فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

ظهور میکائیل

قسمت: 10

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

جایی در میانه‌ی اقیانوس جنوبی، هلیکوپتر سازمان به سمت جزیره‌ی آزمون پیش می‌رفت.
فضای داخل کابین کاملاً آرام و ساکت بود. عایق‌بندی عالی هلیکوپتر باعث شده بود حتی صدای پره‌ها هم شنیده نشود. کالاوان سیگار برگی از جیب کت کهنه‌اش بیرون آورد و با جادوی آتش شصتش آن را روشن کرد.
این کار زیر نگاه سنگین اریک، رئیس سازمان محافظان، انجام شد؛ پیرمردی که اخیراً هفتاد سال را رد کرده بود، اما چهره‌اش با طراوت‌تر از همیشه بود.
اریک با کنجکاوی پرسید: «همیشه تو محیط بسته سیگار می‌کشی، کالاوان؟»
کالاوان، که سیگار گوشه‌ی لبش جا خوش کرده بود، خیره به چشمان اریک با مکثی معنادار گفت: «به من نگو سیگار اذیتت می‌کنه، اریک.»
اریک با تعارف گفت: «آه، نه، ولی باید شأن خانمی که با ما تو کابینه رو رعایت کنی.»
فردی که اریک به او اشاره کرد، دختری بیست‌ساله بود که با شنیدن حرفش، حواسش از منظره‌ی بیرون به داخل کابین جلب شد. او با احترام گفت: «من مشکلی ندارم، لطفاً راحت باشید.»
کالاوان، دور از چشم دختر، با چشم و ابرو به اریک اشاره‌ای کرد و کامی محکم‌تر از سیگارش گرفت.
اریک، بی‌توجه به حرکت کالاوان، تصمیم گرفت سکوت کابین را بشکند. گفت: «وقتی دعوتت کردم، انتظار نداشتم قبول کنی.»
کالاوان سکوت را ترجیح داد و مشغول سیگارش ماند. او به طرز غافلگیرکننده‌ای توسط اریک دعوت شده بود، اما برای پیشبرد برنامه‌اش چاره‌ای جز پذیرش نداشت.
اریک ادامه داد: «اوضاع بین تو و پسرت زیاد خوب نبوده، برای همین می‌گم انتظارش رو نداشتم.»
کالاوان، که آب‌دیده‌تر از آن بود که با سکوت ضعیف به نظر برسد، سیگارش را جلوی اریک تکان داد و گفت: «پس چرا دعوتم کردی؟»
اریک با لبخند مرموزی گفت: «فرض کن تو تاریکی یه تیر زدم.»
کالاوان به اقیانوس بیرون چشم دوخت و به پسرش، سام، فکر کرد. رابطه‌شان آن‌طور که باید خوب نبود، اما حالا پس از سال‌ها دوباره همدیگر را می‌دیدند.
اریک پرسید: «سولر بهم گفت پسر دیگه‌ت، میکائیل، هم تو آزمونه.»
دختر همراهشان با شنیدن نام سولر به آن‌ها توجه کرد، و کالاوان هم با شنیدن نام میکائیل، نگاهش را از بیرون به چهره‌ی اریک دوخت.
اریک ادامه داد: «نمی‌دونم چه برنامه‌ای داری، ولی اینو خوب می‌دونم که تو به خاطر سام با ما نمیای اونجا.»
کالاوان اخمی کرد و گفت: «نمی‌دونستم رهبر خاندان لایت‌بورن رو سگ خونگیت کردی که برات گزارش می‌ده.»
دختر، که تا آن لحظه ساکت بود، با شنیدن توهین کالاوان از جا پرید و فریاد زد: «تو کی هستی که این‌طور درباره‌ی پدرم حرف می‌زنی؟» هاله‌ای نورانی و زردرنگ از بدنش بیرون زد.
اریک دستش را آرام روی شانه‌ی دختر گذاشت و گفت: «آروم باش، سارا.» سپس به چهره‌ی بی‌تفاوت کالاوان زل زد و افزود: «تو از پسش برنمی‌آی.»
سارا نفس عمیقی کشید و با دیدن جدیت اریک و نگاه سرد کالاوان، سر جایش نشست. هاله‌اش به‌آرامی محو شد، انگار هرگز وجود نداشته. سارا، دختر دوم سولر، پدرش را بیش از هر مردی در دنیا دوست داشت، و این واکنش برایش طبیعی بود. اما برای ایستادن جلوی کالاوان، به چیزی بیش از خشم و هاله‌ی جادویی نیاز داشت.
کالاوان پس از سکوت گفت: «پس بزرگ‌ترین استعداد ماهیت نور با ما داره میاد اونجا.» سپس قدرت سارا را در ذهنش مرور کرد و افزود: «بد نبود، سارا.»
سارا چشم‌غره‌ای رفت و دوباره به بیرون خیره شد. عنوان «بزرگ‌ترین استعداد ماهیت نور» به‌خاطر عملکرد خیره‌کننده‌اش در تورنمنت ماهیت نور به او داده شده بود؛ رقابتی که جوانان این ماهیت برای اثبات قدرتشان در آن شرکت می‌کردند.
اریک با چند سرفه توجه کالاوان را جلب کرد و گفت: «سولر عضوی از سازمان محافظانه، و من رئیس اون سازمانم. طبیعیه که به من گزارش بده.»
کالاوان سر تکان داد و چیزی نگفت. فقط می‌خواست سیگارش را بکشد و از منظره‌ی اقیانوس لذت ببرد.
اریک بدون معطلی نامه‌ای از جیب کت سفیدش بیرون آورد و گفت: «این نامه از طرف کیه؟»
کالاوان سیگارش را بین انگشتانش جابه‌جا کرد، نامه را گرفت و متنش را خواند: «از طرف معبد بادهای زمستانی.»
نگاهش را بالا آورد، بین افراد کابین چرخاند و با تردید گفت: «این چیه؟»
اریک نامه را گرفت و گفت: «یه نامه‌ی تهدید از معبد. می‌خوان لین، فرزند ششم معبد پایین، رو بهشون تحویل بدیم، چون اون محافظ معبد، شمشیر قدیمی، رو دزدیده.»
کالاوان سعی کرد خونسرد بماند و گفت: «خب؟»
اریک سرش را تکان داد و گفت: «من همه‌چیز رو می‌دونم، کالاوان. سولر بهم گفت پسرت، میکائیل، لین رو داغون کرده و شمشیرش رو برده.» سپس با خشم افزود: «می‌خوای جنگ راه بندازی، کالاوان؟»
کالاوان، با اینکه لو رفته بود، کم نیاورد. مغرورانه سرش را بالا گرفت و گفت: «میدونی اون شمشیری که اونا بهش می‌گن محافظ معبد، در اصل تیغه‌ی تاریکیه، شمشیر باستانی ماهیت ماست.»
اریک صدایش را بلند کرد: «شما اون شمشیر رو سال‌ها پیش به معبد باختید. دیگه صاحبش نیستید.»
کالاوان سیگارش را تاب داد و گفت: «من مطمئنم پسرم اونو تو یه مبارزه‌ی عادلانه برده. خودت گفتی از لین گرفتش.»
اریک نامه را جلوی چشمش تکان داد: «پس این چیه؟ لین شمشیر رو دزدیده و صاحب واقعی شمشیر نیست.»
کالاوان پرروتر گفت: «مگه لین جزو معبدشون نبود؟»
اریک از جا پرید: «اون یه دزد بود، کالاوان. نمی‌تونی چیزی از یه دزد ببری.»
کالاوان قد علم کرد و هاله‌ی جادوییش با خشمش بیرون زد: «برام مهم نیست دزد بود یا نه. من شمشیر باستانی ماهیت خودمون رو پس گرفتم. اگه اونا می‌خوان بجنگن، بهتره تا دندون مسلح باشن، چون برام مهم نیست چندتاشونو بکشم.»
هاله‌هایشان ناخودآگاه هلیکوپتر را از کنترل خارج کرد. سارا، با دیدن لرزش‌های شدید، بینشان پرید و فریاد زد: «هر چی دارید، نگه دارید برای بعد از فرود! الان فقط دارید باعث سقوطمون می‌شید.»
هر دو به سارا نگاه کردند و متوجه وضعیت شدند. اریک هاله‌اش را خاموش کرد و سر جایش نشست. کالاوان هم پس از لحظه‌ای آرام گرفت و هاله‌اش را محو کرد.
سارا به کابین جلویی گفت: «همه‌چیز روبه‌راهه؟»
صدایی نیامد. اریک با طعنه گفت: «داری با کی حرف می‌زنی، سارا؟ هلیکوپتر خودگردانه.»
سارا ابروهایش را بالا انداخت، «عجب»ی گفت و نشست.
تا رسیدن به جزیره، هر دو ساکت بودند. کالاوان سیگار می‌کشید، و اریک با چشمانش او را می‌پایید.
هلیکوپتر به جزیره‌ی آزمون رسید. نمای جزیره آرام بود و هیچ نشانی از آشوب درونش نداشت. تنها بنای قابل‌توجه، ساختمانی بزرگ با باند فرودی روی بامش بود.
هلیکوپتر آرام روی باند نشست. سارا بلافاصله بیرون پرید و از آن جمع فاصله گرفت.
در کابین، کالاوان و اریک در سکوت به هم خیره بودند، انگار هیچ‌کس قصد صحبت نداشت. سیگار کالاوان رو به پایان بود، و اریک سعی داشت از چشمانش افکارش را بخواند، اما جز سیاهی بی‌پایان مردمک‌هایش چیزی ندید.
پس از خاموش شدن پره‌ها، اریک با خونسردی، اما جدیت گفت: «باید تکلیفمون رو مشخص کنیم، دارکلنس پیر.» کلماتش مثل چکش به گوش می‌خورد.
کالاوان سیگارش را کف کابین انداخت و گفت: «می‌خوای مبارزه کنی؟»
اریک سرش را کج کرد و گفت: «ترجیح می‌دم راه صلح‌آمیزتری پیدا کنیم.»
کالاوان پرسید: «چه راهی؟»
اریک بی‌رحمانه گفت: «شمشیر رو به من بده، و می‌ذارم بری.»
کالاوان خنده‌ای تمسخرآمیز کرد: «بس کن، اریک. می‌خوای آزمون رو نابود کنی؟ می‌دونی اگه درگیری راه بندازی، می‌تونم حسابی برای سازمانت آبروریزی کنم.»
اریک در تنگنا بود: «نمی‌تونم بذارم همین‌جوری بری، کالاوان. اگه شمشیر رو ببری و معبد بفهمه تو از وسط آزمون من، جلوی چشم من، اونو بردی، برای ما هم دردسر می‌شه.»
کالاوان پوزخند زد: «یعنی سازمانت از یه مشت جادوگر معبد که با تکنولوژی غریبه‌ن و هنوز با نامه حرف می‌زنن، می‌ترسه؟»
اریک چشمانش را بست و گفت: «کالاوان، آتش جنگ رو بعد از سال‌ها روشن نکن. تو که جنگ رو می‌شناسی.»
کالاوان گفت: «حالا که اصرار داری، یه راه هست، ولی یا همه‌چیز یا هیچ‌چیز.»
اریک چشمانش را تنگ کرد و ساکت ماند. کالاوان ادامه داد: «یه مبارزه و یه شرط‌بندی.»
اریک با تأسف سر تکان داد: «آخرش می‌خوای با من مبارزه کنی. نمی‌دونم کی به تو...»
کالاوان دستش را بالا آورد و اریک را ساکت کرد. سیگار دیگری روشن کرد و گفت: «سارا شاگردته؟»
اریک، با اینکه نمی‌دانست سؤال به کجا می‌رود، گفت: «نمی‌شه گفت شاگرد، ولی برای یاد گرفتن یه سری چیزا پیش من اومده.»
کالاوان پیشنهادش را داد: «یه مبارزه بین پسرم و سارا لایت‌بورن.»
اریک گفت: «سام هیچ‌وقت برات نمی‌جنگه، و اگه هم بجنگه، فکر نکنم در حد سارا باشه.»
کالاوان خاکستر سیگارش را ریخت و گفت: «هرگز به سام به‌عنوان مبارزم فکر نکردم. منظورم میکائیله، تنها پسرم.»
اریک پوزخند زد: «سارا قویه، ولی من پدرش نیستم، کالاوان. قرار نیست برای من به میدان بره.»
کالاوان گفت: «اما استادش که هستی. خوب فکر کن. اگه سارا ببره، شمشیر رو بهت می‌دم و دیگه سراغش نمی‌رم. ولی اگه ما ببریم، علاوه بر شمشیر، دسترسی دائم به دیتابیس اصلی و محرمانه‌ی سازمان رو می‌خوام.»
اریک با چشمان گشاد فریاد زد: «چی می‌گی، کالاوان؟ محاله روی همچین شرطی توافق کنم.»
کالاوان از جا بلند شد و حین خروج از هلیکوپتر گفت: «بهت گفتم، اریک. یا همه‌چیز یا هیچ‌چیز. خوب فکراتو بکن.»
سپس بدون معطلی پیاده شد و اریک را تنها گذاشت


اما در جزیره‌ی آزمون، تنش‌ها بیش از هر زمان بود.
هر شرکت‌کننده در پی انجام مأموریت خود بود: یکی باید چند نفر را حذف می‌کرد، دیگری به دنبال شیئی قدیمی در جزیره می‌گشت. همه‌چیز زیر نظر سام و افرادش بود تا هیچ قبول‌شده‌ای جا نماند.
اما رز، دختری که پدرش او را از جهنم نجات داده بود، حالا در انتهای غاری با زخمی روی پهلویش منتظر سرنوشتش بود. زخم از تیراندازی‌های شب گذشته‌ی نیروهای امنیتی به جا مانده بود. هرچند تیرها برای زدن کاریاس بود، اما یکی به رز اصابت کرده بود.
رز از جا برخاست. شب قبل دوباره از پدرش جدا شده بود؛ پدری که به سرطان قلب، بیماری مرگباری، مبتلا بود. تنها راه درمانش قبولی در آزمون بود، اما او دیگر شانسی نداشت. به‌خاطر ضعف رز حذف شده بود، و با این حال، باز هم به کمکش آمد، ولی این بار توسط نیروهای امنیتی جزیره دستگیر شد.
رز از ضعفش رنج می‌برد. فکر می‌کرد کاش به‌جای پدرش او حذف می‌شد تا پدرش با بیمه‌ی سازمان محافظان درمان شود.
از غار بیرون آمد و گذاشت آفتاب بدن زخمی‌اش را روشن کند. محیط اطراف با سبزی و آواز پرندگان آرامش دلپذیری داشت، اما در ذهن رز غوغایی بود. هر لحظه صحنه‌های دیشب مثل نوار ویدیو در ذهنش تکرار می‌شد: تیراندازی نیروهای امنیتی و دستگیری دوباره‌ی پدرش.
دوباره به‌خاطر ضعفش پدرش را از دست داده بود. شاید میکائیل مقصر نبود، بلکه خودش ضعیف بود.
با شکم گرسنه بین درختان قدم زد، یا بهتر بگوییم، پایش را روی زمین کشید. نمی‌دانست به کجا می‌رود، فقط می‌خواست ضعفش را پنهان کند.
صدای بلندی توجهش را جلب کرد. به زحمت خودش را به سمت صدا کشاند، پشت درختی پنهان شد و آن طرف را نگاه کرد.
چشمانش سونیا را دید که با سه نفر می‌جنگید. رز از دیدن متحدش خوشحال شد، اما دست نگه داشت. با این وضعیت، بیرون رفتن فقط او را باری بر دوش سونیا می‌کرد.
یکی از سه نفر دستانش را آتشین کرد و به سونیا حمله برد. سونیا، که در مبارزه با میکائیل آب‌دیده شده بود، با پرشی به عقب از حمله‌اش جاخالی داد و با گفتن «موج مقدس»، موج نورانی‌ای ساخت و به سمت حریفش پرتاب کرد.
حریفش آن‌قدر سریع نبود که واکنش نشان دهد و با برخورد موج نقش زمین شد. رز لبخندی زد.
سونیا تنها دوستش در این جزیره بود، و دیدن قدرتش او را خوشحال می‌کرد.
دو نفر باقی‌مانده با گارد بالا ایستادند. یکی از آن‌ها خنجرهایی در هوا معلق کرد و به سمت سونیا پرتاب کرد، اما سونیا با جادوی «سپر خورشید»، سپری طلایی‌رنگ جلوی خودش ایجاد کرد که حمله را دفع کرد.
سونیا بلافاصله حمله‌اش را ترتیب داد. دو موج کوچک مقدس در دستانش ساخت و هر کدام را به سمت یکی از حریفانش شلیک کرد.
حریفان، که از او ضعیف‌تر بودند، نتوانستند واکنش نشان دهند و با برخورد موج‌ها نقش زمین شدند.
سونیا باید مطمئن می‌شد که حذفشان کرده. بالای بدن بی‌هوش هر کدام رفت، تگ‌های شماره‌دار رنگی را از مچشان جدا کرد و شکست. حالا آن‌ها رسماً حذف شده بودند. فقط امیدوار بود مسئولین آزمون این‌ها را به نام او ثبت کنند، هرچند هنوز نمی‌دانست چطور حذف‌ها ثبت می‌شوند.
رز، که از دور نظاره‌گر بود، تصمیم گرفت جلو برود. دستش را روی زخم پهلویش فشار داد و به سمت سونیا رفت.
سونیا با دیدن رز، چهره‌اش مثل گل شکفت و با لبخند گفت: «همه‌جا رو دنبالت گشتم!»
اما با دیدن وضعیت وخیم رز، خوشحالیش رنگ باخت و با نگرانی گفت: «چه بلایی سرت اومده؟ شنیده بودم پدرت باهاته.»
رز سر تکان داد و با صدایی که انگار روحش پر کشیده بود، گفت: «همین دیشب... مأمورا گرفتنش.»
سونیا با دلسوزی گفت: «متأسفم که اینو می‌شنوم.»
رز خواست چیزی بگوید، اما چشمانش سیاهی رفت و روی زمین افتاد. سونیا هراسان بالای سرش زانو زد و چند بار اسمش را صدا زد، اما بی‌فایده بود.
رز از درد و خونریزی بی‌هوش شده بود. سونیا اطراف را پایید. آفتاب بالای سرشان می‌درخشید، و نسیم ملایم گرمای سوزان جزیره را قابل‌تحمل نمی‌کرد.
سونیا، قبل از اینکه آن سه نفر بی‌هوش بیدار شوند و دردسر درست کنند، رز را با زحمت روی کولش انداخت و به دنبال جایی امن، دور از دیگر شرکت‌کنندگان، گشت.
کنار دریاچه‌ای کوچک، غاری پیدا کرد و داخل رفت. غار تاریک و دور از خطر بود.
رز را روی زمین گذاشت و با کاپشن میکائیل متکایی درست کرد و زیر سرش قرار داد.
سونیا کمی با جادوی شفا آشنا بود، اما زخم رز وخیم‌تر از آن بود که با مهارت‌های محدودش درمان شود. با این حال، تلاش کرد.
دستانش را به هم چفت کرد، روی زخم رز گذاشت و شروع به خواندن تکنیک شفای درجه پایین کرد؛ تنها تکنیکی که بلد بود. این تکنیک از وردهای نامفهوم و باستانی تشکیل شده بود، اما سونیا با حافظه‌ی قوی‌اش آن را بی‌نقص اجرا کرد.
پس از ساعت‌ها تخلیه‌ی انرژی جادویی، سونیا دست از کار کشید. اما همین که رز هنوز نفس می‌کشید، نتیجه‌ی تلاش او بود.
سونیا عقب نشست، دستانش را ستون بدنش کرد و به آن‌ها تکیه داد. ضعیف‌تر از آن بود که نشان می‌داد.
به بیرون غار نگاه کرد و متوجه شد هوا تاریک شده. یک روز دیگر گذشته بود. او سه نفر را حذف کرده بود، اما هنوز دو نفر دیگر باقی بودند. فردا باید مأموریتش را تمام می‌کرد، وگرنه از آزمون حذف می‌شد.
صدای رعد و برق و سایه‌ای که روی غار افتاد، سونیا را به خود آورد. سرش را بلند کرد و در تاریکی، با چشمان تیزبینش، میکائیل را شناخت.
میکائیل با دیدن سونیا و رز – یکی خسته و دیگری زخمی – تعجب نکرد، اما انتظار نداشت در غاری که برای استراحت و درمان زخم خودش انتخاب کرده بود، آن‌ها را ببیند.
خواست عقب بکشد، اما سونیا با صدای محکم گفت: «صبر کن.»
بلند شد و گفت: «تو به رز بدهکاری، درسته؟ کمکش کن. بدهی‌تو بهش پس بده.»
میکائیل بدهی به رز نداشت، یا حداقل عقلش این را می‌گفت، اما عذاب وجدانی که از ماجرای قطار همراهش بود و با دیدن کاریاس و رز در میدان نبرد با رایان شدیدتر شده بود، به او می‌گفت باید کاری کند.
پس از کلنجار بین قلب و ذهنش، جلو رفت و پرسید: «چه اتفاقی افتاده؟»
سونیا با نگرانی به رز نگاه کرد و گفت: «یه زخم کشنده روی پهلوشه که با جادو نتونستم درمانش کنم.»
میکائیل خرگوشی را که با طناب به کمربندش بسته بود به سونیا داد و گفت: «چند وقته این‌جوریه؟»
کنار رز زانو زد. سونیا، در حالی که خرگوش را کنار دیوار می‌گذاشت، گفت: «نمی‌دونم، احتمالاً از درگیری شب قبل با مأمورا این‌طوری شده.»
میکائیل پارچه‌ای که روی زخم بسته شده بود باز کرد و با دیدن زخم، زیر لب فحشی به شانس این دختر داد. زخم آن‌قدر وخیم بود که جادو کارساز نبود.
اما میکائیل بدتر از این‌ها را دیده بود. تیغه‌ی تاریکی را کنار گذاشت و گفت: «یه چاقو، یه مقدار آب، و کمی گل شین می‌خوام.»
سونیا با تعجب به او خیره شد. میکائیل گفت: «می‌خوای حال دوستت خوب بشه؟»
سونیا به خودش آمد و به دنبال وسایل رفت. برای اولین بار بود که کسی این‌گونه او را مجاب به کاری می‌کرد، اما نه اذیتش می‌کرد. شاید به خاطر رز بود، یا شاید ترس پنهانی از قدرت میکائیل.
پس از مدتی با وسایل برگشت. میکائیل گفت: «یه آتش لازم داریم.»
سونیا خواست چیزی بگوید، اما جدیت میکائیل او را ساکت کرد.
هر دو مشغول شدند. سونیا آتشی خوب برپا کرد، و میکائیل با چاقو گلوله‌ای که در پهلوی رز فرو رفته بود را بیرون آورد و با گل و آب زخم را ضدعفونی کرد و بست.
میکائیل با تکه پارچه‌ای دستان خون‌آلودش را تمیز کرد و کنار آتش نشست. سونیا خرگوش را روی منقل چوبی که ساخته بود، کباب می‌کرد. این کار برای میکائیل غریب بود. فکر می‌کرد سونیا دختری‌ست که هیچ‌وقت کار سختی انجام نداده، اما حالا می‌دید او می‌تواند شب را گرسنه نخوابد.
سونیا از پدرش ممنون بود که چند هفته او را به تور کوهستان فرستاده بود، وگرنه نمی‌توانست گوشت خرگوش را روی آتشی که خودش روشن کرده بود، بپزد.
با دیدن میکائیل گفت: «خب، اون خوب می‌شه؟»
میکائیل با بی‌رحمی گفت: «تعجبی نمی‌کنم اگه بمیره.»
حقیقت مثل پتک بر سر سونیا فرود آمد. دست از کار کشید و با چشمان وحشت‌زده به او خیره شد. میکائیل گلوله‌ی له‌شده‌ای را به سمتش پرت کرد و گفت: «این مدت زیادی تو بدنش بود.»
سونیا گلوله را در هوا گرفت و گفت: «خب، تو که تونستی بیرونش بیاری؟»
میکائیل تکه چوبی از آتش برداشت، سرش را به زمین زد تا ذغالی جدا شود، و چوب را به آتش برگرداند. گفت: «کمکش کردم که خودش تصمیم بگیره برای زنده موندن. بیرون آوردن اون گلوله کمکش می‌کنه، ولی نه اون‌قدر که کامل خوب بشه.»
سونیا پرسید: «منظورت چیه؟»
میکائیل گفت: «اگه قوی باشه و بخواد زنده بمونه، می‌مونه. همه‌چیز به خودش بستگی داره.»
سپس ذغال را با پارچه‌ی خونین برداشت و نزدیک زخمش نگه داشت. همیشه این نوع درمان برایش سخت بود، اما باید زخمش را می‌بست. ذغال را روی زخمش فشار داد، و با فشردن دندان‌هایش روی لبش، لبش را پاره کرد.
پس از سه ثانیه‌ی طاقت‌فرسا، ذغال را آن طرف غار پرت کرد و نفس‌زنان به سقف غار خیره شد. حتی برای او تحمل این درد سخت بود.
سونیا در سکوت به این دیوانگی خیره شده بود. فکر نمی‌کرد میکائیل زخمی باشد، چه برسد به اینکه با زخمش این‌گونه بی‌رحمانه رفتار کند.
با این حال، مشغول خرگوش شد. میکائیل سرش را پایین آورد و با دیدن لباس‌های پاره‌ی سونیا گفت: «کاپشنم رو درآوردم؟»
سونیا متوجه لباسش شد و به خودش لعنتی فرستاد. دست از کار کشید و پاهایش را در سینه جمع کرد تا قسمت‌های پاره را بپوشاند.
میکائیل توجهی به او نداشت. شمشیر را به دست آورده بود و حالا باید در مرحله‌ی آخر آزمون با پدرش روبه‌رو می‌شد تا طبق قرارشان، قدیمی‌ترین قفل زندگی‌اش را باز کند.
سونیا کمی مغرور بود، اما توانسته بود از میکائیل برای دوستش کمک بگیرد. این یعنی دیگر غروری بینشان نبود، هرچند خجالت می‌کشید، ولی انگار چشمان میکائیل هرگز در جست‌وجوی چنین صحنه‌هایی نبودند.
برای رفع کنجکاوی‌اش، سکوت را شکست و گفت: «برای چی اومدی تو آزمون؟»
میکائیل با سؤال به سونیا نگاه کرد و گفت: «چرا می‌پرسی؟»
سپس با لحن بی‌تفاوتی گفت: «از سؤال و جواب خوشم نمی‌آد.»
سونیا از حرفش ناراحت شد، اما بی‌خیال نشد. این مرد بزرگ‌ترین سؤال در ذهنش بود. انگار جایی او را دیده بود، و میکائیل هم همین حس را داشت، اما هر دو انگار به فراموشی دچار شده بودند.
سونیا گفت: «من بچه‌ی آخر سولر لایت‌بورنم، و همون‌طور که می‌دونی، ضعیف‌ترین فرزندش. همیشه تو زندگیم می‌خواستم خودمو بهش ثابت کنم و بهش بفهمونم که یه بچه‌ی لوس نیستم.»
میکائیل که ناخودآگاه به چهره‌ی سونیا نگاه می‌کرد، چیزی نگفت. سونیا ادامه داد: «برای همین اومدم اینجا تا با عضو شدن تو سازمانی که اونم عضوشه، بهش نشون بدم ضعیف نیستم.»
سونیا می‌خواست شرفش را پیش پدرش به دست بیاورد. میکائیل سر تکان داد و ساکت ماند. سونیا گفت: «بس کن، من دلیلم رو گفتم، تو هم مرد باش و بهم بگو.»
میکائیل تکه‌ای گوشت از خرگوش کباب‌شده کند و به سونیا داد و گفت: «خیلی اصرار می‌کنی بابتش.»
سپس، بدون اینکه سونیا را بپیچاند، تکه‌ای دیگر برای خودش کند، سر جایش نشست و گفت: «راستش هدفم مثل تو نیست. نه شرفم پیش پدرم برام مهمه و نه می‌خوام عضو سازمان بشم.»
سونیا با دهان پر پرسید: «پس چی می‌خوای؟»
میکائیل تکه‌ای از گوشت را خورد و پس از مکثی که برای سونیا طولانی آمد، گفت: «من با پدرم یه معامله‌ای کردیم که این شمشیر رو...»
با سر به تیغه‌ی تاریکی اشاره کرد و گفت: «...براش ببرم.»
سونیا به تیغه نگاه کرد و گفت: «بهت نمی‌آد شمشیرزن باشی.»
میکائیل گفت: «نیستم. بهت گفتم که این فقط یه معامله‌ست.»
سونیا پرسید: «خب، تو این معامله رو برای چی انجام دادی؟ چی قراره گیرت بیاد؟»
میکائیل با تردید جواب داد: «برای مادرم انجام دادم، فردی که زنده‌ست و من هیچ‌وقت ندیدمش.»

کتاب‌های تصادفی