد از پایان جشن، وقتی همه در خواب بودند، ارسلان به سمت غار قدیمی‌اش رفت. همان پناهگاه همیشه‌اش، جایی که سال‌ها رویا می‌ساخت و دردهایش را در تاریکی‌اش دفن می‌کرد. با لبخند محوی به اطراف نگاه کرد؛ مدارک هنوز روی میز پخش بودند، و گوشه‌ی محل تمرین، غبار سنگینی نشسته بود. 
صدایی آرام و جدی از پشت سر بلند شد:
 "می‌خواید با اینجا چیکار کنید؟" 
ارسلان برگشت، نورا با همان حالت همیشگی‌اش ایستاده بود. لبخندی تلخ زد و گفت: 
"بذار همین‌طور بمونه. دیگه نیازی به اینجا ندارم... حالا دیگه واقعاً یه قهرمانم. دیگه لازم نیست پنهان‌کاری کنم." 
نورا بی‌احساس پلک زد و گفت: 
"میتونم تصور کنم که در نبود من، اینجا قراره زیر خاک بره." 
ارسلان خندید. صادقانه، سبک:
 "آره، مطمئنم همینطوره. خوشحالم که تو هم همراهم میای." 
نورا با همان لحن سرد و رسمی‌اش سر تکان داد: 
"ایستادن کنار شما وظیفه‌ منه." 

کتاب‌های تصادفی