سپند: دشمن درون
قسمت: 12
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
همگی خسته از سفر، در اتاقهایشان به استراحت پرداخته بودند. سکوتی دلچسب فضا را پر کرده بود و آرامشی گمشده را به جانشان بازمیگرداند. آریان، نگران حال ارسلان، به سوی اتاقش رفت. چند بار در زد اما پاسخی نشنید.تردید لحظهای در چشمانش نشست، اما بیدرنگ وارد شد ولی اتاق خالی بود!
شب، چادری تاریک بر سر شهر کشیده بود. تنها نقرهی ماه و چشمک ستارگان سقف آن آسمان بیمرز بودند و ارسلان بر لبه پشتبام نشسته بود، چشمانش خیره به وسعتی خاموش
دلتنگی مثل موریانهای جانفرسا درونش را میجَوید.
او به هر زحمتی بود خودش را به اینجا رساند، قدمبهقدم و اکنون، دیگر راه بازگشتی نداشت.
صدای آهستهی قدمهایی از پشت سر، در دل شب طنین انداخت. بدون آنکه نگاه کند، گفت:
"شرمندهم آرمان... میدونم اون پایین کنترل از دستم در رفت
ولی... خوشم نمیاد کسی بگه چیکار کنم."
پاسخی لطیف، آرام، کمی شوخطبع:
"اوه... انتظار نداشتم اولین حرفت بعد یه سال، معذرتخواهی باشه!"
چشمان ارسلان، لحظهای برق زد. ناگهان بی اختیار برگشت. چشمان امیدوارش به سمت منبع صدا پرواز کرد.لبخند آرامی روی لبش نشست، رامونا آنجا ایستاده بود!
در نوری که ماه به چهرهاش هدیه داده بود، چشمان سبزش چون یاقوتی خاموش میدرخشید
موهای آتشگونش در باد میرقصیدند، همچون شعلههایی رام و رقصان.
گویی تابلویی نقاشیشده به دست کسی که احساس را بهتر از کلمات میفهمید.
در آن لحظه، همهی خستگیها، دلآشوبیها، دلتنگیها، همه محو شدند.
باد، تصویر هرچیز دیگر را با خود برد.
"جز او"
رامونا چند تار مو را با نرمی پشت گوشش فرستاد..
ارسلان آرام قدم برداشت، بدون شتاب، بینیاز از کلام. نزدیکتر شد:
"خوشحالم که میبینمت"
لبخندی کج روی لبهای رامونا نشست:
"مدت زیادی گذشته... اما حضورت هنوز آشناست
شاید حتی بیشتر از چیزی که تصور میکردم"
سایهی ارسلان بالای سر رامونا ظاهر شد و بهآرامی دستانش را گرفت.
صدایش آرام بود، اما از ته دل میآمد:
"وقتی فهمیدم قراره آموزشم توی این سرزمین باشه، تنها چیزی که حس دوری از خونه رو آروم میکرد... فکر بودن کنار تو بود."
رامونا لحظهای در چشمانش غرق شد.
میانشان سکوتی افتاد، از آن سکوتهایی که هزار حرف ناگفته را در خود دارند.
اما این لحظهی آرام، بیشتر از چند ثانیه دوام نیاورد.
صدایی آشنا و بیموقع، تار و پود فضا را شکافت:
"پرنسس رامونا، پس اینجا هستید..."
ثورین بود.
هنوز حرفش تمام نشده بود که نگاهش روی ارسلان قفل شد.
نگاهی که در آن ناباوری و خصومت موج میزد.
لبخند زورکیاش رنگ باخت.
با نگاهی خشک و صدایی پر از تنفر گفت:
"تو اینجا چیکار میکنی؟ حق نداری این ساعت بیرون باشی..."
ارسلان حتی لحظهای مکث نکرد.
با خونسردی و نگاهی بیتفاوت جواب داد:
"تو واقعاً نمیتونی حتی یه روز هم رو اعصاب نباشی؟"
رنگ صورت ثورین از خشم سرخ شد.
فریاد زد:
"چطور جرأت میکنی اینطور با مافوقت حرف بزنی؟!"
اما قبل از اینکه بخواد جلوتر بره، صدای رامونا سد راهش شد.
قاطع، سرد، بیتعارف:
"کافیه ثورین! اینجا چی کار میکنی؟"
ثورین چند قدم جلو آمد.
حالا بیشتر از آنکه به رامونا نگاه کند، به ارسلان خیره بود:
"من چی کار میکنم؟ سوال من اینه... شما این وقت شب، اینجا، با این آدمیزاد چی کار میکنین؟"
چشمان رامونا برای لحظهای درخشیدند، اما این درخشش از جنس مهربانی نبود.
او هم دیگر طاقت نداشت.
با لحنی تند و بیرحم گفت:
"و به تو چه ربطی داره؟"
ثورین که حال و هوا را فهمیده بود، کمی مکث کرد. نگاهش بین رامونا و ارسلان رفتوبرگشت. اخمش کمکم نرم شد، ولی نه از رضایت، از اجبار. دستی به سینه گذاشت و احترام سردی به رامونا نشان داد، بعد چرخید که بره، اما درست جلوی در، یک لحظه ایستاد. زیرچشمی، نگاهی به ارسلان انداخت—نگاهی که چیزی بین تهدید و نفرت توش موج میزد؛ انگار بیصدا میگفت: "هنوز تموم نشده."
سکوتی کوتاه حکمفرما شد. ارسلان لبخند کمجانی زد و دستش رو گذاشت روی شونهی رامونا. با لحنی شیطنتآمیز گفت:
"فکر کنم پرنسس بودن اونقدرها هم خوشگل نباشه. حداقل من فقط باید با جلسات پدرم سر و کله بزنم."
رامونا کمی سرش رو کج کرد و ابرویی بالا انداخت، و با حالتی بین شوخی و تهدید گفت:
"در عوض من میتونم با یه اشاره سرتو از تنت جدا کنم، مخصوصاً وقتی اینطوری راحت دستتو دراز میکنی."
ارسلان شونهای بالا انداخت، لبخندش عمیقتر شد:
"عیبی نداره. اگه قراره سر بره، حداقل مطمئنم قشنگ میره. عین همون جریانات عروسک گردان."
رامونا نتونست جلوی خندهی ریزی که گوشهی لبش نشست رو بگیره. فقط لبخند زد، از اون لبخندایی که ته دل رو قلقلک میدن.
ارسلان نیمرخ به شهر ایستاد، نگاهش توی خیابونهای ساکت گم شد. نور ماه گونهشو روشن میکرد.
"قشنگه اینجا... آرومه."
رامونا نگاهش رو از لبخند ارسلان گرفت، کمی زیر لب زمزمه کرد، صداش پایین ولی محکم:
"و ناامن."
ارسلان کمی جا خورد، لحنش متعجب و کمی نگران:
"ناامن؟"
رامونا قدم برداشت. آهسته، شمرده، رفت سمت لبه بام. دستش رو گذاشت روی سنگهای سرد، فشار داد، انگار وزن فکرهاش رو اونجا تخلیه میکرد. چشمان زمردینش زیر نور محتاب میدرخشیدند. گویی تنها منبع نور در تیرگی شهر بود. ارسلان کنارش ایستاد، سکوت کرد، منتظر موند. بعد از چند لحظه، صداش بالا اومد، آروم ولی با خشم فروخورده:
"اختلاف خیلی زیاده. قشر بالا از هر راهی پول میکشن بالا، قشر پایین گرسنهن و..."
برای لحظهای گیر کرد. انگار کلمهها تو گلویش گم شدن.
ارسلان زمزمه کرد:
"و فقر، دزدی میاره. خوب میدونم."
رامونا سرش رو برگردوند، چشماش براق، اما محکم:
"من تمام تلاشم رو میکنم. واسه همین دراگان شدم. چون بهعنوان پرنسس دستوپام بنده. ولی بهعنوان یه دراگان... میتونم کارایی بکنم که کسی حتی فکرشم نمیکنه."
ارسلان تکیه داد به لبه، نگاهش نرم شد، صداش از ته دل اومد:
"تو یه ملکه فوقالعاده میشی."
رامونا نیشخند زد، لحنش کمی تیز، کمی شیرین:
"این که از اولش معلوم بود، نه؟"
ارسلان خندید.
"کاملاً. یه لحظه هم شک نداشتم."
برای لحظهای هیچ حرفی نبود، فقط نگاه.
چشم تو چشم.
کلمهها دیگه لازم نبودن.
اما رامونا بالاخره نگاهش رو برید، چرخید، قدم برداشت، با همون لحن خاص خودش گفت:
"باید برگردم قصر. فقط اومدم ببینم روز اولت کسیو تر***دی یا نه."
ارسلان لبخند زد، شونهای بالا انداخت:
"همهچی آرومه. فعلاً کسی رو به آتیش نکشیدم."
رامونا همونطور که میرفت، وسط راه برگشت، کمی با گله، کمی با خنده:
"ارسلان..."
ارسلان دستهاش رو بالا گرفت، مثل کسی که تسلیم شده:
"شوخی بود، شوخی."
و رامونا آروم از دیدش رفت.
سکوت برگشت.
ارسلان دوباره به شهر نگاه کرد.
اما اینبار فرق داشت.
نیمرخش زیر نور ماه بود، روشن، اما اونطرف صورتش... توی تاریکی غرق شده بود. فقط یه چیز اون تاریکی رو روشن میکرد، چشماش.
چشمهایی که بنفش میسوختن، آروم، ولی شعلهور.
ایستاد لب لبه.
نفسش سنگین شد.
و بعد، پرید.
شب، چادری تاریک بر سر شهر کشیده بود. تنها نقرهی ماه و چشمک ستارگان سقف آن آسمان بیمرز بودند و ارسلان بر لبه پشتبام نشسته بود، چشمانش خیره به وسعتی خاموش
دلتنگی مثل موریانهای جانفرسا درونش را میجَوید.
او به هر زحمتی بود خودش را به اینجا رساند، قدمبهقدم و اکنون، دیگر راه بازگشتی نداشت.
صدای آهستهی قدمهایی از پشت سر، در دل شب طنین انداخت. بدون آنکه نگاه کند، گفت:
"شرمندهم آرمان... میدونم اون پایین کنترل از دستم در رفت
ولی... خوشم نمیاد کسی بگه چیکار کنم."
پاسخی لطیف، آرام، کمی شوخطبع:
"اوه... انتظار نداشتم اولین حرفت بعد یه سال، معذرتخواهی باشه!"
چشمان ارسلان، لحظهای برق زد. ناگهان بی اختیار برگشت. چشمان امیدوارش به سمت منبع صدا پرواز کرد.لبخند آرامی روی لبش نشست، رامونا آنجا ایستاده بود!
در نوری که ماه به چهرهاش هدیه داده بود، چشمان سبزش چون یاقوتی خاموش میدرخشید
موهای آتشگونش در باد میرقصیدند، همچون شعلههایی رام و رقصان.
گویی تابلویی نقاشیشده به دست کسی که احساس را بهتر از کلمات میفهمید.
در آن لحظه، همهی خستگیها، دلآشوبیها، دلتنگیها، همه محو شدند.
باد، تصویر هرچیز دیگر را با خود برد.
"جز او"
رامونا چند تار مو را با نرمی پشت گوشش فرستاد..
ارسلان آرام قدم برداشت، بدون شتاب، بینیاز از کلام. نزدیکتر شد:
"خوشحالم که میبینمت"
لبخندی کج روی لبهای رامونا نشست:
"مدت زیادی گذشته... اما حضورت هنوز آشناست
شاید حتی بیشتر از چیزی که تصور میکردم"
سایهی ارسلان بالای سر رامونا ظاهر شد و بهآرامی دستانش را گرفت.
صدایش آرام بود، اما از ته دل میآمد:
"وقتی فهمیدم قراره آموزشم توی این سرزمین باشه، تنها چیزی که حس دوری از خونه رو آروم میکرد... فکر بودن کنار تو بود."
رامونا لحظهای در چشمانش غرق شد.
میانشان سکوتی افتاد، از آن سکوتهایی که هزار حرف ناگفته را در خود دارند.
اما این لحظهی آرام، بیشتر از چند ثانیه دوام نیاورد.
صدایی آشنا و بیموقع، تار و پود فضا را شکافت:
"پرنسس رامونا، پس اینجا هستید..."
ثورین بود.
هنوز حرفش تمام نشده بود که نگاهش روی ارسلان قفل شد.
نگاهی که در آن ناباوری و خصومت موج میزد.
لبخند زورکیاش رنگ باخت.
با نگاهی خشک و صدایی پر از تنفر گفت:
"تو اینجا چیکار میکنی؟ حق نداری این ساعت بیرون باشی..."
ارسلان حتی لحظهای مکث نکرد.
با خونسردی و نگاهی بیتفاوت جواب داد:
"تو واقعاً نمیتونی حتی یه روز هم رو اعصاب نباشی؟"
رنگ صورت ثورین از خشم سرخ شد.
فریاد زد:
"چطور جرأت میکنی اینطور با مافوقت حرف بزنی؟!"
اما قبل از اینکه بخواد جلوتر بره، صدای رامونا سد راهش شد.
قاطع، سرد، بیتعارف:
"کافیه ثورین! اینجا چی کار میکنی؟"
ثورین چند قدم جلو آمد.
حالا بیشتر از آنکه به رامونا نگاه کند، به ارسلان خیره بود:
"من چی کار میکنم؟ سوال من اینه... شما این وقت شب، اینجا، با این آدمیزاد چی کار میکنین؟"
چشمان رامونا برای لحظهای درخشیدند، اما این درخشش از جنس مهربانی نبود.
او هم دیگر طاقت نداشت.
با لحنی تند و بیرحم گفت:
"و به تو چه ربطی داره؟"
ثورین که حال و هوا را فهمیده بود، کمی مکث کرد. نگاهش بین رامونا و ارسلان رفتوبرگشت. اخمش کمکم نرم شد، ولی نه از رضایت، از اجبار. دستی به سینه گذاشت و احترام سردی به رامونا نشان داد، بعد چرخید که بره، اما درست جلوی در، یک لحظه ایستاد. زیرچشمی، نگاهی به ارسلان انداخت—نگاهی که چیزی بین تهدید و نفرت توش موج میزد؛ انگار بیصدا میگفت: "هنوز تموم نشده."
سکوتی کوتاه حکمفرما شد. ارسلان لبخند کمجانی زد و دستش رو گذاشت روی شونهی رامونا. با لحنی شیطنتآمیز گفت:
"فکر کنم پرنسس بودن اونقدرها هم خوشگل نباشه. حداقل من فقط باید با جلسات پدرم سر و کله بزنم."
رامونا کمی سرش رو کج کرد و ابرویی بالا انداخت، و با حالتی بین شوخی و تهدید گفت:
"در عوض من میتونم با یه اشاره سرتو از تنت جدا کنم، مخصوصاً وقتی اینطوری راحت دستتو دراز میکنی."
ارسلان شونهای بالا انداخت، لبخندش عمیقتر شد:
"عیبی نداره. اگه قراره سر بره، حداقل مطمئنم قشنگ میره. عین همون جریانات عروسک گردان."
رامونا نتونست جلوی خندهی ریزی که گوشهی لبش نشست رو بگیره. فقط لبخند زد، از اون لبخندایی که ته دل رو قلقلک میدن.
ارسلان نیمرخ به شهر ایستاد، نگاهش توی خیابونهای ساکت گم شد. نور ماه گونهشو روشن میکرد.
"قشنگه اینجا... آرومه."
رامونا نگاهش رو از لبخند ارسلان گرفت، کمی زیر لب زمزمه کرد، صداش پایین ولی محکم:
"و ناامن."
ارسلان کمی جا خورد، لحنش متعجب و کمی نگران:
"ناامن؟"
رامونا قدم برداشت. آهسته، شمرده، رفت سمت لبه بام. دستش رو گذاشت روی سنگهای سرد، فشار داد، انگار وزن فکرهاش رو اونجا تخلیه میکرد. چشمان زمردینش زیر نور محتاب میدرخشیدند. گویی تنها منبع نور در تیرگی شهر بود. ارسلان کنارش ایستاد، سکوت کرد، منتظر موند. بعد از چند لحظه، صداش بالا اومد، آروم ولی با خشم فروخورده:
"اختلاف خیلی زیاده. قشر بالا از هر راهی پول میکشن بالا، قشر پایین گرسنهن و..."
برای لحظهای گیر کرد. انگار کلمهها تو گلویش گم شدن.
ارسلان زمزمه کرد:
"و فقر، دزدی میاره. خوب میدونم."
رامونا سرش رو برگردوند، چشماش براق، اما محکم:
"من تمام تلاشم رو میکنم. واسه همین دراگان شدم. چون بهعنوان پرنسس دستوپام بنده. ولی بهعنوان یه دراگان... میتونم کارایی بکنم که کسی حتی فکرشم نمیکنه."
ارسلان تکیه داد به لبه، نگاهش نرم شد، صداش از ته دل اومد:
"تو یه ملکه فوقالعاده میشی."
رامونا نیشخند زد، لحنش کمی تیز، کمی شیرین:
"این که از اولش معلوم بود، نه؟"
ارسلان خندید.
"کاملاً. یه لحظه هم شک نداشتم."
برای لحظهای هیچ حرفی نبود، فقط نگاه.
چشم تو چشم.
کلمهها دیگه لازم نبودن.
اما رامونا بالاخره نگاهش رو برید، چرخید، قدم برداشت، با همون لحن خاص خودش گفت:
"باید برگردم قصر. فقط اومدم ببینم روز اولت کسیو تر***دی یا نه."
ارسلان لبخند زد، شونهای بالا انداخت:
"همهچی آرومه. فعلاً کسی رو به آتیش نکشیدم."
رامونا همونطور که میرفت، وسط راه برگشت، کمی با گله، کمی با خنده:
"ارسلان..."
ارسلان دستهاش رو بالا گرفت، مثل کسی که تسلیم شده:
"شوخی بود، شوخی."
و رامونا آروم از دیدش رفت.
سکوت برگشت.
ارسلان دوباره به شهر نگاه کرد.
اما اینبار فرق داشت.
نیمرخش زیر نور ماه بود، روشن، اما اونطرف صورتش... توی تاریکی غرق شده بود. فقط یه چیز اون تاریکی رو روشن میکرد، چشماش.
چشمهایی که بنفش میسوختن، آروم، ولی شعلهور.
ایستاد لب لبه.
نفسش سنگین شد.
و بعد، پرید.
کتابهای تصادفی
