ظهور میکائیل
قسمت: 7
رایان با چشمانی تیز پدر و دختر را از نظر گذراند. او با لحنی که انگار از شیطان به ارث گرفته بود گفت: «دخترت ارزششو نداره پیرمرد»
و سپس مهلت فکر به کاریاس نداد و به او حمله کرد. حملهای سریع و ترکیبی از مشتان بزرگش که کاریاس را مجبور به استفاده از جادو کرد. کاریاس جادوی از جنس طبیعت ایجاد کرد، و درختانی محافظ از دل زمین بیرون آمدند و جلوی ضربه رایان را گرفتند. دخترش با چشمانی نیمهباز پدرش را دید و گفت: «بابا..تو..» میکائیل با دیدن این صحنه، اینکه چطور پدر از دخترش محافظت میکند چیزی در عمق ذهنش تکان خورد. او کاریاس را فقط به چشم مزاحم دید، مخصوصاً در قطار ولی الان اینطور که از دخترش محافظت میکرد میکائیل را به یاد خاطرات گذشته میانداخت. خاطراتی که فقط باعث حسادت میکائیل به آنها میشد.
سالها قبل زمانی که میکائیل هفتسالش بود. در کتابخانه دارکلنس، مشغول یادگیری آموزههای پدرش بود.
در لا به لا یادگیر ها او کالاوان با ابروهای درهم غرید: «گوش کن، میکی، وگرنه دوباره تنبیهت میکنم.» میکائیل از ترس خشکش زده بود—کتکهای قبلی هنوز روی تنش حس میشد. کالاوان پای تخته سیاه رفت و دایرهای کشید، بعد با خطوط تیز به چهار بخش تقسیمش کرد. «جادو پایه دنیامونه—برای جنگ، شفا، ساختن، هر چیزی که فکرشو بکنی. این دایره، کل جادوه، و چهار ماهیت داره: تاریکی، نور، طبیعت، خون.» با گچ اسم هر کدوم رو نوشت و ادامه داد: «هر ماهیت مثل یک منبع میمونه، یه نیروی خالص که از اجدادمون بهمون ارث رسیده. ما دارکلنسها تاریکی هستیم—خونمون اینو میگه.»
در لا به لا یادگیر ها او کالاوان با ابروهای درهم غرید: «گوش کن، میکی، وگرنه دوباره تنبیهت میکنم.» میکائیل از ترس خشکش زده بود—کتکهای قبلی هنوز روی تنش حس میشد. کالاوان پای تخته سیاه رفت و دایرهای کشید، بعد با خطوط تیز به چهار بخش تقسیمش کرد. «جادو پایه دنیامونه—برای جنگ، شفا، ساختن، هر چیزی که فکرشو بکنی. این دایره، کل جادوه، و چهار ماهیت داره: تاریکی، نور، طبیعت، خون.» با گچ اسم هر کدوم رو نوشت و ادامه داد: «هر ماهیت مثل یک منبع میمونه، یه نیروی خالص که از اجدادمون بهمون ارث رسیده. ما دارکلنسها تاریکی هستیم—خونمون اینو میگه.»
میکائیل با چشمانی گرد به پدرش نگاه میکرد. کالاوان چشاشو تنگ کرد و گفت: «میفهمی؟ ماهیت تو رو خاندانت تعیین میکنه، نه خودت.» میکائیل از ترس سرشو تکان داد. کالاوان توی بخش تاریکی چند دایره کوچکتر کشید. «هر ماهیت، حیطههای خودشو داره—مثل شاخههای یه درخت. حیطهها جادو رو کاربردی میکنن. مثلاً آتش یه حیطهست که تاریکی، نور و طبیعت میتونن داشته باشن، ولی حیطه سایه فقط مال کسایی که ماهیتشون تاریکیه.»
بعد گچ رو محکم پرت کرد طرف میکائیل و گفت: «حیطه چیه؟ بگو!» میکائیل دستپاچه گچ رو گرفت و گفت: «یه جور جادو... که ماهیتها دارن.» کالاوان پوزخند زد: «نصفهنیمه. حیطه، ابزاریه که ماهیتت بهت میده—مثل شمشیر برای جنگجو، حیطهها ماهیت اونقدر زیادن که تو نمیتونی تو همشون وارد بشی پس باید با دقت حیطه خودتو انتخاب کنی» بعد توی یک حیطه چند نقطه ریز زد. «از حیطه که پایینتر بری، میرسی به تکنیکها—حرکتای خاص جادو. مثلاً سایهساز یه تکنیکه که فقط با تمرین حیطه سایه یادش میگیری. تکنیکها انواع دارن: بعضیا سادهان، مثل روشن کردن آتش، بعضی پیچیدهان، مثل زنده کردن مرده با خون. هر کدوم نیاز به تمرین و تمرکز داره، وگرنه فقط یه مشت دود تحویل میدی.»
کالاوان عقب رفت و با صدای سرد گفت: «همهچیز از ماهیت شروع میشه—خاندانت میگه کی هستی، حیطههات چیه، و تکنیکاتو چطور یاد میگیری. ضعیف باشی، میمیری. فهمیدی؟» میکائیل سرشو تکان داد، ولی توی دلش فقط ترس بود—نه محبت، نه امید.
با صدای بلندی که ناشی از ضربه رایان به تنه درخت بود میکائیل از خاطراتش بیرون آمد. میکائیل رایان را و کاریاس را دید که درگیر نبردی نابرابر بودند، کاریاس چهرهاش درهم بود اما رایان لبخند پهن شیطانی به لب داشت، انگار در حال لذت از این مبارزه بود.
میکائیل باید کاری میکرد، این وظیفه را در خودش دیده بود که در برابر رایان، و آن خوی شیطانیش بایستد انگار دلش با دیدن پدر و دختر کمی نرم شده بود. ناخودآگاه به سمت آنها قدم برداشت که صدای رباتیکی از در جنگل پیچید: «غریبه در جزیره شناسایی شده است. کاریاس فیلیک، سرجای خود بایست و تسلیم شو.» سپس چند نفر از دل جنگل با لباس مشکی و نقاب به صورت بیرون آمدند. کاریاس با دیدن آنها دخترش را روی شانهاش انداخت و با پرش بلند در دل جنگل ناپدید شد و تمام آن سربازان را دنبال خودش کشاند.
صحنه نبرد در کسری از ثانیه آرام شده بود. رایان لبخند بر صورتش ماسید، نبردشان توسط تیم امنیت آزمون ناتمام ماند.
او هربار که می آمد از مبارزه ای لذت ببرد، چیزی آن را خراب می کرد.
میکائیل اما دستانش را مشت کرد و تمام حس دلسوزی و حسادتی که در دلش ایجاد شده بود را از بین برد. رایان به سمت میکائیل برگشت و میکائیل گفت: «حالا ما موندیم» میکائیل به سمت رایان پرید که رایان با قدرت زیادی به پشت سر او پرید و با خنده گفت: «عجله نکن دارکلنس، من و تو میمونیم یه موقع دیگه»، و سپس با پرش دیگری میان درختان ناپدید شد. میکائیل از روبرو شدن با رایان متنفر بود، اگر میکائیل از چیزی راجب او مطمئن بود این بود که همقدمی با رایان عاقبت خوبی ندارد. صدای قدمهای سربازان از دور میآمد که آرامآرام در حال دور شدن بودند اما میکائیل به سکوت جنگل خیره بود و دود سیگارش تازیانه به هوا میفرستاد. بازتاب مهتاب بر روی لباس سفید و پاره سونیا توجه میکائیل را جلب کرد. میکائیل بالای سر سونیا رفت و دوباره همان حس و حال گنگی که در آزمون اول نسبت به او داشت سراغش آمد، اما باز مانند دودی از دست او فرار کرد. چیزی راجب این دختر عجیب بود، انگار میکائیل او را یکبار دیده بود اما چیزی یادش نمیآمد. بلندگوها جنگل به صدا درآمدند: «با سلام و آرزوی موفقیت نسبت به تمامی شرکتکنندهها، من ناظر آزمون سام هستم و میخوام تغییر کوچکی رو نسبت به این آزمون اعلام کنم. همه شرکتکنندههای آزمون امشب به دلیل ورود یک عنصر غریبه به داخل آزمون اجباراً حق جابجایی ندارن و در همان مکانی که هستند باید با روشن کردن آتش به ماموران امنیتی آزمون کمک کنند، هرگونه تخطی از این تغییرات باعث حذف کامل از آزمون میشه، با تشکر از شما» میکائیل با شنیدن تغییرات جدید بین دوراهی گیر کرد. اینکه بی خیال آزمون شود و همین امشب لین را پیدا کند تا شمشیر را از او بگیرد. اما همین که لین فقط یک مظنون بود نه کسی که واقعاً شمشیر را داشت خودش باعث محافظهکاری میکائیل میشد. میکائیل ماندن را بر رفتن ترجیح داد، او همانجا کنار سونیا که همچنان بیهوش بود آتش کوچکی روشن کرد و سعی کرد در کنار استراحت، برای ماموریت اصلی خودش برنامه بریزد.
او هربار که می آمد از مبارزه ای لذت ببرد، چیزی آن را خراب می کرد.
میکائیل اما دستانش را مشت کرد و تمام حس دلسوزی و حسادتی که در دلش ایجاد شده بود را از بین برد. رایان به سمت میکائیل برگشت و میکائیل گفت: «حالا ما موندیم» میکائیل به سمت رایان پرید که رایان با قدرت زیادی به پشت سر او پرید و با خنده گفت: «عجله نکن دارکلنس، من و تو میمونیم یه موقع دیگه»، و سپس با پرش دیگری میان درختان ناپدید شد. میکائیل از روبرو شدن با رایان متنفر بود، اگر میکائیل از چیزی راجب او مطمئن بود این بود که همقدمی با رایان عاقبت خوبی ندارد. صدای قدمهای سربازان از دور میآمد که آرامآرام در حال دور شدن بودند اما میکائیل به سکوت جنگل خیره بود و دود سیگارش تازیانه به هوا میفرستاد. بازتاب مهتاب بر روی لباس سفید و پاره سونیا توجه میکائیل را جلب کرد. میکائیل بالای سر سونیا رفت و دوباره همان حس و حال گنگی که در آزمون اول نسبت به او داشت سراغش آمد، اما باز مانند دودی از دست او فرار کرد. چیزی راجب این دختر عجیب بود، انگار میکائیل او را یکبار دیده بود اما چیزی یادش نمیآمد. بلندگوها جنگل به صدا درآمدند: «با سلام و آرزوی موفقیت نسبت به تمامی شرکتکنندهها، من ناظر آزمون سام هستم و میخوام تغییر کوچکی رو نسبت به این آزمون اعلام کنم. همه شرکتکنندههای آزمون امشب به دلیل ورود یک عنصر غریبه به داخل آزمون اجباراً حق جابجایی ندارن و در همان مکانی که هستند باید با روشن کردن آتش به ماموران امنیتی آزمون کمک کنند، هرگونه تخطی از این تغییرات باعث حذف کامل از آزمون میشه، با تشکر از شما» میکائیل با شنیدن تغییرات جدید بین دوراهی گیر کرد. اینکه بی خیال آزمون شود و همین امشب لین را پیدا کند تا شمشیر را از او بگیرد. اما همین که لین فقط یک مظنون بود نه کسی که واقعاً شمشیر را داشت خودش باعث محافظهکاری میکائیل میشد. میکائیل ماندن را بر رفتن ترجیح داد، او همانجا کنار سونیا که همچنان بیهوش بود آتش کوچکی روشن کرد و سعی کرد در کنار استراحت، برای ماموریت اصلی خودش برنامه بریزد.
سونیا بلاخره پس از ساعتی بیهوش ماند، با ناله و دردی که مانند تیر در سرش بود، چشمانش را باز کرد و با آتشی که جلوی رویش زبانه میکشید روبرو شد. او فوراً از جا پرید و به حالت نشسته جلوی میکائیل در حالی که آتش بینشان بود گارد گرفت. میکائیل نیمنگاهی برنده به سونیا انداخت و گفت: «میخوای دوباره به من حمله کنی» سونیا از جا بلند شد و گفت: «تو با یک کلکی مزخرف منو بیهوش کردی.» میکائیل از اینکه نفهمیده بود رایان او را بیهوش کرده نه او ریز با صدای محسوسی خندید و گفت: «برای کسی که نفر اول قدرت آزمونه، خیلی راحت بیهوش میشی» سونیا چهرهاش از عصبانیت سرخ شد.
او موج جادویی زردرنگ و نورانی ایجاد کرد و نامش را فریاد زد: «موج مقدس» و موج انرژی نورانی را به سمت میکائیل پرتاب کرد. میکائیل همانطور نشسته با چابکی قلّت سریعی زد و روبروی سونیا بلند شد. سونیا اطراف را از نظر گذراند، به دنبال اثری از رز بود ولی فقط درختانی را دید که زیر نور مهتاب با نسیم خنک شاخههایشان میرقصیدند. میکائیل اما دوست نداشت مبارزه کند، اول اینکه ممکن بود او را بکشد و با حذف شدنش دیگر دستش به تیغه تاریکی نرسد. برای همین عقب کشید و گفت: «مبارزه الان به نفع هیچکدوممون نیست» سونیا اما موج انرژی دیگری درست کرد و همانطور که آن را میان دستانش نگه میداشت گفت: «اما قطعاً به نفع منه که باهات مبارزه کنم.» و موج نورانی را به سمت میکائیل پرتاب کرد. میکائیل جاخالی داد و دوباره سرجایش ایستاد. او باید وارد مبارزه میشد، اما نه مبارزهای که باعث حذفش شود. میکائیل فکرش را جمع و جور کرد و قبل از اینکه سونیا بخواهد جادو دیگری ترتیب دهد به سمت او دوید. سونیا حتی فرصت جا خوردن را هم به خود ندید و در کسری از ثانیه خودش را در هوا و سپس بر روی زمین دید. او حتی متوجه نشد چطور میکائیل اینقدر سریع او را بر زمین کوبید و بر روی او نشست. میکائیل در حالی یقه لباس پاره سونیا در دستانش بود گفت: «میتونم خیلی راحت بکشمت، درسته رتبه اول قدرتی اما تو مبارزه نزدیک من منتظر نمیمونم که تو جادوتو اجرا کنی.» سپس از روی او بلند شد و به کنار رفت. حین مبارزه سیگاری که بر لب داشت بر روی زمین افتاد، به خاطر همین سیگار دیگری روشن کرد و با دودش صورتش را پوشاند. سونیا خواست با جهشی دوباره بلند شود که سرش تیر کشید و بر روی زمین افتاد. سونیا مشتش را به زمین کوبید و گفت: «من نمیخوام ببازم» لحنش پر از خشم و ناامیدی بود. میکائیل دود سیگار را به سمت سونیا فرستاد و گفت: «مبارزه با من عاقلانه نیست دختر!» سونیا پوزخندی زد. در حالت عادی با او نمیتوانست رو در رو شود، حالا که درد سرش هم جلوی او را گرفته. بهترین کار این بود امشب را صبر کند. سونیا که به ظاهر قانع شده بود، اینبار با احتیاط بلند شد و در جستجوی متحدش تمام محیط را از نظر گذراند، ولی اثری از او پیدا نکرد. سونیا یقین رسید که رز او را رها کرده است. خشم درونش بیشتر از همیشه شد و کینه در نگاهش جوانه زد. برای همین بیخیالش شد و دور آتش نشست. میکائیل با دیدن کوتاه آمدن سونیا پوزخندی زد و خواست روبرویش بنشیند که دوباره متوجه پارگی بیش از حد لباسش شد. لباس سفیدی که از وسط پاره شده بود و بدن را به رخ هر شخصی میکشید. میکائیل نگاه از او گرفت و کاپشنش را درآورد و سمت او پرت کرد. سونیا کاپشن را برداشت و گفت: «این چیه؟» میکائیل بدون نگاه دوباره به سونیا گفت: «لازمت میشه» سونیا با لجبازی کاپشن را کنار انداخت که متوجه لباس پارهاش شد. او سریعاً با دستانش قسمت پاره را پوشاند و چهار دست و پا به سمت کاپشن مشکی میکائیل رفت و آن را پوشید. میکائیل تمام این مسیر رفت و برگشت سونیا را بیاختیار با لبخند کوچکی دید اما پس از برگشت سونیا لبخندش را خورد و حس و حالش را با کام سنگینی از سیگارش سرکوب کرد.
او موج جادویی زردرنگ و نورانی ایجاد کرد و نامش را فریاد زد: «موج مقدس» و موج انرژی نورانی را به سمت میکائیل پرتاب کرد. میکائیل همانطور نشسته با چابکی قلّت سریعی زد و روبروی سونیا بلند شد. سونیا اطراف را از نظر گذراند، به دنبال اثری از رز بود ولی فقط درختانی را دید که زیر نور مهتاب با نسیم خنک شاخههایشان میرقصیدند. میکائیل اما دوست نداشت مبارزه کند، اول اینکه ممکن بود او را بکشد و با حذف شدنش دیگر دستش به تیغه تاریکی نرسد. برای همین عقب کشید و گفت: «مبارزه الان به نفع هیچکدوممون نیست» سونیا اما موج انرژی دیگری درست کرد و همانطور که آن را میان دستانش نگه میداشت گفت: «اما قطعاً به نفع منه که باهات مبارزه کنم.» و موج نورانی را به سمت میکائیل پرتاب کرد. میکائیل جاخالی داد و دوباره سرجایش ایستاد. او باید وارد مبارزه میشد، اما نه مبارزهای که باعث حذفش شود. میکائیل فکرش را جمع و جور کرد و قبل از اینکه سونیا بخواهد جادو دیگری ترتیب دهد به سمت او دوید. سونیا حتی فرصت جا خوردن را هم به خود ندید و در کسری از ثانیه خودش را در هوا و سپس بر روی زمین دید. او حتی متوجه نشد چطور میکائیل اینقدر سریع او را بر زمین کوبید و بر روی او نشست. میکائیل در حالی یقه لباس پاره سونیا در دستانش بود گفت: «میتونم خیلی راحت بکشمت، درسته رتبه اول قدرتی اما تو مبارزه نزدیک من منتظر نمیمونم که تو جادوتو اجرا کنی.» سپس از روی او بلند شد و به کنار رفت. حین مبارزه سیگاری که بر لب داشت بر روی زمین افتاد، به خاطر همین سیگار دیگری روشن کرد و با دودش صورتش را پوشاند. سونیا خواست با جهشی دوباره بلند شود که سرش تیر کشید و بر روی زمین افتاد. سونیا مشتش را به زمین کوبید و گفت: «من نمیخوام ببازم» لحنش پر از خشم و ناامیدی بود. میکائیل دود سیگار را به سمت سونیا فرستاد و گفت: «مبارزه با من عاقلانه نیست دختر!» سونیا پوزخندی زد. در حالت عادی با او نمیتوانست رو در رو شود، حالا که درد سرش هم جلوی او را گرفته. بهترین کار این بود امشب را صبر کند. سونیا که به ظاهر قانع شده بود، اینبار با احتیاط بلند شد و در جستجوی متحدش تمام محیط را از نظر گذراند، ولی اثری از او پیدا نکرد. سونیا یقین رسید که رز او را رها کرده است. خشم درونش بیشتر از همیشه شد و کینه در نگاهش جوانه زد. برای همین بیخیالش شد و دور آتش نشست. میکائیل با دیدن کوتاه آمدن سونیا پوزخندی زد و خواست روبرویش بنشیند که دوباره متوجه پارگی بیش از حد لباسش شد. لباس سفیدی که از وسط پاره شده بود و بدن را به رخ هر شخصی میکشید. میکائیل نگاه از او گرفت و کاپشنش را درآورد و سمت او پرت کرد. سونیا کاپشن را برداشت و گفت: «این چیه؟» میکائیل بدون نگاه دوباره به سونیا گفت: «لازمت میشه» سونیا با لجبازی کاپشن را کنار انداخت که متوجه لباس پارهاش شد. او سریعاً با دستانش قسمت پاره را پوشاند و چهار دست و پا به سمت کاپشن مشکی میکائیل رفت و آن را پوشید. میکائیل تمام این مسیر رفت و برگشت سونیا را بیاختیار با لبخند کوچکی دید اما پس از برگشت سونیا لبخندش را خورد و حس و حالش را با کام سنگینی از سیگارش سرکوب کرد.
میکائیل در ذهنش لین را تجسم کرد، او مطمئن بود که لین را دیر یا زود پیدا میکند اما اینکه او دارنده تیغه تاریکی بود سوال بیجواب ذهن میکائیل بود
سونیا کلافه از سکوت جنگل، سعی کرد پای صحبت را با میکائیل باز کند. «چرا کسی که چند دقیقه قبل منو میخواست بکشه، کاپشنشو به من میده.»
میکائیل طعنه زد. «باور کن اگه میخواستم بکشمت الان مرده بودی.»
اما این چیزی نبود که میکائیل باید میگفت. او چیزی در ذهنش بود که باعث این حرکت شد، خاطرهای که میدانست هست اما نمیدانست چه خاطرهایست که به سونیا مربوط است. درست مانند مهی در پس ذهنش که نام سونیا بر روی آن حکاکی شده بود.
سونیا از این همه غرور میکائیل، جوش آورده بود، انگار نه انگار کسی که آنجا فرزند یک خاندان معروف بود سونیا بود. سونیا زیر لب فحشی به میکائیل داد و پاهایش را در سینه جمع کرد.
سونیا میخواست هرچه زودتر حق میکائیل را کف دستش بگذارد اما نمیدانست چرا بدنش همراهی نمیکرد. انگار ذهنش از او میترسید، یا چیز دیگری که نمیدانست چیست.
با زنگ خوردن تلفن میکائیل، سیگارش را درون آتش انداخت و بدون نگاه به مخاطب روی گوشی جواب داد. «بله؟»
صدای پشت گوشی گفت. «چطوری پسرم، اوضاع روبراهه؟»
صدا، صدای کالاوان بود. میکائیل خسته از نقش بازی کردنهای پدرش که از نظرش سعی میکرد دلسوزی نسبت به میکائیل نشان دهد گفت. «یه مظنون اصلی دارم که احتمالا خودشه.»
کالاوان تشویقش کرد.«یک مظنون اصلی. خبر خوبیه»
سپس با لحنی که درجستجوی چیز دیگری بود گفت. «خبر دیگهای نداری؟»
میکائیل گفت. «برادرمو اینجا دیدم.»
کالاوان با صدایی که شوک در آن موج میزد گفت. «برادرت؟»
میکائیل تأیید کرد. «آره سام، مثل اینکه ناظر آزمون اونه.»
کالاوان خنده خستهای کرد و گفت. «پس بگو چرا اون پیری منو خواست تا بیام اونجا، میخواد هنرنمایی پسر فراریمو بهم نشون بده.»
و احمقی زیر لب گفت که میکائیل هم از پشت تلفن متوجه آن شد.
بعد از چند ثانیه سکوت کالاوان ادامه داد. «شمشیرو به دست بیار. و بیا مرحله آخر آزمون اونجا همدیگه رو میبینیم.»
و بعد بدون ***حافظی قطع کرد.
میکائیل باید تغییری در برنامه هایش میداد، اگر قرار بود پدرش در مرحله آخر آزمون ببیند پس باید هم شمشیر را بدست می آورد و هم در آزمون باقی میماند.
میکائیل گوشی را به داخل جیبش برگرداند که به نگاه سوالی سونیا مواجهه شد. قطعاً سونیا سوالهای زیادی داشت اما میدانست قرار نیست هیچوقت از این کوه سرد جوابی بگیرد.
صدای ارامی از شکم او آمد که از حواس میکائیل پنهان نماند، او میدانست سونیا گرسنه است، هردو گرسنه بودند.
ولی خب یک شب گرسنگی سخت نبود.
هردوی آنان تا حدی از شب بیدار ماندند اما سونیا بدون اینکه خودش متوجه شود خوابش برد ولی میکائیل در سکوت مرگبار جنگل خواب را از ذهنش بیرون کرد.
میکائیل طعنه زد. «باور کن اگه میخواستم بکشمت الان مرده بودی.»
اما این چیزی نبود که میکائیل باید میگفت. او چیزی در ذهنش بود که باعث این حرکت شد، خاطرهای که میدانست هست اما نمیدانست چه خاطرهایست که به سونیا مربوط است. درست مانند مهی در پس ذهنش که نام سونیا بر روی آن حکاکی شده بود.
سونیا از این همه غرور میکائیل، جوش آورده بود، انگار نه انگار کسی که آنجا فرزند یک خاندان معروف بود سونیا بود. سونیا زیر لب فحشی به میکائیل داد و پاهایش را در سینه جمع کرد.
سونیا میخواست هرچه زودتر حق میکائیل را کف دستش بگذارد اما نمیدانست چرا بدنش همراهی نمیکرد. انگار ذهنش از او میترسید، یا چیز دیگری که نمیدانست چیست.
با زنگ خوردن تلفن میکائیل، سیگارش را درون آتش انداخت و بدون نگاه به مخاطب روی گوشی جواب داد. «بله؟»
صدای پشت گوشی گفت. «چطوری پسرم، اوضاع روبراهه؟»
صدا، صدای کالاوان بود. میکائیل خسته از نقش بازی کردنهای پدرش که از نظرش سعی میکرد دلسوزی نسبت به میکائیل نشان دهد گفت. «یه مظنون اصلی دارم که احتمالا خودشه.»
کالاوان تشویقش کرد.«یک مظنون اصلی. خبر خوبیه»
سپس با لحنی که درجستجوی چیز دیگری بود گفت. «خبر دیگهای نداری؟»
میکائیل گفت. «برادرمو اینجا دیدم.»
کالاوان با صدایی که شوک در آن موج میزد گفت. «برادرت؟»
میکائیل تأیید کرد. «آره سام، مثل اینکه ناظر آزمون اونه.»
کالاوان خنده خستهای کرد و گفت. «پس بگو چرا اون پیری منو خواست تا بیام اونجا، میخواد هنرنمایی پسر فراریمو بهم نشون بده.»
و احمقی زیر لب گفت که میکائیل هم از پشت تلفن متوجه آن شد.
بعد از چند ثانیه سکوت کالاوان ادامه داد. «شمشیرو به دست بیار. و بیا مرحله آخر آزمون اونجا همدیگه رو میبینیم.»
و بعد بدون ***حافظی قطع کرد.
میکائیل باید تغییری در برنامه هایش میداد، اگر قرار بود پدرش در مرحله آخر آزمون ببیند پس باید هم شمشیر را بدست می آورد و هم در آزمون باقی میماند.
میکائیل گوشی را به داخل جیبش برگرداند که به نگاه سوالی سونیا مواجهه شد. قطعاً سونیا سوالهای زیادی داشت اما میدانست قرار نیست هیچوقت از این کوه سرد جوابی بگیرد.
صدای ارامی از شکم او آمد که از حواس میکائیل پنهان نماند، او میدانست سونیا گرسنه است، هردو گرسنه بودند.
ولی خب یک شب گرسنگی سخت نبود.
هردوی آنان تا حدی از شب بیدار ماندند اما سونیا بدون اینکه خودش متوجه شود خوابش برد ولی میکائیل در سکوت مرگبار جنگل خواب را از ذهنش بیرون کرد.
کتابهای تصادفی


