برگذیدهی خدایان
قسمت: 40
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
دختر نوجوان همچنان با چهرهای متعجب ، داشت به کازوتو نگاه می کرد
کازوتو متوجه نگاه خیره شده دختر شد و با یک لبخند مصنوعی گفت
" چیزی روی صورتمه؟"
دختر نوجوان متوجه اعمال خود شد و سریعا دوباره گارد گرفت و تیغه کاتانا را به سمت کازوتو گرفت و گفت
" بهتره مواظب کار هایی که انجام می دی باشی ، وگرنه تو رو می کُشم"
[ توانایی ریاکار ، عملکرد چشمان حقیقت رتبه B را مسدود می کند]
اوه ، پس این دختر ، یک توانایی کشف دروغ داره؟
خب خوشبختانه من این توانایی ریاکاری رو دارم و می توانم به راحتی به او دروغ بگویم بدون اینکه بفهمد
دختر وقتی دید که کازوتو واکنشی نشان نمی دهد ، طوری که انگار سعی می کرد قوی و استوار به نظر برسد ، گفت
" هی، بهتره هر چی که از تو می پرسم رو جواب بدی ، چون در غیر اینصورت ، تو رو می کُشم"
دختر مکثی می کند و بعد می گوید
" در ابتدا بگو که اسم تو چیه و اینجا چیکار می کنی؟"
کازوتو با لبخندی که بسیار پر انرژی به نظر می رسید ، پاسخ داد
" خب ، اسم من کازوتو هست و در واقع من به اینجا آمده بودم تا با یکی از اقوامم دیداری داشته باشم ، ولی متوجه شدم که او کُشته شده است ، و چند لحظه بعد این اتفاقات شروع شد"
دختر با ناباوری به او نگه می کرد و با اینکه گفته های او به نظر می آمد که دروغ باشند ، اما آنها حقیقت کامل بودند
دختر هنوز در تلاش بود تا دروغ او را آشکار کند ، پس چندین سوال دیگر پرسید تا بتواند به این هدف برسد
حتی خیلی از سوال های او ربطی به ماجرا نداشتند ، و ریچارد به طور مداوم تلاش می کرد که او را متقاعد کند این کار ها را انجام ندهد
و دختر نتوانست هیچ دروغی را از او پیدا کند به جز...
" آیا خانواده ات انسان هایی اهل هند بودند؟"
کازوتو این با را می خواست حقیقت را بگوید و گفت
" خیر ، پدرم اهل آمریکا و مادرم اهل ژاپن بود"
[ هشدار ، هشدار ، دروغ شما با حقیقتی که می دانید خیلی فاصله دارد ، چشمان حقیقت دروغ شما را متوجه خواهند شد]
چی؟ اما من این بار حقیقت را گفتم
در واقع دختره م بسیار متعجب شده بود که کازوتو در مورد چنین چیزی دروع می گوید
شاید ، کازوتو حقیقتی را می داند که سعی کرده آن را فراموش کند
یا شاید خاطرات تلخی که حاضر به یاد آوری آن نیست ، خاطراتی که شخصیت او را شکل داده اند
(POV M)
[ تنها سه نفر باقی مانده اند ]
[ تبریک ، شما این آزمون را به پایان رساندید]
[ افرادی که آزمون را گذرانه اند
1_ M
2_ کازوتو
3_ نیکولاس ]
[ به همه برندگان تبریک می گویم ، شما اکنون به محلی که باید در آنجا وظایف خود را انجام دهید ، منتقل خواهید شد]
تلاشم برای کُشتن به نتیجه رسید
حالا وقتشه که بیشتر به هدفم نزدیک بشم
[ 3..2...1 شما منتقل شدید]
وقتی این پیام را دریافت کردم ، ناگهان نور زیادی به چشمان من تابیده شد و بعد وقتی دوباره چشمانم را باز می کنم ، یک ارتش بسیار عظیم را می بینم
ارتشی که وقتی به آن نگاه می کنی ، خون خواهی آنها کاملا معلوم است
" اوه ، چه زیاد"
به سمت چپم که صدا از آن می آمد نگاه کردم و فردی را دیدم که موهای مشکی و چشمان بنفش رنگ داشت ، همچنین یک لباس که برای من ناشناخته بود ، پوشیده بود
فکر کنم او را در ابتدای شروع آزمون ها دیدم ، به نظر نمیرسه که زیاد قدرتمند باشه ، اما به هر حال باید مواظب باشم
البته فکر کنم اولین ماموریت ما شکست این ارتشه
[ آتنا به شما نگاه می کند]
[ آتنا شمشیر خاطره ها رو برای شما می فرستد]
[ شما شمشیر خاطره ها را دریافت کردید]
خب ، پس این دختر کوچولو هم می خواد که ما پیروز بشیم؟
" باشه آتنا ، خودم اونها رو تکه تکه می کنم"
[ آتنا با نگرانی به شما می گوید که مراقب باشید ]
این *** خیلی زیادی نگرانه ، باید یکم بیشتر به من اعتماد کنه ، به هر حال طبق قراردادی که ما داریم ، اون بعد از اینکه من بهش کمک کردم المپیوس را به صلح برسانیم ، تبدیل به سرباز من بشود
برای اینکه بتوانم اون فرد رو شکست بدهم به قدرت خیلی بیشتری نیاز دارم و چند همراه می توانند مفید باشند
در همین هنگام که من در حال برنامه ریزی برای نبرد بودم ، دو نفر دیگری که همراه با من به این مکان منتقل شده بودند ، در حال صحبت با یکدیگر بودند
به نطر میرسه که خیلی از خودشان مطمعنند ، ولی امکان داره که بمیرند پس باید مراقب باشند
شمشیر خاطره ها را از فضای سیستم بیرون می آورم ، این شمشیر ، یک تیغه دو لبه دارد که به رنگ آبی آسمانی است و به زبان یونانی روی آن نوشته شده است " آتنا" .
فکر کنم این شمشیر بتواند تا حدودی قدرت من را تحمل کند
طول تیغه شمشیر تقریبا 1 متر است ، که یک شمشیر نسبتا کوتاه است
ولی با سبک مبارزه من همخوانی دارد ، پس کوتاه بودنش اشکالی ندارد
باید سعی کنم با عنصر سیاه ، تغییراتی در آن ایجاد کنم ، اما این کار را بعد از به اتمام رساندن این جنگ انجام می دهم
رو به دو نفر دیگر می کنم و با لبخندی می گویم
" بی فایده ها ، بهتره سریعتر این صحبت هایتان را تمام کنید ، وگرنه من هر دو نفر شما را خواهم کُشت"
( POV کازوتو)
وقتی با دختر نوجوان در حال صحبت بودم ، ناگهان نور شدیدی به چشمانم تابیده شد و وقتی چشمانم را باز کردم ، دیدم که در مقابل یک ارتش عظیم که همه سیاه پوش هستند ایستاده ام
به اطرافم نگاه کردم و دو نفر را دیدم ، یکی از آنها یک پسر نوجوان بود که مو های قهوه ای داشت و یک عینک نیز زده بود
و دیگری ، یک سیاه پوست تقریبا عضله ای بود که کله اش بدون مو بود
خب ، من هر دو نفر آنها را می شناسم ، اما ترجیح می دهم با M صحبت نکنم
نزدیک نیکولاس می روم و دستم را جلو او می گیرم تا دست بدهیم و او نیز دستش را جلو می آورد
" نیکولاس ، خوش حالم که تو هم قبول شدی"
نیکولاس در پاسخ به من فقط لبخندی زد
بعد از چند ثانیه ، ناگهان M شروع به صحبت کرد
" بی فایده ها ، بهتره سریعتر این صحبت هایتان را تمام کنید ، وگرنه من هر دو نفر شما رو میکشم"
خب با اینکه به من گفت بی فایده ، ولی بهتره که باهاش درگیر نشوم ، چون من خوب می دانم که نمی توانم اون رو شکست بدم
[ لوکی برای شما آیتم هایی فرستاده است ]
[ لوکی به شما می گوید ، این آیتم ها باعث می شوند ، سریعتر سیستم شما بروزرسانی شود ]
خب ، واقعا از لوکی ممنونم ، ولی فکر نکنم این آیتم ها در این جنگ برای من استفاده ای داشته باشند
[ سیستم به دلیل دریافت تمام آیتم های مورد نیاز ، به بهترین حالت ممکن بروز رسانی می شود]
[ بروز رسانی سیستم تکمیل شد]
[ توضیحات سیستم جدید]
[ آمار جدیدی به نام "اصیل" اظافه شد]
[ نقاط آماری سرعت و چابکی با هم ترکیب می شوند و نقطه آماری SC را می سازند ]
[ نقاط آماری قدرت و استقامت ترکیب می شوند و نقطه آماری PA را می سازند]
[ نقاط آماری مانا و هوش ترکیب می شوند و نقطه آماری MH را می سازند ]
[ نقاط آماری سرزندگی و شانس ترکیب می شوند و نقطه آماری LS را می سازند]
[ قابلیت جدید تبدیل اضافه شد]
کازوتو متوجه نگاه خیره شده دختر شد و با یک لبخند مصنوعی گفت
" چیزی روی صورتمه؟"
دختر نوجوان متوجه اعمال خود شد و سریعا دوباره گارد گرفت و تیغه کاتانا را به سمت کازوتو گرفت و گفت
" بهتره مواظب کار هایی که انجام می دی باشی ، وگرنه تو رو می کُشم"
[ توانایی ریاکار ، عملکرد چشمان حقیقت رتبه B را مسدود می کند]
اوه ، پس این دختر ، یک توانایی کشف دروغ داره؟
خب خوشبختانه من این توانایی ریاکاری رو دارم و می توانم به راحتی به او دروغ بگویم بدون اینکه بفهمد
دختر وقتی دید که کازوتو واکنشی نشان نمی دهد ، طوری که انگار سعی می کرد قوی و استوار به نظر برسد ، گفت
" هی، بهتره هر چی که از تو می پرسم رو جواب بدی ، چون در غیر اینصورت ، تو رو می کُشم"
دختر مکثی می کند و بعد می گوید
" در ابتدا بگو که اسم تو چیه و اینجا چیکار می کنی؟"
کازوتو با لبخندی که بسیار پر انرژی به نظر می رسید ، پاسخ داد
" خب ، اسم من کازوتو هست و در واقع من به اینجا آمده بودم تا با یکی از اقوامم دیداری داشته باشم ، ولی متوجه شدم که او کُشته شده است ، و چند لحظه بعد این اتفاقات شروع شد"
دختر با ناباوری به او نگه می کرد و با اینکه گفته های او به نظر می آمد که دروغ باشند ، اما آنها حقیقت کامل بودند
دختر هنوز در تلاش بود تا دروغ او را آشکار کند ، پس چندین سوال دیگر پرسید تا بتواند به این هدف برسد
حتی خیلی از سوال های او ربطی به ماجرا نداشتند ، و ریچارد به طور مداوم تلاش می کرد که او را متقاعد کند این کار ها را انجام ندهد
و دختر نتوانست هیچ دروغی را از او پیدا کند به جز...
" آیا خانواده ات انسان هایی اهل هند بودند؟"
کازوتو این با را می خواست حقیقت را بگوید و گفت
" خیر ، پدرم اهل آمریکا و مادرم اهل ژاپن بود"
[ هشدار ، هشدار ، دروغ شما با حقیقتی که می دانید خیلی فاصله دارد ، چشمان حقیقت دروغ شما را متوجه خواهند شد]
چی؟ اما من این بار حقیقت را گفتم
در واقع دختره م بسیار متعجب شده بود که کازوتو در مورد چنین چیزی دروع می گوید
شاید ، کازوتو حقیقتی را می داند که سعی کرده آن را فراموش کند
یا شاید خاطرات تلخی که حاضر به یاد آوری آن نیست ، خاطراتی که شخصیت او را شکل داده اند
(POV M)
[ تنها سه نفر باقی مانده اند ]
[ تبریک ، شما این آزمون را به پایان رساندید]
[ افرادی که آزمون را گذرانه اند
1_ M
2_ کازوتو
3_ نیکولاس ]
[ به همه برندگان تبریک می گویم ، شما اکنون به محلی که باید در آنجا وظایف خود را انجام دهید ، منتقل خواهید شد]
تلاشم برای کُشتن به نتیجه رسید
حالا وقتشه که بیشتر به هدفم نزدیک بشم
[ 3..2...1 شما منتقل شدید]
وقتی این پیام را دریافت کردم ، ناگهان نور زیادی به چشمان من تابیده شد و بعد وقتی دوباره چشمانم را باز می کنم ، یک ارتش بسیار عظیم را می بینم
ارتشی که وقتی به آن نگاه می کنی ، خون خواهی آنها کاملا معلوم است
" اوه ، چه زیاد"
به سمت چپم که صدا از آن می آمد نگاه کردم و فردی را دیدم که موهای مشکی و چشمان بنفش رنگ داشت ، همچنین یک لباس که برای من ناشناخته بود ، پوشیده بود
فکر کنم او را در ابتدای شروع آزمون ها دیدم ، به نظر نمیرسه که زیاد قدرتمند باشه ، اما به هر حال باید مواظب باشم
البته فکر کنم اولین ماموریت ما شکست این ارتشه
[ آتنا به شما نگاه می کند]
[ آتنا شمشیر خاطره ها رو برای شما می فرستد]
[ شما شمشیر خاطره ها را دریافت کردید]
خب ، پس این دختر کوچولو هم می خواد که ما پیروز بشیم؟
" باشه آتنا ، خودم اونها رو تکه تکه می کنم"
[ آتنا با نگرانی به شما می گوید که مراقب باشید ]
این *** خیلی زیادی نگرانه ، باید یکم بیشتر به من اعتماد کنه ، به هر حال طبق قراردادی که ما داریم ، اون بعد از اینکه من بهش کمک کردم المپیوس را به صلح برسانیم ، تبدیل به سرباز من بشود
برای اینکه بتوانم اون فرد رو شکست بدهم به قدرت خیلی بیشتری نیاز دارم و چند همراه می توانند مفید باشند
در همین هنگام که من در حال برنامه ریزی برای نبرد بودم ، دو نفر دیگری که همراه با من به این مکان منتقل شده بودند ، در حال صحبت با یکدیگر بودند
به نطر میرسه که خیلی از خودشان مطمعنند ، ولی امکان داره که بمیرند پس باید مراقب باشند
شمشیر خاطره ها را از فضای سیستم بیرون می آورم ، این شمشیر ، یک تیغه دو لبه دارد که به رنگ آبی آسمانی است و به زبان یونانی روی آن نوشته شده است " آتنا" .
فکر کنم این شمشیر بتواند تا حدودی قدرت من را تحمل کند
طول تیغه شمشیر تقریبا 1 متر است ، که یک شمشیر نسبتا کوتاه است
ولی با سبک مبارزه من همخوانی دارد ، پس کوتاه بودنش اشکالی ندارد
باید سعی کنم با عنصر سیاه ، تغییراتی در آن ایجاد کنم ، اما این کار را بعد از به اتمام رساندن این جنگ انجام می دهم
رو به دو نفر دیگر می کنم و با لبخندی می گویم
" بی فایده ها ، بهتره سریعتر این صحبت هایتان را تمام کنید ، وگرنه من هر دو نفر شما را خواهم کُشت"
( POV کازوتو)
وقتی با دختر نوجوان در حال صحبت بودم ، ناگهان نور شدیدی به چشمانم تابیده شد و وقتی چشمانم را باز کردم ، دیدم که در مقابل یک ارتش عظیم که همه سیاه پوش هستند ایستاده ام
به اطرافم نگاه کردم و دو نفر را دیدم ، یکی از آنها یک پسر نوجوان بود که مو های قهوه ای داشت و یک عینک نیز زده بود
و دیگری ، یک سیاه پوست تقریبا عضله ای بود که کله اش بدون مو بود
خب ، من هر دو نفر آنها را می شناسم ، اما ترجیح می دهم با M صحبت نکنم
نزدیک نیکولاس می روم و دستم را جلو او می گیرم تا دست بدهیم و او نیز دستش را جلو می آورد
" نیکولاس ، خوش حالم که تو هم قبول شدی"
نیکولاس در پاسخ به من فقط لبخندی زد
بعد از چند ثانیه ، ناگهان M شروع به صحبت کرد
" بی فایده ها ، بهتره سریعتر این صحبت هایتان را تمام کنید ، وگرنه من هر دو نفر شما رو میکشم"
خب با اینکه به من گفت بی فایده ، ولی بهتره که باهاش درگیر نشوم ، چون من خوب می دانم که نمی توانم اون رو شکست بدم
[ لوکی برای شما آیتم هایی فرستاده است ]
[ لوکی به شما می گوید ، این آیتم ها باعث می شوند ، سریعتر سیستم شما بروزرسانی شود ]
خب ، واقعا از لوکی ممنونم ، ولی فکر نکنم این آیتم ها در این جنگ برای من استفاده ای داشته باشند
[ سیستم به دلیل دریافت تمام آیتم های مورد نیاز ، به بهترین حالت ممکن بروز رسانی می شود]
[ بروز رسانی سیستم تکمیل شد]
[ توضیحات سیستم جدید]
[ آمار جدیدی به نام "اصیل" اظافه شد]
[ نقاط آماری سرعت و چابکی با هم ترکیب می شوند و نقطه آماری SC را می سازند ]
[ نقاط آماری قدرت و استقامت ترکیب می شوند و نقطه آماری PA را می سازند]
[ نقاط آماری مانا و هوش ترکیب می شوند و نقطه آماری MH را می سازند ]
[ نقاط آماری سرزندگی و شانس ترکیب می شوند و نقطه آماری LS را می سازند]
[ قابلیت جدید تبدیل اضافه شد]
کتابهای تصادفی

