فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

سپند: دشمن درون

قسمت: 14

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
 اتاق بوی نم میداد، میز و صندلی های چوبی کاملا پوسیده و تنها منبع نور یک چراغ روغنی قدیمی بود که در کنار تختی کهنه نوری گرم را به دیوار های آجری زرد و چرکی میتاباند. 
بدن پانسمان شده ارسلان روی تخت غلت میخورد، با هر تکان چوب های کهنه تخت به صدا درمیومدند؛ نفس ارسلان سنگین بود گویی شعله داخل ریه هایش میسوخت درحالی که پسر بچه گوشه اتاق غرق در خواب بود، ارسلان به آرامی چشمانش را باز کرد و نگاه تارش اطراف اتاق چرخید؛ به سختی بدنش را تکان میداد گویی وزن بدنش چند برابر شده بود. 
همان لحظه ارسلان با چرخش بدنش از روی تخت افتاد و ناگهان فریاد زد! پسر بچه از خواب پرید و در همان هنگام پیرزنی با پوست چروک و موهای سفید در لباس پارچه ای بنفش رنگ وارد اتاق شد؛ به سرعت به سمت ارسلان رفت و تلاش کرد تا روی تخت برش گردونه، پسر بچه به سمتش پرید تا به ارسلان کمک کنه. 
خاطرات به آرامی همچون آب روان به ذهنش بر می گشت، درد زخم ها، صدای دویدن روی برف، فریاد مرد ها... 
با یادآوری خاطرات نفس ارسلان سنگین تر شد، مچ پیرزن رو فشار داد و با لحنی سردرگم پرسید:
 «اینجا کجاست؟ من اینجا چیکار میکنم؟»
 پیرزن با چهره ای بی احساس دستشو گرفت، اما محبت از پشت چشمانش قابل مشاهده بود: 
«چیزی نیست، جات امنه. هردوتون در امانید.» 
چنگ ارسلان بر دست پیرزن محکمتر شد، اما لحنش آرامش بیشتری داشت یا حداقل تلاش میکرد آرام بمانه: 
«جوابمو ندادی.»
 پیرزن لحظه ای سکوت کرد، شروع به باز کردن پانسمان ارسلان کرد: 
«پسره آوردت پیش من، خیلی داغون بودی انگار یه گله گاومیش از روت رد شده بود؛ نمیتونستم تو اون وضعیت ولت کنم.» 
لحظه ای که پانسمان از بدن ارسلان جدا شد، پیرزن و پسربچه شوکه شدند چراکه هیچ اثری از زخم ها روی بدنش نبود! 
پیرزن شوکه پرسید: 
«اما... چطور ممکنه؟ تو تقریبا مرده بودی!» 
ارسلان به سقف خیره شد و لبخندی گوشه لبانش نشست. 
پیرزن چندین لحظه سکوت کرد، انگار درحال چیدن جملات داخل ذهنش بود و پس از چند ثانیه با صدایی که کمی بالاتر از زمزمه بود پرسید: 
_«چرا؟» 
+«چرا چی؟»
 پیرزن کمی مکس کرد، سپس ادامه داد: 
«چرا اینکارو میکنی؟ تو یه انسانی، و ما شیطان؛ چرا ما واسط مهمیم؟ میتونستی فقط کارآموزیتو بگذرونی و به سرزمین خودت برگردی پس چرا اینقدر به خودت زحمت میدی؟»
 ارسلان مکس کرد، چشمانش را بست انگار از یادآوری خاطرات میترسید؛ اما خاطرات همچون پتکی به سرش خورد: 
یازده سال پیش، درحالی که درکنار بهترین دوستش میخندید. 
روزگار خوش دوران کودکی، زمانی که خبری از افکار دیوانه وار نبود و تنها گروهی از بچه ها درحال تفریح بودند.
 ______________________________________________ 
ارسلان با سرعت بالا میدوید و بقیه پشت سرش بودند؛ پسری با موهای مشکی و چشمان قهوه ای پشت سرش میدوید و با خنده میگفت: 
«یکم آرومتر اینجوری هیچ وقت بهت نمیرسم.» 
ارسلان با با خنده فریاد زد: 
«سریعتر بدو تنبل!» 
پسر سریعتر تلاش میکرد اما ارسلان هنوزم جلوتر بود.
 ______________________________________________ 
ارسلان به سقف اتاق خیره شد و با لحنی آرام گفت: 
«فقط از کتک زدن لذت میبرم.» 
 پیرزن از پاسخ ارسلان ناامید شد، بلند شد تا اتاق را ترک کند: 
«حالا که حالت خوبه، از اینجا برو. 
دلم نمیخواد دردسر برام درست کنی.» 

 

کتاب‌های تصادفی