سپند: دشمن درون
قسمت: 17
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
«که اینطور.»
آریان با حالتی متفکرانه چانه اش را میخواروند. آرمیتا گفت:
«طفلکی، حتما خیلی ترسیده. الان کجاست؟»
ارسلان درحالی که دراز کشیده و دستش زیر سرش بود پاسخ داد:
«جاش امنه. یه آدم قابل اعتماد میشناختم که به اون سپردمش.»
آریان ناگهان پرید و با شوک پرسید:
«تو؟ آدم میشناسی؟ نکنه اینم یه خانوم جذاب دیگه هست که مخشو زدی؟»
ارسلان در پاسخ گفت:
«اون _ ناگهان حرف آریان رو متوجه شد _ چی؟ معلومه که نه!»
آریان از واکنش ارسلان خندش گرفت و گفت:
«سر به سرت گذاشتم.»
ارسلان همچنان به سقف خیره بود که ناگهان فکری به ذهنش رسید، بلند شد رو گوشه تخت نشست:
«فهمیدم باید چیکار کنم، به عنوان خدمتکار وارد خونه میشم و اطلاعات بدست میارم. بالاخره باید یه چیزی اونجا باشه.»
آریان و آرمیتا چشمانشان گرد شد، آرمیتا گفت:
«این خیلی خطرناکه، اگر لو بری حتی ممکنه باعث جنگ بین دو سرزمین بشه، شاید باید با پرنسس رامونا...»
«این خیلی خطرناکه، اگر لو بری حتی ممکنه باعث جنگ بین دو سرزمین بشه، شاید باید با پرنسس رامونا...»
ارسلان صحبتش را برید و با صدایی رسا گفت:
«هیچ نیازی به اون ندارم. به علاوه، اون اصلا به حرف من اعتماد نداره.»
آرمیتا سرش را پایین انداخت، کمی فکر کرد و سپس اعلام کرد:
«پس منم همراهت میام!»
«پس منم همراهت میام!»
آرمان که تا آن لحظه فقط شنونده بود از جایش پرید، داد زد:
«دیوونه شدی؟ خودت میگی اشتباهه بعد خودت همراهیش میکنی؟»
آریان دستش را بالا برد و با لبخند گفت:
«پس منم هستم!»
ارسلان شوکه شد! توقع نداشت اون ها همراهیش کنن. آرمان روی پاهایش ایستاد و گفت:
«این دیوونگیه، شماها عقلتونو از دست دادین.»
«این دیوونگیه، شماها عقلتونو از دست دادین.»
آریان با حالتی بی تفاوت به آرمان گفت:
«فایده اون عقلت چیه وقتی ازش استفاده نمیکنی؟ فایده قهرمانی که میترسه چیه؟»
«فایده اون عقلت چیه وقتی ازش استفاده نمیکنی؟ فایده قهرمانی که میترسه چیه؟»
آرمان ساکت شد، پس از چند لحظه با اکراه گفت:
«شماها دیوانه هستید.»
نورا گوشه اتاق گلویش را صاف کرد و با لحنی بی احساس گفت:
نورا گوشه اتاق گلویش را صاف کرد و با لحنی بی احساس گفت:
«فکر میکنم ابتدا باید رفتار خدمه را یاد بگیرید.»
چنین عملیاتی به حداقل یک روز کامل نیاز داشت و اونها با ثبت درخواست و کمک از چند واسطه موفق به دریافت سه روز مرخصی شدند.
دو روز اول، با زیر نظر گرفتن خونه گذشت. ارسلان از بیرون ورود و خروج افراد، نحوه رفتار خدمه و سرباز ها و زمان تغییر شیفت ها را نظارت میکرد.
نورا کمک میکرد تا بیشتر رفتار خدمه را یاد بگیرند.
نورا کمک میکرد تا بیشتر رفتار خدمه را یاد بگیرند.
عمارت از بیرون بسیار مجلل و چشم نواز بود، سه طبقه و در هر طبقه ده اتاق خواب، دیواره های بیرونی با ترکیبی از سرامیک های کرم رنگ ساخته شده بود که حتی در نور زرد اطراف عمارت بیشتر خودنمایی میکرد. مقابل هر پنجره دو گلدان قهوه ای که داخل هرکدام گلی متفاوت بود قرار داشت، حدود دویست متر محوطه باز رو به روی درب ورودی و یک آب نما شبیه ققنوس قرار داشت و پشت عمارت یک حیاط خلوت نه چندان بزرگ با تعدادی میز و صندلی قرار داشت و کمی عقب تر یک چاه آب بود.
هیچ نگهبانی مقابل درب اصلی نبود، چرا که تورنگ زاد همیشه میگفت در خانه اش رو به مردم بازه!
هر سه روز یکبار، گاری حامل مواد خوراکی به عمارت میامد و سه خدمتکار بار ها را خالی میکردند.
بالاخره روز سوم فرا رسید و زمان انجام عملیات شد.
گاری به داخل عمارت وارد شد و سه خدمتکار مرد به سمتش آمدن، اما لحظه ای که پارچه پشت آن را کنار زدن دستی به سمتشان آمد و دو نفر از آن ها را به داخل کشید، نفر سوم وحشت زده تلاش کرد فرار کند که ناگهان طنابی دور گردنش پیچیده و به داخل کشیده شد. چند لحظه بعد ارسلان، آریان و آرمیتا با لباس های خدمتکاری که نورا برایشان دوخته بود از اون خارج شدند.
آرمان با کلاه حصیری روی سرش درحالی که پشت درشکه نشسته بود گفت:
«احتیاط کنید، یک اشتباه کوچیک میتونه همه مارو نابود کنه.»
ارسلان با چشمانی مصمم سرش را تکان و هر سه وارد عمارت شدند.
از درب ورود فرشی قرمز که کوچکتر از عرض عمارت بود به چشم میخورد، داخل حتی از بیرون هم مجلل تر بود! پرده های سفید و تمیز پشت هر پنجره قرار داشت، نور چراق های داخل عمارت گرم و آرامش بخش بود که احساس امنیت و گرما میداد، روی هر دیوار چندین تابلو نقاشی قرار داشت.
مسیر از درب ورودی به دو طرف منتهی میشد، ارسلان گفت:
«خیلی خب، جدا میشیم، طبقه اول رو بگردید و برگردید همینجا.»
آریان و آرمیتا سرشان را به نشان تایید تکان دادند و از هم جدا شدند، ارسلان به بخش غربی و آریان و آرمیتا به بخش شرقی رفتند. همگی مصمم بودند تا به هر قیمتی که شده چیزی برای متهم کردن تورنگ زاد پیدا کنند.
داخل برخلاف بیرون عمارت پر بود از نگهبان های زره پوشیده و مسلح. قسمت غربی که ارسلان مسئول گشتنش بود کاملا عادی بنظر میرسید، خدمتکار ها مشغول کار های روزانه همچون گرد گیری، سرو غذا و ... بودند، نگهبان ها با لبخند و رفتاری دوستانه گشت میزدند، خدمتکار ها موقع کار برای خودشان آهنگ زمزمه میکردند. ارسلان به آرامی هر اتاق را بررسی میکرد اما همه چیز کاملا عادی بنظر میرسید. در سمت شرقی هم همینطور بود، آریان و آرمیتا هیچ چیز غیر عادی ای پیدا نکردند. در آن میان حتی آریان با چند نفر صمیمی شد و به شوخی ازشون راجب عجایب اینجا میپرسید اما بقیه خدمتکار ها فقط میخندیدند و میگفتن این عادی ترین عمارت دنیاست!
در آخر مسیرشان به سالن اصلی رسید و همدیگه را ملاقات کردند، ارسلان با عجله ازشان پرسید:
«لطفا بگید که یه چیزی پیدا کردید.»
آرمیتا سرش را پایین انداخت و گفت:
«نه، متاسفانه هیچ چیز عجیبی نبود.»
«نه، متاسفانه هیچ چیز عجیبی نبود.»
ارسلان دستی به موهای سفیدش کشید و گفت:
«بی نظیره بی نظیر.»
آریان دستی بر شانه اش گذاشت و با لبخند گفت:
_ «ناامید نشو رفیق، هنوز دو طبقه مونده.»
_ «ناامید نشو رفیق، هنوز دو طبقه مونده.»
+ «حق با تو هست، نباید وقتو هدر بدیم.»
هر سه از پله های چوبی بالا رفتند و به طبقه دوم رسیدن، این طبقه اندازه باقی طبقات بزرگ نبود اما اتاق های زیادی برای گشتن داشت؛ نه تنها اتاق های عادی بلکه آشپزخانه و سالن غذا خوری هم در این طبقه قرار داشتن.
هر سه از پله های چوبی بالا رفتند و به طبقه دوم رسیدن، این طبقه اندازه باقی طبقات بزرگ نبود اما اتاق های زیادی برای گشتن داشت؛ نه تنها اتاق های عادی بلکه آشپزخانه و سالن غذا خوری هم در این طبقه قرار داشتن.
خورشید داشت از آسمان پایین میامد اما خبری از تورنگ زاد نبود! وقتی گشتن طبقه سوم را آغاز کردند ناگهان چشم ارسلان از پنجره به حیاط جلوی خونه افتاد، تورنگ زاد از کالسکه پیاده شد، دستش را به سمت کالسکه دراز کرد و شخصی آن را با ملایمت گرفت؛ ارسلان باور نمیکرد چی میبند، رامونا با یک لباس رسمی قرمز رنگ از داخل کالسکه پیاده شد درحالی که تورنگ زاد با لبخند دستش را گرفته بود.
خون داخل بدنش داشت به جوش میرسید انگار هر لحظه ممکنه از پنجره بیرون بپره و گردن تورنگ زاد را خرد کنه. آریان دستی برشانه اش گذاشت و گفت:
«آروم باش پسر، این شاید فرصت خوبی باشه. الان همه به اون توجه میکنن، فقط همین طبقه مونده بیا سریع تمومش کنیم.»
ارسلان نفس عمیقی کشید و گفت:
«حق با تو هست، بیا سریع تمومش کنیم و این صورت *#$# رو گیر بندازیم.»
آریان و آرمیتا از بد دهنی ارسلان غافلگیر شدند! ارسلان مصمم به مسیرش ادامه داد.
شب فرا رسید و هیچ کدام چیزی پیدا نکردند، آریان خسته روی زمین افتاد و گفت:
«پسر، باورم نمیشه هیچی گیرمون نیومد.»
آرمیتا با نگرانی پرسید:
«ممکنه اون دختر بچه اشتباه کرده باشه؟ شاید میخواست فریبت بده؟»
«ممکنه اون دختر بچه اشتباه کرده باشه؟ شاید میخواست فریبت بده؟»
ارسلان که به فکر فرو رفته بود گفت:
«امکان نداره. من خیلی خوب درک میکنم چه احساسی داشت، اون حس... دروغ نبود.»
«امکان نداره. من خیلی خوب درک میکنم چه احساسی داشت، اون حس... دروغ نبود.»
و خاطرات دوباره برگشتند.
__________________________________________
ارسلان ده ساله، به پدرش اوژن خیره شده بود.
باور حرف هایی که میشنید براش سخت بود، بدنش داشت میلرزید، انگار جهان اطرافش به سکوت رفته بود.
اوژن گفت:
«متاسفم، واقعا متاسفم. ما نتونستیم نجاتش بدیم.»
«متاسفم، واقعا متاسفم. ما نتونستیم نجاتش بدیم.»
چشمان ارسلان گرد و بی روح شده بود. وقتی ذهنش حرف های اوژن را درک کرد گفت:
«این یه شوخیه مگه نه؟ اون کجاست؟ اون کجا...»
صحبتش قطع شد وقتی اشک ها آزادانه از چشمش رها شدند.
اوژن محکم بغلش کرد و گفت:
«متاسفم، خیلی متاسفم.»
«متاسفم، خیلی متاسفم.»
بهترین دوست او برای همیشه رفته بود.
مدتی بعد با کمک نورا فهمید که چه بلایی سرش آمده بود، یک نفر به طرز وحشتناکی بهش تعرض و بعد اون رو کشته بود، یه پسربچه ده ساله!
قاتلش هرگز پیدا نشد اما ارسلان سوگند خورد به هر قیمتی که شده پیداش کنه. حتی بدون قدرت!
__________________________________________
ارسلان با جدیت گفت:
«هنوز یه جا مونده که نگشتیم.»
آریان سرش را بالا گرفت و پرسید:
_ «زده به سرت؟ نکنه میخوای پشت بام رو بگردی؟»
+ «نه، راستش میخوام برم زیر زمین!» و از پنجره به چاه اشاره کرد.
آرمیتا پرسید:
«داخل چاه؟ چه چیزی ممکنه اون داخل باشه؟»
آریان از روی زمین بلند شد و به سمت ارسلان رفت، ارسلان پاسخ داد:
«نمیدونم، ولی از وقتی رامونا اومده سرباز ها اطراف چاه بیشتر از قبل رفت و آمد دارن!»
هر سه به سمت حیاط پشت عمارت حرکت کردند، ارسلان مدام حواسش را جمع میکرد که مبادا رامونا او را ببیند که فهمید اون و تورنگ زاد درحال صرف شام هستند؛ به سختی خشمش را کنترل کرد و به مسیر ادامه داد.
پنج نگهبان اطراف چاه درحال گشت زدی بودند، ارسلان که خسته و عصبی بود لحظه از درنگ نکرد و طنابش را دور گردن نفر اول انداخت و تا طبقه دوم بالا کشید، فقط یکی از نگهبان ها متوجه شد که آریان از پشت سرگرفتش، دستش را روی گلویش فشار داد و دهنش را گرفت. وقتی نگهبان بعدی از اون مسیر عبور میکرد آرمیتا با یک ظرف فلزی به سرش کوبید و او را نقش بر زمین کرد. دو نگهبان باقی مانده اطراف چاه سنگی ایستاده بودند و پشتشان به عمارت بود، درحالی که گرم صحبت با یک دیگر بودند ارسلان از فرصت استفاده کرد و از پشت سرشان را به یکدیگر کوبید.
وقتی به داخل چاه نگاه کرد فهمید کاملا خالیه اما انتهاش قابل مشاده نبود، به بقیه گفت:
«اینارو مخفی کنید، من میرم داخل.»
آریان سرش را تکان داد و آرمیتا گفت:
«احتیاط کن.»
ارسلان به داخل چاه نگاه کرد و سپس پرید، دست و پایش را روی دیوار ها کشید تا شدت سقوط را کم کند و وقتی سطح را دید مشت و زانو اش را روی آن کوبید و فرود آمد. اما این مکان خیلی بزرگتر از انتظارش بود! چند قدم به جلو برداشت تا اینکه میله هایی شبیه میله سلول به چشمش خورد، وقتی به داخلشان دقت کرد چشمانش از تعجب و وحشت گرد شد، بچه های کوچیک با دست و چشم بسته و بدن های کبود روی زمین افتاده بودند. یکی از بچه ها دهانش را باز کرد تا صحبت کند، اما گویی میترسید، دوباره دهانش را بست.
کتابهای تصادفی


