برابر با بهشت : شیطان سایه
قسمت: 13
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت سیزدهم : تغییر
«میتونی در مورد مهارت ارباب سایه و منطق سرد بهم توضیح بدی، پسرم؟»
آدریوس نگاهی به پیرمرد ارتشی و خوشپوش انداخت، بهنظر آدمی خوبی میآمد. چون اصولا بیشتر افرادی که در مقام و درجهی بالایی هستند با دیگران مغرور و رئیسوارانه رفتار میکنند، و این پیرمرد خوشرفتار و صادق نشان میداد، با خودش اینطور فکر میکرد. اصولا آدریوس بخاطر بیاعتمادی که به غریبهها دارد تا جای ممکن سعی داشت تا مهارتها، آمار وضعیت و کلا هرچیزی که باعث برتریاش میشود را از عموم پنهان کند. ولی حالا که اطلاعات دقیقش را در اختیار این حزب گذاشته بود، تصمیم گرفت یک بار به پیرمرد اعتماد کند و جوابش را صادقانه بدهد. به همین ترتیب آدریوس بهطور کامل ارباب سایه و منطق سرد را برای استایمر توضیح داد و حتی اشارههایی هم به مهارت شمشیرزن حرفهای کرد.
با پایان توضیحات آدریوس، استایمر چند دقیقه چشمانش را بست تا با دقت به اطلاعاتی که از آدریوس گرفته بود فکر کند و در آخر، همزمان با باز کردن چشمانش گفت: « مهارت ارباب سایه بهنظر خیلی محدودیت داره و معمولی میاد، که نسبت به اسمش بعیده، فکر کنم منظور از ارباب سایه باید کنترل مطلق و ارباب گونه روی سایهها باشه، درسته؟ ولی نمیفهمم چرا اینقدر محدوده، حداقل در عوض مانای کمی مصرف میکنه، البته که نسبت به آمار مانای خودت میگم.» سپس کمی مکث کرد، طوری که انگار دارد افکارش را مرتب میکند. و بعد ادامه داد: «ولی منطق سرد، واقعاً فوقالعادست، شاید خودت متوجهش نباشی چون مثل من زندگیتو تو میدون جنگ نگذروندی، ولی اینکه تحت هر شرایطی بتونی منطقی و خونسرد بمونی، و حتی ذهنت سعی کنه بهترین نتیجهی ممکنو از بدترین شرایط، با کمترین ضرر بدست بیاره...واو....بیشتر مثل یک برکت از طرف خداست تا یک مهارت....»
آدریوس با خودش فکر کرد، که احتمالا واقعا حق با استایمر است، چون در شرایط بحرانی و آشفته، فقط ذهن به تنهایی واکنش نشان نمیدهد، بلکه ذهن آشفته با ترشح هورمونهای خاص، باعث تاثیرات مختلفی در بدن میشود، و یا احساسی مثل ترس که با آشفتگی ذهن شروع میشود، اثرات خودش را بر روی بدن میگذارد. یعنی گاهی ترس شدید باعث واکنشهای ناگهانی و غیر ارادی میشود، مثل از دست دادن کنترل موقت بدن، شل شدن دست و پا و حتی بدتر از آن، بیهوشی و از حال رفتن. بطور کل نداشتن کنترل بر روی ذهن، و خونسرد و وفق پذیر نبودن نسبت به شرایط بحرانی و خطرناک، فقط آسیب پذیری و نقطه ضعفها را بیشتر میکند. به همین دلیل استایمر گفت که داشتن توانایی سرکوب این واکنشها و احساسات در شرایط بحرانی، مثل یک برکت از طرف خداست. که واقعاً هم هست، البته اگر آکاشیک رکورد را نوعی خدا فرض کنیم.
استایمر ادامه داد: « من فعلا روی مهارت ارباب سایه توی نتیجهگیریهام حساب نمیکنم، ولی پیشنهادم بهت اینه که بیشتر روی این مهارت تمرکز کنی، شاید تونستی با درک بهتر متوجه تواناییهای بیشتری بشی. ولی منطق سرد بعلاوهی آمار فیزیکی، مانا و جادوی بالا، و همینطور مهارت شمشیرزن حرفهای، خودِ شمشیرت و در نهایت سرعت بالایی که تو لولآپ داری، تورو تبدیل به یک دارایی و نیروی مهم برای حزب من میکنه. ولی میخوام بدونم چرا حزب ارتش رو پیوستن انتخاب کردی؟» و برای اولینبار طرز نگاهش از یک پیرمرد خوش رفتار و صادق، به یک ژنرال قدرتمند، که منتظر جواب از طرف زیردستش مانده بود، تغییر کرد.
تغییر نگاه و لحن صدای ژنرال، تاثیر خاصی بر روی آدریوس نداشت، شاید چون برایش مهم نبود، و یا شاید از تاثیر مهارت منطق سرد بود. در کل بدون لحظهای مکث، و با همان نگاه سرد و صدای محکمش جواب داد: « جوابش خیلی سادست، فقط با عضویت تو این حزب میتونم بدون اتلاف وقت به افزایش مهارتها و لولآپ ادامه بدم. بعد از مدتها بلاخره دنیا بهم یک فرصت دیگه برای تغییر داده تا بتونم زندگیمو تغییر بدم، منم به هیچ عنوان قرار نیست این فرصتو از دست بدم...»
استایمر برای چند ثانیه به چشمان آدریوس و نگاه سردش خیره شد: « منم قصد ندارم جلوی پیشرفتتو بگیرم و یا محدودت کنم، اتفاقا ازش استقبال هم میکنم و حتی شرایط لازمم براش فراهم میکنم. ولی ارتش دوتا قانون مهم داره، وفاداری و فرمانبرداری از مافوق. میتونی از پس همچین چیزی بر بیای....پسر؟»
آدریوس همچنان با همان نگاه سرد و لحنی محکم جواب داد: «تا زمانی که محدودم نکنی و یا ازم چیزی نخوای که کسی که هستمو زیر سوال ببره، وفاداری و فرمانبرداری، چیزیِ که در ازاش بهت میدم. نه فقط به عنوان یه سرباز به مافوقش، بلکه به عنوان یک شخص به یک شخص دیگه.» سپس لبخند محو و سردی زد: «البته، جادهی وفاداری و اعتماد دو طرفست...»
حالت نگاه و لحن استایمر تغییری نکرد: « به عنوان یک ژنرال، بعد از مردم، من همیشه به افرادم وفادار بودم و هستم...همیشه. ولی از حرفی که میزنی مطمئنی؟ اصولا آدما بعد از رسیدن به یک حدی از قدرت، فکر میکنن میتونن بهتر از مافوقشون باشن و تصمیم میگیرن که اگر جاشو بگیرن بهتر عمل میکنن. میتو...»
آدریوس حرف استایمر در کمال بیاحترامی قطع کرد و با لحنی کاملا خشمگین گفت: «اگر میدونستی چه جور آدمایی تو زندگیم بودن، اینجوری بهم بیاحترامی نمیکردی ژنرال. وفاداری و اعتماد برای من خیلی مهمتر از چیزی هستن که بتونی تصور کنی...» چشمانش را بست و نفسی عمیق کشید تا کمی خودش را آرام کند، سپس با لحنی آرامتر و مودبانهتر ادامه داد: « جدا از اون، من علاقهای به قدرت سیاسی و یا قدرتی که تو داشتن کنترل روی مردم هست ندارم. این افزایش قدرت خودمه که برام اهمیت داره...»
رفتار بیادبانه و لحن خشمگین آدریوس، کمی استایمر را شوکه کرد. سالها بود که کسی نه حرفش را قطع کرده بود و نه با همچین لحن تهدید آمیزی جوابش را داده بود. ولی در حال حاظر همه چیز در حال تغییر بود و دیگر آن درجههایی که بر روی سینهاش داشت نشانگر قدرت نبودند. در حال حاظر، اعداد و کلمههای آبی رنگی که آن پنجرههای سفید نشان میداد قدرت را مشخص میکردند. به همین دلیل خودش را کنترل کرد.
جدا از آن، مرد جوان روبرویش شایستهتر و با استعدادتر از آن بود که از دست برود و همچنین هنوز بطور رسمی، رابطه سرباز و مافوق باهم نداشتند. به همین دلیل، لبخند کوتاهی زد و گفت: « پس به توافق رسیدیم. وفاداری و اعتماد تو یک جادهی دو طرفه. از این لحظه به بعد تو سرباز من حساب میشی و من مافوقت، دوست ندارم دوباره بیاحترامی چند لحظهی پیش ازت سر بزنه سرباز....»
آدریوس به نشانهی تایید سر تکان داد، کمی از سردی نگاهش کم شده بود: « قطعا، فرمانبرداری با احترام شروع میشه ژنرال.»
استایمر که از جواب آدریوس رازی به نظر میآمد، به نشانهی تایید سر تکان داد: « فعلا میتونی برگردی به چادرت ولی فردا رأس ۶ صبح اینجا باش، یادت باشه که ارتش همیشه روی نظم اداره شده و این با تغییر دنیا قرار نیست عوض بشه...فردا سر موقع اینجا باش.»
آدریوس از روی صندلیاش بلند شد، صاف ایستاد، لبخندی محو بر روی لبانش نشست و جواب داد: «بله قربان.»
قبل از خارج شدن از اتاق و کنار در، پشت یک میز چوبی تیره، آیدا، منشی استایمر با نگاهی آزرده و کمی خشمگین به آدریوس نگاه میکرد. آدریوس روبروی دختر ایستاد و برای چند ثانیه به دختر خیره شد. دوباره چشمانش همان حالت سرد را به خود گرفته بودند، و دیگر خبری از لبخند محو چند لحظهی پیشش نبود. و هردو برای چندثانیه به هم خیره شدند و سپس بدون هیچ حرف خاص و یا تشکری خشکوخالی، آدریوس از اتاق خارج شد.
با خارج شدن آدریوس، آیدا با لحنی آزرده به استایمر گفت: « ژنرال چطور اجازه دادین همچین آدم مغرور و بیادبی باهاتون اینجوری رفتار کنه. با این رفتارش معلوم نیست اصلا از کجا اومده، یا بعدا تو آینده چه کارای دیگهای ممکنه بکنه؟» مشخص بود که از رفتار بیادبانهی آدریوس به شدت ناراحت است.
استایمر لبخندی پدرانه زد: «دنیا عوض شده آیدا، هر کدوم این افراد که از صبح خودم شخصا باهاشون صحبت کردم. مثل اَبَرقهرمانهای داستانهای فانتزی میمونن... دیگه روشهای قدیمی جوابگو نیست. دیگه ارتش یه کشور و یا قانونش پشت من نیست و از اون بدتر، طرف مقابلمم دیگه یه انسان معمولی نیست. باید از روشهای دیگه استفاده کرد...»
آیدا همچنان نارازی و آزرده جواب داد: «بین قبلیا چندتاشون واقعا قوی بودن...مثل کسیوس بلک و یا اون هیکلیه...اسمش چی بود؟ آها، سدریک نایت...ولی این یکی فقط لولش بالا بود و نسبت به بقیه مهارت خاصی هم نداشت...البته جز بی ادبی و غرور کاذب، برا همین نمیفهمم چرا اینقدر بهش بها دادین....»
استایمر به نشانهی مخالفت سر تکان داد: «اشتباه میکنی دخترم....بین تمام کسایی که امروز دیدم...این مرد جوان بهترینشون بود...غریضهام بهم میگه که این پسر به اندازه کَسیوس خاص و فوقالعادست....ولی باید صبر کرد و دید.»
آیدا همچنان هم قانع نشده بود، چون از نظرش مرد مغرور و پر ادعا، هیچ چیز خاصی نداشت، و اصلا با امثال کَسیوس بلک و یا سدریک نایت قابل مقایسه نبود. با اینحال آیدا برای استایمر احترام زیادی قائل بود، و همچنین استایمر نوعی مهارت خاص بدست آورده بود که باعث میشد چیزهایی را حس کند که بقیه نمیتوانند. به همین دلیل با سر حرفش را تایید کرد و مشغول کارش شد.
*------------------*
این شرایط جدید کمی برای آدریوس عجیب و غیر آشنا بود. رابطهی سرباز و مافوق جزو آیندهها و شرایطی بود که هیچ وقت خودش را در آن در تصور نمیکرد. با خودش فکر کرد: -حداقل امیدوارم واقعا بشه بهش اعتماد کرد.-
همانطور که در فکر بود با قدمهای آرام به طرف خروجی به راه افتاد تا اینکه صدای سوروس نظرش را جلب کرد: « همونطور که فکر میکردی بود؟ یا میشه بهشون اعتماد کرد؟» تغییر لحن صدا و طرز نگاه سوروس برای لحظهای متعجبش کرد و در نهایت با لبخند جواب داد: «انگار متوجه منظورم شدی....» دلیلش را نمیدانست ولی از همان لحظهی اول، قبل از پل وستمینستر، حس خوبی نسبت به سوروس داشت. و پس از مکالمه قبلشان تصمیم گرفت تا اگر سوروس صادقانه خود واقعیاش را نشان بدهد، رابطهای دوستانه را با او شروع کند.
آکاشیک رکورد دنیا را تغییر داده بود، و با این تغییر، آدریوس این شانس را داشت تا زندگی جدیدی را شروع کند. به همین دلیل تصمیم گرفته بود تا همراه با تغییر دنیا خودش هم تغییر کند. این سهسال گذشته بیشتر از چیزی که دوست داشت قبول کند رویش تاثیر گذاشته بود. اگر بیش از این اجازه میداد تا گذشته و آدمهای زندگی قبل، افکارش رادنبال کنند، فقط بیشتر و بیشتر به خودش آسیب میزد.
با اینحال این عدم اعتماد که از تجربیات این مدت در ذهن و رفتارش رسوخ کرده بود، تغییر و ارتباط با دیگران را برایش سخت می کرد. به همین دلیل امیدوار بود تا آدریوس دست از تظاهر بردارد و صادقانه رفتار کند.
سوروس با لبخند جواب داد: «دوستی واقعی بر پایهی اعتماده و اعتماد بر پایهی صداقت.»
آدریوس با تکان سر تاکید کرد: «فعلا که تصمیم گرفتم به ژنرال اعتماد کنم....حرفیام از خلع سلاح و محدودیت نزد، حتی گفت از پیشرفت حمایت میکنه. ولی خوب میدونی که از حرف تا عمل.....هه.»
سوروس همانطور که حرف آدریوس را با سر تایید میکرد گفت: «آره کلی فاصلست...میفهمم. الان نوبت منه که برم تو اتاق...امیدوارم آدم قابل اعتمادی باشه و بشه روش حساب کرد. تو این شرایط خیانت و سواستفاده بدترین اتفاقیه که میتونه برای نژادمون بیوفته.»
آدریوس جواب داد: «منم باید برگردم پیش دخترا. فردا میبینمت.»
سوروس ضربهای به شانهی آدریوس زد و جواب داد: «اوکی تا فردا...»
از نیمه شب تا این لحظه، از نظر آدریوس بیشترین تغییر، نه آکاشیک رکورد و پنجرههایش بود، و نه حتی مبارزه و خون ریختن. بلکه این ارتباطش با دیگران بود که احساس تغییر را بیشتر از هر چیزی به او القا میکرد. برای یک آدم بی اعتماد و شکاک مثل آدریوس، رابطهاش با میراندا و دخترهایش، تصمیمش برای اعتماد به استایمر و در آخر دوستیاش با سوروس، آنهم در کمتر از یک روز، تغییری بزرگتر از زیر و رو شدن کرهی زمین بود.
در طی مسیر بازگشت به چادر، دوباره برنامهاش را چک کرد. در حال حاظر فقط نیاز داشت تا برای افزایش لول و تمرین از کمپ خارج شود. تصمیمات مهمتر همگی به اتفاقات آینده و آدمهای اطرافش بستگی داشت. حتی منتظر بود تا ببیند که همانطور که پیشبینی کرده بود، شاه واقعا کودتا کرده و یا میکند؟. و از مبارزهی میان دولت نخستوزیر و دَربارِ شاه، کدام یک پیروز میشود. همچنین باید دنبال مادرناتنیاش و گانزو نیز میگشت. این دنیای جدید و قدرتهایی که در اختیارش گذاشته بود به خوبی راه انتقام گذشته را برایش باز کرده بود. البته اگر هردو و یا حداقل یکیشان زنده مانده باشد.
نمیدانست بیشتر از کدام یکی متنفر است، ملیندا که هردوی آدریوس و پدرش را به بازی گرفته و در آخر بیشتر اموال پدرش را بالا کشید و آدریوس را به آن وضعیت انداخت. و یا گانزو، که نهتنها کل کمپانی خانوادگیشان را دزدید، بلکه در این سه سال گذشته، نگذاشته بود تا حتی یک لیوان آب خوش از گلوی آدریوس پایین برود.
با بهیاد آوردن گذشته، فشار خون و ضربان قلبش شروع به بالا رفتن کرد. هر چندثانیه یک بار ابروی راستش به سمت بالا میپرید. تیک عصبیاش دوباره عود کرده بود. در ذهنش تکههای از تصاویر مختلف پخش میشد. در بعضی خودش را در حال بریدن شاهرگ گردن ملیندا میدید، و یا در بعضی دیگر درحال سوراخ کردن بدن زن با تفنگ شکاری پدرش بود. افکار نشانش میدادند که چطور میتواند با دستانش استخوانهای صورت گانزو را خورد کند، و یا حتی همزمان با بریدن شاهرگ هر دو مچ دستش از ورودی کمپانی حلقآویزش کند.
لبخندی سرد بر لبانش نشست، چشمانش حالتی مجنون و شیطنت آمیز به خود گرفتند، سرش را به سمت راست خم کرد و به نقطهای نامعلوم خیره شد، پس از چندثانیه با خودش زمزمه کرد: «حتی نمیتونم تصور کنم که چقدر میتونه لذت بخش باشه، دیدن اینکه چقدر خـون تو بدنشونه....» با پایان جمله، ناگهان لب پایینش را با قدرت گاز گرفت و باعث شد تا خون از لبش بر روی چانه و گردنش سرازیر شود. با سرازیر شدن خون، دوباره انگار که به خودش بیاید، سرش صاف شد، حالت سرد و غمگین نگاهش برگشت و آن لبخند شیطنت آمیز از روی لبانش محو شد.
یکی دیگر از اثرات فشارهای ذهنی و روحی مداوم در این سه سال، این دوگانگی افکارش بود. طوری که ذهنش دائما بین افکار مثبت و منفی تاب میخورد و آدریوس بهزور میتوانست ذهن و شخصیتش را ثابت نگهداشته و رفتارش را تحت کنترل بگیرد.
با خودش فکر کرد: -شاید با لولآپ و افزایش آمار هوش بتونم بهتر خودمو کنترل کنم، شاید حتی تاثیرش از بین رفت....البته امیدوارم.- و نفسی عمیق کشید. برایش عجیب بود که چرا، منطق سرد تاثیری بر این افکار ناگهانی ندارد. شاید هم سطح مهارت پایینتر از آن است که بتواند بر همچین افکار عمیقی تاثیر بگذارد.
سر تکان داد و وارد چادر شد.
کتابهای تصادفی

