فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

نهایت قدرت

قسمت: 4

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
...... 

" هی بچه بیدار شو." 

با صدای کلفت مردی که من رو صدا میکرد از جایم بلند شدم 

هنوز خستگی از بدنم خارج نشده بود، ولی مجبورم که به دستورات اونها عمل کنم 

" بله آقا " 

اگه اشتباه نکنم این قبیله یکی از اون چیزاییه که در آخرین شب کار کردنم به بازی اضافه کردم..سایه های شب...اصلا از رئیس این قبیله خوشم نمیاد... 

کاش میشد توی نور سیاه پذیرفته بشم ، ولی به هر حال فرق چندانی با هم ندارند همه این سیزده قبیله از فرقه شیطانی هستند 

پس تقریبا راه و روش اونها یکسانه... 

به آرامی به دنبال مرد به راه می افتم..پس از گذشتن از یک راهروی طولانی بالاخره نور را می بینم 

" بچه ، اینجا یکی از زمین های تمرین ماست ، البته در قبیله اصلی نیست، تو هفت روز دیگه به اونجا برده میشی..طی این هفت روز اینجا آموزش میبینی، به همراه بچه های دیگه ای که خریداری کردیم" 

به سمت پایین پله ها نگاه می کنم که به نظر می رسد چند نفر ایستاده اند 

راستش هنوز به این زندگی جدید عادت نکردم..ولی باید کم کم باهاش کنار بیام..به هر حال این تنها راهیه که دارم... 

به دنبال مرد از پله ها پایین می روم و یک زن کاملا سیاه پوش را میبینم که آنجا ایستاده است، زن موهای قهوه ای بلندی دارد و آنها را به صورت دم اسبی بسته است 

فکر کنم او مربی آموزش ماست..زیباست..اما از اونجایی که عضو این قبیلست ، احتمالا اون هم به شدت وحشیه..اگه درست یادم بیاد اسمش " لارا " بود. 

لارا از گوشه چشم به من نگاه کرد و گفت 

" خب بالاخره همتون اینجایید" 

بعد دوباره نگاهش رو به سمت بقیه بچه ها منعطف کرد...حدود ده بچه غیر از من اونجا بود 

سن همشون در حدود سن من بود..همشون در ترس به سر می بردند..در شک بودند..ولی من اینطور نبودم..شاید بخاطر اتفاقی که دیروز توی مبارزه افتاد بود یا شاید به خاطر این بود که من یک سیستم برای کمک به خودم داشتم. 

صدای لارا من رو از افکارم بیرون آورد 

" خب اولین تمرین شما برای اینه که مقاوت خودتون رو به سم افزایش بدید..البته احتمال مرگ هم هست" 

با گفتن کلمه مرگ عرق سردی بر پیشانی همه جریان می یابد..البته من هم از اونها مثتثنا نیستم..همین دیروز یک نفر رو برای زنده موندن کشتم..حالا احتمال داشت که توی یک تمرین بمیرم؟ 

" خب..طی این هفت روز شما هفت تمرین رو به صورت مبتدی پشت سر خواهید گذاشت و اولین اونها مقاومت در برابر سم است" 

بعد به چند گیاه که روی میز چوبی قرار داشت اشاره کرد... 

دو ردیف گیاه بود.. 

" ردیف اول سم است و ردیف دوم درمان آن است، ابتدا سم را مصرف کنید و وقتی حس کردید که سم در حال اثر است فقط چند ثانیه بعد درمانش را بخورید..اگر زود تر یا دیر تر از زمان مناسب دارو را مصرف کنید تاثیر نمیگذارد و شما می میرید..حالا شروع کنید " 

همه مردد بودند..میترسیدند..ولی خب صبر کردن فایده ای ندارد..اگه قراره بمیرم بهتره که زودتر این اتفاق بیافتد 

جلو میروم و یکی از گیاهان سمی را بر می دارم و درون دهانم میگذارم و شروع به جویدن می کنم.. 

[ سم ضعیفی درون بدن شما شناسایی شد ] 

[ سم از بدن شما پاک شد ] 

چی؟ 

سیستم سم بدنم رو پاک کرد؟..این خیلی عالیه..ولی برای اینکه کسی متوجه نشود که سم روی من کار نکرده است ، تصمیم گرفتم که کمی نقش بازی کنم 

سعی کردم زانو هایم را به صورت محسوس و کم بلرزانم طوری که انگار پاهایم در حال ضعیف شدن هستند 

لارا همچنان بدون اینکه چیزی بگوید با نگاه سردی در حال تماشای من بود 

من برای اینکه زیاد جلب توجه نکنم سریعا یکی از گیاهان دارویی را برداشتم و آن را درون دهانم گذاشتم 

" خب ، خوبه..حالا نفر بعدی بیاد" 

بعد به دنبال من چند نفر دیگه هم اومدند و خوشبختانه اکثریت موفق شدند..ولی یک نفر از هوش رفت اما اینطور که لارا میگفت به نظر میرسه که زنده میمونه 

" خب..حالا وارد مرحله دوم مقاومت سم می شویم..توی این مرحله احتمال مرگ نیست ، پس خودتون رو نگران نکنید" 

بعد به خنجر هایی که روی میز دیگری بود اشاره کرد و گفت 

" با این خنجر ها چند زخم روی بدن خودتون ایجاد کنید، سعی کنید زخم ها عمیق نباشند" 

مکثی کرد و بعد ادامه داد 

" این خنجر ها به تضعیف کننده ای آغشته اند ، اما چند ساعت طول میکشه که عمل کنند ، وقتی که خودتون رو زخمی کردید ، تا زمانی که سم به طور کامل در بدنتون پخش بشه باید چند تمرین انجام بدهید" 

این بار بچه ها بر خلاف دور قبل نترسیده بودند و هر کدام یک خنجر را برداشتند 

من هم به تقلید از بقیه یکی از خنجر های روی میز را برداشتم و با آن زخم نه چندان عمیقی روی ساعد دست چپم ایجاد کردم 

" آخ.." 

یکم دردناک بود ، اما اگه میخوام از این تمرینات جون سالم به در ببرم ، تحمل این زخم ساده ترین چیزه 

[ سم ضعیفی درون بدن شما شناسایی شد ] 

[ سم از بدن شما پاک شد ] 

واقعا این توانایی سیستم رو دوست دارم...به شدت کنجکاوم که بدونم بقیه توانایی های سیستم چطوری اند 

" خب، حالا که همه شما خودتون رو با خنجر ها زخم کردید ، آن مچبند ها و پابند ها را به دست و پای خودتون ببندید" 

به مکانی که لارا اشاره می کرد نگاه کردم..مچبند؟..روی میز آهنی ای که چند متری آن طرفتر بود چندین مچبند و پابند قرار داشت 

" پس باید اونها را به خودمون ببندیم؟ " 

به سمت آن می روم و وقتی که سعی میکنم یکی از اونها رو بلند کنم یک لحظه احساس سنگینی میکنم 

" تچ..سنگین تر از چیزیه که انتظار داشتم" 

انتظار داشتم که وزن آن ها نحایتا یک کیلو گرم باشد..میدانستم که این ها مچ بند های سنگین برای تمرین هستند ولی انتظار نداشتم که انقدر سنگین باشند 

" در ضمن، چون شما همتون به تازگی به لایه مبتدی رسیده اید، وزنه های سبکی برای شما انتخاب کردم و هر کدوم فقط پنچ کیلوگرم است ، و از اونجایی که شما دو مچبند و دو پابند به خودتون می بندید ، نزدیک به بیست کیلوگرم وزنه با خودتون حمل می کنید" 

سبک؟ 

الان من فقط یکی از مچبند ها رو بستم اما خیلی سنگینه..هر بار که دستم رو میخواهم تکان بدهم ، احساس سنگینی شدیدی بر روی آن می کنم 

اما چاره ای نیست ، باید کاری که میگوید رو انجام بدهم 

مچپند دیگر و دو پابند رو هم می بندم و کمی روی زمین می نشینم تا خسته نشوم 

" وقتی که بستن وزنه ها را تمام کردید دنبالم بیاید تا تمرین اصلی رو شروع کنید" 

تمرین اصلی؟ 

مگه بستن اینها تمرین اصلی نیست؟ 

" چون روز اولتونه تمرین آسانی رو براتون در نظر گرفتم، فقط کافیه که تا آخر امروز هزار دور به دور این محوطه با همین وزنه ها بدوید" 

چی؟..داری با من شوخی میکنی؟..من باید هزار دور رو اطراف اینجا بدوم؟ 

[ ماموریت سیستم ] 

[ماموریت: هزار دور به دور محوطه تمرینی بدوید. 

پاداش:
1_قدرت بدنی شما و همچنین استحکام استخوان های شما به شدت افزایش میابد
2_ 100 امتیاز سیستم ] 

خب حداقل سیستم هم برام یک پاداشی در نظر گرفته..ولی باز هم این لعنتی زیادی سخته 

" حالا شروع کنید " 

لعنت بهت.. 

سعی میکنم که بدم اما قدم هایم خیلی خیلی سنگینند، با اینکه دارم تمام تلاش خودم رو برای دویدن می کنم اما باز هم به سختی حرکت میکنم 

خیلی سخته ولی باید بهش عادت کنم 

[ سیستم پیشنهادی برای شما دارد ] 

[ 100 امتیاز بدهید و قدرت بدنیتان را ده برابر کنید
آیا می پذیرید؟ بله/خیر] 

این سیستم لعنتی داره درست مثله تاجر های فرصت طلب عمل میکنه..ولی باشه لعنتی حیف که مجبورم 

" بله.."

[ قدرت بدنی شما ده برابر شد ] 

در یک لحظه حس میکنم که بدنم به شدت سبک تر شده و حالا به راحتی میتوانم بدوم..هنوز کمی سنگین بود، به هر حال قدرت بدنی یک بچه دوازده ساله که فقط در لایه مبتدیه حتی اگه ده برابر هم بشود ، باز هم چندان زیاد نیست 

اما بهتر از اینه که توی حالت ضعیف قبلیم باشم..حداقل حالا میتوانم به راحتی بدوم 

کمی سرعتم رو بیشتر میکنم تا سریعتر این هزار دور رو تموم کنم... 

در همین هین که جین در حال دویدن بود ، لارا با تعجب به اون نگاه می کرد 

" چطور یه بچه ضعیف میتونه همچین کاری رو انجام بده؟ " 

درسته لارا شگفت زده شده بود، در واقع لارا منتطر بود که همه بچه ها به دلیل سم تضعیف کنند و سنگینی وزنه ها بی هوش بشوند و تمرین امروز به پایان برسه 

اما در کمال تعجب دو نفر از بچه ها در حال حرکت بودند یک نفر با سرعت متوسطی می دوید و دیگری با سرعت بسیار کم 

" به نظر میرسه این بار چیز های خوبی نصیبمون شده " 

این رو می گوید و لبخند محوی روی لبش نقش می بنده

کتاب‌های تصادفی