فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

برگذیده‌ی خدایان

قسمت: 38

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
[لوکی با تحسین به تو نگاه می‌کند.]

[لوکی می‌گوید که یک پیشنهاد بسیار خوب برای تو دارد.]

یعنی لوکی قرار است چه پیشنهادی به من بدهد؟

با توجه به شناختی که از لوکی دارم، او احتمالاً ماموریت کشتن یک نفر، قتل عام یا نابود کردن چیزی مهم برای جامعه را به من می‌دهد.

[لوکی یک ماموریت برای تو ارسال کرد.]

[ماموریت: کشتن ریچارد، وارث یکی از بزرگترین شرکت‌های تولید مواد غذایی.]

[پاداش: دریافت ۶ آیتم رده B و ۳ آیتم رده A که برای ارتقاء بهتر سیستم تو ضروری هستند.]

[مجازات شکست: هیچ]

[هشدار: این ماموریت دارای محدودیت زمانی ۳ روزه است.]

می‌دانستم که قرار است چنین ماموریتی به من داده شود. سیستم قبلاً ماموریت دوست شدن با ریچارد را به من داده بود، ولی حالا قرار است او را بکشم! اما پاداش این ماموریت بسیار خوب است و ارزش کشتن او را دارد.

ولی یک مشکل بزرگ وجود دارد: من در حال حاضر در یک آزمون المپیوس هستم و نمی‌توانم از آن خارج شوم. افکارم را به زبان می‌آورم و می‌گویم: "اما من الان در یک آزمون هستم و همچنین مکان هدف را نمی‌دانم!"

[لوکی به تو لبخند می‌زند.]

[لوکی به تو می‌گوید: "نگران این چیزها نباش. اگر این ماموریت را بپذیری، فوراً تو را از این آزمون خارج می‌کنم و مختصات نقطه‌ای که او در آن قرار دارد را به تو خواهم داد."]

خب، اگر اینطور باشد، پذیرفتن ماموریت انتخاب بسیار خوبی است. "باشه، پیشنهادت را قبول می‌کنم."

---

لوکی در آزگارد و در قصر خود، بر تخت پادشاهی نشسته بود و به صفحه‌ی بزرگی که مانند یک تلویزیون معلق در هوا بود، خیره شده بود. تصویر کازوتو روی صفحه نمایان بود.

"پدر، چرا این آزمون آسان را به او دادی؟ و حتی او را به محل هدف منتقل می‌کنی؟" دختری حدوداً بیست‌ساله که کنار تخت ایستاده بود، از او پرسید.

لوکی لبخندی ظریف زد و پاسخ داد: "هینا، تو هم باید مثل خواهرت، هلا، از من یاد بگیری." سپس از تخت پادشاهی برخاست و چند قدم به جلو آمد. تاجی به شکل دو شاخ طلایی بر پیشانی داشت و ردایی سلطنتی به رنگ‌های سبز و طلایی بر تن.

لوکی رو به دخترش، که موهای مشکی و چشمانی سبز داشت، کرد و ادامه داد: "هینا، در واقع قصد داشتم آن آیتم‌ها را به او بدهم تا قوی‌تر شود و برای ما مفیدتر باشد." لحظه‌ای مکث کرد و با جدیت بیشتر افزود: "اما اگر فقط او را قوی‌تر کنیم و به احساساتش بی‌تفاوت باشیم، ممکن است دچار فروپاشی ذهنی شود."

لوکی چرخید و چند قدمی در تالار قصر قدم زد. صدایش طنین‌انداز شد: "به همین دلیل، دارم او را برای بی‌رحم بودن آماده می‌کنم. برای شروع، به او دستور دادم یکی از کسانی را که می‌شناسد، بکشد." رو به هینا برگشت: "تا در آینده، حتی اگر دستور قتل عام به او دادیم، بدون لحظه‌ای درنگ، مردم را بکشد."

هینا، تحت تأثیر دوراندیشی و زیرکی پدرش، جلو آمد و در مقابل او زانو زد. گفت: "پدر، لطفاً در آینده نیز مرا راهنمایی کنی."

لوکی از اشتیاق دخترش برای یادگیری و پیشرفت به خود می‌بالید. لبخندی زد و پاسخ داد: "حتماً."

سپس لوکی به سمت گوی کوچکی، به اندازه کف دست، که در وسط تالار قصر شناور بود، رفت و آن را در کف دستش گرفت. گوی شروع به درخشیدن کرد. لوکی زمزمه‌هایی بر زبان آورد و درخشش گوی شدت گرفت. او زیر لب گفت: "خب، کازوتو، منتظرم ببینم آیا می‌توانی بی‌رحم باشی؟"

---

کازوتو چشمانش را باز کرد. خود را در مکانی ناشناس یافت.

[شما به کشور هند منتقل شده‌اید.]

"خب، پس اینجا هند است. البته اینجا خلوت‌تر از چیزیه که فکر می‌کردم."

هلا که کنارش ایستاده بود، با بی‌حوصلگی گفت: "احمق، چون اینجا توی شهر نیست؛ ما در یک روستا هستیم."

افرادی که از کنارشان می‌گذشتند، با نگاه‌های عجیبی به آن‌ها خیره شده بودند: برخی با انزجار، برخی با تعجب و حتی بعضی با گونه‌هایی سرخ‌شده.

"هلا، به نظرت چرا اینطور به ما نگاه می‌کنند؟"

هلا اول به لباس خودش نگاه کرد؛ کاملاً معمولی بود. پس احتمالاً مشکل از کازوتو بود. نگاهش را به او انداخت و به محض دیدنش، با دستانش چشمانش را پوشاند و با صدایی بلند و خجالت‌زده فریاد زد: "منحرف! احمق! حیوان! چرا لباس نپوشیده‌ای؟!"

کازوتو با شنیدن این حرف به بدن خود نگاه کرد و متوجه شد کاملاً برهنه است. به طرز عجیبی خونسرد ماند. گفت: "شاید این یکی از عوارض انتقال باشد." سپس به هلا نگاه کرد که هنوز لباس‌هایش را داشت. پرسید: "پس چرا لباس‌های تو ناپدید نشده‌اند؟"

[لوکی به وضعیت تو می‌خندد.]

[یک صورت فلکی ناشناس با خجالت به تو نگاه می‌کند.]

[لوکی برای تو لباس‌های محلی هند فرستاد.]


"اوه، ممنون."

کازوتو لباس‌ها را از فضای سیستم بیرون آورد و شروع به پوشیدن آنها کرد. بعد از حدود دو دقیقه، کاملاً پوشیده بود.

"وای، لباس‌ها خیلی جالب‌اند. تا حالا لباس هندی نپوشیده بودم." لباس محلی هندی شامل یک پیراهن بلند (کورتا) و شلواری نسبتاً گشاد (پایجامه) بود؛ همراه با یک کلاه که کازوتو علاقه‌ای به پوشیدنش نداشت. با خود فکر کرد: *اما این لباس اصلاً برای مبارزه مناسب نیست. پیراهن بلند مزاحم حرکت می‌شود. باید در اولین فرصت لباسی مناسبتر برای مبارزه پیدا کنم.*

سپس به هلا نگاه کرد که هنوز چشمانش را پوشانده بود. کمی به واکنش او خندید و گفت: "هلا، یک اژدها که نباید از دیدن بدن یک اژدهای دیگر خجالت بکشد!"

هلا با ترکیبی از خجالت، عصبانیت و دستپاچگی گفت: "احمق! چطور می‌توانی در مورد این چیزها صحبت کنی؟! من دیگر نمی‌توانم آن صحنه را فراموش کنم!"

کازوتو با خنده سر هلا را نوازش کرد و گفت: "حالا می‌توانی چشمانت را باز کنی. الان لباس پوشیده‌ام، آن هم نه هر لباسی، لباس محلی مردم هند را پوشیده‌ام."

هلا چشمانش را باز کرد و به لباس کازوتو نگاه کرد. نگاهی پر از انزجار به او انداخت و گفت: "کازوتو، پوشیدن این لباس توسط تو مثل یک توهین بزرگ به کل مردم این کشور است!"

کازوتو با ناراحتی ساختگی گفت: "چرا؟ من که با این لباس خیلی جذاب شدم!"

هلا با انزجار پاسخ داد: "این لباس محلی را باید انسان‌ها بپوشند، نه حیوانات وحشی و منحرفی که بی‌پلک زدن آدم می‌کشند!"

کازوتو از حرف‌های هلا خنده‌اش گرفت و چند لحظه خندید. سپس با لحنی همراه با تهدید و شوخی گفت: "پس بهتره مواظب باشی این حیوان منحرف تو را شکار نکند."

هلا به محض شنیدن این حرف، با دستانش سینه‌هایش را پوشاند.

کازوتو با خونسردی به جلو حرکت کرد و گفت: "خب، برویم ماموریت را تکمیل کنیم."

کتاب‌های تصادفی