فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

سپند: دشمن درون

قسمت: 19

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
اتاق در سکوتی تیره غرق شده بود، دیوار های آجری مشکی و پوسیده صدای زنجیر ها را بازتاب میکردند؛ چهره ارسلان ماسکی از بی تفاوتی بود اما آتش در اعماق چشمان آبی اش میجوشید. با لحنی بی تفاوت پرسید:
«چی میخواستی؟»
تورنگ زاد با لبخند روی لبش گفت:
«اوه پسرجون چقدر عجولی، میخوای مستقیم بپری سر اصل مطلب؟ ـ چشمان ارسلان ریز شد، تورنگ زاد نزدیک تر شد ـ اون قدرتا، از کجا آوردیشون؟ میدونستم یکی از کاراموز ها قدرت غیر عادی داره اما این... یه انسان نباید داشته باشدش!»
ارسلان با پوزخند پرسید:
«مشکل چیه؟ حسودیت شده؟»
ناگهان تورنگ زاد به پشتی صندلی تکیه داد و صدای خنده اش بالا گرفت و خنده ارسلان به یکباره محو و ترکیبی از شوک و خشم جایگزین آن شد، با لحنی تند پرسید:
«کجاش خنده داره؟»
خنده های تورنگ زاد آرام گرفت اما لبخندش از بین نرفت:
«دلم برات میسوزه بچه جون، هیچ ایده ای نداری که قاطی چه داستانی شدی. اون میاد دنبالت، نابودت میکنه و هرچیزی که داری به زودی از بین میره.»
چشمان ارسلان از حرف هاش گرد شد، تورنگ زاد ادامه داد:
«البته اصلا نگران نباش، پرنسس کوچولوت قبل تو میره و منتظرت میمونه!» و لبخندش گشاد شد:
«با اشاره به رامونا ارسلان دندان هاش رو فشار و مشتش را سفت کرد، ناگهان یقه تورنگ زاد را از اون سمت میز گرفت و به سمت دیوار پرتش کرد و پیش از آن که به زمین بیوفتد گردنش را گرفت و به دیوار کوبیدش:
«اون کیه؟»
تورنگ زاد در اثر فشار دستان ارسلان به سختی صحبت میکرد اما با این وجود زیر لبخندش زمزمه کرد:
«چرا از باباجونت نمیپرسی؟»
دهان ارسلان از شوک باز شد، همان لحظه در فلزی سلول با شدت باز شد و رامونا به همراه دو سرباز شیطان به داخل اتاق دویدن، رامونا فورا بین ارسلان و تورنگ زاد قرار گرفت و ارسلان را از او جدا کرد و گفت:
«آروم باش.»
سرباز ها دستان ترونگ زاد را گرفتند و درحالی که هنوز به ارسلان میخندید از اتاق خارج کردن.
رامونا خارج شدن تورنگ زاد را تماشا کرد و سپس از ارسلان پرسید:
«چی بهت گفت؟»
ارسلان از تماس چشمی خودداری کرد:
«هیچی»
رامونا با لحنی کنایه امیز پرسید:
«بخاطر هیچی اینقدر عصبی شدی؟»
ارسلان دستی به موهایش کشید و پاسخ داد:
«خلاصه حرفش این بود که واسه یکی دیگه کار میکنه.»
رامونا دست به سینه ایستاد:
«اسمی نگفت؟»
ارسلان سرش را تکان داد:
«هیچی ـ چند لحظه فکر کرد ـ رامونا میشه...»
رامونا با تعجب به ارسلان نگاه کرد:
«چی میشه؟»
ارسلان با لبخند سرش رو ت*** داد:
«هیچی. فکر کنم باید کم کم ***حافظی کنیم، بنظرت کی دوباره همو میبینیم؟»
رامونا لبخندی زد و گفت:
«شاید سال بعد، شاید پنج سال بعد، شایدم ده سال بعد! ـ به سمت در خروج رفت ـ در هرصورت هروقت دلت تنگ شد میتونی نامه بدی.» و از اتاق خارج شد.
ارسلان سرش را پایین انداخت و با خودش زمزمه کرد:
«اره، میتونم...»
سخنان تورنگ زاد به وضوح روی ارسلان تاثیر گذاشته بود و آرامش را از افکارش ربوده بود.
روز بعد، پیش از بازگشت گروه به سرزمین انسان ها رامونا برای آخرین بار به دیدار ارسلان آمد، ارسلان یک لباس مشکی راحت برای سفر و یک توشه کوچک بر دوشش داشت، با دیدن رامونا برق شادی از چشمانش گذشت:
«فکر میکردم جدی جدی بدون ***حافظی قراره برم.»
رامونا اخم گرد و گفت:
«واقعا خیلی پررو هستی، جای تو من باید بیام؟ نکنه تو پرنسس هستی؟»
ارسلان با خنده پاسخ داد:
«سربازات اجازه ورود بهم ندادن.»
اخم رامونا به آرامی تبدیل به احساس گناه و سپس لبخند شد، دست ارسلان را گرفت و یک حلقه کوچک سیاه رنگ با خطوط ظریف طلایی رویش را داخل دستش قرار داد. ارسلان با تعجب پرسید:
«این دیگه چیه؟»
رامونا به چشمان ارسلان خیره شد و با لبخند پاسخ داد:
«درسته الان میتونی آتیشت رو کنترل کنی، اما هنوز نمیتونی بهش شکل بدی، این حلقه کمکت میکنه. اینطوری کمتر آسیب میبینی.»
ارسلان متعجب به رامونا خیره شد، این هدیه خیلی باارزش و کمیابی بود اما ارزش مادیش اصلا برای ارسلان مهم نبود؛ درواقع این اولین باری بود که از سمت او هدیه ای دریافت میکنه و این خیلی خوشحالش میکرد، حلقه را محکم در دستش نگه داشت و با لبخند به رامونا خیره شد؛ هر دو به یک چیز فکر میکردند، به آرامی فاصله بینشان را کم کرد و بوسه ای ملایم بر لب های همدیگه فشار دادن...

کتاب‌های تصادفی