فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

ظهور میکائیل

قسمت: 9

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
میکائیل یک بار دیگر تیغه را از نظر گذراند و بیش از پیش مطمئن شد این همان تیغه‌ی عکس است. دست دراز کرد تا آن را بردارد، اما لین با سرعتی باورنکردنی تیغه را از زیر دستش برداشت و گفت: «قرار نیست بهش دست بزنی.»
 اخم‌ها و حالت چهره‌ی لین کاملاً روحیات درونش را نشان می‌داد؛ روحیاتی که برای مبارزه‌ی تن‌به‌تن صیقل داده شده بود.
 میکائیل کمرش را صاف کرد و با لحنی گستاخ گفت: «اینجا قول و قرار رو تو تعیین نمی‌کنی!»
 لین با تیغه هوا را شکافت، آن را بالا گرفت و با لحنی که هیچ تردیدی در آن نبود، گفت: «از این حرفت اصلاً خوشم نیومد.» سپس شمشیر را به عقب کشید و ادامه داد: «آماده‌ام بچه پر رویی مثل تو رو تربیت کنم.»
 میکائیل در سکوت به چشمان لین خیره شد. نه می‌توانست با حرف زدن تیغه را از او بگیرد و نه علاقه‌ای به این روش داشت. نفس عمیقی کشید و مثل تیری که از کمان رها شده، به سمت لین پرید.
 لین اما بدون ذره‌ای غافلگیری، مانند رقاصی حرفه‌ای دور او چرخید، شمشیرش را به بدن میکائیل کشید و با لگدی محکم او را به سوی درختان آن سوی میدان پرت کرد.
 میکائیل با شدت به درختی غول‌آسا برخورد کرد و در تنه‌ی آن فرو رفت.
 او همان‌جا در لا به لای تکه چوب هایی که به بدنش فشار وارد میکردند افکارش را جمع‌وجور کرد. حریف روبه‌رویش بی‌تردید سخت‌ترین رقیبی بود که در آزمون می‌توانست با او روبه‌رو شود. لین نه مثل سونیا مبارزی دوربرد بود و نه مثل رز دست‌وپابسته؛ او شمشیرزنی ماهر بود که می‌توانست کابوس مبارزی مثل میکائیل باشد.
 میکائیل خودش را از درخت جدا کرد و متوجه شکافی در وسط پیراهنش شد. نفسش را با شدت بیرون پرتاب کرد وبه سمت لین قدم برداشت و پیراهن پاره‌اش را از تن پاره کرد و به کناری پرت کرد.
 حالا بدن عضلانی‌اش زیر نور آفتاب می‌درخشید؛ بدنی سخت با تتوهای زنجیری که دور دست‌ها و تنش پیچیده بودند.
 چند متر مانده به لین، دویدن را شروع کرد و به سمتش پرید. ضربه‌ی اولش، لگدی جان‌دار، به‌راحتی جاخالی داده شد. لین ضربه‌ای با شمشیر زد که میکائیل هم به‌آرامی از آن گریخت.
 سرعتشان بالا بود و هر دو پا به پای هم مبارزه می‌کردند؛ یکی با دستان خالی و دیگری با شمشیری که میکائیل آن را تیغه‌ی تاریکی می‌نامید.
 چپ و راست، میکائیل سعی می‌کرد ضرباتش را به لین برساند، اما لین آن‌قدر فرز بود که اسیر او نشود.
 هر دو پس از بی‌نتیجه ماندن ضرباتشان عقب کشیدند.
 میکائیل افکارش را مرتب کرد. می‌دانست احتیاط در این مبارزه جواب نمی‌دهد و باید ریسک کند. درست است که ضربات اولیه‌اش مانع شمشیرزنی لین می‌شد، اما به‌راحتی جاخالی داده می‌شدند.
 با این هدف، سبک مبارزه‌اش را تغییر داد. پاهایش را به کار گرفت و رقص پایی آرام اما منظم را آغاز کرد؛ رقصی که نه‌تنها لین را گیج می‌کرد، بلکه او را برای هر حمله‌ی احتمالی آماده نگه می‌داشت. 
اما در اتاق فرمان، همه به مبارزه چشم دوخته بودند. سام، لیانا، و میهمانانشان در سکوت به مانیتوری خیره شده بودند که نبرد را پخش می‌کرد.
 سام در ذهنش تتو ها برادرش نشناخت اما برایش عجیب هم نبود چون مدتها بود اورا ندیده بود و احتمالا در این مدت میکاییل به تتو علاقه مند شده بود
 کولورو به تتوهای میکائیل اشاره کرد و به سولر گفت: «اون تتوها عادی نیستن، مگه نه، سولر؟»
 سولر چشمانش را تنگ کرد و چیزی نگفت، انگار از آنچه باید می‌گفت مطمئن نبود و سکوت را ترجیح داد.
 سام اما فقط می‌خواست بداند آنجا چه گذشته که این دو تصمیم به مبارزه گرفته‌اند، آن هم در حالی که هر دو ماموریت «کسی را نکش» داشتند. چرا میکائیل آن دو نفر را بدون کشتن زمین‌گیر کرد؟ چرا لین شمشیرش را به میکائیل نشان داد و بعد درگیر شدند؟ اما او جواب هیچکدام را نداشت. هیچکس در اتاق فرمان جواب را نداشت!
 در مانیتور، میکائیل دوباره به سمت لین دوید، اینبار مانند حیوانی وحشب بود که پاهایش سریعتر و قدرتمند تر زمین بر روی زمین جابجا میشد. 
 او ضرباتش را با احتیاط میزد اما هرکدام به سادگی جاخالی داده میشدند و در قبال آن نیز میتوانست ضربات لین را جاخالی دهد. ضرباتی که برای هر دو طرف بی فایده و بی مصرف بود. 
 هردو پس از بی نتیجه ماندن ضرباتشان عقب کشیدند و میکائی در فاصله چند متری او در مرکز میدان نبرد ایستاد. 
 او میدانست احتیاط هیچ فایده ای ندارد، اگر تیغه را میخواست باید ضرباتش به هپف میرسید در غیر اینصورت فقط خودش خسته میشد. 
 میکائیل شروع رقص پا کرد، رقص پایی الگو گرفته شده از بوکسور های حرفه که تفاوتی باهم نداشتند انگار میکاییل نیز خود یک بوکسور حرفه ای بود.
 بعد از چند لحظه میکائیل به سمت لین شلیک شد، با سرعت باورنکردنی به لین رسید و ریتم ضرباتی که در ذهنش بود را شروع به پیاده سازی کرد.
  ضربات مشتش را مانند بوکسوری حرفه‌ای به سوی صورت او روانه کرد. ریتم ضرباتش را طوری تنظیم کرده بود که اگر لین از یکی جاخالی می‌داد، دومی و سومی را نمی‌توانست مهار کند.
 ضربه‌ی اول مستقیم صورت لین را هدف گرفت، اما لین به کنار پرید و شمشیر را به ساعد میکائیل کشید. میکائیل بی‌توجه ریتم را ادامه داد. ضربه‌ی دوم هم جاخالی داده شد و لین با شمشیر  دست میکائیل را زخمی کرد، اما همین باعث شد حواسش از ضربه‌ی سوم پرت شود. آپرکاتی دقیق زیر فک لین فرود آمد؛ ضربه‌ای که بهای زخم‌های شمشیر بر دستانش بود.
 لین تعادلش را از دست داد و عقب رفت. میکائیل به او چسبید و با فرصت‌طلبی ضربات دیگری به سرش وارد کرد، اما لین هم بیکار نماند و با هر ضربه‌ای که می‌خورد، عمیق‌تر با شمشیر به میکائیل حمله می‌کرد.
 میکائیل با وجود خونریزی شدید، مانند کوه استوار ایستاده بود، برخلاف لین که با کبودی‌ها و سرگیجه عقب می‌رفت.
 سولر سکوت اتاق فرمان را شکست و گفت: «برادرت یا دیوونس یا خیلی باهوش.»
 سام به سولر نگاه کرد و پرسید: «منظورتون چیه؟»
 کولورو از جا برخاست، شمشیر پهنش را بیرون آورد و به جای سولر گفت: «فکر کنم همه‌تون بدونید مبارزات از نظر فاصله به دو دسته‌ی نزدیک و دور تقسیم می‌شن.»
 سپس شمشیر را افقی به سمت سام گرفت، طوری که نوک تیغه او را نشانه رفت، و ادامه داد: «مبارزات نزدیک هم به دو دسته تقسیم می‌شن. فاصله‌ی یک‌ونیم تا چهار متر، محدوده‌ایه که کسی با سلاح سرد مثل شمشیر یا نیزه می‌تونه خوب مبارزه کنه. اما زیر یک‌ونیم متر، فاصله‌ی رزمی‌کاریه که با دست خالی می‌جنگه.»
 لیانا گفت: «خب اینا یعنی چی؟»
 سولر نگاهی خاص به دخترش انداخت و گفت: «یعنی میکائیل به عنوان یک رزمی کار باید این فاصله رو بشکنه تا بتونی به لاصله مفید خودش برسه.»
 لیانا، انگار که از قبل می‌دانست، جواب داد: «اینا رو می‌دونم. می‌خوام بدونم چرا می‌گین اون پسر نترسه.»
 کولورو شمشیر را پایین آورد و با پوزخندی گفت: «میکائیل نترسه چون مبارزه با شمشیرزن با دست خالی مثل جنگیدن با پنجه‌ی شیره. هر دو مبارز نزدیکن، اما حریف میکائیل محدوده‌ی بیشتری برای مبارزه داره و میکائیل برای زدن ضربه باید از محدوده‌ی شمشیر لین بگذره. و این...» به مانیتور خیره شد و ادامه داد.« مثل عبور یک سرباز از میدون مینه»
 لیانا لحظه‌ای خیره ماند، سر تکان داد و هر چهار نفر دوباره به مانیتور چشم دوختند. لین سعی داشت با فاصله گرفتن از میکائیل سرگیجه‌اش را کم کند. ضربات میکائیل دقیق بود و نقاط حساسی را هدف گرفته بود، برای همین لین به دنبال خریدن وقت بود. 
 میکائیل پیش از حمله‌ی بعدی گفت: «هنوزم نمی‌خوای تیغه رو به من بدی؟»
 لین پوزخندی زد و در حالی که چشمانش را باز و بسته می‌کرد تا گیجی‌اش برطرف شود، گفت: «این تیغه محافظ معبده. متأسفم، اما چیزی که دنبالشی نیست.»
 میکائیل به این نتیجه رسید که هر حرفی بی‌فایده است.
  او مثل گلوله خودش را به لین رساند اما لین با چابکی عقب کشید و ضرباتی با شمشیر به بدن میکائیل زد، اما میکائیل انگار این ضربات را حس نمی‌کرد و نزدیک‌تر شد.
  و ضرباتش را مانند پتک به صورت لین کوبید و با هر ضربه، انگار این دندان ها لین بود که از دهانش به بیرون پرتاب میشد. لین نمیتوانست آنقدر فاصله ایجاد کند تا با شمشیر به میکائیل ضربه بزند، حریفش خیلی به او چسبیده بود و لین برای اینکه آسیب مفیدی به  میکائیل برساند فضای بیشتری میخواست.
 او پس از هر ضربه فقط می‌توانست عقب برود. نه فاصله‌اش برای شمشیرزنی مناسب بود و نه با این صدمات می‌توانست کاری کند.
 لین تمام توانی که در پاهایش مانده بود را جمع کرد، به عقب پرید و همزمان بمب دودزایی بین خودشان انداخت که بمب با صدای خفیفی و دود غلیظی فضا را پر کرد.
 دوربین‌ها دیگر چیزی به اتاق فرمان نشان نمی‌دادند.
 اما در میدان نبرد، میکائیل خونسرد با گاردی محکم دور خودش می‌چرخید و اطراف را زیر نظر داشت. بمب دود زا با مختل کردن دید میکاییل ثدرت واکنش اورا کاهش داده بود اما میکائیل خونسردی خودش را از دست نداد.
  او حرکتی در دود حس کرد، اما چیزی ندید. این اتفاق از پشت سرش تکرار شد. می‌دانست لین سعی دارد گیجش کند برای همین بی فایده نچرخید و سرجایش ایستاد.
 ناگهان لین از بالای سرش ظاهر شد و شمشیر را به سمت فرق سر میکائیل تاب داد.
 میکائیل که دستش را خوانده بود، سرش را خم کرد و شمشیر از چند میلی‌متری کنار سرش رد شد.
 لین به زمین رسید و خواست شمشیر را دوباره بچرخاند، اما میکائیل با تکنیکی رزمی ضربه ای به آرنج لین زد و دسته‌ی شمشیر را گرفت و مانع ضربه او شد. همان لحظه سوزشی در شکمش حس کرد.
 پایین نگاه کرد و خنجری را دید که تا دسته در بدنش فرو رفته بود. با دیدن این صحنه، شمشیر را رها کرد و لین توانست عقب برود.
 دود فروکش کرده بود و اتاق فرمان با دیدن خنجر در شکم میکائیل در بهت فرو رفت.
 سام نگران به برادرش خیره شد و ناخودآگاه نامش را صدا زد: «میکائیل!»
 لیانا به سام نگاه کرد که چهره‌ی جدیش حالا پر از نگرانی شده بود. چیزی نگفت، اما شاید دلش برای سام سوخت. درست بود که سام و میکائیل رابطه‌ی نزدیکی نداشتند، اما برادر بودند!
 هیچ برادری نمیخواست شاهد چنین صحنه‌ای باشد.
 لین در مانیتور ژستی پیروزمندانه گرفت. کولورو گفت: «برای کسی که فقط کتک خورده، خیلی احمقانه‌ست.»
 سولر ساکت به میدان نبرد خیره بود.
 اما در میدان، میکائیل همچنان ایستاده بود و پوزخندی که کنار لبش نشسته بود، همه‌چیز را لو میداد.
 سر بلند کرد، به چهره‌ی کبود لین خیره شد و گفت: «آخرین حقه‌ت رو نشون دادی؟»
 لین پوزخند میکائیل را پاسخ داد و گفت: «می‌دونم یه خنجر نمی‌تونه تورو از پا دربیاره، برای همین اونو به زهری آغشته کردم که می‌تونه یه فیل رو بکشه؛ زهر کبری قرمز!»
 میکائیل خونسرد به چشمان لین نگاه کرد؛ چشمانی که گویی سرانجام طعم پیروزی را چشیده بودند.، میکائیل گفت: «حقه‌ی خوبیه، اما منو نمی‌کشه.»
 در اتاق فرمان، سام سریع دستور داد: «ریزپرنده‌ی حامل میکروفون رو نزدیکشون کنین، می‌خوام بشنوم چی می‌گن.»
 افرادش سریع فرمان را اجرا کردند و صدای میکائیل در اتاق پخش شد.
 کولورو که از میکائیل خوشش آمده بود، گفت: «دیگه هیچ‌چیز نمی‌تونه میکائیل رو متوقف کنه.»
 سولر گفت: «اوهوم، لین باید فرار کنه.»
 کولورو سر تکان داد و افزود: «آره، اگه بتونه.»
 اما در میدان نبرد، همه‌چیز برای لحظه‌ای آرام شده بود. میکائیل و لین در فاصله‌ی چند متری، بدون رد و بدل کردن ضربه‌ای، آرام ایستاده بودند.
 لین خشمگین گفت: «اون زهر تورو می‌کشه و از جنازه‌ت تغذیه می‌کنه. با این کار تو آزمون رد می‌شم، اما شمشیرم رو از دست نمی‌دم.»
 سام در اتاق فرمان ابروهایش را بالا برد و با تعجب گفت: «زهر؟»
 لیانا سر تکان داد و گفت: «خنجرش به زهر آلوده بوده، احتمالاً آخرین حقه‌ا‌شه.»
 کولورو و سولر در سکوت مسحور صحنه‌ی نبرد بودند. می‌دانستند این پایان کار نیست.
 میکائیل با تأسف سری تکان داد. دستش را دور خنجر حلقه کرد، آن را بیرون کشید و به کناری پرت کرد.
 این حرکت خون را از حفره‌ی شکمش روان کرد، اما انگار برایش اهمیتی نداشت. در حالی که به سمت لین قدم برمی‌داشت، گفت: « کبری ها قرمز موجودات خوشمزه این، و البته زهر خطرناکیم دارن. یادمه برای برای اینکه بتونم دربرابر زهر ها مختلف ایمن کنم بدنمو این زهر این مار رو بصورت منظم یک هفته به بدنم تزریق کردم، سخت و دردناک بود اما ارزششو داشت»
 به لین که خشکش زده بود رسید، ضربه‌ای به پایش زد و او را به زمین انداخت.
 سپس دستی که شمشیر را گرفته بود، چنان پیچاند که صدای شکستگی استخوان و فریاد درد لین را در هم آمیخت. میکائیل خم شد تا شمشیر افتاده را بردارد، اما لین نیم خیز شد وبا دست دیگرش شمشیر را گرفت.
 میکائیل با عصبانیت ضربه‌ای با پا به سر لین زد که دوباره باعث شد بر روی زمین بی افتد.
 میکائیل با هردو دستش مچ و آرنج دست دیگر لین را گرفت و آم برخلاف جهت خم کرد، طوری که اشک‌های لین از درد جاری شد و فریادش فضا را پر کرد.
 لین وقت میکائیل را به اندازه کافی تلف کرده بود و میکائیل از این کار خوشش نمی آمد، مخصوصا که حالا میکائیل زخم هایی برای رسیدگی داشت
میکائیل تیغه را که بر روی زمین افتاده بود، برداشت. تیغه‌ای خوش‌تراش که حالا باید تحویل پدرش میداد، اما هیچ حس خاصی از آن نمی‌گرفت. فکر می‌کرد چون سلاحی باستانی است، باید چیزی حس کند، اما انگار شمشیری معمولی بود.
 پیش از آن‌که قدمی بردارد، صدایی از پشت متوقفش کرد: «اون شمشیر... اگه ببریش، اونا منو سلاخی می‌کنن.»
 میکائیل به لین نگاه کرد که روی زانویش نشسته بود، با چهره‌ای کبود و چشمانی سرخ از اشک. میکائیل چیزی نگفت، اما لین ادامه داد: «نمی‌دونم چرا بهش می‌گی تیغه‌ی تاریکی اما اون...»
 میکائیل حرفش را قطع کرد: «برام مهم نیست این تیغه چیه . این فقط کلید قدیمی‌ترین قفل زندگیمه. همین برام کافیه تا تیغه رو ازت بگیرم»
 سپس لین را به حال خود رها کرد و با زخم خنجر روی شکمش و خراش‌های روی دستش آنجا را ترک کرد.
 اما در اتاق فرمان، همه‌ی این گفت‌وگوها شنیده شد. به لطف ریزپرنده، صداهای میدان نبرد به اتاق منتقل شده بود و باعث شده بود همه اعا اتاق اطلاعات نبرد را بصورت تکمیل در اختیار داشته باشند.
 سام در ذهنش به دنبال قدیمی‌ترین قفل زندگی میکائیل بود که صدای سولر او را به خود آورد: «سام.»
 سام به سولر نگاه کرد. سولر گفت: «بهتره حواست به برادرت باشه. اون حتی اگه تو آزمون قبول بشه فکر نکنم پایبند به اصول سازمان بمونه»
 اصول سازمان، اصل هایی بودند که سازمان در آن راستا فعالیت میکرد که اصلی ترینش حفاظت از نظم جهانی در برابر هر بی نظکی و آشوبی که دنیا را تهدید میکرد.
 سام ناخودآگاه گفت: «چی؟»
 کولورو به سولر نگاه کرد، سپس به سام خیره شد و ادامه داد: «اون شمشیر، هدف اصلی میکائیل بوده نه قبولی تو آزمون.»
 سام گفت: «میدونم، شمشیر الان دستشه و فکر کنم دیگه با آزمون کاری نداره»
 سولر سرش را به نشانه‌ی عدم تایید تکان پاد و گفت: «نودونُه درصد مطمئنم که اون قراره آزمونو ادامه بده.»
 لیانا گفت: «خب، اون شمشیر رو به دست آورده و چه دلیری داره که تو جزیره وایسته.»
 سولر خطاب به دخترش و سام  گفت: «کالاوان، پدر تو و میکائیل، با دعوت رئیس و همراه اون قراره بیان اینجا. من فکر می‌کنم این قضیه به پدرت ربط داره.»
 سام شوکه ناخوداگا گفت.«چی؟»
 اما جوابی نشنید. قطعا گوش ها سام اطلاعات درستی دریافت کرده بودند و طبق حرف ها سولر پدرش به اینجا می آمد اما او باید در برابر پدرش چه واکنشی نشان میداد؟ اصلا چرا رئیس پدرش را دعوت کرده بود؟
 این ها سوالاتی بود که ذهن سام را درگیر خودش کرده بود.

کتاب‌های تصادفی