فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم

قسمت: 8

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات

قسمت ۸: پایان تلخ

«می‌تونم خوب انجامش بدم.»

شعله‌ی خطرناکی بود. وقتی بچه توی دوتا کف دستش نفس کشید، خیلی زود شعله‌ها برافروخته‌تر شد.

نفس اژدهای... تو...

دیدن این منظره به تن ساحره لرزه وارد کرد.

بچه‌ای که با بی‌اهمیتی از دهنش آتیش بیرون می‌اومد، با افتخار گفت: «نمی‌تونم بذارم ازم مأیوس بشی!»

«خب، می‌خوای چیکار کنی...؟»

«به خاطر اون مرده توی دردسر افتادی، مگه نه؟»

آره. اوضاع قراره خیلی برام سخت بشه. ولی... یه حس ناراحتی هم دارم که حتی نمی‌دونم دلیلش چیه.

پسر بچه‌ی اژدها درحالی که چشمای قرمزش کامل باز بود، با بی‌پروایی داد زد: «من اونو می‌کشمش!»

الیونورا از این که نمی‌تونست حرفی که تازه شنیده بود رو هضم کنه، دهنش از تعجب باز موند.

اون الان چی گفت؟

«می‌خوای بکشیش؟ همون مرده رو؟»

«آره، فکر نکنم اون قدرا هم کار سختی باشه.»

ساحره به بچه‌ای که الان گفت، «فکر نمی‌کنه کشتن یه آدمیزاد کار سختی باشه.» نگاه کرد، و دید که قصد و نیت کشتن، با وضوح کامل مثل یه نقاب صورت بچه رو پوشونده.

«مگه... مگه اون مرده تو رو توی دستاش بغل نکرده بود و به این جا نیاوردت؟»

«اون بهم پیشنهاد داد که منو به خونه‌ی مامانم، نه! اربابم ببره!»

اژدهای کوچولو اشتباهی گفت مامان و بعدش زود حرفش رو عوض کرد. الیونورا در حالی که از بانمک بودنش آه کشید، بهش نگاه انداخت.

آره، یادم رفته بود که چقدر بانمکه و چقدر شبیه آدما ست، ولی بدنش مال یه اژدها ست. تفکر اون پسر بچه نسبت به آدم‌ها فرق داره.

وقتی پسر بچه دید که الیونورا بهش جوابی نداد، جوری رفتار کرد که انگار دلشوره گرفته، و چشم‌های گرد و آرومش از ترس لرزید.

«خب... بازم می‌خوای منو بندازی بیرون...؟»

«...نه، نمی‌اندازمت بیرون.»

الان نمی‌تونم اون رو جایی بفرستم. آخه چرا باید بچه‌ای که حرف خطرناکی رو زده رو یه جای دیگه بفرستم؟ اگه یه کار خطرناک واقعی تصادفی رو انجام بده چی؟

یه دفعه، یه چیزی به ذهن الیونورا خطور کرد.

توی سناریوی اصلی داستان، اژدها تنها به خاطر وابستگی‌ای که به قهرمان زن داستان، لنیا، داشت جونش رو از دست می‌ده. به نظر می‌آد توی پایان اون رمان، این وابستگی‌ش به قهرمان زن داستان عادی نبود.

در پایان رمان، وقتی اژدها موفق شد الیونورا رو بکشه ، که شخصیت شرور داستان بود، لنیا، آخر سر قلبش رو به شخصیت مرد داستان، لئونارد داد.

ولی، اژدها لنیا رو می‌دزده و دنیا رو به مقصد جهان والا ترک می‌کنه.

خلاصه بگم، اون با میزبان زنی فرار می‌کنه که ازش مراقبت می‌کرد.

این که چه اتفاقی برای لنیا بعد از این ماجرا می‌افته رو هیچ کسی نمی‌دونه. رمان تا این جا تموم می‌شه. شاید حتی خود شخصیت قهرمان داستان هم ندونه چه بلایی سرش می‌آد. تازه، هیچ زندگی‌ای برای شخصیت مذکر داستان هم توی رمان باقی نمی‌مونه.

فکر می‌کردم بعد از پنج تا کتاب، پایانش عاشقانه‌ی شیرین و دوست داشتنی‌ای باشه، ولی اژدها که حیوون خونگی وفاداری برای میزبانش بود، در حقیقت به دشمن نهایی رمان و اسب سیاه بدیمن تبدیل می‌شه.

این پیچش مسیر داستان، خیلی غافلگیرکننده بود. این که پایان رمان عاشقانه جدایی باشه، مسخره بود! به عنوان خواننده‌ای که منتظر لحظات عاشقانه‌ی بین شخصیت‌های اصلی داستان بود، برای من خیلی مأیوس‌کننده بود.

کل داستان رو می‌شد توی یه کتاب کوتاه خلاصه کرد. این پایان یه پایانی بود که من نتونستم توضیح دیگه‌ای جز این پیدا کنم که نویسنده‌ش دیگه نمی‌خواست ادامه‌شو بنویسه.

ولی این موضوع هیچ ربطی به من نداره که عاقبت شخصیت‌های اصلی داستان چی می‌شه. این بدن قبل از این که لنیا دستش بهش برسه با آتیش اژدها کباب می‌شه. اون عوضی حرومزاده لئونارد هم می‌تونه با خودش خداحافظی کنه.

حتی فکرش هم تن الیونورا رو مورمور می‌کنه.

چون الیونورا توی فکر خودش به خلسه رفته بود، بچه اژدهای کوچولو، با چشم‌های عصبی، به حالت ناراحت صورتش زل زد و پرسید: «ارباب، نکنه مریض شدی؟»

«...»

«اون مرده کاری کرده!»

«نه!»

همش به خاطر توئه، لعنتی!

بچه که از صدای ناگهانی بلندش ترسیده بود، با سرعت به زیر تخت دوید که قایم بشه. ساحره شونه‌های کوچولوش رو گرفت و بهش هشدار داد.

«تو نمی‌تونی آدما رو بکشی. شوخی که نیست. باشه؟ مخصوصاً، نباید منو بکشی.»

«چرا باید اربابم رو بکشم؟»

«آره، چرا باید منو بکشی، درست می‌گم؟»

«...؟»

بچه بهش جوری نگاه کرد که انگار منظورش رو متوجه نشده. الیونورا بچه رو درست گرفت و مدام و پشت سر هم به حرفی که زد تاکید کرد: «گوش کن چی می‌گم! موجودات زنده رو بدون فکر و خیال نکش. حتی اگه اون موجود یه گل وحشی کنار جاده باشه.»

«نمی‌کشمش!»

بچه فقط از حرفش تقلید کرد، چون نمی‌تونست درک کنه که جادوگر چه چیز رو داره بهش با این شدت تنش می‌گه. خوشبختانه، اون ساحره محصول آموزش الهامی، و یه انسان با طرز فکر خیلی از مدافتاده‌ای بود.

به عبارت دیگه، آموزشش شامل «اگه نمی‌فهمیش حفظش کن» بود!

«نباید بی‌دلیل به بقیه صدمه بزنی، نباید دروغ بگی، نباید دزدی کنی! فقط وقتی می‌تونی این کارا رو انجام بدی که...»

الیونورا یه لحظه بهش فکر کرد و گفت: «وقتی من بهت اجازه دادم، می‌تونی انجامشون بدی. باشه؟»

کتاب‌های تصادفی