سپند: دشمن درون
قسمت: 18
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
همان لحظه یک نردبان از بالای چاه افتاد، ارسلان دنبال جایی برای مخفی شدن گشت اما امکانش وجود نداشت، محوطه کاملا باز بود.
در آخر تورنگ زاد از نردبان پایین آمد، یک پیراهن سفید و شلوار آبی رنگ به تن داشت، با لحنی پیروزمندانه گفت:
«ببین کی اینجاست، قهرمان عزیزم درحالی که اومده بچه های مظلوم رو نجات بده. راستش قافلگیر شدم که از اون شب زنده خارج شدی. اون همه زخم باید تو رو میکشت _ نگاهش به صورت ارسلان که ماسکی از خشم بود افتاد _ کی فکرش رو میکرد اون شب زنده دار یه انسان باشه؟»
ارسلان با خشم گفت:
«با این بچه ها چیکار میکنی؟ خواهر آرتمیس کجاست؟»
تورنگ زاد اندکی گیج شد، وقتی منظور ارسلان را فهمید لبخند بی رحمانه ای بر صورتش نقش بست:
«خواهر آرتمیس؟ اوه فهمیدم. منظورت همون دختر آزاردهنده ای هست که خواست فرار کنه. پشت سرت رو نگاه کن.»
ارسلان برگشت، تاریکی به سخت اجازه دیدن بهش میداد ولی وقتی دقت کرد چشمانش از وحشت گرد شد؛ دست ها و پاهای دختر با میخ به دیوار فرو شده بود، بدنش شدیدا لاغر بود انگار چندین روزه که غذا نخورده، اما هنوز نفس میکشید. روی بدنش پر از آثار زخم و پارگی بود!
در آن لحظه ناگهان ارسلان به یاد دوست دوران کودکیش افتاد و خشم سرتا پا وجودش را بلعید انگار هر لحظه ممکنه قدرتش منفجر بشه و تمام عمارت را نابود کنه، به سمت تورنگ زاد برگشت و به آرامی به سمتش رفت، تورنگ زاد گفت:
«یک قدم دیگه جلوتر بیای میکشمشون!»
ارسلان ایستاد، شوکه شده بود و آرزو میکرد اتفاقی که در ذهنش بود نیوفتاده باشه.
همان لحظه خدمتکار ها و چندین سرباز از نردبان پایین آمدن، روی شانه سرباز ها سه تا بدن بود که روی زمین انداختن. ارسلان شوکه شد و وحشت کرد، به سختی آب دهانش را قورت داد؛ تورنگ زاد نه فقط آریان و آرمیتا بلکه رامونا را اسیر کرده بود! سپس با لحنی کنایه آمیز گفت:
«نمیدونم پرنسس از کجا فهمیده بود که ما چیکار میکنم، اما تو موقعیت بی نظیری برای من ساختی.»
«نمیدونم پرنسس از کجا فهمیده بود که ما چیکار میکنم، اما تو موقعیت بی نظیری برای من ساختی.»
ارسلان با خشم گفت:
«اون یه پرنسسه! تو نمیتونی از این کار قسر در بری.»
«اون یه پرنسسه! تو نمیتونی از این کار قسر در بری.»
تورنگ زاد با صدای بلند خندید:
«درسته، حرفت کاملا درسته ولی تو و دوستای احمقت کار منو راحت کردید. وقتی توی نوشیدنی پرنسس سم ریختم میدونستم شما ها اینجا هستید. دوست احمقت به شوخی از خدمتکار ها راجب کار های من میپرسید. حالا پرنسس مال منه و هرکاری بخوام باهاش میکنم و بعد، میکشمش و جرم میوفته گردن تو و دوستات.
و بدین ترتیب شما میشید کسانی که نمک خوردید و نمکدان شکستید.»
ارسلان مشتش را فشار میداد، ناخن هایش در پوستش فرو رفتند و با لحنی تحدید آمیز گفت:
«فکر میکنی من اجازه میدم؟»
تورنگ زاد خندید و پس از مدتی خنده اش محو شد، با نگاهی بی رحمانه به سرباز ها اشاره کرد و گفت:
«بگیریدش.»
چهره گرم سرباز ها محو شد و مثل شبح به سمت ارسلان رفتند، ارسلان از سرعت اون ها غافلگیر شد و دستش را برای دفاع مقابل صورتش قرار داد اما اولین سرباز ضربه را به شکمش کوبید و ارسلان را از روی زمین بلند کرد؛ سرباز دوم پشت قبلی پرید و زانو اش را به صورت ارسلان وصل کرد، خون از بینی شکسته ارسلان بر هوا پخش شد. سرباز سوم پشت سرش ظاهر شد، پاشو گرفت و سرش را به میله ها کوبید! در آخر ارسلان روی زمین افتاد و سرباز ها اطرافش جمع شده بودند، ارسلان که در خشم میسوخت با یک انفجار ناگهانی قدرتش را رها کرد و هر سه سرباز تبدیل به خاکستر شدن؛ بچه ها از صدای درگیری جیغ میکشیدن. تورنگ زاد وحشت کرد، ارسلان درحالی که آتش بنفش در اطرافش شعله ور میشد به سمت تورنگ زاد قدم میزد و زخم های بدنش کاملا درمان شده بود.
تورنگ زاد در وحشت فریاد زد:
«ن-نزدیک نشو، وگرنه میکشمشون.»
ارسلان ایستاد، شعله هایش درحال فروکش کردن بودند. وقتی تورنگ زاد فهمید دست بالاتر را داره لبخند زد و اشاره کرد. خدمتکار ها و سرباز ها همزمان به سمتش حمله کردند؛ چاقو، شمشیر و نیزه هایشان را درون بدن ارسلان فرو کردند. تورنگ زد که از پیروزی خودش مطمعن شده بود با لبخند سمت رامونا رفت، موی سرش را گرفت و سرش را از روی زمین بلند کرد، دستی روی پوست سفیدش کشید و با لبخند گفت:
«میبنی پسرجون، اینا همش تقصیر تو هست و من ازت ممنونم که اینقدر بهم کمک کردی.»
خشم ارسلان به یکباره فوران کرد، نیزه یکی از سرباز ها را گرفت و آتش به سرعت از روی نیزه به سمت سرباز حرکت کرد و او را سوزاند، سپس با یک انفجار دیگر هرکسی که اطرافش حضور داشت را رو سوزاند! پیش از اونکه تورنگ زاد متوجه تغییر شرایط بشه ارسلان مقابلش ایستاده بود و مچ دستش را فشار داد، دست تورنگ زاد از موهای رامونا جدا شد اما ارسلان دست بردار نبود، تورنگ زاد دور مچش احساس سوزش کرد و ناگهان دست راستش به کلی آتش گرفت! باند های که دست ارسلان را بسته بودند از بین رفتند و با این عمل دستش حتی بیشتر از قبل سوخت اما دردش چندان به چشم نمیخورد. ارسلان اون رو روی زمین پرت کرد؛ شعله های آتش به دنبالش فریاد میکشیدند که مشت ارسلان به صورت تورنگ زاد برخورد کرد، اولی درد رو مغزش فرستاد، دومی ذهنش را سفید کرد؛ ارسلان یقه تورنگ زاد را گرفت و مشت های بیشماری را بر صورت او نشاند. اینقدر کوبید که بنظر جمجمه اش خرد شده بود و به سختی نفس میکشید.
مدتی بعد نورا و آرمان نگهبان ها را به عمارت و داخل چاه آوردن، با سر صدای زیاد رامونا به آرامی چشمانش را باز کرد درحالی که سرش روی شانه ارسلان بود. ارسلان با لبخند گفت:
«صبح بخیر.»
رامونا با تعجب به اطراف نگاه کرد، نگهبان ها به سمتش اومدن و جویای احوالش شدن، آرمیتا خواهر آرتمیس را درمان میکرد و مامورین تورنگ زاد را به زندان منتقل میکردند، همه چیز بنظر در بهترین حالت بود.
وقتی از چاه خارج شدند رامونا کنار ارسلان ایستاده بود، با لحنی پشیمان گفت:
«ببخشید که بهت شک داشتم.»
ارسلان با لبخند گفت:
«نداشتی، تو اومدی.»
چشم رامونا به دست ارسلان افتاد، چشمانش گرد شد و فورا به سمتش رفت، با احتیاط مچ دستش را گرفت و نگاه انداخت، درحالی که صداش میلرزید گفت:
«باید فورا ببریمت درمانگاه!»
ارسلان نگاهی به دستش انداخت و سپس آن را عقب کشید، به رامونا گفت:
«این درمان نمیشه، اگر قابل درمان بود بدنم از قبل درستش میکرد.»
رامونا با نگرانی به چشمان ارسلان خیره شد. ارسلان با لبخند پیشانی رامونا را بوسید!
صبح روز بعد، مسئول پایگاه به ارسلان، آرمان، آریان و آرمیتا گفت دوره آموزشی اون ها به پایان رسیده! هر چهار نفر شوکه شدند، ارسلان گفت:
«ولی هنوز ده ماه مونده!»
مرد گفت:
«شما به خونه یک مرد با نفوذ ورود کردید، افراد اون رو کشتید و دستشو رو کردید. ما دقیقا قراره چه چیزی بهتون یاد بدیم؟ نکنه انتظار دارید بهتون رقص باله یاد بدیم؟»
«شما به خونه یک مرد با نفوذ ورود کردید، افراد اون رو کشتید و دستشو رو کردید. ما دقیقا قراره چه چیزی بهتون یاد بدیم؟ نکنه انتظار دارید بهتون رقص باله یاد بدیم؟»
سپس به هرکدام کارت هایی از جنس طلا داد که مشخصاتشان از جمله نام و قدرت روی آن هک شده بود، سپس با لبخند گفت:
«بهتون تبریک میگم.»
شادی در چشمان هر چهار نفر قابل مشاهده بود، خواهر برادر ها همیدگه را بغل کردند و ارسلان با لبخند به کارتش نگاه میکرد.
«دارم برمیگردم خونه!»
کتابهای تصادفی


