فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

سپند: دشمن درون

قسمت: 13

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
 "مادر عزیزم، حدود دو سال از وقتی که پامو تو این مسیر گذاشتم میگذرد...
نمی‌دونم این نامه رو کی می‌خونی، شاید شب باشه و صدای باد از پشت پنجره بیاد؛ شاید یه فنجون چای کنار دستت باشه و یه لبخند گوشه‌ی لب‌هات.
من اینجا، زیر آسمونی ناآشنا، دارم قدم‌به‌قدم خودمو از نو می‌سازم. 
ببخش که دیر نوشتم...
 دوری ازتون، مثل زخمیه که عمیق نیست، اما همیشه درد داره.
 ولی وقتی برگردم، می‌خوام جوری باشم که به بودنم افتخار کنید. 
برای تولد آمیتیس یه هدیه فرستادم؛ امیدوارم وقتی بازش کرد چشم‌هاش برق زده باشن. 
نورا توی این مدت کمک بزرگی بود، مثل یه خواهر بزرگتر مراقبمه و بودنش واقعا باعث دلگرمی من هست. 
طی این مدت، با دراگان‌های بیشتری آشنا شدم؛ بعضیاشون... انگار با تیغ بزرگ شدن، مثل ثورین؛ اون با نگاش هم می‌تونه آدمو تکه‌تکه کنه.
 ولی بقیه یا بی‌خیالن یا به اندازه‌ای که می‌شه، خوش‌رفتار. 
تو این مدت به خوبی یاد گرفتم چطور از قدرتام استفاده کنم. بیشتر افراد حاضر در اینجا با آتش سر و کار دارن برای همین چیز های زیادی ازشون یاد گرفتم. 
و یه چیز دیگه...
 یه رازی که دوست داشتم از خودم بشنوید.
 فکر کنم میشه گفت من و رامونا الان توی یه رابطه جدی هستیم! 
اون دختر فوق العاده ای هست، از وقتی به اینجا رسیدم خیلی هوامو داشته.
 هنوز رسمی نیست، اما قلبم خواست که شما اول باخبر باشید. 
تمرین‌ها... بعضی روزها بیشتر از جسم، رو روحم فشار می‌یارن.
 اما دارم ادامه می‌دم.
 ده ماه دیگه می‌بینمتون. 
با تمام دلتنگی – ارسلان" 
 
 
 
 
 
با به پایان رساندن نامه، ارسلان از پشت میز چوبی کهنه‌اش بلند شد، برای آخرین‌بار به نوشته‌ها خیره ماند؛ لبخندی کمرنگ بر لبش نشست، نامه را با احتیاط تا زد و آرام داخل پاکت قرار داد گویی بخشی از دلش را درون آن گذاشته باشد. 
هوای سرد از پنجره‌ی نیمه‌باز به داخل می‌خزید.
 بیرون برف‌ها همچون جامه سپید بر تن زمین نشسته بودند.
 تنها خیابان‌های سنگ‌فرش شده، میان این سفیدی بی‌پایان خودنمایی می‌کرد؛ تکه ابر ها نور خورشید را از زمین ربوده بودند اما با این وجود روشنایی ملایمی به چشم میخورد.
 بوی نمک در هوا پخش بود؛ صدای خش‌خش گام‌ها روی برف در ذهن ارسلان حسی خاص را زنده می‌کرد، حسی که دلش می‌خواست هرگز به ‍فرجام نرسد... که این آرامش تا ابد ادامه یابد. 
تنها صداهایی که سکوت صبح را می‌شکستند، صدای چرخ‌های کالسکه‌ها، سم اسب‌ها و قدم‌های مردم بود که بر سنگ‌فرش‌های مرطوب می‌نواختند. صدای دلنشین ویلون نوازنده دوره گرد در خیابان ها می پیچید آرامش فضا را دو چندان میکرد. 
مردم اطراف نوازنده جمع میشدند و از ملودی گوش نوازش لذت میبردند. 
کت مشکی‌رنگ ارسلان تا زانو امتداد داشت و زیر آن، پیراهن سفیدش تضادی واضح ایجاد کرده بود.
 ظاهرش از همیشه مرتب‌تر بود؛ حتی موهایش با دقت شانه شده بودند، اما چیزی که بیش از همه جلب توجه می‌کرد دسته‌گل رز قرمز در آغوشش بود! 
در مسیر عبورش از کوچه‌های پایتخت شیاطین، زمزمه‌ها چون سایه‌ای به دنبالش می‌دویدند: 
«_می‌گن مثل یه سایه پیداش شد...»
 «_من که باورم نمی‌شه، چطور ممکنه یه نفر به تنهایی از پس اونا بربیاد؟»
 «_این همونی نیست که توی پایتخت انسانا هم دیده شده بود؟ اینجا چی می‌خواد؟»
 «_با وجودش خیابون‌ها امن‌تره.»
 «_بیشتر شبیه یه هیولاست... عمراً بچمو تنها بیرون بفرستم!» 
همه‌ی این صداها درباره‌ی او بود؛ اما هیچ‌کس نمی‌دانست آن مرد مرموز که در سایه ها کمین کرده همان ارسلان است. 
او را با نام‌های بسیاری می‌خواندند: شبگرد، هیولای ماه، شکارچی، بی باک و... 
برای برخی یک قهرمان و برای عده دیگری یک قانون شکن بود. 
و هر بار که از اردوگاه بیرون می‌رفت، این زمزمه‌ها، این اسامی، این ترس و تحسین، همگی با او همراه می‌شدند... 
همه میخواستن از هویت این مرد مرموز سر دربیارن، ناآگاه از اینکه اون همیشه درمیان آن هاست! 
کوچه‌های تنگ سرانجام به بار کوچکی ختم شدند.
 جایی که دیوارهای چوبی، نور زرد ملایم و بوی قهوه‌ی دَم‌کرده ترکیبی جادویی ساخته بودند؛ انگار هر کسی که از در وارد می‌شد برای لحظه‌ای فراموش می‌کرد که دنیا بیرون چقدر خشنه.
 حال و هوای بار به اندازه ای آرامش بخش بود که هر لحظه امکان داشت قلب تپیدن را فراموش کند. 
پشت بار، پیرمردی ایستاده بود با پیراهن سفید و جلیقه‌ی مشکی؛ شاخ‌ تیزش در تضاد با چهره مهربان و نگاه گرمش بود.
 در حالی که لیوانی را با دستمال پارچه ای سفیدش تمیز می‌کرد، صدای زنگ در به گوشش رسید. 
چشم‌هایش با دیدن ارسلان برق زد و با لبخند گفت:
 «هی جوون، بنظر میاد دوباره گند زدی!» 
ارسلان با لبخند خسته‌ای جواب داد:
 «می‌دونم می‌دونم... حتما حسابی از دستم شاکیه.» 
پیرمرد لبخندش را حفظ کرد، اما پاسخی نداد. فقط با سر به میز گوشه‌ی بار اشاره کرد. 
آنجا، دختری تنها نشسته بود که کلاهش سایه روی صورتش انداخته و تشخیص چهره‌اش را سخت میکرد؛ اما ارسلان نیازی به دیدن نداشت چراکه همین حالا هم می‌دانست چه کسی منتظرش است. 
هنگامی که نزدیکش شد، نگاه تند دختر به سمتش برگشت. صدایش آرام اما پر از کنایه:
 «وقتی کسی بهت نیاز داره، تو یه چشم به هم زدن پیدات می‌شه.
 ولی هروقت باهم قرار می‌ذاریم، تأخیر داری _ نگاهی از گوشه چشم به ارسلان انداخت _ شاید منم باید خودمو بندازم وسط خطر.» 
ارسلان در کنارش ایستاد، لبخند زد و با لحنی آرام گفت:
 «ببخشید... باید یه نامه رو پست می‌کردم.» 
رامونا پوزخندی زد، چشمانش برق زد و لب‌هایش گفتند:
 «دفعات قبل هم نامه پست می‌کردی؟» 
ارسلان به سوال رامونا خندید، سپس دست گل رو بهش تقدیم کرد.
 رامونا چشمانش را بست و با اشتیاق رز ها را بو کرد. 
ارسلان به خوبی میدانست که رامونا تا چه اندازه عاشق گل رز قرمزه، برای همین هربار که به ملاقاتش میرفت یک دسته ازشون برای او تهیه میکرد. 
رامونا اعلام کرد: 
«مثل همیشه زیبا هستن، اما فکر نکن با این کارا میبخشمت.» 
ارسلان صندلی را عقب کشید و مقابل رامونا نشست؛ باریستا با لبخند آن دو را نگاه میکرد. همزمان که ارسلان و رامونا مشغول صحبت شدند، نوازدنگان بار شروع به خواندن کردند. لحظات برای ارسلان و رامونا به نحوی فوق العاده بود که گویی در بهشت بودند. 
زمان با شتاب گذشت و جای نور گرم خورشید را درخشش سرد ماه گرفت.
 هوا در شب حتی بیشتر از قبل گزنده بود؛ بادی که از کوچه‌های باریک عبور می‌کرد مثل تیغی بر پوست می‌نشست و ناگهان از دل تاریکی کوچه، صدای شکستن جعبه‌ها و فریاد ناتمام یک پسربچه بلند شد! 
سه مرد، با هیکل‌های درشت و نفس‌هایی سنگین، پسربچه را زیر پاهایشان گرفته بودند.
 ضربه‌ها پشت هم می‌آمد، آن‌قدر که صداهای کودک به زحمت از میان لب‌های کبودش بیرون می‌خزید. 
یکی از آن‌ها با لحنی خونسرد و پر از لذت گفت:
 «بهت گفته بودم اگه دوباره این دور و بر پیدات بشه نفستو بند میارم!» 
اما ناگهان، سایه‌ای بالای سرشان افتاد!
 سنگینی حضورش مثل بوی باروت در هوا پیچید.
 هر سه لحظه‌ای خشکشان زد؛ سپس بدون فکر دست به چاقو شدند. 
با ناپدید شدن سایه نگاهشان دیوانه‌وار به اطراف چرخید.
 و آنگاه، صدای زمختی از دل دل تاریکی برخاست. 
پیش از آنکه فرصت فکر کردن داشته باشند مردی سیاه‌پوش از دل تاریکی به سمتشان هجوم آورد!
 در کسری از ثانیه، مچ دست اولین نفر را چرخاند؛ صدای شکستن استخوان با جیغ مرد در هم آمیخت.
 چاقو از دستش رها شد و پیش از آنکه بتواند فکر کند با قدرت به دیوار کوبیده شد. 
مرد دوم با چاقو به سمتش تاخت؛ حرکاتش پر از خشونت و بی‌نظمی بود. 
چاقو را مثل یک حیوان وحشی دور سرش می‌چرخاند، اما سیاه‌پوش به سادگی از ضربات کنار میکشید و با ضربه‌ای به زانو، تعادل مهاجم را گرفت.
 مرد بر زمین افتاد و در همان لحظه زانوی ارسلان بر سینه‌اش فرود آمد، نفسش تنگ شد و روی زمین تقلا میکرد. 
سومین نفر که از این نمایش خشونت وحشت کرده بود چاقو را انداخت و پا به فرار گذاشت. 
سیاه‌پوش به سمت پسرک چرخید که به واسطه درد از هوش رفته بود. 
 در حالی که هنوز آثار ضربات را در بدنش مشاهده می‌کرد، ناگهان متوجه شد که چطور همه‌چیز تغییر کرده است.
 افراد زیادی دور او جمع شده بودند؛ برخی از بالای ساختمان‌ها نظاره می‌کردند و تعداد زیادی هم در دو طرف کوچه راه را بسته بودند.
 ارسالان نگاهی به اطراف انداخت، چشم‌هایش به تیزی که همیشه داشت در جستجوی راهی برای فرار چرخید.
 اما در همین لحظه شخصی با لبخند درخشانی به جلو آمد، قدم‌هایش سنگین و مطمئن بود: 
«بالاخره مزاحم رو گیر انداختیم!»
 چشمان ارسلان در سکوت و دقت ریز شد؛ از ظاهر مرتب و لباس‌های ابریشمی اشرافی او، بدون شک می‌توانست بفهمد که این مرد از طبقه بالا رتبه است.
 یک نیشخند ریز و معنادار از لبان مرد بیرون زد.
 ارسالان یک نفس عمیق کشید، اضطراب درون وجودش ریشه کرده بود. 
کاما* هایش را بیرون آورد و آماده برای درگیری، چشمانش به سمت مرد دوخته شد؛ به سرعت خودش را برای روبرو شدن با دشمنان جدید آماده کرد. 



کاما: سلاحی نظیر داس، اما برنده و مستحکم تر
 

کتاب‌های تصادفی