سپند: دشمن درون
قسمت: 11
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
یک هفته بعد، همهچیز برای سفر آماده بود. جلوی عمارت، کالسکهای با رنگ مشکی و تزئینات طلایی منتظر ایستاده بود. آرمان، آریان و آرمیتا از قبل سوار شده بودند و حالا با هیجان و شوخیهای بیپایان منتظر ارسلان و نورا بودند. ماجراجویی تازهای در راه بود.
اما ***حافظی برای ارسلان آسان نبود.
مادرش، آرمیتا، با چشمهایی پر اشک و لبخندی لرزان، سعی میکرد خودش را قوی نشان دهد. بغض داشت گلویش را میفشرد اما اجازه نمیداد اشکها جاری شوند. اوژن با غرور بیسابقهای به پسرش نگاه میکرد. بالاخره لحظهای رسیده بود که بتواند بگوید "پسرم مرد شده" و آمیتیس... با گردنبند سرو دور گردنش، فقط لبخند میزد، از همان لبخندهایی که در ظاهر سادهاند ولی از درون هزار حرف دارند.
نورا بیکلام وسایل را جمع کرد و نزدیک ارسلان آمد:
"آمادهایم."
"آمادهایم."
ارسلان سری تکان داد اما پیش از آنکه قدمی بردارد، اوژن جلو آمد و با نگاهی جدی گفت:
"قبل از رفتن... یه لحظه با من بیا."
ارسلان همراهش رفت. پدرش برای لحظهای سکوت کرد. انگار دنبال واژههای گمشده میگشت:
"میدونم تو این مدت نتونستیم مثل قبل با هم حرف بزنیم. خیلی چیزا بینمون فاصله انداخت. اما میخوام یه چیزو بدونی...
مهم نیست چی پیش بیاد، تو همیشه پسر منی. و من همیشه هواتو دارم."
مهم نیست چی پیش بیاد، تو همیشه پسر منی. و من همیشه هواتو دارم."
ارسلان سعی کرد چیزی بگه، اما کلمات گره خورده بودند. بالاخره با صدایی لرزان گفت: "بابا... من واقعا متاسفم. من خراب کردم، همه چی رو... موقعیتتو، اعتمادتو، حتی خودمو."
اوژن دستی روی شونهاش گذاشت، فشارش داد و لبخند زد:
"همه اشتباه میکنن. مهم اینه که بلند شی و ازش یاد بگیری.
البته... به عنوان کسی که نصف شب با پرنسس شیاطین رفته داخل فاضلاب دنبال یه قاتل، مطمئن نیستم هنوز یاد گرفتی یا نه."
البته... به عنوان کسی که نصف شب با پرنسس شیاطین رفته داخل فاضلاب دنبال یه قاتل، مطمئن نیستم هنوز یاد گرفتی یا نه."
ارسلان مات و مبهوت شد. چند لحظه فقط نگاهش کرد:
"چطور؟ از کجا فهمیدی؟"
اوژن خندید و شونهاش رو زد: "فکر کردی من کیام؟ وزیر این کشورم. هر اتفاقی که بیفته، مخصوصاً اگه مربوط به خانوادهم باشه، به گوشم میرسه.
ولی... یه چیز دیگه هم هست. بهت افتخار میکنم، پسرم."
ولی... یه چیز دیگه هم هست. بهت افتخار میکنم، پسرم."
چشمان ارسلان روشن شد، مثل ماهی که در دل شب میدرخشد. نمیتوانست باور کند که این جمله را از پدرش میشنود. اوژن مکثی کرد، سپس خنجری کوچک از داخل لباسش بیرون آورد و در دست پسرش گذاشت.
"اینم هدیهی ***حافظی."
ارسلان با حیرت به خنجر نگاه کرد. رنگش به سیاهی مطلق شب بود، اما وقتی از قلاف بیرون کشید، برق مرگبار آن هوش از سرش برد. تیغهاش صاف، بیهیچ نوشتهای یا علامتی، تنها یک فلز سرد و سیاه که با نگاه اول میشد فهمید، ساخته نشده تا فقط ببُرد، بلکه یک هشدار باشد.
لبخند محوی بر لبش نشست. قدمی جلو رفت و پدرش را در آغوش کشید، محکم و بیکلام. انگار این آغوش تمام حرفهای نگفتهشان را به دوش میکشید.
آرمیتا با چشمانی خیس پیشانی پسرش را بوسید. خانواده، یکییکی لبخند زدند و دست تکان دادند و لحظهای بعد، چرخهای کالسکه روی سنگفرش عمارت غلتیدند، سفری تازه آغاز شد.
راه درازی پیشرو بود. نه ماه تا رسیدن به مرزهای قارهی شیاطین، و دو ماه دیگر تا پایتخت، جایی که آموزشهای ویژه آغاز میشد.
در طول مسیر، نگهبانان همراهشان بودند، اما جمع اصلی فقط آن پنج نفر بود. ارسلان هرچه بیشتر با آنها وقت میگذراند، دلش آرامتر میشد. آرمان، که در ابتدا رفتاری خشک و رسمی داشت، آرامآرام از لاکش بیرون آمد. آریان، مثل همیشه، شبیه یک دوست و برادر بی نظیر رفتار میکرد و آرمیتا... با هر روزی که میگذشت، بیش از پیش شیفته ارسلان میشد.
نورا، که بیشتر نظارهگر بود تا سخنگو، در سکوت لبخند میزد. برای نخستین بار، میدید که ارسلان کسانی را دارد که میتواند دوست بنامد. دلش قرصتر از همیشه بود.
هرچقدر جلوتر میرفتند، چهرهی طبیعت هم تغییر میکرد. درختان یکبهیک جای خود را به زمینهای خشک، بوتههای کوتاه و بیابانهای وسیع دادند. این تغییر، نشانی از نزدیک شدن به سرزمین شیاطین بود؛ جایی که فصل جدیدی از زندگی ارسلان آغاز میشد.
فصلها یکییکی گذشتند. زمستان یخزده، بهاری کوتاه، و تابستانی داغ، تا اینکه سرانجام قدم به خاک سرزمین شیاطین گذاشتند. در طول مسیر، از شهرهای بسیاری عبور کردند؛ شهرهایی با مردمانی که نه خصمانه بودند و نه صمیمی، تنها نگاهی خنثی به غریبهها داشتند.
فرهنگ شیاطین، در ظاهر بیشباهت به انسانها نبود، اما ساختار جامعهشان، نظم و سبک زندگیشان، تفاوتهای ریشهای داشت. خانهها ساده و کاربردی بودند؛ خبری از زرقوبرق عمارتهای انسانها نبود. همه چیز، انگار برای بقا ساخته شده بود، نه نمایش.
احساس غربت مثل سایهای سنگین روی دل ارسلان نشسته بود. اما در دلش، امید دیدار دوباره با رامونا شعله میکشید. همین امید، او را از فرسودگی یازده ماهه نجات داده بود.
پاییز که از راه رسید، برگها چون خون خشکشده از شاخهها ریختند و رنگ زمین را به سرخی کشاندند. سفر پایان یافت؛ آنها به پایتخت رسیده بودند.
اما برخلاف آنچه در ذهن ارسلان نقش بسته بود، رامونا در دروازه انتظارشان را نمیکشید.
بهجایش مردی از نژاد الف، با چهرهای سرد و جدی، از طرف دراگان به استقبال آمد. نامش ثورین بود. قامتش بلند، چشمانش باریک و تیغدار، و صدایش بُرنده چون لبهی شمشیر با پوستی به روشنی روز.
برای بقیه، مسئلهای نبود. اما ارسلان که نفسش در انتظار رامونا حبس شده بود، با چهرهای گیج و دلخور پرسید:
"انتظار داشتم پرنسس رو ببینم."
با این جمله، سکوت سنگینی فضای اطراف را بلعید. نگهبانان شیطان با اخم و عصبانیت به او خیره شدند. جو به سرعت عوض شد. هوا مثل پتکی روی سینه سنگینی کرد.
ثورین قدمی جلو آمد. صدایش خشک بود و بیرحم:
"چقدر نادون و از خودراضی. ببخشید که پرنسس کشورشو ول نکرد که بیاد به شما خوشآمد بگه."
سپس سرش را به ارسلان نزدیک کرد. نفسش گرم ولی زهرآلود به صورت او خورد:
"شاید تو سرزمین خودت آقازاده باشی... اما اینجا؟ اینجا تو فقط یه سرباز سادهای. درست مثل بقیه. فهمیدی چی گفتم؟"
چشمان ارسلان تنگ شدند. نفسش سنگین شد. مشتش در سکوت گره خورد، انگار که تمام غرورش زیر پای این الف له شده بود.
"نه. نفهمیدم، چی گفتی."
چشمان ثورین از خشم گرد شد، اما قبل از اینکه اقدامی انجام دهد، آرمان یک دفعه مشت سنگینی به صورت ارسلان کوبید و با صدای بلند گفت:
"ببخشید! ما سفر طولانی داشتیم، خستگی راه رو با خودش آورده. لطفاً اونو ببخشید."
خشم ثورین به تدریج کم شد، اما همچنان نگاهش پر از کینه و انزجار بود. پس از چند لحظه سکوت، گلویش را صاف کرد و با لحن جدی گفت:
"قبل از هر چیز، تبریک میگم. شما برای دو سال در اینجا آموزش خواهید دید و باید خودتون رو به سطح مهارت مورد نیاز برسونید. در این مدت از شما انتظار دارم که تمام تلاشتون رو بکنید، اما مهمتر از همه، به قوانین اینجا احترام بذارید. فهمیدید؟"
کتابهای تصادفی


