فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

سپند: دشمن درون

قسمت: 15

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
 روز پس از آن واقعه، ارسلان به محوطه آموزشی بازگشت. با کمک های آریان کمتر کسی متوجه نبود ارسلان میشد، در غیر این صورت ارسلان مجبور بود به تک تک بالادستی ها جواب پس بده. 
روز مثل همیشه گذشت، تمرینات عادی، دستورات همیشگی ولی ذهن ارسلان کل روز مشغول بود؛ که اون اشراف زاده که بود؟ چرا میخواست ارسلان رو بکشه؟ 
نیمه شب مثل همیشه ارسلان از لبه پرتگاه به شهر خیره شد، طی دو سال خیلی خوب خودش را بین مردم جا انداخته بود ولی تلاش هایش بیشتر شبیه ضربه به سنگ بنظر میرسید؛ مهم نبود چقدر محکم ضربه بزنه، اگر سنگ میشکست تبدیل به خرده سنگ میشد و اگر خرده سنگ ها میشکستند تبدیل به خاک میشدند. 
ولی ارسلان نامید بنظر نمیرسید، در ذهن اون دقیقا میدونست چرا این کار رو میکنه؛ چون لذت میبره! ارسلان از آسیب زدن به اون ها لذت میبره، وقتی استخوان های شان را خرد میکنه لذت میبره و حالا باید از هویت اون مرد مرموز سردرمیاورد. 
ناگهان دوباره خاطراتش را مرور کرد: 
___________________________________________________________ 
ارسلان هشت ساله زیر سایه درخت نشسته بود درحالی که دوستش با یک تکه چوب حرکات نمایشی اجرا میکرد. 
در پایان ارسلان با لبخند دوستش را تشویق کرد و او هم به نشان تشکر کمی خم شد، ناگهان سوالی درون ذهن ارسلان نفوذ کرد و بدون فکر پرسید: 
«مثل همیشه کارت عالیه، ولی اصلا برای چی میخوای مبارزه کنی؟» 
دوستش چوب داخل دستش را همچون شمشیری بلند بلند قامت به سمت ارسلان گرفت و با لبخندی پیروزمندانه پاسخ داد: 
«چون میخوام یه دراگان بشم!» 
ارسلان کمی سرش را کج کرد و با سردرگمی پرسید: 
«دراگان؟ برای چی؟» 
دوستش پاسخ داد: 
«چون میخوام یه قهرمان باشم. تصور کن مردم رو نجات میدی و اون ها با لبخند ازت تشکر میکنن، وقتی بچه ها وحشت کردن با یه لبخند بهشون امید میدی. تو دل نمیخواد یه قهرمان باشی؟» 
ارسلان با لبخندی تلخ پاسخ داد: 
«راستش من ترجیح میدم یه زندگی آروم داشته باشم.» 
دروغ میگفت، این بزرگترین خواسته ارسلان بود اما روزگار به کام او نچرخید؛ ارسلان قدرتی نداشت و بدون قدرت، دراگان شدن ناممکن بود. 
___________________________________________________________ 
ارسلان با چشمانی پر از درد و اندوه به ماه خیره شد، نور مهتاب صورتش را روشن میکرد و پوسته قدرتمندی که ساخته بود را نابود، در عوض تنها یک نوجوان بی گناه با آرزو های بزرگ را به تصویر میکشید. زیر لب زمزمه کرد: «ایوان» 
صبح روز بعد هوا حتی سردتر از قبل بود، سوز مثل تیغ پوست را سوراخ میکرد و برای کسانی که از لباس مناسب برخوردار نبودند به مراتب کشنده بود، اما گروه باید در آن شرایط تمرین میکرد! آرمیتا وسط دو استقامت از پا افتاد و پس از مدتی آریان هم کنار کشید. تنها ارسلان و آرمان کنار یکدیگر میدویدند انگار هرکدوم میخواستن توانایی خودشون رو به دیگری اثبات کنن. آرمان مدام زیر چشمی به ارسلان نگاه میکرد اما برخلاف انتظارش ارسلان اصلا او را نمیدید، بنظر بدجوری به فکر فرو رفته بود انگار در هزارتوی ذهن خودش گم شده. 
در پایان روز، خواهر برادرا که متوجه تغییر در رفتار ارسلان شدند جویای حالش شدند، آریان با لبخند پرسید: 
«چی شده رفیق؟ نکنه از اون شب هنوز درد داری؟» 
آرمان با چهره ای بی احساس و آرمیتا با نگرانی نگاه میکرد، سپس آرمیتا چند قدم جلو رفت و گفت: 
«میخوای محض اطمینان یه جادوی درمان روت اجرا کنم؟» 
ارسلان که گوشه تخت نشسته و به زمین خیره شده بود به آرمیتا نگاه کرد، سپس با لبخند اطمینان بخشی پاسخ داد: 
«نه حالم خوبه، ممنون.» 
آریان سرش را خواروند و با سردرگمی پرسید: 
«پس مشکل چیه؟ _ لحنش طعنه آمیز شد _ نکنه پرنسس گذاشته تو کاست؟» و زیر لب خندید. 
آرمیتا با آرنج به دستش کوبید، اخم کرد و گفت: 
«شوخی های بی مزتو برای خودت نگه دار.» 
آریان کمی جا خورد، دستش را نواز کرد و گفت: 
«ببخشید، خواستم یکم حال و هوا رو عوض کنم.» 
ارسلان کمی خندید و اعلام کرد: 
«باید بیشتر روش کار کنی، اینطوری ممکنه بقیه با مشت بکوبن تو صورتت.» 
 
شانه های آریان افتاد، آرمان به ارسلان خیره شد و پرسید: 
«راجب اون شبه؟ همون اشراف زاده ای که دربارش صحبت کردی؟» 
لبخند ارسلان محو شد، سرش را به نشان تایید تکان داد. 
آریان پرسید: 
«هی رفیق، میخوای من از چند تا از دوستام بپرسم و ته و توش رو در بیارم؟» 
ارسلان با چشمانی گرد و لحنی متعجب پرسید: 
«دوست؟ چجور دوستی؟» 
لبخندی پیروزمندانه بر لبان آریان ظاهر شد، بینی اش را خواراند و پاسخ داد: 
«همه که مثل تو داخل غار تنهایی سیر نمیکنن.» 
لبخند ارسلان برگشت و گفت: 
+ «اگر اینکارو کنی ممنونت میشم.» 
_ «خیلی خب، فقط یکم راجبش بهم بگو ببینم.» 
دست ارسلان روی چانه اش قرار گرفت، کمی فکر کرد سپس پاسخ داد: 
«خب، نتونستم خیلی دقیق صورتش رو ببینم ولی... آدم چاق و نسبتا قد کوتاهی بود، یه پارچه دور سرش پیچیده بود و سیبیلش رو فر داده بود. یه لباس بنفش رنگ داشت و تقریبا تا زانو هاش میرسید.» 
آریان خیره به ارسلان پرسید: 
«حالا شکر که درست ندیدیش وگرنه مشخصات جد آبادشم میدادی!» 
صبح روز بعد آریان از چند نگهبان داخل کمپ راجب مرد پرس و جو کرد، به محض دادن اطلاعات نگهبان ها فورا یک اسم را به زبان میاوردند: "تورنگ زاد" 
آخر شب، همگی بار دیگر دور هم جمع شدند و آریان اطلاعات بدست اومده رو در اختیار بقیه گذاشت، روی صندلی نشست و گفت: 
«اسمش تورنگ زاد هست، ظاهرا یکی از وزرا کشوره. خیلی ازش تعریف میکردن، میگفتن هم خیره هم با بچه ها مهربونه، همیشه به کسانی که مشکل دارن کمک میکنه. انگار همه مردم اینجا دوستش دارن، مطمعنی اشتباه نکردی؟ شاید درست دقت نکردی.» 
ارسلان دستی به چانه اش گذاشت و به فکر فرو رفت: 
«از چیزی که دیدم مطمعنم، اینکه ظاهر خوبی داره دلیل نمیشه باطن مثبتی هم داشته باشه.» 
آریان به پشتی صندلی تکیه داد: 
_ «حق با تو هست، ولی اینطور که مردم ازش تعریف کردن اگر راجبش بد بگی احتمالا تو میشی آدم بده.» 
+ «با رامونا درمیون میزارم، اون میتونه دستور بده خونش رو بگردن، اینطوری حتما یه چیزی ازش پیدا میشه.» 
_ «اینم یه راهشه.» 
ناگهان آرمان پرسید: 
«فکر میکنی اون یه وزیر با سابقه رو صرفا بخاطر حرف یه آدمیزاد مثل تو بی آبرو میکنه؟» 
آرمیتا اعتراض کرد و گفت: 
«هیچکس قابل اعتماد تر از ارسلان نیست، تازه این صرفا یه تفتیش سادست قرار نیست یه دفعه دستگیرش کنن.» 
آرمان به گوشه اتاق خیره شد، سپس روی تختش دراز کشید و به آن ها پشت کرد. 
روز بعد تعطیلی بود و ارسلان و رامونا طبق عادت به کافه انتهای کوچه رفتند، محیط مثل همیشه گرم و برخلاف انتظار، اینبار ارسلان پیش از رامونا رسیده و منتظر نشسته بود. 
رامونا با دیدن ارسلان لبخند زد، به آرامی به سمت میز رفت ارسلان فورا از روی صندلی بلند شد، به آن طرف رفت و صندلی را برای رامونا عقب کشید. رامونا پشت میز نشست و از ارسلان تشکر کرد، سپس پرسید: 
«آفتاب از کدوم طرف درومده که تو اینقدر زود اومدی؟» 
ارسلان روی صندلی خودش برگشت و با لبخند پاسخ داد: 
«اینکه میخواستم زودتر ببینمت خیل عجیبه؟» 
رامونا دستش را روی میز گذاشت و انشگتانش را گره کرد: 
«نه، ولی از نگاهت مشخصه یه چیزی میخوای.» 
ارسلان شوکه شد، لبخندی زد و پاسخ داد: 
«نه، یعنی آره. یه درخواستی داشتم.» 
رامونا دست به سینه به پشتی صندلی تکیه داد و با لبخندی بازیگوش پرسید: 
«هنوز برای خواسته های منحرفانه خیلی زوده.» 
انگار برق از سر ارسلان پرید، سرخ شد و با لکنت گفت: 
«چی؟! کی حرفی از اون زد؟!!» 
رامونا به واکنش ارسلان خندید، پیرمرد از پشت بار با لبخند نگاه میکرد. 
وقتی ارسلان خنده های رامونا را دید لبخند زد، گرمای آرامش بخشی درون سینه اش پخش شد. وقتی خنده رامونا به لبخندی آرام تبدیل شد پرسید: 
«سر به سرت گذاشتم. خب، چی میخواستی؟» 
ارسلان با جدیت گفت: 
 «یه درخواست، مرتبت با فردی به اسمه تورنگ زاد.» 

کتاب‌های تصادفی