فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

سپند: دشمن درون

قسمت: 16

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
 «نه، امکان نداره!»
 رامونا درحالی که از روی صندلی چوبی بلند شد فریاد زد! 
«تورنگ زاد آدم با اصل و نسبی هست، امکان نداره دست به چنین کاری بزنه.» 
توجه همه افراد به اون ها جلب شد، مردم با اخم به میزشان نگاه میکردند گویی از برهم خوردن آرامششان دلخور بودند. 
ارسلان با چشمانی گرد اما صدایی آرام گفت: 
«آروم باش _ با دستانش به رامونا اشاره میکرد که بشیند _ الان پیری پرتمون میکنه بیرون!»
 با این جلب توجه، حاضرین شروع به تشخیص رامونا کردند. 
با بالا گرفتن پچ پچ ها چشمان رامونا مضطرب به اطراف میچرخید. 
ارسلان با لحنی پر از انتظار پرسید: 
«یعنی تو به من اعتماد نداری؟» 
رامونا نفس عمیقی کشید، انگار قدرتش را برای حرفی که قرار بود بزنه جمع میکرد، سپس پاسخ داد: 
«من به تو اعتماد دارم اما... همه میدونن که اون آدم خوبیه، مردم بهش اعتماد دارن، حتی پدر من هم قبولش داره. امکان نداره اون بخواد تو رو بکشه، حتی شاید مشکل از تو بوده! شاید اتفاقی بهش ضرر زدی، ضرری که حقش نبوده. در اون صورت حق داره عصبی بشه.» 
دهان ارسلان باز ماند انگار ضربه خورده باشه، نمیتونست چیزی که شنید را باور کنه. رامونا، کسی که فکر میکرد همه جوره بهش اعتماد داره اون را پس زد. 
ناگهان لبخندی عصبی روی صورتش نقش بست، سرش را تکان میداد و دهانش را باز کرد تا حرفی بزند؛ اما هیچ چیز از آن خارج نشد. بلند شد و بدون اینکه به رامونا نگاه کنه گفت: 
«اشتباه من بود ببخشید که وقتتون رو گرفتم.» 
سرش را پایین انداخت و به سمت در خروج رفت، دست رامونا دنبالش کرد انگار که میخواست متوقفش کنه، اما دستش روی هوا معلق ماند. 
صدای زنگوله بالای در شنیده شد و ارسلان بار را ترک و رامونا را با احساس عذاب وجدان رها کرد. 
هوا سرد بود، اما سرمای بیرون ارسلان را آزار نمیداد بلکه بنظر میرسید ارسلان از درون منجمد شده، یقه کتش را باز کرد و دستش را دور بدنش پیچید. خورشید پشت ابر ها مخفی شده بود و  تنها نوری ملایم را به سطح زمین میتاباند، بچه ها با خنده برف را به سمت هم پرت میکردند، جیغ میکشیدند و میخندیدند؛ اما صدای درون ذهن ارسلان حتی از خیابان های شلوغ هم بلندتر بود، نه صدای فریاد فروشنده ها، نه خنده کودکان و چرخ گاری ها نمیتوانست اون را به دنیا برگرداند. نکنه واقعا اشتباه میکرد؟ نکنه این قهرمان بازی ها بیشتر از سود ضرر رسانده بود؟ افکار، خارج از کنترل به ذهنش رخنه میکردند تا اینکه یک بچه موقع دویدن بهش برخورد کرد و ارسلان به پهلو چرخید، توجهش به سمت بچه برگشت که با توجه به جسه اش در بیشترین حالت دوازده سالش بود، برخلاف هوای سرد لباسی نازک و پاره به تن داشت و پوستش کمی تیره بود، یک شنل پاره که تمام بدنش را میپوشاند روی شانه اش قرار داشت، کلاه روی سرش تشخیصش را کمی سخت میکرد ولی میشد موهای خاکستری و چشمان قرمز را دید. 
سپس دخترک برگشت و به دویدن ادامه داد، وقتی از دید ارسلان خارج شد به داخل کوچه ای پیچید درحالی که یک کیسه در دست داشت، اون کیسه پول ارسلان بود! داخلش را بررسی کرد و تعدادی سکه نقره، برنز و دو سکه طلا به چشمش خورد؛ چشمانش از شادی برق میزدند گویی الماسی کشف نشده را یافتن تا اینکه نفس گرمی را بالای سرش احساس کرد، سرش را بالا آورد و صورت ارسلان که نقابی بی احساس بود را دید؛ وحشت زده شد و تلاش بر فرار کرد اما ارسلان فورا دست او را گرفت و با صدایی خشن گفت: 
«الان اصلا حوصله بازی با یه بچه رو ندارم.» 
ناگهان دختر پرید روی هوا ملق زد، پاشنه کفشش از زیر فک ارسلان عبور کرد و دستش ناخودآگاه شل شد که دختر از فرصت برای فرار استفاده کرد. 
ارسلان به دنبالش دوید، دختر از روی جعبه ها غلت خورد، ارسلان از روی آن ها پرید؛ دختر از زیر نرده ها سر خورد، ارسلان نرده های چوبی را شکست و از میانشان رد شد؛ دختر زباله ها را سر راه ارسلان ریخت، ارسلان به هوا پرید، پایش را به دیوار کوبید و از روی زباله ها رد شد. در آخر از سر دیگر کوچه خارج شدند و به یک بازار شلوغ رسیدند، دختر تلاش کرد ارسلان را میان جمعیت گم کند ولی چشمان ارسلان رد او را دنبال میکرد؛ در همان هنگام، وقتی تمام حواس دختر به ارسلان معطوف شده بود به یک مرد چاق برخورد کرد و زمین خورد، کیسه پول از دستش افتاد و ارسلان فورا کیسه را برداشت. 
وقتی سرش را بالا آورد چهره ای را دید که اصلا دلش نمیخواست، تورنگ زاد! 
دختر چشمانش را بسته بود و سرش که به زمین خورده بود را نواز میکرد. ناگهان نگاهش را بالا آورد، وقتی تورنگ زاد او را دید لبخندی چندش آور روی صورتش پخش شد و دختر که انگار او را شناخت زبانش بند آمد، چشمانش از وحشت گرد شده بود. 
سربازان تورنگ زاد سمت اربابشان رفتند و پس اینکه جویای احوالش شدند با خشم دست دختر را گرفتند و او را روی پاهایش کشیدند، تورنگ زاد با مهربان به ارسلان گفت: 
«مشکلی پیش اومده اقا؟ _ سپس ارسلان را تشخیص داد _ اوه شما باید یکی از کارآموز های دراگان باشید، دیدن شما باعث افتخاره.» 
مشت ارسلان پهلویش گره شده بود، مردم اطراف با کنجکاوری موقعیت را تماشا میکردند و با دیدن تورنگ زاد شادی بر صورتشان نشسته بود. 
ارسلان احساساتش را کنترل و دستش را به سمت تورنگ زاد دراز کرد، با لبخند گفت: 
«افتخار منه که با شخصی مثل شما دیدن میکنم.» 
تورنگ زاد فورا دستش را با هر دو دست گرفت و با لبخند پاسخ داد: 
«از شنیدنش خوشحالم جوون، این خانوم کوچولو برای شما دردسر درست کرده؟» 
نگاه ارسلان به دخترک افتاد که دو سرباز دستانش را محکم گرفته بودند، میتونست وحشت را در نگاهش ببینه، التماس هایی که انگار نمیتونست به زبان بیاره. ارسلان پاسخ داد: 
«نه مشکلی نیست، ما فقط... داشتیم یکم بازی میکردیم، مگه نه فسقلی؟» 
دخترک با لبخندی زورکی به سرعت سرش را تکان داد.
 تورنگ زاد که اندکی از ارسلان فاصله گرفت و به سمت دخترک رفت با لحنی ناامیدانه گفت: 
«اوه، متوجهم. در هرصورت باید این خانم جوان را به خونه اش برسونم، این بیرون جای امنی نیست.» 
نگاه وحشت زده دختر دوباره به سمت ارسلان برگشت، انگار التماسش میکرد تا نجاتش بده. درحالی که مردم از دلسوزی تورنگ زاد صحبت میکردند، ارسلان به چیزی در رابطه با رفتار این آدم مشکوک بود. از کنار تورنگ زاد رد شد و به سمت سرباز ها رفت، چنگشان اندکی روی دختر شل شده بود؛ ارسلان دست دختر را گرفت تا از آنجا دورش کند و با لبخند گفت: 
«نیازی نیست، مادرش اون رو به من سپرده، بی مسئولیتیه اگر اینو به عهده شما بزارم.» 
تورنگ زاد دستانش را از پشت نگهداشته بود، وقتی ارسلان خواست دختر را از اونجا خارج که با لبخند و لحنی کنایه آمیز گفت: 
«اما اون دختر مادر نداره!» 
ارسلان خشکش زد انگار پاهاش یخ کرده بود، ذهنش با هزاران احتمال یا پاسخ درگیر بود و مردم با نگاه های منتقدانه و گاه خشمگین بهش خیره شدند، ارسلان تصمیم گرفت توپ رو داخل زمین اون بندازه، برگشت و با لبخند پرسید: 
«و شما دقیقا از کجا اینو میدونید؟» 
لبخند تورنگ زاد از صورتش بازتر شد و پاسخ داد: 
«چون اون دختر یکی از بچه های یتیم خانه من هست.» 
ارسلان فورا پاسخ داد: 
«حتما اون رو با کسی دیگه ای اشتباه گرفتین.» 
تورنگ زاد به سمت دخترک رفت و گونه اش را لمس کرد، دخترک از وحشت چشمانش را بست و میلرزید. تورنگ زاد پرسید: 
«همینطوره خانوم جوان؟ یعنی من اشتباه میکنم؟» انگار مطمعن بود جواب دختر چی هست؛ دختر لحظه ای درنگ کرد وقتی دهانش را باز کرد ارسلان با لبخند دستش را فشار داد، اما نه دردناک بلکه اطمینان بخش بود. 
دخترک بنظر آروم شد، سپس با صدایی آرام و لحنی مظلومانه پاسخ داد: 
«همینطوره آقا، احتمالا من رو با کس دیگه ای اشتباه گرفتید.» 
لبخند تورنگ زاد محو شد و چشمانش را ریز کرد، انگار میخواست حرفی بزنه، دختر را به زور بگیره و ببره. تنش قابل لمس بود اما ارسلان هم دقیقا همین را میخواست؛ اون ها در معرض دید عموم بودند و اگر تورنگ زاد دست از پا خطا میکرد شخصیتش برای همه فاش میشد، اگر هم که سکوت میکرد ارسلان دخترک را نجات میداد. در هرصورت اون برنده میدان بود! 
سپس تورنگ زاد با لبخند گفت: 
«که اینطور، متاسفم که وقتتون رو گرفتم. روز خوبی داشته باشی مرد جوان.» برگشت و از آنجا دور شد. 
دست دختر بچه هنوز در دستان ارسلان میلرزید، اما اطمینان بیشتری داشت. 
ارسلان دست دخترک را کشید و او را در بازار هدایت کرد، به آرامی ازش پرسید: 
«خب فسقلی، اسمت چیه؟» 
دختر سرش را پایین انداخت و با لحنی مظلومانه پاسخ داد: 
_ «آرتمیس.»
 + «آرتمیس، اسم قشنگیه. من ارسلانم.» 
آرتمیس سکوت کرد، از تماس چشمی با ارسلان دوری میکرد. 
ارسلان پرسید: 
«خب، داستان تو چیه؟ چرا اینقدر وحشت کرده بودی؟» 
بدن آرتمیس دوباره شروع به لرزیدن کرد انگار از یادآوری خاطرات میترسید، به سختی اشک هایش را کنترل میکرد و ارسلان که متوجه موضوع شد ایستاد، سپس روی زانو اش نشست و به چشمان آرتمیس نگاه کرد: 
«هی هی، نگران نباش باشه؟ هیچکس قرار نیست اذیتت کنه فسقلی، من مراقبت هستم.» 
حرف های ارسلان اطمینان بخش بود ولی لرزش آرتمیس فروکش نمیکرد، پس از چند لحظه درحالی که صداش میلرزید پاسخ داد: 
«هیولا!» 
ارسلان که متوجه نشد گوشش را نزدیک تر کرد. آرتمیس گفت:
 « هیولا... او...اون یه هیولاست.» 
ارسلان با نگرانی پرسید: 
+ «منظورت چیه هیولاست؟» 
_ «اون... اون مارو زندانی کرد، آبجی رو شکنجه کرد. آبجی جیغ میکشید. بچه ها جیغ میکشیدند. آبجی منو فراری داد ولی نتونست همراه من بیاد. هیولا اونو گرفت...» با کلمه آخر بغضش شکست و اشک ها دیوانه وار شروع به ریختن کردند. ارسلان فورا آرتمیس را در آغوش کشید و سرش را نوازش کرد. 

کتاب‌های تصادفی