برابر با بهشت : شیطان سایه
قسمت: 12
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت دوازدهم : جکسون استایمر
همانطور که پیشبینی کرده بود، مهارت منفعلِ شمشیرزنِ حرفهای، هشتاد درصد اطلاعاتی که در اختیارش گذاشته بود، باید طی تمرین مداوم با بدنش هماهنگ میشد. بیست درصد باقی مانده، فقط تکنیکهای پایهی شمشیرزنی را در اختیارش گذاشته بود که البته اصلا چیز کمی نبود و درحال حاظر، حداقل ده برابر بهتر از قبل میتوانست شمشیر بزند. ولی باقی تکنیکها، که مربوط به انواع مختلف شمشیر و روشهای مختلف مبارزه با شمشیر بود، به چیزی بیشتر از بدن قوی نیاز داشتند. عضلات، اعصاب، حواس و عادتهای یک شمشیرزن باید طی تمرین مداوم تا مغز استخوانش رسوخ میکرد. در حال حاظر آدریوس تمام دانش، مهارت و تجربیات بهترین شمشیرزنهای تاریخ بشر را در اختیار داشت، ولی مثل یک فرد عادی بود که همراه با یک دفترچه راهنما و چندماه آموزش تئوری خلبان یک هواپیما شده باشد، درحالی که پرواز با هواپیما به چیزی بیشتر از دانش و دفترچهی راهما نیاز دارد که آنهم تمرین و عملیست. البته تمام این دلایل، حدسیات آدریوس درمورد درصد هماهنگی روبروی مهارت شمشیرزن حرفهای بود.
در ذهن آدریوس،ارباب سایه و شمشیرزن حرفهای، مهمترین مهارتها و یا بطور دقیقتر، قدرتمندترین سلاحهایی بودند که در لحظه در اختیار داشت. هماهنگی کامل با هردوی این مهارتها نقشی کلیدیای در سطح قدرتش ایفا میکرد. با اینکه آدریوس به طور کامل بر مهارت ارباب سایه تسلط داشت و کنترل بر آن نیازی به تمرین اضافه مانند شمشیرزن حرفهای نداشت. ولی نیاز بود که به مبارزه همراه با این مهارت عادت کند.
این موضوع، در طول مبارزه با ابر زامبی کاملا برایش روشن شد. با اینکه سعی داشت مهارت ارباب سایه را، از سوروس و گروهش پنهان کند، ولی حین مبارزه، ذهنش حتی یکبار هم به استفاده از مهارت فکر نکرد. با اینکه چندینراه مختلف برای کنترل زامبی با سایهها وجود داشت که کشتنش را بسیار ساده میکرد. بعنوان یک انسان عادی، آدریوس بصورت ناخودآگاه باور داشت که تنها سلاحهایش، اعضای بدن و آنچیزی است که در دست دارد. ولی باید این عادت و تصور ذهنی را تغییر میداد، تا ذهن و واکنشهایش به استفاده از سایهها عادت کنند، طوری که خودآگاه و ناخودآگاهش، سایهها را قسمتی از بدنش فرض کنند.
تسلط بر شمشیرزن حرفهای راحتتر بود، چون مهارت، درصد هماهنگیاش را با بدن و غرایض آدریوس را نشان میداد، که کمک بزرگی در تمریناتش به حساب میآمد. آدریوس درحال حاظر فقط نیاز به تمرین مداوم داشت، برای تمرین باید از کمپ خارج میشد و برای خارج شدن از کمپ، باید به حزب استایمر میپیوست.
همانطور که آدریوس در ذهنش برای آینده برنامه ریزی میکرد، میراندا پرسید: «آدریوس، میتونی بهم کمک کنی یه فکری به حال این کریستالها بکنم؟» صدای میراندا آدریوس را از افکارش خارج کرد و به سمتش چرخید. میراندا ادامه داد: «اوم...راستش...هههه....نمیدونم چطوری میشه بازشون کنم. ینی اینجا نوشته بودها، ولی خوب چطوری باید مانارو بریزم تو کریستال؟!»
آدریوس با خنده سر تکان داد و گفت: « اونقدر که فکر میکنی سخت نیست، اول باید مانارو تو بدنت حس کنی، یک حس گرم و آرامشبخش داره. یه جوریه که وقتی حسش میکنی، انگار هرکاری میتونی انجام بدی و هیچچیز غیرممکن نیست. بعد از اون سعی کن با ذهنت مانارو حرکتش بدی توی دستت، و بعد، از دستت منتقلش کن داخل کریستال، مهم نیست چقدر، فقط یه ذره از مانات باید وارد کریستال بشه.»
سی دقیقه طول کشید تا میراندا در نهایت موفق به باز کردن کریستالها شود، در این مدت، آدریوس هربار بهتر و دقیقتر نحوهی حرکت دادن مانا درون بدن را، بر اساس تجربه ی خودش، برای میراندا توضیح میداد، تا میراندا بتواند مانا را بهتر و سریعتر به کریستال منتقل کند. درواقع آدریوس از همان ابتدا میتوانست کریستال گنجینه را برای میراندا باز کند، ولی هنوز اطلاعات کمی در مورد سیستم داشت، و مطمئن نبود که آیا کسی که کریستال را باز میکند، صاحب گنجینه میشود؟! و یا مهم نیست چه کسی گنجینه را باز و چه کسی از آن استفاده میکند. در هر صورت، میراندا برای یادگیری کریستال مهارت، مجبور بود تا باز کردن کریستالها را یاد بگیرد. از طرفی آدریوس مطمئن بود که اگر به حرکت در آوردن مانای درون بدن کار خاص یا سختی بود، سیستم آنرا شرط باز کردن کریستالها قرار نمیداد.
درون کریستال اول، مهارتی به نام گلولهی مانا قرار داشت این مهارت به میراندا، توانایی خارج کردن مانا از بدن و تغییر آن به گلولههای گرد و فشرده را میداد. ایجاد هر گلوله ۴مانا مصرف میکرد، سرعت، قدر و شتاب آن به میزان جادو وابسته بود، و هرگلوله نیز تا سیصدمتر برد موثر داشت.
از نظر آدریوس، این مهارت بهترین مهارتی بود که میراندا میتوانست در اوایل راهش به عنوان بیدار شده بدست بیاورد. چون از نظر فیزیکی ضعیف بود، تجربه و مهارتی نیز در مبارزهی تنبهتن نداشت. ولی با این مهارت، میتوانست از راه دور به حریف حمله کند و یا از راه دور همتیمیهایش را پشتیبانی کند.
کریستال گنجینه، تبدیل به یک دستبند نقرهای با کریستالی آبی شد. این دستبند، هر بیستوچهار ساعت یکبار با کاربرش، توانایی ایجاد سه سپر از جنس آب را می داد. بعد از باز کردن کریستالها آدریوس گغت: «با این مهارت و گنجینهای که بدست آوردی، خیالم راحته که میتونی تا حدّ قابل قبولی از خودت محافظت کنی. با اینحال فکر نکن که دیگه تمومه و جات امنه، یا دیگه نیازی نیست تلاش خاصی بکنی. در واقع همهچیز تازه شروع شده، از این بهبعد باید افزایش لول تبدیل به یکی از حیاتیترین برنامههای زندگیت بشه. چون هر ثانیهای که میگذره، همهی موجوداتی که تصمیم گرفتن از این سیستم استفاده کنن، قویتر و قویتر میشن و اگه به افزایش قدرت و لولت ادامه ندی، دوباره بهجایی میرسی که دربرابر باقی بیدار شدهها هیچ فرقی با یک انسان عادی نداشته باشی.»
میراندا با سر تاکید کرد و گفت: «میدونم...از طرفی حتی اگه بخوامم نمیتونم دست از قویتر شدن بردارم....این حس افزایش قدرت با هربار لولآپ واقعا اعتیاد آوره...ولی فکر کنم طول بکشه تا بتونم به این سطح از خشونت عادت کنم....» و لبخند تلخی زد.
آدریوس نیز در جواب لبخند زد: «این کاملا طبیعیه میراندا، تو تا دیروز یه زن خونهدار بودی که بزرگترین درگیری زندگیت، تربیت و بزرگ کردن یه دختر نوجوون و یه دختر بچهی شیطون بوده....ولی میدونی، چیزی که راجب ما آدما جالبه اینه که، میتونیم به هرچیزی عادت کنیم، البته اگه به اندازه کافی باهاش زمان بگذرونیم....اگه یادم باشه بعد از اینکه به لول۴ رسیدی، بالاترین آمارهات، ۲۴ جادو و ۳۱ مانا بود. اگر میخوای تا آخر مسیر، به مبارزه از راه دور ادامه بدی، باید تمرکزت اول روی مانا و جادو و بعد از اون روی سرعت و هوش باشه. امتیاز وضعیت آزادی که سیستم بهت میدرو خرج این چهارتا بکن. بزار بقیه آمار وضعیتت هینطور طبیعی با هر حریفی که میکشی بره بالا....»
چند دقیقهی دیگر هم به همین منوال گذشت، آدریوس توصیههای دیگری که به ذهنش میرسید را برای میراندا توضیح داد. و بعد از آن از روی تخت بلند شد تا به حزب استایمر برود، چون هرچه زودتر از عضو حزب میشد، میتواست زودتر تمریناتش را شروع کند.
هرچند قبل از اینکه بتواند از چادر خارج شود، پاتریشا با صدایی مضظرب پرسید: «آدریوس میشه همونطوری که به مامان کمک کردی، به من کمک کنی تا لولآپ کنم یا هرچی که هست؟ منم میخوام بهتون کمک کنم....»
میراندا با نگرانی و به سرعت بهجای آدریوس جواب داد: «تو هنوز برای این سبک از زندگی سنت کمه پاتی، بعدم وضعیت کمپ فعلا خوبه و جوری نیست که لازم باشه برای امنیت جونتو تو خطر بندازی....»
پاتریشا با عصبانیت جواب داد: «اگه الان شروع نکنم از همه عقب میمونم، دو سال دیگه که هیجده سالم بشه بقیه اینقدر قوی شدن که اگه بخوامم نمیتونم بهشون برسم....من نمیخوام همه عمرمو غایم بشم که بقیه ازم مراقبت کنن. منم میخوام به تو و آدریوس کمک کنم...وقتی آدریوس که یک غریبست خودشو بخاطر ما تو خطر میندازه، من چطور میتونم هیچکاری نکنم.»
آدریوس هنوزکاملا مطمئن نبود که همراه میراندا و دخترهایش بماند یا نه. ولی انگار حداقل پاتریشا با ماندنش مشکلی نداشت و حتی روی آن حساب کرده بود. فکر این که جایی برای برگشتن داشته باشد آنچنان هم از نظرش بد نبود. در آخر تصمیم گرفت تا منتظر شود و ببیند، سرنوشت چه تصمیمی برایش گرفته است.
پس از کمی فکر به پاتریشا گفت: «اگر تونستی مادرتو رازی کنی، میتونم هر چند روز یک بار ببرمت جاهایی که زامبی کمه و کمکت کنم یه چنتا و مهارت گنجینه گیر بیاری و لولتو ببری بال،ا ولی این که از سیستم استفاده میکنیو باید از همه پنهان کنی، چون قرار نیست عضو هیچ حزبی بشی. و تا وقتی هیجده سالت نشده، فقط میتونی با من و مادرت تمرین کنی. ولی بازم میگم من فقط وقتی کمکت میکنم که مادرتو رازی کرده باشی.» بعد از گفتن این حرفها از چادر خارج و به سمت تالار به راه افتاد.
تالار وستمینستر واقعا زیبا، بزرگ، اشرافی و پر از اتاقهای مختلف بود. آدریوس بعد از چند بار پرسیدن از نگهبانهای درون تالار، بالاخره به قسمت مربوط به حزب استایمر رسید. در کمال تعجب درون سالن اصلی حزب، سوروس، برادرش و آرتور هم حظور داشتند و هر سه مشغول پر کردن فرمهای ثبتنام بودند. آدریوس از مرد جوان پشت یکی از میزها، فرم مربوط به بیدارشدهها را گرفت و شروع به پر کردنش کرد.
درون فرم، بغیر از اسم، تاریخ تولد و شمارهی شهروندی، باقی سوالها مربوط به پنجرهی وضعیتش بود. از لول گرفته تا آمار وضعیت، تعداد و نوع مهارتها و حتی گنجینهها باید کاملا ثبت میشد. در نهایت، کمی بعد از سوروس، برادرش و آرتور، آدریوس نیز فرم را تحویل مرد داد و منتظر ماند تا صدایش بزنند. سوروس که انگار منتظر بود تا آدریوس کارش با فرم تمام شود، شروع به حرف زدن کرد: «حدس میزدم توام بیای تو حزب جنگ یا هرچی که اسمش هست. چون پلیسا که خیلی ضعیفن، جاسوسیام کاری نیست که هرکسی خوشش بیاد، میدونی که چی میگم. با اینحال تو بیشتر از اونایی که میخوان مستقیم برن تو دل داستان درست میگم؟ آره؟ نه؟»
آدریوس در جواب با سر تایید کرد و ساکت ماند. ولی سوروس ادامه داد: « بنظرت چند نفر دیگه تو سطح منو تو تو این کمپ هست؟ میدونی، فکر نکنم امثال من و تورو بفرستن به ماموریت گشتی و پست دادن بیرون کمپ، یا اینجور کارای بیارزش. احتمالا میفرستنمون دنبال نجاتیافتهها و جمع آوری آذوغه یا بهتر از اون، درگیری با کمپای دیگه....میدونی که دولت اگه بخواد قدرتشو حفظ کنه، نباید بزاره قدرتای محلی جون بگیرن. باید سریع مثل علف هرز هر مخالفیو از ریشه دَر بیاره.»
آدریوس چند ثایه به سوروس خیره ماند و سپس گفت: «مرد خوبی به نظر میای سوروس، قدرتمند، باهوش و صادق، منظور اینکه از اون دسته افرادی هستی که به عنوان دوست انتخاب میکنم. ولی با این شخصیتِ نمایشیِ سادهلوح و پُرحرف، داره نظرم راجبت عوض میشه.» زنی جوان، درِ دو لِنگهی چوبیِ انتهای سالن را باز و آدریوس را صدا زد، تا برای مصاحبهی نهایی وارد اتاق شود. آدریوس قبل از رفتن به سمت اتاق اضافه کرد: «اگر واقعا دنبال دوستیِ محکمی با من هستی، بهنظرم بهترِ خود واقعیتو نشون بدی.» همانطور که به برادر سوروس و آرتور نگاه میکرد ادامه داد: «برام مهم نیست که چه جور شخصیتی به بقیه نشون میدی، ولی برام مهمه مردی که بهعنوان یه دوست انتخاب میکنم باهام صادق باشه...میدونی، بحثِ اعتماده...» و با قدمهای محکم و با اعتماد به نفس، وارد در انتهای سالن شد.
در واکنش به حرفهای آدریوس، سوروس لبخند کوتاهی زد و با خودش زمزمه کرد: «انتظار کمتر از اینم ازت نداشتم، میگن همیشه دوستای بهتر از خودت پیدا کن، تا باعث پیشرفتت بشن. ولی دوست صمیمی، همیشه باید با خودت برابر باشه....اینجوری نه اون ازت عقب میمونه، نه خودت میتونی ازش جلو بزنی. میتونین تا آخرش باهم جلو برین....»
پشت در چوبی بزرگ، اتاق کاری با دکوراسیون ویکتوریایی و زیبا قرار داشت. پیرمردی سرحال و با اعتماد بنفس، پشت میزکار چوبی بزرگی نشسته و عینکی بدونفریم به چشم داشت. کتشلوار نظامیاش غرق در درجات و مدالهای مختلف بود، تا به اطرافیانش یادآوری کند، که در کدام قسمت از هِرَم قدرت ایستاده است. پیرمرد کسی نبود جز جکسون استایمر، رئیس حزب ارتش جدید.
پیرمرد سرش را از مدرکی که در حال مطالعهاش بود بلند کرد و متنش را با صدایی کمی بلند خواند: «آدریوس والاس. شمارهی شهروندی فلان فلان فلان فلان....که دیگه اصلا اهمیتی نداره. بیدار شدهی لول۱۴، ۴۶ واحد قدرت، ۳۹ واحد سرعت، ۳۱ واحد استقامت.....» آمار وضعیت آدریوس شوک قابل توجهی به استایمر وارد کرد، در این مدت زمان کوتاه از ورود آکاشیک رکورد، هنوز آنقدرها اطلاعات کاملی نسبت به این سیستم نداشت، ولی نسبت به آمار باقی افراد، مرد جوان روبرویش، یک نابغهی تمام عیار حساب میشد. ولی وقتی به خواندن ادامه داد و به آمار جادو ومانا رسید، کم مانده بود تا از روی صندلی بر زمین بیآُفتد.
چند بار سرفه کرد تا صدایش صاف شود و با حالتی مشکوک پرسید: «پسرم، مطمئنی اطلاعاتی که روی این فرم نوشتی کاملا صادقانه و دور از اشتباهن؟ ۱۲۶ واحد مانا یک مقدار عدد....چطور بگم.....نامعقولی نیست؟!» و همانطور مشکوک به آدریوس زُل زد.
آدریوس با اعتماد بنفس کامل و بدون هیچ مکثی جواب داد: «اگر اطلاعات شخصی و مهمی که بهتون دادم، دروغ باشن، خیلی زود مشخص میشه و تنها نتیجهای که برام داره یه رسوایی تمام عیاره.» کمی مکث کرد تا افکارش را سبک سنگین کند: «آمار بالای مانا و جادویی که دارم، از همون اول بالا بودن. یعنی من با ۱۰۸ واحد مانا و جادو شروع به لولآپ کردم. ولی باقی آمارم همگی نزدیک به ۱۰ بودن، و باقی عددهایی که روی اون برگه میبینین، نتیجهی کف دست گرفتن زندگیم بوده، آقا....جالبه، برای اینکه زنده بمونم، باید زندگیمو بهخطر مینداختم، و برای ادامه دادن به زندگیم، باید به اینکار ادامه بدم.»
انگار استایمر حقیقت را درون حرفهای آدریوس حس کرده بود. لحن مرد جوان روبرویش طوری بود که انگار برایش مهم نیست که باورش میکنند یا نه، چون خودش به خودش به باور داشت. چیزی که این روزها بین افراد جوان کم پیدا میشد. به همین دلیل شک و تردید از لحنش پاک شد و پرسید: «میتونی در مورد مهارت ارباب سایه و منطق سردِت بهم توضیح بدی، پسرم؟»
کتابهای تصادفی


