برابر با بهشت : شیطان سایه
قسمت: 10
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت دهم : سِوِروس کِنت
گروه نجاتیافتهها که بیش از صد متر با میدان مبارزه فاصله داشتند، با دیدن سرعت زیاد و شبحوار آدریوس، با دهان باز به طرفش خیره ماندند و هیچکدام به مبارزهی مرد مو بلوند و برادرش توجهی نمیکرد. آرتور که چند ثانیهی پیش موفق شده بود تا کمی وضعیتش را سروسامان بدهد و قصد دوباره پیوستن به مبارزه را داشت، با دیدن خُرد شدن آسفالت و سرعت دیوانهوار آدریوس، چشمانش چنان گرد شد که هر لحظه امکان داشت از حدقه بیرون بزنند. کاملا غیر ممکن بود که یک انسان با بدنی از جنس گوشت و خون، تحمل چنین سرعت باور نکردنی را داشته باشد، حتی ماشینهای سوپر اسپورت هم برای رسیدن به اوج سرعتشان، به چند ثانیه زمان نیاز داشتند. هرچند انگار آدریوس در لحظه میتوانست از سکون به نهایت سرعت برسد. این صحنه باعث شد تا ناخودآگاه با خودش تکرار کند: «امکان نداره....امکان نداره.....»
هنوز جملهی آرتور به پایان نرسیده بود که برشی عمیق بر شانهی چپ زامبی غولپیکر ایجاد و آدریوس پشت سر زامبی ظاهر شد و با خودش زمزمه کرد: «هنوز کنترل این سرعت سخته....»
دوباره با ترک خوردن آسفالت، آدریوس تبدیل به موجودی شبحگونه و سایهوار شد که به سختی میشد با چشم دنبالش کرد، البته از دید مردم عادی، که حتی لول۱ هم نبودند. ولی آرتور میتوانست به خوبی آدریوس را ببیند و با چشم دنبالش کند، که بیشتر باعث تعجب و غیر قابل باور بودن چنین سرعتی برایش میشد. این کاملا منطقِ علمی بود که منبسط و منقبض کردن ماهیچهها با چنین سرعتی فقط یک نتیجه دارد، پارگی ماهیچهها و حتی بدتر شکستگی استخوانها و یا رباطها، ولی انگار بدن آدریوس از منطق علمی خارج بود، البته آرتور فراموش کرده بود که دنیای گذشته دیگر تمام شده است و با ورود مانا قرار است همهچیز برخلاف منطق پیش برود و یا به طور دقیقتر منطقی و واقعیتی جدید بوجود بیاید.
این بار آدریوس برشی عمیقتر ایجاد کرد و تیغهی شمشیرش تا اواسط استخوان بازوی دیگر زامبی فرو رفته و دوباره در مکان اولش روبروی زامبی ظاهر شد.
زامبی غولپیکر کاملا گیج شده بود، در چنین زمان کوتاهی و قبل از اینکه حتی متوجه شود، حریفش توانسته بود با دوبار حمله، آسیبهای بدی به دستهایش وارد کند. زامبی با عصبانیت دستش راستش را بالا و پایین کرد تا شدت آسیب را بسنجد. اینکار باعث شد تا نیمهی باقی ماندهی استخوان، در اثر وزن دست بزرگ و قدرت ماهیچههای شانهاش کاملا بشکند، و دستش مثل یک تکه گوشت کنار بدنش آویزان شود.
زامبی با تعجب به دستش نگاه کرد و انگار تلاش میکرد تا دوباره تکانش دهد. بعد از چندبار تلاش با حالتی دیوانه وار شروع به فریاد زدن کرد و مثل یک گاو وحشی و رم کرده به سمت آدریوس هجوم آورد.
در این بین، آدریوس به این فکر کرد با اینکه سرعت و قدرتش تقریبا در یک سطح قرار دارند، ولی انگار هنوز همانگ کردن این قدرت و سرعت نیاز به تلاش زیادی داشت. چون حفظ این سطح از هماهنگی برای ذهنش کاملا جدید بود، و انگار همه چیز مثل فیلمها و انیمهها نبود. ولی بهسرعت لبخندی مرموز بر صورتش نشست و به زامبی غول پیکر که به سمتش میدوید خیره شد. این موجود احمق، حریف تمرینی بسیار خوبی برای تمرین ذهن و اعصابش، برای هماهنگی قدرت و سرعتش میشد.
زامبی از تنها دست سالمش برای زدن ضربهای عمودی به سر آدریوس استفاده کرد، در لحظهی آخر آدریوس از ضربه جاخالی داد و همزمان با رد شدن از زیر دست حریف، برشی دیگر بر پهلوی چپ زامبی ایجاد کرد. زامبی دوباره از سر خشم فریاد زد و به تمام سرعتی که میتوانست از بدن عضلانیاش بیرون بکشد، که نسبت به یک انسان عادی کم هم نبود، به سمت آدریوس چرخید. اینبار تلاش کرد تا با کوبیدن دستش بر شانهی آدریوس، او را به سمت راست پرتاب کرده و شانهاش را خُرد کند. آدریوس هم جهت به دست زامبی و به سمت راست حرکت کرد، با افزایش سرعتش، حرکات زامبی تماماً مثل یک فیلم بر روی حرکت آهسته بود و باعث میشد، تا با خونسردی کامل به حملات زامبی واکنش نشان دهد. همزمان با حرکتش، تیغهی شمشیر جلاد را بر روی شکم زامبی کشید و زخمی طولانی از پهلو تا پهلوی دیگر بر روی شکم زامبی بوجود آورد، هرچند عضلات شکم زامبی مانع از بیرون ریختن اعضای داخلیاش شد، و جلوی ایجاد یک زخم کاری را گرفت.
آدریوس و زامبی به رقص دو نفرهشان برای چندین دقیقه ادامه دادند، و در تمام این مدت، آدریوس تلاش میکرد تا سرعت و قدرتش را همزمان باهم، و به یک اندازه بکار بگیرد. نجات یافتهها که آنچنان از حرکات آدریوس سر در نمیآوردند، فقط از سرعت و قدرتش شگفت زده بودند و فکر میکردند که درحال مقاومت در برابر حملات بیامان زامبی است، و حتی در دلشان برای موفقیتش دعا میکردند. چون اگر آدریوس شکست میخورد، کسی نبود تا جلوی زامبی را بگیرد و از جانشان محافظت کند، آنهم وقتی که آرتور به هیچ عنوان حریف زامبی نبود و رهبرشان و برادرش درگیر مبارزه با زامبی قدرتمند دیگری بودند.
ولی شرایط در چشمان آرتور کاملا متفاوت بود، و باعث شده بود تا موهای گردنش کاملا سیخ شوند، لرزهای به اندام عضلانیاش بیفتد و با چشمانی گِرد، به صحنهی بازی کردن آدریوس با زامبی خیره بماند. باورش نمیشد حریفی که با یک ضربه چندین متر پرتابش کرده و حتی استخوان ساعد و بازویش را شکسته بود، توسط آن مرد بعنوان حریف تمرینی استفاده میشد. آرتور بهخوبی میتوانست جاخالیها و فرارهای لحظه آخریِ آدریوس و برشهای همزمانش را ببیند، حتی آن لبخند ترسناک، که از روی لذت و رضایت بر روی صورتش نشسته بود. اینها رفتار مردی بود که در حریفش را به هیچ عنوان تهدیدی برای جانش نمیدید.
با افزایش تعداد زخمها بر روی بدن زامبی، ضرباتش آرامآرام شروع به کند شدن کرد، حرکاتش سفتتر و نامنعطفتر شد ولی با هر زخم، خشمگینتر میشد بیشتر فریاد میکشید. برتری زامبیها نسبت به باقی نژادها، در عدم حس درد و استقامت نامحدودشان بود، که در عوض از دست دادن آگاهی و شخصیتشان بدست میآوردند. ولی هر برتری، اشکالات خودش را دارد، عدم احساس درد باعث میشود تا زامبی توجهی به آسیبهای فیزیکی نکند، که در یک مبارزهی طولانی مدت در مقابل یک حریف باهوش، کاملا به ضرر زامبی تمام میشود. چون حریف به آرامی شروع به بُرِشِ ماهیچهها میکند و با روی هم جمع شدن این زخمها، به مرور و به آرامی، زامبی توان حرکتیاش را از دست میدهد و زمانی که زامبی کاملا توان حرکتش را از دست داد، حریف با سوراخ کردن یا قطع کردن سرش کارش را تمام میکند.
بعد از حدود پنج دقیقه مبارزهی تمرینی، آدریوس بین خودش و زامبی فاصله ایجاد کرد. زامبی غرق در خون خودش بود، دست راستش بر روی زمین افتاده و جایجای بدنش پر از زخمهای عمیق و سطحی شده بود، و با هربار فریاد، از دهانش خون به بیرون میپاشید. آن زامبی غولپیکر که تا دقایقی پیش ترسناک و قدرتمند ظاهر شده بود، به این وضع اَسَفبار و ضعیف درآمده بود و فقط میتوانست، به آدریوس چشمغره برود و از سر خشم فریاد بکشد.
آدریوس با پشت دست، عرق پیشانیاش را پاک کرده و سعی کرد نفسهای تند و نامنظمش را آرام کند. آن سرعت زیاد استقامتش را با سرعت خیلی زیادی مصرف کرده و در حال حاظر فقط یک سوم از استقامتش باقی مانده بود. هرچند در شرایط فعلی استقامت کمش آنچنان مهم نبود، چون بدن زامبی تقریبا بیاستفاده شده بود و خودش به هماهنگی قابل قبولی بین ذهن، قدرت و سرعت جدیدش رسیده بود.
با خودش زمزمه کرد: «وقتشه تمومش کنم....» و با قدمهای محکم و قدرتمند، به طرف زامبیای که بزور به سمتش قدم بر میداشت، حرکت کرد. زامبی تنها دست باقی مانده اش را مشت کرد و بالای سرش برد، از حالت چشمانش مشخص بود که تمام توانش را در آن ضربه گذاشته است. با پایین آمدن ضربه، آدریوس قدمی به سمت راست برداشت و با تمام قدرت و سرعتش، نوک شمشیر را از زیر فک زامبی درون سرش فرو کرد که از آن سمت بیرون آمده و جسمی سبز رنگ را با خودش بیرون پرتاب کرد. آدریوس با همان سرعتی که ضربه را وارد کرده و بدون هیچ مکثی، شمشیر را بیرون کشید، دست زامبی با فاصلهی کمی از کنار آدریوس رد شد و همزمان با پایین آمدن دستش، خودشهم با صورت به زمین افتاد. البته آدریوس دیگر آنجا نبود، چند متر آنطرفتر ایستاده و جسم سبز رنگ بیرون افتاده از سر زامبی در اثر ضربهاش را، در دست داشت.
{شما *شعلهی زندگی* اَبَر زامبی لول۲۷ را جذب کردید. ۱۳+ قدرت، ۱۵+ استقامت، ۱۵+ مانا، ۱۰+ جادو.}
{تبریک!!! شما به لول۱۱ ارتقا پیدا کردید.}
{تبریک!!! شما به لول۱۲ ارتقا پیدا کردید.}
{تبریک!!! شما به لول۱۳ ارتقا پیدا کردید.}
{تبریک!!! شما به لول۱۴ ارتقا پیدا کردید.}
پیامهای سیستم آدریوس را بیش از حد شگفت زده کرد و فرصت چک کردن مشخصات جسم سبز رنگ را نداد. آدریوس به دو شعلهی سفید رنگ خارج شده از بدن زامبی نگاه کرد، یکی کوچک و کمرنگ و دیگری بزرگ و پرانرژی بود. شعلهی کوچک به سمت آرتور رفت و شعلهی بزرگ وارد سینهی آدریوس شد. بعد از جذب شعلهی زندگی زامبی، سه کریستال بالای جنازهی زامبی شناور شدند، آدریوس بدون توجه به آرتور سه کریستال و جسم سبز رنگ را به سرعت درون کولهاش گذاشت. از نظر منطق هم آرتور سهمی از غنائم این مبارزه نداشت، چون تنها نقشش یک حملهی احمقانه و شکستی مفتضحانه بود. البته آرتور هم چیزی از غنائم نمیخواست، و زمانی که آدریوس به سمتش نگاه کرد تا واکنشش را بسنجد، آرتور به نشانهی تایید برایش سر تکان داد و حتی با لبخند شصتش را بعنوان تایید بالا گرفت.
رفتار آرتور کمی شگفت زدهاش کرد، چون با اینکه خودش قطعا از آرتور قویتر بود، دو یار دیگر آرتور قدرتمند بودند و بنظرش، آرتور و دو همراهش اگر سهمی از غنائم میخواستند، قطعا توانایی مقابله با او را داشتند، ولی انگار آرتور منطقیتر و انسانتر از تصوراتش بود، و رفتارش باعث شد کمی افکارش نسبت به گروه جدید مثبت شود. البته آدریوس هنوز هیچ شناختی از این گروه جدید نداشت و برای حفظ جان خودش و دخترها، باید تا جای ممکن جوانب احتیاط را رعایت میکرد و با یک واکنش منطقی از طرفشان، گاردش را پایین نمیآورد.
در همین افکار بود که ناگهان با صدای انفجار به خودش آمد. به طرف محل مبارزهی مرد مو بلوند و برادرش نگاه کرد. ذرات ریز یخ و بخار آب محل مبارزهشان را پر کرده بود. انگار علت انفجار، برخورد هم زمان یخ و آتش بوده است، یا بهطور دقیقتر برخورد همزمان سرما و گرمای زیاد. با کنار رفتن بخار آب، آدریوس مرد مو بلوند را دید که هرمی کریستالی و آبی رنگ را بین انگشت اشاره و شصتش گرفته، و با دقت کامل به آن خیره شده است. هرم آبی آدریوس را یاد جسم سبز رنگ انداخت، چون آن جسم هم از جنس کریستال بود ولی کریستال سبز از نظر شکل فرق داشت و لوزی بود.
کریستال سبز رنگ خودش و هرم آبی رنگ، آدریوس را یاد ناولها و کامیکبوکها انداخت، به سرعت کریستال سبز رنگ را از کوله بیرون آورد و بهدقت برسیاش کرد. کریستالی به رنگ سبز روشن، شفاف و سه بُعدی که به شکل لوزی بود و برعکس کریستالهای مهارت و یا کریستالهای گنجینه، هیچ نمادی بر رویش حک نشده بود. سپس مانند باقی اشیاء مربوط به سیستم، به ماهیتش فکر کرد.
{دانهروح (نوع زامبی، قلمرو پایه).}
پنجرهی آبیکمرنگ که نشانگر پنجرهی آموزشی بود، بر روی کادر سفیدرنگ توضیحات، دوباره برایش باز شد.
{دانهروح، در واقع هستهی وجودی هر شخص است که از متمرکز شدن انرژی *شعلهزندگی*، روح و مانای هر موجودیت هوشمند بر روی یکدیگر، شکل میگیرد. شروع شکل گیری دانهروح به خلوص *شعلهزندگی*، روح و مانای فرد بستگی دارد ولی عموما، با رسیدن به لول۱۰ شکل گیری شروع و با رسیدن به لول۱۵ تکمیل میشود. پس از آن دانهروح همراه با موجودیت رشد میکند و مکانش در مرکز مغز یا همان غدهی صنوبری است. دانهروح عموما بعنوان منبع انرژی مستقیم، افزایش لول یا سطح مهارتها و گنجینهها، حکاکی و تمام مهارتهای بر پایهی ساخت و ساز استفاده میشود، ولی میتوان روشهای منحصر به فرد دیگری نیز برای استفاده از آن پیدا کرد.
توجه! پنجرههای آموزشی فقط یکبار قابل مشاهده هستند.}
وجود سطحها و لول بندیهایی که در مقابل توضیحات گنجینهها و مهارتها وجود داشت، کمی ذهنش را مشغول کرده بود، چون واقعا نمیدانست از چه راهی باید مهارتها و گنجینههایش را لولآپ کند. ولی انگار آکاشیکرکورد و سیستمش برای هرمشکلی یک راهحل ایجاد کرده بود، و برای پیدا کردن آن نیاز به صبر، تلاش و کمی شانس بود. وجود دانهروح خیالش را از این بابت راحت و یکی از سوالات مهمش را پاسخ داده بود. همچنین در این مورد کنجکاو بود که آیا درحال حاظر، کریستالی رنگی در مرکز سرش درحال شکل گیری است؟! و اگر هست چه رنگی دارد و یا چه شکلی به خود گرفته است. با اینحال به سرعت این کنجکاوی بچهگانه و ابلهانه را از سرش بیرون کرد، تا دوباره حواسش متوجه مرد مو بلوند شود.
مرد مو بلوند، کریستال را به برادرش سپرد و خودش به طرف آدریوس آمده و با لهنی دوستانه به آدریوس گفت: « خیلی سریعی غریبه، همونقدرم قوی، ولی اینقدر بهمون بیاعتمادی؟!! نیازی نبود مهارتتو پنهون کنی. ما به اون بدی که فکر میکنی نیستیم، آدمای همراهمون هم....خیلی خوب میدونن که اگه کاری بکنن که نباید از یک انسان سز بزنه، شانس دومی وجود نداره، با چشمای خودشون دیدن که چه بلایی سر حیوونا میارم....پس لطفا یکم از بیاعتمادیت کن، هوم؟؟.»
آدریوس شانهای تکان داد و جواب داد: «بهتر امن باشی تا بعدا متاسفو پشیمون.....»
مرد مو بلوند لبخندی زد و به طرف آدریوس دست دراز کرد: « سِوِروس، سِوِروس کِنت....از آشناییت خوشبختم غریبه.»
آدریوس پس از چند ثانیه تفکر، به آرامی در جواب دست سِوِروس را فشار داد: «آدریوس والاس، منم همینطور سوروس...»
سوروس همانطور که به بدن پُر از زخم ابر زامبی نگاه میکرد گفت: «وقتی آرتور اونجوری پرتاب شد، با خودم گفتم کارت تمومه....ولی سورپرایزم کردی پسر.....توام میخوای بری کمپی که دولت اطراف تالار راه انداخته نه؟»
آدریوس با شک و تردید جواب داد: « تو فکرم بود خانوادمو ببرم سمت باکینگهام....ولی نمیدونستم اطراف وستمینسترم کمپ هست!! از این موضوع مطمئنی؟؟»
سوروس به طرف ساختمان بزرگ و ویکتوریایی وستمینستر آنطرف پل و کنار رود تِمز نگاه کرد: «دو ساعت پیش مُنَوَرای سبز از طرف تالار بلند شد، که یعنی تالار امنه، فکر میکنم اطرافش برای مردم کمپ زده باشن....»
آدریوس همانطور که با حواس جمع به طرف ون حرکت میکرد جواب داد: «اول باید دید که وضعیت کمپ چطوریه...اگر بخوان خلع سلاحم کنن یا وسایلمو بگیرن یا بدتر از اون، آزادیمو محدود کنن...باید بگم امنیت کمپ ارزششو نداره.»
کتابهای تصادفی
