من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم
قسمت: 6
- اندازه متن
- فونت متن
- چینش متن
- رنگ زمینه
- ذخیره تنظیمات
قسمت ۶: برخورد ناگوار
«آــــم...»
«نه، آم، آه... بچه جون...؟»
بچه به ضجه زدنش ادامه داد. مغز الیونورا خالی شده بود؛ چون تاحالا هیچوقت ندیده بود بچه اینطوری جلوش گریه کنه.
اون بچه گریههاش رو تموم نمیکنه!
«شما همون کسی هستین که بچه رو ول کرده؟»
الیونورا که جا خورده بود، نتونست حرفهای اون مرده رو بفهمه یا به سوالی که پرسیده بود، جوابی بده.
«چرا داری گریه میکنی؟ نکنه این مرده اذیتت کرده؟ نکنه یه کار بدی کردی؟»
«ببخشید.»
الیونورا با اکو شدن صدای محکم اون غریبه توی گوشش، به خودش اومد. مردی رو برانداز کرد که جلو روش ایساده بود و فوراً اون رو شناخت.
یه مرد قد بلند، با چشمهای بنفش کمیاب که با عصبانیت بهش خیره شده بود. یه لباس فرم پوشیده بود و سنجاق سینهی طلاییای هم روی جیب سینهش بود که بازپرسهای دولتی لاورنت اونو میزنن.
ولی ساحره نمیتونست به ظاهر عالی اون مرد اهمیتی بده. اون چیزی که اون دختر رو اذیت میکرد، شخصیت ترسناک اون مرده بود.
«کایل لئونارد؟»
«باعث افتخارمه که منو یادتون میآد، بانو.»
اون مرد دستش رو به داخل لباس فرمش برد و یه دفترچه یادداشت کوچیک و یه خودکار رو درآورد و با لحن خاصی گفت: «هنوزم جواب سوال منو ندادین.»
«کدوم سوال رو میگین؟»
«من ازتون پرسیدم که شما اونو ولش کردین یا نه؟»
جادوگر با اعتراض گفت: «من ولش نکردم! در واقع، من داشتم سعی میکردم که اون رو به سرپرستش برگردونم.» ولی، لئونارد باز هم به نظر میاومد که به حرفش شک داره.
«که اینطور. ولی این بچه که همچین چیزی نگفت.»
«چی؟»
بچه که داشت از گریه فِنفِن میکرد و صورتش رو به طرف شونهی لئونارد گذاشته بود، سرش رو بالا آورد. بعدش در حالی که صداش از شدت گریه میلرزید، جیغ زد: «منو بیرون نکن!»
«هاه؟»
«دیگه شیر نمیخورم. دیگه نیازی نیست روم پتو بندازی... دیگه مزاحمت نمیشم. منو پیش اون مرد ترسناک نفرست!»
تا همین دیروز داشتی مِنمِن میکردی، و الان داری واسهی من بلبل زبونی میکنی؟ با این که طرز تلفظ کلماتش یکم ناجوره، ولی بازم قابل فهم حرف میزنه.
الیونورا داشت از شدت رشد اژدها وحشت میکرد که به صورت استثنایی سریع بود و به طبع اون، اتفاقهایی که باید در آینده به خاطر این بچه متحمل میشد.
«اگه سرپرست این بچه شما نیستین، پس میشه بگین رابطهتون با این بچه چیه؟»
«هیچ رابطهای باهاش ندارم، قسم میخورم!»
ولی، گوشهای اون مرد به درخواستهای جادوگر یکیش مثل در بود اون یکی مثل دروازه. و اژدهای کوچولو به طرف الیونورا دوید، و دستهاش رو به دور گردنش حلقه زد و گفت:«ارباب...»
سکوت همه جا رو فرا گرفت.
مرد درحالی که به ساحره اخم کرده بود، حرف بچه رو تکرار کرد: «ارباب؟»
در یک آن، همونطور که تصور غلط تو ذهنش رخنه کرد، و شرایط رو بدتر کرد، تنش بینشون بهطور محسوسی زیاد شد. دل الیونورا از حس ناچاری لبریز شد.
«حالا دیگه داری برای خودت چی میگی؟ نه، جناب لئونارد، این بچه مال من نیست. من شیش روز پیش دیدمش، و مهم نیست چقدر تلاش کنم که پیش سرپرستش بفرستمش، اون همیشه برمیگرده پیش من...»
«که ترک یه بچه.»
«چی؟ منظورتون اینه که من مادرشم و ترکش کردم؟»
در کمال یأس و ناامیدی، جادوگر هر بهونهای که به ذهنش میاومد رو ریخت بیرون. لئونارد درحالی که چشماش پر از نگاه تحقیرآمیز شده بود، یه جوری بهش زل زده بود که انگار اون یه آدم پسته.
«و همینطور این که، من فکر میکنم این بچه رو اذیت و آزار هم دادین. نه تنها برات کافی نبود که بچهی خودت رو ول کنی و بذاری و بری؛ بلکه به این بچهی سه ساله دستور دادی تو رو ارباب هم صدا کنه. این دیگه نوبرهشه.»
«من مجبورش نکردم بهم اینو بگه!»
اون مرد حتی یه خرده هم از جاش تکون نخورد و با قاطعیت گفت: «همین که این بچه رو توی مغازهی قصابی جاش گذاشتی، صاحب اون جا به قصد رفتن به پایتخت فوراً اون جا رو ترک کرد، جوری که انگار خیلی وقته منتظر رسیدن همچین روزی بوده. نکنه این اتفاق یه تصادف بوده؟»
«به پایتخت رفتنش برای این بوده که قیم این بچه توی پایتخت زندگی میکنه.»
«مدرکی هم داری؟»
الیونورا دیگه حرفی به ذهنش نمیاومد که بزنه. در همون حال، لئونارد درحالی که به بهونهی جادوگر کاملاً بیمحلی کرد، یه چیزی رو توی دفترچهی یادداشتش نوشت.
«شما باید ادعای خودتون رو بنویسین، بانو.»
در همون لحظه، ترس از قبل تمام وجودش رو فرا گرفته بود، چون از چیزایی که اون مرده علیهش نوشته بود، میترسید.
«در ادامه، بانو، شما درحالحاضر یکی از مظنونین پروندهی مشهور لاورنت، یعنی گم شدن مرموز تخم اژدها هستین. خواهش میکنم با ما همکاری کنین.»
چی؟ تو فکرم این وضعیت دیگه چقدر بدتر برام میشه.
اول، بچهی اژدهایی که این همه بار سعی کردم از شرش خلاص بشم، راه برگشت پیش منو پیدا کرده. دوم، بازپرس لاورنت هم افتاده دنبال ردپای من و داره منو به دزدیدن تخم اژدها متهم میکنه.
دارن برای این که منو دزد جلوه بدن، پاپوش درست میکنن!
کایل لئونارد دفترچهی جیبی خودشو محکم بست و نظر قضایی خودش رو بهم عنوان کرد.
«بهتره بهتون اطلاع بدم که بانو، شما به اندازهی کافی سوابق مجرمانه دارین و این حکم دادگاه از پیش، با اجازهی امپراتور لاورنت صادر شده.»
«چی؟»
نه تنها دزد شدم، بلکه به نظر میآد این مرده خودش رو قبلاً قانع کرده که من مجرم هستم!
«باید ازتون درخواست کنم که باهام همکاری لازم رو داشته باشین، بانو.»
«نه، من همکاری نمیکنم!»
«بانو، من نمیخوام برای حلوفصل این مسئله به زور متوسل بشم.»
لئونارد دستش رو به طرف جادوگر دراز کرد.
اگه بخوام خودمو نجات بدم، هیچ چارهی دیگهای جز تکیه به قدرت جادویی خودم ندارم.
«پتو!»
در یک آن، یه پتو از اتاق نشیمن به پرواز در اومد و خارج شد و دور بدن بازپرس پیچیده شد.
چی؟!
سر ساحره به سینهی مردی که جلوش بود کوبیده شد، و باعث شد که هر دوشون تلوتلو بخورن. در حالی که دست و پا میزدن، آه و ناله از دهن هر دوشون خارج شد.
اون پتوهه دور الیونورا هم پیچیده شده بود.
اون که از این رویداد ناگوار جا خورده بود، سر جاش ایستاد. بعدش، با تلاش از بیرون اومدن از پتویی که دور اونا پیچیده شده بود، شروع به تکون خوردن کرد. قبل از این که بفهمه چی شده، حس کرد بدنش داره پایین میره.
اونا داشتن میافتادن.
الیونورا چشماش رو بست، و به انتظار درد تیزی بود که مثل چاقو سوراخش کنه. ضربهی مغزی چیزی نبود که صبح به این زودی انتظارش رو میکشیدم.
«...»
تپ.
هیچ درد مشقت باری رو حس نکردم.
هاه؟
الیونورا یواش چشمش رو باز کرد تا به دور و برش نگاه بندازه. به جاش، نگاهش به سینهی یه مرد برخورد کرد.
«...»
«... هنوزم میخوای به این کارت ادامه بدی؟»
همه چی داغون شده. از بس گیج شده بود، چشمهاش داشت میچرخید. انگشتانشرو تکون داد که مثل جوونهی گیاه خشک و بیروح شده بود.
جادو از قبل از پتو خارج شده بود، ولی هنوزم الیونورا نمیتونست از جاش تکون بخوره.
اوه، سرم گیج میره.
تازه، اگه الان سرم رو بالا ببرم، چشمم به دو چشم دیگه میافته که جوری بهم نگاه میکنن که انگار دارن بهم نیزه پرتاب میکنن.
الیونورا با این که صورتش بین لباس فرم مشکی اون مرد مدفون شده بود، وقایعی رو مرور کرد که هرج و مرج رو توی خونهش پدید آورد.
من توی اتاق نشیمنم بودم. بچه اژدها و اون مرده به خونهم اومدن که بازپرسه بتونه منو دستگیر کنه...
«الان دیگه میتونین از جاتون تکون بخورین، بانو.»
و شخصیت مرد داستان که به نظر میآد درحالحاضر از من خیلی ناراضیه.
وقتی الیونورا حواسش رو جمع کرد، با عجله بدنش رو از روی لئونارد بلند کرد و اونم هم همین کار رو کرد.
من به وضعیتی دچار شدم که از وقتی توی این دنیا پاهامو گذاشتم هیچوقت حتی بهش فکر هم نمیکردم.
یه جفت چشمهای بنفش، بدون این که نیازی به گفتن چیزی داشته باشه، به جادوگر زل زد.
«...»
«...»
توی روز شیشمی که بچهی اژدهای نقش اصلی داستان رو بدون این که چیزی ازش بدونم برداشتم، داشتم سعی میکردم که از زندگیم حذفش کنم. فکر میکردم که این کار باعث موفقیتمه. ولی اصلاً نمیدونستم که قراره خودم رو توی یه شرایط ناگوار قرار بدم.
«یادم رفته بود که وقتی میخوام با شما سروکله بزنم، باید همیشه مسلح باشم. بانو، شما هیچوقت بدون مبارزه عقب نمیکشین... مگه نه؟»
الیونورا بهاندازهای قدرت از دست داده بود که پاهاش شروع به لرزیدن کردن و بالاخره از زیر بدنش لیز خوردن. اون که انتظار یه تصادف دیگه رو داشت، یه دست رو حس کرد که پهلوش رو گرفته.
«حالتون خوبه؟»
جادوگر که فقط میتونست مثل یه عروسک کاغذی بلرزه، گفت:«فشار خونمه.»
و فعلاً توی این وضعیتی که صورتهامون فقط چند سانت از هم فاصله داره، توی وحشتم.
وقتی الیونورا همهی قدرتی که داشت رو جمع کرد، یواشیواش خودش رو ازش کنار کشید و گفت: «همینطور که سنم بالاتر میره، بدنم دیگه مثل قبل عمل نمیکنه... دیگه انرژیای ندارم که بقیه رو شکست بدم.»
لئونارد با چشمهایی که از شک و تردید باریک شده بود، عمل الیونورا رو زیر نظر گرفت.
در همون حال، الیونورا ازش سه قدم ازش فاصله گرفت. پشت سرش، پردههایی که از سقف توی هوا آویزون شده بود به پرواز دراومد و به هم پیچیدن.
«در واقع الان فقط میخوام بیشتر بخوابم.»
«منظورتون چیه؟»
دلیلی وجود داشت که چرا الیونورا این مرد رو به زور به خونهی خودش آورد. این خونه، همون جاییه که همهی دستورات و وسایل جادویی توش هست، و به خودی خودش یه اسلحهی عالی و یه جور زندان به حساب میآد. در این لحظه، پتو قبلاً بدون هیچ صدایی پشت سر لئونارد جا به جا شده بود.
«منظورم اینه که...»
ساحره انگشتش رو به هم زد.
«من اجازه نمیدم همچین چیزای ترسناکی بیان توی خونهی من، جناب لئونارد.»
«...!»
«اسلحه، منظورم اسلحه ست، یا یه همچین چیزی.»
پتو، فوراً بازپرس رو دربر گرفت.
کتابهای تصادفی
