برابر با بهشت : شیطان سایه
قسمت: 9
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت نهم : گروهی جدید
آدریوس به ارتش زامبیها در فاصلهی صدمتری پل وستمینستر خیره شد. اولویت اولش، اطمینان از امنیت میراندا و دخترها بود. با این فکر اطراف را به سرعت گشت، در نهایت وَنی سفیدرنگ در فاصلهی چند دهمتری زامبیها پیدا کرد. خوشبختانه دَرِ وَن باز بود، انگار صاحبش باعجله از سمت شاگرد فرار کرده بود.
به میراندا گفت: « همگی به سمت پُل حرکت میکنیم، وقتی به اندازهی کافی به ون نزدیک شدیم....میخوام خودتو دخترا با تمام سرعتی که میتونین وارد ون بشینو عقبش خودتونو قایم کنین....»
میراندا باترسی که در صدایش آشکار بود جواب داد: «میخوای ولت کنیم آدریوس؟»
آدریوس به جواب میراندا توجهی نکرد و همانطور که دستش را گرفته بود و دنبال خودش میکشید، به سمت ون حرکت کرد.
میراندا شارلوت را بغل کرده، و پاتریشا به لباسش چنگ زده بود و دنبالشان میآمد. وقتی به اندازهی کافی به ون نزدیک شدند، دقیقا قبل از اینکه آدریوس میراندا را به سمت درِ ون هُل دهد، احساس کرد سایهای کوچک با سرعت بسیار زیاد به سمتش در حال حرکت است، ناخودآگاه و کاملا غریزی، صدوهشتاد درجه چرخید و همزمان ضربهای برشی از چپ به راست با شمشیرش اجرا کرد.
صدای ((کِلَنـــــگ))، که نشانهی برخورد دو جسم فلزی با یکدیگر بود، بلند شد. لحظهای بعد، خنجری کوچک و فلزی در فاصلهی چند متری آدریوس بر زمین افتاد. هرچند آدریوس هیچ توجهی به تیغه نکرد و به جهتی که خنجر از آن پرتاب شده بود خیره شد. آنطرف خیابان بر روی سقف ساختمانی چند طبقه، مردی با ماسک قرمزی نیمه که شبیه دهان یکجور هیولا بنظر میرسید، ایستاده بود. بخاطر فاصلهی تقریبا زیاد، آدریوس نمیتوانست به خوبی جزئیات صورت مرد یا ماسکش را تشخیص دهد، با اینحال ظاهر ریز اندام و لباسهایش که شبیه نینجاها بود، کاملا نظرش را جلب کرد.
مرد ماسکدار کمی به سمت آدریوس خیره ماند و بعد، ناگهان به سمتش تعظیم کرد. رفتار مرد آدریوس را گیج کرده بود، اول قصد کشتنش را داشت و حالا در حال تعظیم بود؟!. ثانیهای بعد مکانی که مرد ماسکدار ایستاده بود را دودی تیره و غلیظ فرا گرفت و پس از چندین ثانیه که باد دود را پراکنده کرد، دیگر خبری از مرد نبود.
میراندا که مانند آدریوس از رفتار مرد ماسکدار گیج شده بود پرسید: «هدفش از اینکارا چی بود؟ اگه نمیتونستی از خودت دفاع کنی، به شدت زخمی میشدی؟ بعدش چرا بهت تعظیم کرد؟ یعنی چی؟....نمیفهمم!!....»
آدریوس سری تکان داد و گفت: «فکر کنم هدفش این بود که امتحانم کنه....و تعظیمش...فکر کنم برای عذرخواهی بود.....ولی بازم صد در صد مطمئن نیستم....»
قبل از اینکه میراندا بتواند حرفی بزند، گروهی از نجات یافتهها از یک کوچه و در جهت مخالفشان بیرون آمدند. حداکثر پانزده یا شانزده نفر میشدند، که در رأس گروه دو مرد جوان هدایتشان میکردند. در نهایت آنها هم مثل آدریوس با رسیدن به فاصلهی صدمتری ارتش زامبیها تصمیم به توقف گرفتند.
با دیدن گروه نجات یافتهها پاتریشا با خوشحالی گفت: «انگاری این آدماهم میخوان برن مرکز شهر، بیاین بریم پیششون، اینجوری امنیتمونم بیشتر میشه نـ....»
ولی میراندا با عصبانیت حرفش را قطع کرد: «یادت نیست آدریوس تو خونه چی بهمون گفت؟ ما هیچ کدومشونو نمیشناسیم دختر....معلوم نیست خوبن یا بد...»
پاتریشا با دلخوری جواب داد: « تو که نمیدونی...به نظر من که آدمای خوبین؟»
آدریوس سرش را به سمت پاتریشا برگرداند و گفت: «حاظری برای فهمیدن خوب یا بد بودنشون، جون مادر و خواهر کوچیکتو ریسک کنی؟ چون اگه آدمای درستی نباشن، نمیتونین زنگ بزنین پلیس بیاد نجاتتون بده، منم قطعا از پس همشون بر نمیام مخصوصا اون دو نفر جلویی...قبل از اینکه به خودت بیای تمام غذا و آبی که داریمو ازمون میگیرن، بعدم طعمهی زامبیها میکننمون که خودشون بتونن فرار کنن....ولی خب راس میگی، من یا مادرت نمیدونیم، جونمون که اونقدرا مهم نیست، میتونیم راحت روش ریسک کنیم. ها؟ نظرت چیه؟ بریم؟....»
پاتریشا سرش را پایین انداخت و با صدایی ضعیف جواب داد: «فقط یه پیشنهاد بود، لازم نیست اینقدر ازم عصبانی بشی....ببخشید...»
آدریوس دوباره به سمت گروه برگشت و شروع به آنالیز وضعیت کرد. دو زوج پیردر انتهای گروه که آنچنان خطرناک نبودند و میراندا با اصلحهاش از پسشان بر میآمد. سه زن و چهار دختر دیگر هم از ظاهر ترسیدهشان معلوم بود اهل مبارزه نیستند. فقط دو مرد جلویی و مرد هیکلی و قد بلند پشتشان خطرناک بنظر میآمدند، باقی مردها کنار زنها ایستاده بودند که ظاهر ترسیدهشان، آنها را از لیست مردها در ذهن آدریوس خط میزد.
در ذهن آدریوس مردی که جرئت دفاع از خودش و اطرافیانش را نداشته باشد، لایق اسم مرد نبود. مرد بودن با مذکر بودن، تفاوت بسیار زیادی در فلسفهی آدریوس با یکدیگر داشتند. ولی مرد مو بِلوند که جلوتر از همه ایستاده بود و زامبیها را ورانداز میکرد، متفاوت بنظر میرسید. آدریوس میتوانست قدرت را از طرفش حس کند.
مرد مو بلوند ناگهان به طرف آدریوس چرخید و همزمان با نکاه کردن به آدریوس، شروع به دست کشیدن بر روی ته ریشی که فک خوشتراشش را پوشانده بود کرد. در نهایت با صدای بلند خطاب به آدریوس گفت: «به نظر قوی میای، نظرت چیه به منو برادرم...» سپس به مرد هیکلی پشت سرش اشاره کرد:«...و آرتور کمک کنی؟ اینجوری چهار نفری یه شانسی جلوشون داریم. میتونم بگم توام مثل ما داری میری سمت وستمینستر که نزدیکترین راه به وستمینستر همین پُله.»
آدریوس با اعتماد بنفس و صدایی محکم جواب داد: «فکر خوبیه، ولی گروهت همونجا میمونن، و نزدیک خواهرمو دختراش نمیشن....مشکلی نیست؟»
همزمان که مرد مو بلوند با سر تایید میکرد میراندا پرسید: «خواهرت؟»
آدریوس جواب داد: «بعدا نوضیح میدم. فعلا هر سه تاتون برین توی ون دراشم قفل کنین. میخوام اسلحه دائما تو دست آماده باشه میراندا...» به طرف پاتریشا نگاه کرد و ادامه داد: «پاتریشا، من نمیدونم اینا آدمای خوبین یا نه؟ ولی جرئت ریسکشو هم ندارم....لطفا تمام مدت کنار شارلوت بمون، و چاقورو تو دستت آماده نگهدار....» بعد همانطور که به طرف مرد بلوند حرکت میکرد گفت: «تا من صداتون نکردم از ون بیرون نیاین.»
با نزدیک شدن آدریوس، نجات یافتهها به یکدیگر نزدیکتر شدند و حتی یکی از مردها خودش را پشت زنها قرار داد، که بیشتر باعث تنفر آدریوس شد. همزمان با آدریوس، مرد مو بلوند و دو همراهش نیز به را افتادند و هر چهار نفر، با رسیدن به فاصلهی بیستمتری زامبیها ایستادند.
مرد مو بلوند گفت: « من از سمت چپ میرم، تو از سمت راست. برادرم و آرتور هم از وسط.» ضربهای به شانهی برادرش زد و همانطور که به طرف زامبیها میدوید فریاد زد: «امیدوارم زنده بمونی غریبه...»
با رسیدن مرد مو بلوند به زامبیها، چندین پیکان از جنس آتش بالای سرش شکل گرفت، که با سرعت بسیار زیاد به سمت زامبیها شلیک شدند. هر پیکان با دقتی بسیار بالا در سر زامبیها فرو میرفت و در لحظه باعث مرگشان میشد. با هر قدمی که بر میداشت، بوی گوشت سوخته بیشتر در هوا پخش میشد و همزمان چند زامبی دیگر بر زمین میافتادند. برادرش هم همانقدر قدرتمند بود، گلولههایی از جنس یخ در اطرافش شکل گرفته و با حرکت دستش به طریف زامبیها شلیک میشدند. هر بار که گلولهای یخی در بدن یک زامبی فرو میرفت، اطراف زخم منجمد شده و شروع به پخش شدن در تمام بدنش میکرد. ولی آرتور، همان مرد هیکلی، متفاوت بود. تبری بزرگ در دست داشت و هربار که تبر را بر سر زامبیای فرود میآورد فریادی بلند میکشید. همانطور که از هیکلش میشد فهمید، مهارتش بر پایهی قدرت خالص بود. هربار که تعداد زامبی اطرافش را میگرفتند مثل وایکینگهای دیوانه شروع به تاب دادن تبر بزرگش میکرد، که باعث میشد اندامهای تکه تکه شده و لِه شدهی زامبیها به اطراف پرتاب شود.
با دیدن مهارت سه مرد دیگر، آدریوس نیز تمام ۴۲ واحد قدرت و ۳۷ واحد سرعتش را آزاد کرده و به طرف زامبیها شلیک شد. آدریوس قصد نداشت مهارت ارباب سایه را به این راحتی نشان دهد و به مین دلیل فقط از شمشیرش برای قطع کردن سر زامبیها و یا نصف کردن بدنشان استفاده میکرد.
{شما *شعلهی زندگی* زامبی لول۸ را جذب کردید. ۲+ استقامت.}
{شما *شعلهی زندگی* زامبی لول۹ را جذب کردید. ۱+ مقاومت.}
{شما *شعلهی زندگی* زامبی لول۹ را جذب کردید.}
{شما *شعلهی زندگی* زامبی لول۹ را جذب.....}
{شما *شعلهی زندگی* زام.....}
با بالا رفتن تعداد زامبیهایی که در بازهای از لولهای ۸ تا ۱۰ میکشت، آدریوس دیگر هیچ امتیاز وضعیتی دریافت نکرد. فقط توانست دو کریستال گنجینه بدست آورد و یک بار دیگر لولآپ کند. با کشتن بیست و هفت زامبی، میدان مبارزه تقریبا خالی شده، و روبرویش زامبیای درشت هیکل ایستاده بود. آدریوس میتوانست شهوت خون و خواستهاش برای قتلعام را در چشمان خون آلود زامبی ببیند. زامبی تریبا نزدیک به دو متر قد داشت، ماهیچههایش شکلی عجیبی به خود گرفته بودند و پوستش تَه مایهای آبیرنگ داشت. ولی این صورتش بود که بیشتر از همه جلب توجه میکرد، جمجمهاش حالتی عجیب داشت و انگار پیشانی و گونهی راستش باد کرده بودند و باعث شده بود تا سرش، کمی به سمت راست کج شود.
با دیدن زامبی، آرتور فریاد بلندی کشید و با تمام سرعت به طرفش دوید. با نزدیک شدن به زامبی، جهشی قدرتی کرد که باعث ایجاد چند ترک بر روی آسفالت شد، تبرش را بالا برد و بر سر زامبی فرود آورد. زامبی با دیدن حملهی آرتور، دستش را بالا آورد تا از سرش دفاع کند و باعث شد تا تیغهی تبر با ساعدش برخرد کند. هرچند بر خلاف انتظار، نهتنها دست زامبی قطع نشد، بلکه تیغهی تبر فقط توانست چند سانتیمتر در گوشت دستش فرو برود. آرتور همانطور متعجب، تبرش را عقب کشید تا ضربهای دیگر بزند، ولی زامبی مهلت نداد و پشت دستش را با تمام قدرت به طرف آرتور کوبید. آرتور فرصت جاخالی دادن نداشت، و فقط توانست ضربه را با دستهی تبر دفع کند. با برخورد دست زامبی به تبر، آرتور فریادی از روی درد کشید و چندین متر به عقب پرتاب شد، و تقریبا از حال رفت.
با دیدن وضعیت آرتور، آدریوس به طرف مرد مو بلند و برادرش نگاه کرد، ولی انگار دو برادر مشغول نبردی برابر، با زامبیای دیگر بودند. انگار آدریوس در برابر زامبی عجیب کاملا تنها بود. زامبی به آدریوس نگاه و به سمتش شروع به دویدن کرد، با دیدن دویدن زامبی، آدریوس متوجه شد که پای چپ زامبی کوچکتر از پای راستش است. البته برای موجودی قدرتی آنچنان ضعفی هم به حساب نمیآمد.
آدریوس شمشیر جلاد را بالا آورد و آمدهی دفاع شد. برای شروع اول باید قدرت حریفش را میسنجید، تا بعد بتواند در استراتژیاش تصمیمات بهتری بگیرد. زامبی دستش را بالا برد تا با یک ضربه سر آدریوس را لِه کند، آدریوس نیز با افقی گرفتن شمشیر بالای سرش، ضربه را دفاع کرد. ضربه به شدت قدرتمند و سنگین بود، با اینحال برایش قابل تحمل بود. زامبی به آدریوس مهلت فکر کردن بیشتر نداد و دست دیگرش را نیز به شمشیر آدریوس کوبید. آدریوس دومین ضربه را نیز دفاع کرد، و فقط خونی که از فرو رفتن تیغهی شمشیرش در گوشت دست زامبی سرازیر شده بود، برصورتش ریخت.
زامبی که انگار دیوانه شده باشد، به سرعت دو دستش را بالا برد و دوباره به طرف شمشیر کوبید. سرعت فرود آمدن ضربهی سوم آنقدر بالا بود که آدریوس فقط فرصت کرد تا پای چپش را برای افزایش تعادل، کمی عقب ببرد. با فرود آمدن دو دست زامبی بر روی تیغهی شمشیر، آدریوس احساس کرد که یک ماشین سواری بر روی شمشیرش افتاده است. حتی به خوبی احساس میکرد که استخوانهای ساعدش ترک خوردهاند. ضربه باعث شده بود تا زانوهایش خم شوند، ولی باز هم با موفقیت ضربه را دفاع کرد. هرچند اگر ضربهی چهارم فرود میآمد، قطعا آدریوس را به زمین میکوبید، و ضربهی پنجم تمام استخوانهایش را خورد میکرد، البته اگر زنده میماند.
باید به سرعت عمل میکرد. همانطور که دستهی شمشیرش را دو دستی گرفته بود، خودش را به سمت راست پرتاب کرد، همزمان با حرکت آدریوس، زامبی دوباره دستهایش را بالا بُرده بود تا ضربهی چهارم پایین بیاورد. زامبی که انگار دیر متوجه فرار آدریوس از زیر دستهایش شده بود، دستانش را پایین آورد و باعث شد تا ضربهاش به هوا بخورد. با دیدن این وضعیت، زامبی نعرهای از سر خشم کشید و به طرف آدریوس چرخید.
آدریوس مهلت نداد و با استفاده از تمام آمار سرعتش، تا جایی که میتوانست بین خودش و زامبی فاصله انداخت. وقتی نزدیک به چیزی حدود پانزده قدم از زامبی دور شد، از سر تاسف برای خودش سر تکان داد و زیر لب گفت: «هنوز هیچی نشده باید دوباره از امتیاز وضعیتی که ذخیره کرده بودم استفاده کنم...»
برای مبارزه با زامبی نیازی به قدرت نداشت چون بدن و مهارت حریفش، بر روی قدرت متمرکز بود. برای مقابله با چنین حریف قوی ولی به شدت کُندی، بیشتر از هرچیزی نیازمند سرعت بود. به همین دلیل، مستقیما تمام ۱۲ امتیاز وضعیت آزادی که ذخیره کرده بود را، به آمار سرعتش اضافه کرد.
{سرعت : (۱۰+) ۲۷ --> (۱۰+) ۳۹}
نفس عمیقی کشید، و از سبکی و انعطافی که بدن و عضلاتش را در برگرفته بود استقبال کرد. در حال حاظر، تقریبا پنج برابرسریعتر از یک انسان عادی بود. در این مدت، زامبی به فاصلهی پنج یا شش قدمیاش رسیده بود و همچنان، با عصبانیت نعره میکشید و لنگ لنگان به طرفش میدوید.
آدریوس شمشیرش را در موازات پهلواش قرار داد، طوری که نوک شمشیر به زمین برخورد میکرد. کمی زانوهایش را خم و زمزمه کرد: «وقت تصفیه حسابه...» با گفتن این حرف، آسفالت زیر پایش تَرَک خورد و خودش ناپدید.
کتابهای تصادفی


