فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

برگذیده‌ی خدایان

قسمت: 39

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
کازوتو شروع به قدم زدن در خیابان های روستا می کند ، هر کدام از اهالی روستا که او را می بیند ، با نگاه های عجیبی به او نگاه می کنند 
‌‌‌‌‌
اما کازوتو اهمیتی نمی دهد ، و فقط به راهش ادامه می داد ، هلا نیز پشت سر او حرکت می کرد ، اما فاصله خود را حفظ می کرد تا کسی نفهمد که او همراه کازوتو است 
‌‌‌‌‌‌
طبق اطلاعاتی که لوکی به کازوتو داده بود ، ریچارد در همین روستا بود ، فقط باید او را پیدا می کرد 
‌‌‌‌‌
برای شروع باید یک نفر را پیدا کنم و از اون به صورت مهربانانه و دوستانه ای در مورد مکان ریچارد بپرسم
‌‌‌‌
.
‌‌‌‌‌‌
.
‌‌‌‌

‌‌‌‌‌
اکنون شب شده است و کازوتو به همراه یک پیرمرد حدوداً 70 ساله ، در یک اتاق نسبتا تاریک بود 
‌‌‌‌‌‌‌
و پیرمرد با طنابی به صندلی بسته شده بود و کازوتو رو به روی او روی یک صندلی چوبی نشسته بود 
‌‌‌‌‌‌‌‌
کازوتو با لبخندی از پیرمرد پرسید 
‌‌‌‌‌‌‌‌
" خب پیرمرد، اون پسر مو بلوند کجاست؟" 
‌‌‌‌‌‌‌
پیرمرد بدون اینکه لحطه ای تردید پاسخ داد 
‌‌‌‌‌‌
" ولی من اون کسی که تو دنبالش هستی رو ندیده ام و نمی شناسم" 
‌‌‌‌‌‌  
کازوتو اخم نمادینی کرد و گفت 
‌‌‌‌‌‌‌‌‌
" به من دروغ نگو ، خودم از مردم شهر شنیدم که he توی خانه تو بوده است" 
‌‌‌‌‌‌
پیرمرد بدون اینکه پاسخ خود را تغییر دهد دوباره گفت 
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
" همانطور که گفتم من او را نمی شناسم" 
‌‌‌‌‌‌‌
کازوتو با لبخندی از روی صندلی بلند می شود و نزدیک پیرمرد می رود و دست هایش را روی شانه او می گذارد 
‌‌‌‌‌‌‌‌‌
" پیرمرد ، من واقعا نمی خواهم به تو آسیب بزنم ، ولی اگر مکان او را به من نگویی ، اتفاقات خوبی نمی افتد" 
‌‌‌‌‌‌‌‌
پیرمرد ، همچنان جسورانه به کازوتو خیره شده بود 
‌‌‌‌
کازوتو دیگر تحملش تمام شد و به گوشه اتاق رفت و خنجری که آنجا بود را برداشت 
‌‌‌‌‌
بعد کازوتو نزدیک پیرمرد آمد و ست پیرمرد را گرفت و خنجر را روی انگشت اشاره پیرمرد گذاشت و گفت 
‌‌‌‌
" پیرمرد ، اگر جای او را نگویی ، به اضای هر پنج ثانیه تاخیر در گفتن جای او ، یکی از انگشتانت را قطع می کنم" 
‌‌‌‌‌‌
ولی پیرمرد چیزی نگفت ، پس کازوتو سریعا با خنجر انگشت اشاره پیرمرد را پاره کرد 
‌‌‌‌‌‌
اما پیرمرد با اینکه می خواست فریاد بزند ، اما لب های خودش را گاز گرفت و مانع این اتفاق شد 
‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌
کازوتو با این اتفاق پوزخندی زد و گفت 
‌‌‌
" آفرین ، فکر می کردم شکنجه دادن تو قراره کسل کننده باشه" 
‌‌‌‌‌
بعد کازوتو با همان خنجر  شروع به قطع کردن انگشت های بعدی پیرمرد کرد 
‌‌‌‌
ابتدا انگشت شست او را برید ولی باز هم پیرمرد تمام تلاش خود را کرد که فریاد نزند 
‌‌‌‌
اما کازوتو راه حلی برای این مشکل داشت 
‌‌‌‌
با آمدن آن فکر در ذهنش پوزخندی زد و گفت 
‌‌‌‌
" پیرمرد، یک چیز رو می دانستی؟" 
‌‌‌‌‌
کازوتو طوری که انگار داشت تلاش می کرد نخندد ، گفت 
‌‌‌‌
" بیضه های یک مرد یکی از حساس ترین بخش های بدنش هستند"
‌‌‌
.
‌‌‌‌‌‌
.‌‌‌‌
‌‌‌‌
.
‌‌‌‌
در آخر هم پیرمرد چیزی به من نگفت ، خب به هر حال با اینکه نمی خواستم ، اما مجبور شدم او را بکشم 
‌‌‌‌
یک روز از زمان سه روزه ای که داشتم گذشته است و فقط دو روز دیگر باقی مانده است ، باید عجله کنم 
‌‌‌‌‌
[ لوکی از اینکه شما تمام تلاش خود را برای این ماموریت انجام می دهید خوشحال است] 
‌‌‌
با اینکه نمی دانم لوکی چرا این ماموریت را به من داده ، اما پاداش هایی که می توانم از انجام دادن این ماموریت به دست بیاورم ، خیلی مفید هستند 
‌‌‌
خنجر را کنار می گذارم و از اتاق خارج می شوم و جسد این پیرمرد رو اینجا رها می کنم 
‌‌‌‌‌
نمی خواستم از این روش استفاده کنم ، اما حالا مجبورم این کار را انجام دهم ، ولی باید تمام تلاشم را انجام دهم تا مخفی بمانم 
‌‌‌
زیرا نمی خواهم از همین حالا به عنوان یک تهدید سطح جهانی شناخته بشوم 
‌‌‌‌
هلا که تا حالا بیرون از خانه منتظر من نشسته بود ، با دیدن من که از آنجا خارج می شوم ، به سمت من آمد 
‌‌‌‌‌
و با صورتی متعجب به دست های من که از آنها خون می چکید نگاه کرد 
‌‌‌
" اون پیرمرد بیچاره رو کُشتی؟" 
‌‌‌‌
با یک لبخند نسبتا غمگین که کاملا غیر واقعی است ، به او نگاه می کنم و می گویم 
‌‌‌‌
" مجبور بودم" 
‌‌‌‌‌‌
مکثی می کنم و بعد می گویم 
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
" هلا ، ما باید این روستا را نابود کنیم" 
‌‌‌
با اینکه می دانم اگر او بفهمد که من این کار را انجام داده ام ، احتمالا توی خطر باشم ، چون به هر حال او قویترین فرد توی هند است ، با اینکه حالا تقریبا 10 یا 15 روز از تغییر دنیا گذشته ، ولی اون احتمالا با تغییر نژاد ، خیلی قوی تر شده
‌‌‌‌‌
هلا با تعجب به من نگاه می کند و انگار می خواست چیزی بگوید ، اما آن را به زبان نمی آورد و فقط با تکان دادن سر تایید می کند 
‌‌‌‌
بعد او به سمت بالا می رود و در هوا معلق می شود ، و وقتی به ارتفاع حدوداً 20 متری می رسد ، دستش را بالا می برد و با صدایی آرام که تقریبا غیر قابل شندین است می گوید 
‌‌‌‌
" متاسفم " 
‌‌‌‌
و بعد یک کره بزرگ آتش لاجوردی رنگ در دستش ایجاد می شود و آن را به یک سمت روستا پرتاب می کند 
‌‌‌‌‌
و تمام خانه هایی که درآن ناحیه قرار داشت ، نابود می شود و مردم با جیغ و فریاد به اطراف می دویدند و در آتش می سوختند.
‌‌‌
بخاطر این صدا ها ، همه مردم از خانه هایشان بیرون می آمدند و به اتفاقاتی که در حال رخ دادن بود با تعجب و ترس نگاه می کردند 
‌‌‌‌
بعضی ها که توانسته بودند سطح خود را افزایش دهند ، به سمت هلا که در آسمان بود می رفتند تا منبع و مرکز این فاجعه را نابود کنند 
‌‌‌
یکی از آنها کمانی بیرون آورد و شروع به شلیک کردن به سمت هلا کرد ، اما تیر ها وقتی به هلا برخورد می کردند ، می شکستند و هیچ آسیبی به هلا وارد نمی کردند 
‌‌‌
کازوتو وقتی متوجه شد چیز هایی به سمت هلا پرتاب می شود ، سعی کرد که مکان آنها را بفهمد و بعد به هلا که در آسمان بود نگاه کرد و فریاد زد 
‌‌‌‌
" هلا ، دیگه کافیه می توانی پایین بیایی" 
‌‌‌
حالا وقتشه که خودم هم یه کار هایی انجام بدهم 
‌‌‌
کازوتو که مکان تیر انداز ها را از مسیر شلیک تیر هایشان پیدا کرده بود ، با سرعت به سمت مکان تیر انداز ها رفت 
‌‌‌
و وقتی آنها را دید ، به یک جهش سریع از روی سقف خانه به سمت آنها پرید و اولین نفر از آنها را با یک حمله سریع به سمت گلویش کُشت 
‌‌‌‌
یکی از تیر های تیر و کمان مردی که مُرده بود را برداشت و با آن گردن یکی دیگر از تیر انداز ها را سوراخ کرد 
‌‌‌‌
و در آخر ، آخرین کماندار که سعی داشت فرار کند را ، با یک حمله سریع کُشت 
‌‌‌
وقتی مشغول کشتن آنها بود ، متوجه چیزی شد 
‌‌‌‌
" ریچارد" 
‌‌‌
ریچارد و یک دختر دیگه که تقریبا 15 ساله بود ، که دقیقاً شبیه به ریچارد بود و مانند ریچارد موهایی بلوند و چشمان آبی رنگ داشت 
‌‌‌
کازوتو با یک جهش سریع به سمت آنها رفت و لحطه ای که دستش را به سمت ریچارد گرفت تا بتواند او را بکشد ، در یک حرکت سریع 
‌‌‌
دستش قطع شد ، کازوتو هنوز با ناباوری به این صحنه نگاه می کرد 
‌‌‌‌‌
دست چپش در هوا معلق بود ، و همان دختری که در کنار ریچارد ایستاده بود ، با یک کاتانا در دست ، دقیقا جلوی کازوتو ایستاده بود و او آنقدر سریع بود که کازوتو حتی فرست فکر کردن هم پیدا نکرد 
‌‌‌‌
کازوتو سریعا به صورت ناخودآگاه ، به سمت عقب پرید ، و با دست چپش ، روی زخم دست راستش را پوشانده بود 
‌‌‌‌‌
وقتی به چشمان این دختر نگاه می کرد ، مثل این بود که دارد به چشمان یک هیولای بسیار قدرتمند نگاه می کند 
‌‌‌‌
کازوتو متوجه شد که در حال حاضر نمی تواند حریف این دختر بشود ، پس فقط کمی خندید 
‌‌‌
و بعد به ریچارد نگاه کرد ، ریچارد که تا حالا شُکه شده بود ، تازه متوجه شده بود که کسی که رو به روی او بود کازوتو بود ‌‌
‌‌‌‌
" تو؟" 
‌‌‌
کازوتو با لبخندی به ریچارد نگاه کرد و بعد با صدایی دوستانه گفت 
‌‌‌
" سلام ریچارد ، انتظار نداشتم اینجا ببینمت" 
‌‌‌‌
ریچارد با صدایی نسبتا بلند ، رو به کازوتو گفت 
‌‌‌‌
" تو-تو اینجا چیکار می کنی؟" 
‌‌‌‌‌
کازوتو با لبخندی پاسخ داد 
‌‌
" خب توی ماموریت بودم ، و به صورت اتفاقی تو رو دیدم" 
‌‌‌‌
حالت وحشاینه دختر از بین رفته بود ، و به جای اون ، داشت با حالتی متعجب گفت 
‌‌‌‌‌
" تو چرا دروغ نمی گی؟"

کتاب‌های تصادفی