فرم ورود
فرم ثبت‌نام
NovelEast

خانه

بلاگ و مقالات

استخدام مترجم

جستوجوی پیشرفته

من یه اژدهای سیاه رو بزرگ کردم

قسمت: 9

تنظیمات
  • اندازه متن
  • 1 2 3 4 5
  • فونت متن
  • ایران‌سانس نازنین میترا
  • چینش متن
  • مرتب راست‌چین وسط‌چین
  • رنگ زمینه
  • ‌پیش‌فرض تیره‌تر تیره‌ترر تیره‌تررر
  • ذخیره تنظیمات
قسمت ۹: ارزش زندگی یه جفت چشم قرمز، درحالی که ساحره بهش امر و نهی می‌کرد، به دقت زیر نظرش داشت. «و اون آتیشی که چند لحظه پیش درستش کردی هم نباید جلوی بقیه انجامش بدی. باید اینو توی ذهنت نگه داری.» «بله...» «و هیچ کسی هم نباید بفهمه که تو یه بچه‌ی انسان نیستی و یه اژدهایی. مخصوصاً اون مردی که چند لحظه پیش دیدیش، هیچوقت نباید مچ تو رو بگیره. این تنها شرطیه که برای موندن پیش من باید رعایت کنی. نظرت چیه، می‌خوای انجامش بدی؟» «باهم می‌مونیم؟» «آره. باهم می‌مونیم.» «پس انجامش می‌دم!» بچه، درحالی که لبش به شکل خنده باز شد، بلافاصله سرش رو تکون داد. «اسم من نوائه. می‌تونی منو نواه صدا کنی. بهم ارباب نگو.» «نواه...» چون بچه فکر می‌کرد قراره براش اسم انتخاب کنه، مملوء از امید شد. ولی، ساحره فوراً ذوقش رو کور کرد. «این معنی‌ش این نیست که همین الان برات اسم انتخاب می‌کنم. من نمی‌خوام تو الگوی منو بگیری.» چشم‌های پرنورش برقش رو از دست داد. اون که احساس گناه می‌کرد، بچه رو توی دستش نگه داشت و درحالی که بچه رو توی تخت گذاشت و ملحفه دورش پیچید، بهش گفت: «ولی فعلاً پیشت می‌مونم.» «... واقعاً؟» «آره، اجازه می‌دم تا وقتی که حس می‌کنی به اندازه‌ی کافی توانایی پرواز تا پایان دنیا رو داری، پیشم بمونی.» داره خوابم می‌گیره. دیشب خوب خوابیدم، ولی فکر کنم اخیراً یکم احساس ضعف می‌کنم. ساحره بچه رو محکم بغل کرد و پتو رو بالا کشید که بدنش رو پوشش بده. «تا وقتی با منی، من رو زیر نظر بگیر و بعدش تصمیمت رو بگیر. این سوال رو از خودت بپرس که آیا من انسانی هستم که شایستگی ارباب تو بودن رو داشته باشم؟» «ولی...» جادوگر درحالی که چشماش رو می‌بست، بهش گفت: «بیشتر از این نمی‌تونم بهت اجازه بدم نظر منو رد کنی. و یه بچه به سن تو، نباید تا این کله‌ی سحر بیدار بمونه. حالا چشمت رو ببند. بیا بخوابیم. نواه خیلی خسته ست.» و سعی کرد ذهنش رو از مردی پاک کنه که یه جایی از اتاق نشیمنش رو اشغال کرده. «اگه نمی‌خوای بخوابی... مزاحم من نشو...» و با گفتن این حرف، خوابش برد. *** برای کایل لئونارد نیم ساعت زمان برد که از غل‌وزنجیر پتوها و پرده‌های عجیب‌وغریبی آزاد بشه که اسیرش کرده بودن. جادوی الیونورا آسیل، مثل خودش خیلی محکم بود. «چقدر اعصاب‌خردکنه...» لئونارد تنها وقتی تونست از طلسمشون خودش رو آزاد کنه که با زیرکی پتوها و پرده‌ها رو تیکه‌تیکه کرد. اون‌موقع بود که به خونه‌ی جادوگر نگاه انداخت. کلبه‌ی الیونورا آسیل، یه خونه‌ی دوطبقه‌ی کوچولو و ساده بود. درمقایسه با عمارت‌های باشکوه تزبا، به نظر بی‌ریخت و قیافه می‌اومد. تازه، ریخت‌وپاش هم بود. کایل لئونارد، چندین‌بار به عمارت الیونورا سر زده بود. کلمه‌ی شیک «سر زدن» ممکنه حقیقت داشته باشه، ولی تعداد افرادی که برای دستبند زدن بهش پا توی خونه‌ش گذاشتن، از ده انگشت دست بیشتر نیستن. به هر حال، اون عمارتی که اون موقع دیده بود خیلی تمیز و بی‌گردوغبار بود، جوری که جلوی اون رو از راه رفتن روی کف زمینش می‌گرفت. از طرف دیگه، داخل این خونه هرجور اسباب و وسایلی، حتی تا توی اتاق نشیمن هم پر و پخشه. بازپرس خندید و ملاقه، قیچی، چاقوی آشپزخونه، و هر چیزی که جلوش بود رو سرسری نگاه کرد. چاقوی آشپزخونه‌ای که ازش دور بود، تو هوا معلق شد و اون رو هدف گرفت، و با حالتی ترسناک توی آسمون تیزی خودش رو نشون داد. «هزاران وسیله‌ی غیرقانونی این‌جا هست.» لئونارد به‌صورت کاملاً عادی، از حمله‌ی ابزار آشپزخونه‌ جاخالی که تو هوا به طرفش می‌اومدن. به‌جاش چاقوهای آشپزخونه به دیوار برخورد کردن. از نقطه نظر اون، کلبه‌ی الیونورا رو باید کامل ببندن. لئونارد هنوزم احتیاط می‌کرد و محتاطانه قدم برمی‌داشت. هر چیزی که توی خونه‌ی جادوگر باشه، با جادوش افسون شده. اون نمی‌دونست توی خونه‌ی به ظاهر معمولی جادوگر، چه جادوی مخوفی کمین کرده که اون رو به تله بندازه. بازپرس وقتی اون موقعیتی رو به‌خاطر آورد که دور شهر لاورنت برای دو ماه پرسه می‌زد تا تله موشی رو جمع‌آوری کنه که می‌تونست پای اونو از جا بکنه. با یادآوریش، تنش هنوزم به لرزه می‌افتاد. گیره‌ی مویی که گفته می‌شه برای فر کردن موها ست، موهای چندین نفر از نجیب‌زادگان رو سوزوند. بعضی‌هایی هم هستن که روی گردنشون جای سوختگی وخیمی از اونا به جا مونده. حتی اون موقع هم، الیونورا زنی بود که از چشم همه افتاده بود؛ اصلاً نیازی نبود که وقتمو تلف کنم تا اطمینان حاصل کنم. توی اتاق نشیمن الیونورا، به‌غیر از حمله‌ای که از طرف چاقوی آشپزخونه بهش شد، پشه هم پر نمی‌زد. لئونارد به آشپزخونه‌ی کوچولو و چندین اتاقی که داخل نشیمن بودن، نگاه کرد و متوجه شد که اون خونه به‌طور کلی یه منطقه‌ی بی‌قانونِ ژولیده‌پولیده‌ ست. تو دید اون، تمیزی اولین ارزش زندگی و ارباب اون خونه هست؛ این خونه مثل جنگل مولا بود. با این تفکر صورتش چروک شد. یعنی طبقه‌ی دوم هم همین طوره؟ لئونارد با خودش فکر کرد: اون زنیکه، الیونورا، من رو با پتو و پرده بست و خمیازه کشید و به طبقه‌ی بالا رفت، اون پسر بچه‌ای که توی مغازه‌ی قصابی پیداش کردم هم حتماً باهاش رفته. لئونارد از پله‌ها یواش‌یواش دزدکی بالا رفت. حتماً الیونورا فکر کرده تنها اسلحه‌ی اون هفت تیرشه، ولی این طور نیست. اون مردیه که — مخصوصاً وقتی بحث دست و پنجه نرم کردن با الیونورا می‌آد وسط— با قایم کردن هرنوع اسلحه‌ای توی گوشه و کنار بدنش زندگی می‌کنه. اون جلوی دری ایستاد که در انتهای پله‌ها بود، و به آرومی خنجری که داخل لباسش بود رو فشار داد که بتونه هر وقت نیازش داشت، بیرونش بکشه. در باز شد.

کتاب‌های تصادفی